آدمکشها
ارنست همينگوي
برگردان: نجف دريابندري
در سالن غذاخوري هِنري باز شد و دو مرد آمدند
تو. پشت پيشخان نشستند.
جورج از آنها پرسيد:«چي
ميخورين؟»
يکي از آنها
گفت:«نميدونم. اَل، تو چي ميخوري؟»
اَل گفت:«نميدونم.
نميدونم چي ميخورم.»
بيرون هوا داشت تاريک ميشد. آنور
پنجره چراغ خيابان روشن شد. آن دو مرد پشت
پيشخان صورت غذاها را نگاه ميکردند. از آن سر
پيشخان نيک آدامز داشت آنها را ميپاييد. پيش
از آمدن آنها نيک داشت با جورج حرف ميزد.
مرد اول گفت:«من کباب مغز
رون خوک ميخورم، با سس سيب و پوره
سيبزميني.»
ـ هنوز حاضر نيست.
ـ پس واسه چي گذاشتينش
اين تو؟
جورج توضيح داد:«اين مال
شامه. اينو ساعت شيش ميتونين بخورين.»
جورج به ساعت ديواري پشت پيشخان نگاه کرد.
ـ الان ساعت پنجه.
مرد دوم گفت:«اين ساعت که
پنج و بيست دقيقه است؟»
ـ بيست دقيقه جلوئه.
مرد اول گفت:«اه، گور
باباي ساعت. چي داري بخوريم؟»
جورج گفت:«هرجور ساندويچ
بخواين داريم. ميتونين ژامبون و تخممرغ
بخورين، بيکن و تخممرغ، جگر و بيکن، يا
استيک.»
ـ به من کروکت مرغ بده با
نخودسبز و سس خامه و پورة سيبزميني.
ـ اين مال شامه.
ـ هرچي ما خواستيم مال
شامه، ها؟ آخه اين هم شد کاسبي؟
ـ مي تونم به شما ژامبون
و تخممرغ بدم، يا بيکن و تخممرغ، يا جگر
و...
مردي که اسمش اَل بود گفت:«من
ژامبون و تخممرغ ميخورم.» اَل کلاه لگني به
سر و پالتو مشکي به تن داشت که دکمههاي روي
سيينهاش را انداخته بود. صورتش کوچک و سفيد
بود و لبهاي باريکي داشت. دستمالگردن
ابريشمي بسته بود و دستکش به دست داشت.
مرد ديگر گفت:«به من بيکن
و تخممرغ بده.» او تقريباً همقدوقوارة اَل
بود. صورتهايشان فرق داشت، ولي لباسشان مثل
هم بود. هردو پالتوي خيلي تنگي پوشيده بودند.
نشسته بودند و به جلو خم شده بودند و
آرنجهاشان روي پيشخان بود.
اَل پرسيد:«مشروب چي
دارين؟»
جورج گفت:«آبجو سيلور،
بيوو(1)، جينجرايل(2).»
ـ گفتم مشروب چي دارين؟
ـ همينها که گفتم.
آن يکي گفت:«اين شهر حرف
نداره. اسمش چيه؟
ـ ساميت.
اَل از دوستش پرسيد:«هيچ
شنيده بودي؟»
دوستش گفت:«نه.»
اَل پرسيد:«مردم شبها
اينجا چيکار ميکنن؟
دوستش گفت:«شام ميخورن.
همه ميآن اينجا اون شام مفصل رو ميخورن.»
جورج گفت:«درسته.»
اَل از جورج پرسيد:«پس به
نظرت درسته؟»
ـ آره.
ـ تو بچه زبلي هستي، نه؟
جورج گفت:«آره.»
آن مرد ريزه اندام ديگر
گفت:«نخير نيستي. زبله، اَل؟»
اَل گفت:«خره.» رو کرد به
نيک:«اسم تو چيه؟»
ـ آدامز.
ـ اين هم يه بچهزبل
ديگه. به نظرت زبل نيست، مکس.
مکس گفت:«اين شهر پر
بچهزبله.»
جورج دو تا ديس روي پيشخان گذاشت.
يکي ژامبون و تخممرغ، يکي ديگر بيکن و
تخممرغ. دو پيشدستي سيبزميني سرخکرده هم
گذاشت و دريچه آشپزخانه را بست.
از اَل پرسيد:«کدوم مال
شماست؟»
ـ يادت رفت؟
ـ ژامبون و تخم مرغ.
مکس گفت:«اينو ميگن
بچهزبل.»
خم شد جلو و ژامبون و تخممرغ را برداشت. هردو
با دستکش غذا ميخوردند. جورج غذاخوردن آنها
را ميپاييد. مکس به جورج نگاه کرد:«تو به چي
داري نگاه ميکني؟»
ـ هچي.
ـ چرند نگو. داشتي به من
نگاه ميکردي.
اَل گفت:«شايد بچه مي
خواسته شوخي کنه، مکس.»
جورج خنديد.
مکس به او گفت:«خنده به
تو نيومده. خنده اصلا به تو نيومده فهميدي؟»
جورج گفت:«عيبي نداره.»
مکس رو کرد به اَل:«ايشون
خيال ميکنه عيبي نداره. خيال ميکنه عيبي
نداره. خيلي بامزه است.»
اَل گفت:«ها، خيلي کلهاش
کار ميکنه.»
به خوردنشان ادامه دادند.
اَل از مکس پرسيد:«اون
بچهزبل اونسر پيشخون اسمش چيه؟»
مکس به نيک گفت:«آهاي،
زبل، برو اونور پيشخون پهلو رفيقت.»
نيک پرسيد:«موضغ چيه؟»
ـ موضوغ هيچي نيست.
اَل گفت:«بهتره بري اون
پشت، زبل.»
نيک رفت پشت پيشخان.
جورج پرسيد:«موضوغ چيه؟»
اَل گفت:«به تو مربوط
نيست. کي تو آشپزخونه ست؟»
ـ سياهه.
ـ منظورت چيه سياهه؟
ـ سياه آشپز.
ـ بهش بگو بياد اينجا.
ـ موضوع چيه؟
ـ بهش بگو بياد اينجا.
ـ شما خيال ميکنين
اينجا کجاست؟
مردي که اسمش مکس بود
گفت:«ما خيلي خوب ميدونيم اينجا کجاست. به
نظرت ما احمق ميآييم؟»
اَل به او گفت:«حرفت که
احمقانه است. با اين بچه يکيبهدو ميکني که
چي؟»
به جورج گفت:«گوش کن. برو
به سياهه بگو بياد اينجا.»
ـ چي کارش ميخواين بکنين
ـ هيچي. کلهات رو به کار
بنداز، زبل. ما با يه سياه چيکار داريم؟
جورج دريچهاي را که به آشپزخانه باز ميشد
باز کرد. صدا زد:«سم، يهدقه بيا اينجا.» در
آشپزخانه باز شد و سياه آمد بيرون.
پرسيد:«چيه؟» دو مرد پشت پيشخان نگاهي به او
انداختند.
اَل گفت:«خيلي خوب، سياه.
همونجايي که هستي وايسا.»
سم سياه که پيشبند به کمر ايستاده
بود به دو مردي که پشت پيشخان نشسته بودند
نگاه کرد. گفت:«چشم، قربان.» اَل از روي
چهارپايهاش بلند شد.
گفت:«من با اين سياهه و
اين زبله ميرم آشپزخونه. سياه، برگرد برو
آشپزخونه. تو هم پاشو برو زبل.»
مرد ريزهاندام دنبال نيک و سم آشپز به
آشپزخانه رفت. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد.
مردي که اسمش مکس بود پشت پيشخان روبهروي
جورج نشسته بود. جورج نگاه نميکرد، نگاهش به
آينه سراسري آنور پيشخان بود. رستوران هنري
پيشتر ميخانه بود، بعد سالن غذاخوري شده بود.
مکس توي آيينه نگاه کرد و
گفت:«خوب، زبلخان ميخواد بدونه اين کارها
براي چيه؟»
صداي اَل از آشپزخانه
آمد:«چرا به ش نمي گي؟»
ـ خيال ميکني اين کارها
براي چيه؟
ـ من چه ميدونم.
ـ چي خيال ميکني؟
مکس تمام مدتي که حرف ميزد آينه را ميپاييد.
ـ نمي خوام بگم.
ـ آهاي، اَل، زبل ميگه
نميخواد بگه خيال ميکنه اين کارها براي چيه.
اَل از آشپزخانه گفت:«من
صداتونو ميشنوم، خيله خب.»
دريچهاي را که از آن ظرفها را به آشپزخانه
رد ميکردند بلند کرده بود و يک شيشه سس
گوجهفرنگي زيرش گذاشته بود. اَل از آشپزخانه
به جورج گفت:«گوش کن، زبل، برو يهخرده
اونورتر کنار بار وايسا. مکس، تو هم يه خرده
برو طرف چپ.» مثل عکاسي بود که عدهاي را براي
عکس دستهجمعي آماده ميکند.
مکس گفت:«زبل خان، با من
حرف بزن. خيال ميکني اينجا چه خبره؟»
جورج چيزي نگفت.
مکس گفت:«من بهت ميگم.
ما ميخوايم يه نفر سوئدي رو بکشيم. تو يه
سوئدي گنده به اسم اَله اَندرسن ميشناسي؟»
ـ آره.
ـ هر شب ميآد اينجا شام
ميخوره، درسته؟
ـ گاهي ميآد.
ـ ساعت شش ميآد، درسته؟
ـ اگه بياد.
مکس گفت:«ما همه اينها
رو ميدونيم، زبل. حالا از يهچيز ديگه حرف
بزن. هيچ سينما ميري؟»
ـ گاهي مي رم.
ـ بايد بيشتر بري سينما.
براي بچه زبلي مثل تو خيلي خوبه.
ـ اله اَندرسن رو چرا مي
خواين بکشين؟ مگه چيکارتون کرده؟
ـ اون هيچوقت فرصت پيدا
نکرده کاري به ما بکنه. اصلاً تاحالا ما رو
نديده.
اَل از آشپزخانه
گفت:«يهبار بيشتر هم ما رو نميبينه.»
جورج پرسيد:«پس براي چي
ميخواين بکشينش؟»
ـ ما واسه خاطر يکي از
رفقا ميکشيمش. يکي از رفقا خواهش کرده، زبل.
اَل از آشپزخانه
گفت:«صداتو ببر. زيادي ور ميزني.»
ـ آخه دارم سر اين زبل رو
گرم ميکنم. بيخود ميگم، زبل؟
اَل گفت:«داري زيادي ور
ميزني. سياهه و زبله من خودشون سر خودشونو
گرم ميکنن. همچين به هم بستهمشون عين دو تا
دوست دختر تو صومعه.»
ـ لابد تو هم تو صومعه
بودهي؟
ـ کسي چه ميدونه؟
ـ تو يه صومعه فرد اعلا
هم بودهي. حتماً همونجا بودهي.
جورج به ساعت نگاه کرد.
ـ اگه کسي اومد تو بهش
ميگي آشپزمون نيستش. اگه ولکن نبود، ميگي
خودم ميرم آشپزي ميکنم. فهميدي، زبل؟
جورج گفت:«باشه. بعدش ما
رو چيکار ميکنين؟»
مکس گفت:«تا ببينيم. اين
از اون چيزهايي که آدم از قبل نميدونه.»
جورج به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. درِ
طرفِ خيابان باز شد يک راننده ترموا آمد تو.
گفت:«سلام، جورج. شام
ميدي بخوريم؟»
جورج گفت:«سم رفته بيرون.
نيمساعت ديگه برميگرده.»
راننده گفت:«پس من رفتم
بالاي خيابون.»
جورج به ساعت نگاه کرد. بيست دقيقه از شش
گذشته بود.
مکس گفت:«قشنگ بود، زبل.
تو يه پارچه آقايي.»
اَل از آشپزخانه
گفت:«ميدونست من مخشو داغون ميکنم.»
مکس گفت:«نه. اينجور
نيست. زبل خودش خوبه. بچه خوبيه. ازش خوشم
ميآد.»
سر ساعت شش و پنجاه و پنج جورج گفت:«ديگه
نميآد.» دو نفر ديگر به سالن غذاخوري آمده
بودند. يک بار جورج به آشپزخانه رفته بود و يک
ساندويچ ژامبون و تخممرغ «براي بردن» درست
کرده بود، که مردي ميخواست با خودش ببرد. توي
آشپزخانه ديد که اَل کلاه لگنياش را عقب سرش
گذاشته و روي چهارپايهاي کنار دريچه نشسته و
لوله يک تفنگ کوتاه را روي لبه دريچه گذاشته.
نيک و آشپز پشت به پشت در سه کنج آشپزخانه
نشسته بودند و دهن هر کدامشان با يک دستمال
بسته بود. جورج ساندويچ را درست کرده بود، توي
کاغذ روغني پيجيده بود، توي پاکت گذاشته بود،
آورده بود بيرون، مرد پولش را داده بود و رفته
بود.
مکس گفت:«زبل همه کاري
ميتونه بکنه. آشپزي هم ميتونه بکنه، هر کاري
بخواي. تو براي يه دختر خوب زني ميشي، زبل.»
جورج گفت:«چي؟ رفيقتون،
اله اندرسن، ديگه نميآد.»
مکس گفت:«ده دقيقه ديگه
بهش فرصت ميديم.»
مکس حواسش به آينه و ساعت بود. عقربههاي ساعت
رفتند روي ساعت هفت، بعد هفت و پنج دقيقه.
مکس گفت:«اَل، بيا بريم.
ديگه نميآد.»
اَل از آشپزخانه گفت:«پنج
دقيقه ديگه.»
در آن پنج دقيقه، مردي آمد تو و جورج گفت که
آشپز مريض است. مرد پرسيد:«پس چرا يه آشپز
ديگه نميآرين؟ اينجا مگه سالن غذاخوري
نيست؟» بعد بيرون رفت.
مکس گفت:«بيا ديگه. اَل.»
ـ اين دو تا زبل و سياهه
رو چيکار کنيم؟
ـ اينها مشکلي نيستن.
ـ اين جور خيال ميکني؟
ـ آره بابا. کار ما تموم
شد.
اَل گفت:«من خوشم نميآد.
لاش و لنگ و وازه. تو زيادي ورميزني.»
مکس گفت:«اه، ول کن بابا
تو هم. بايد سر خودمونو گرم کنيم يا نه؟»
اَل گفت:«با وجود اين،
زيادي ور ميزني.» از آشپزخانه آمد بيرون.
لولههاي کوتاه تفنگ زير کمر پالتو تنگش کمي
برجسته بود. اَل با دستهاي دستکشدار پالتوش
را صاف کرد.
به جورج گفت:«مرحمت زياد،
زبل. خيلي شانس آوردي.»
مکس گفت:«راست ميگه.
بايد بليت اسب دواني بخري، زبل.»
هر دو از در بيرون رفتند. جورج از پنجره آنها
را ميپاييد که از زير چراغ گذشتند و به آن
دست خيابان رفتند. با آن پالتوهاي تنگ و
کلاههاي لگني عين بازيگرهاي «وُدويل» بودند.
جورج از در بادبزني رفت آشپزخانه و نيک و آشپز
را باز کرد.
سم آشپز گفت:«من از اين
کارها خوشم نميآد. من از اين کارها خوشم
نميآد.»
نيک پاشد ايستاد. پيش از آن هرگز دستمال توي
دهنش نچپانده بودند. گفت:«يعني چي؟» ميخواست
با هارت و پورت کردن قضيه را ماست مالي کند.
جورج گفت:«ميخواستن اله
اندرسن رو بکشن. ميخواستن وقتي ميآد تو شام
بخوره با تير بزننش.»
ـ اله اندرسن؟
ـ آره.
آشپز گوشههاي لبش را با انگشتهاي شستش
ماليد. پرسيد:«هردوشون رفتن؟»
جورج گفت:«آره. رفتن
ديگه.»
آشپز گفت:«خوشم نميآد.
اصلاً هيچ خوشم نميآد.»
جورج به نيک گفت:«گوش کن.
بهتره بري يه سري به اله اندرسن بزني.»
ـ باشه.
سم آشپز گفت:«بهتره هيچ
کاري به اين کارها نداشته باشي. بهتره اصلاً
دخالت نکني.»
جورج گفت:«اگه نميخواي
بري نرو.»
آشپز رويش را از آنها برگرداند. گفت:«بچه
کوچولوها هميشه خودشون ميدونن چيکار ميخوان
بکنن.»
جورج به نيک گفت:«تو يکي
از اتاقهاي پانسيون هِرش زندگي ميکنه.»
ـ من رفتم اونجا.
بيرون، چراغ خيابان لاي شاخههاي
لخت يک درخت ميتابيد. نيک توي خيابان کنار خط
تراموا راه افتاد و دم چراغ بعدي پيچيد توي
خيابان فرعي. ساختمان پانسيون هِرش سه خانه
بالاتر بود. نيک از دو پله بالا رفت و دکمه
زنگ را فشار داد. زني آمد دم در.
ـ اله اندرسن اينجاست؟
ـ باش کار داشتين؟
ـ بله، اگه هستش.
نيک پشت سر زن از يک رديف پله بالا رفت و به
ته يک راهرو رسيد. زن در زد.
ـ کيه؟
زن گفت:«يه نفر بات کار
داره، آقاي اندرسن.»
ـ نيک آدامزم.
ـ بيا تو.
نيک در را باز کردو رفت توي اتاق. اَله
اَندرسن با لباس روي تختخواب دراز کشيده بود.
او قبلاً مشتزن حرفهاي سنگينوزن بود و قدش
از تختخواب درازتر بود. دو بالش زير سرش
گذاشته بود. به نيک نگاه نکرد. پرسيد:«چي
شده؟»
نيک گفت:«من تو رستوران
هنري بودم، دو نفر اومدن من و آشپز و بستن،
گفتن ميخوان شما رو بکشن.»
حرفش را که زد به نظرش احمقانه آمد. اَله
اندرسن چيزي نگفت.
نيک گفت:«ما رو بردن تو
آشپزخونه. ميخواستن وقتي اومدين شام بخورين
با تير بزننتون.»
اله اندرسن به ديوار نگاه کرد و چيزي نگفت.
ـ جورج گفت بهتره من بيام
شما رو خبر کنم.
اله اندرسن گفت:«من هيچ
کاري نميتونم بکنم.»
ـ من به شما ميگم چه
شکلي بودن.
اله اندرسن گفت:«من
نميخوام بدونم چه شکلي بودن.» به ديوار نگاه
ميکرد. «ممنون که اومدي منو خبر کردي.»
ـ خواهش مي کنم.
نيک به مرد گنده که روي تختخواب دراز کشيده
بود نگاه کرد.
ـ نميخواين من برم به
پليس خبر بدم؟
اله اندرسن گفت:«نه،
فايدهاي نداره.»
ـ هيچ کاري نيست من بکنم؟
ـ نه، کاريش نميشه کرد.
ـ شايد فقط بلوف زدهن.
ـ نه. بلوف نيست.
رو به ديوار گفت:«چيزي که هست اينه که حالشو
ندارم پاشم برم بيرون. تموم روز همينجا
بودهم.»
ـ نميتونين از اين شهر
برين؟
اله اندرسن گفت:«نه. ديگه
از اينور و اونور رفتن خسته شدهم.»
به ديوار نگاه مي کرد.
ـ حالا ديگه کاري نميشه
کرد.
ـ نميشه يهجوري درستش
کنين؟
ـ نه. افتادهم تو هچل.
با همان صداي بيحال حرف ميزد.
ـ کاريش نميشه کرد.
بعداً شايد تصميم بگيرم برم بيرون.
نيک گفت:«پس من برميگردم
پيش جورج.»
اله اندرسن گفت:«مرحمت
زياد.» به طرف نيک نگاه نکرد.«ممنون که
اومدي.»
نيک رفت بيرون. در را که ميبست اله اندرسن را
ديد که با لباس روي تختخواب دراز کشيده بود و
داشت به ديوار نگاه ميکرد. پايين که رفت زن
صاحبخانه گفت:«از صبح تا حالا تو اتاقش بوده.
به نظرم حالش خوش نيست. بهش گفتم آقاي
اندرسن، توي روز پاييزي به اين قشنگي پاشين
برين بيرون يه قدمي بزنين، ولي هيچ خوشش
نيومد.»
ـ نميخواد بره بيرون.
ـ ميدونم.
زن گفت:«هيچ معلوم
نميشه، اِلا از صورتش.» توي درگاه ورودي
ساختمان ايستاده بودند و حرف ميزدند. «خيلي
هم مهربونه.»
نيک گفت:«خب، شب به خير،
خانم هِرش.»
زن گفت:«من خانم هرش
نيستم. اون مالک اينجاست. من فقط از اين خونه
نگهداري ميکنم. من خانم بِل هستم.»
نيک گفت:«خب، شب به خير،
خانم بِل.»
زن گفت:«شب به خير.»
نيک توي خيابان تاريک راه افتاد تا رسيد سر
نبش زير چراغ، بعد کنار خط تراموا را گرفت و
رفت به رستوران هنري. جورج آن تو پشت پيشخان
بود.
ـ اله رو ديدي؟
نيک گفت:«آره تو اتاقشه،
نميآد بيرون.»
آشپز صداي نيک را که شنيد در آشپزخانه را باز
کرد. گفت:«من اصلاً گوش هم نميدم.» و در را
بست.
جورج پرسيد:«بهش گفتي؟»
ـ آره بهش گفتم، ولي
خودش جريانو ميدونه.
ـ چيکار ميخواد بکنه؟
ـ هيچي.
ـ ميکشنش.
ـ آره لابد.
ـ لابد تو شيکاگو يه کاري
کرده.
نيک گفت:«آره گمونم.»
ـ خيلي وحشتناکه.
نيک گفت:«خيلي ناجوره.»
ديگر چيزي نگفتند. جورج خم شد دستمالي برداشت
و روي پيشخان را پاک کرد.
نيک گفت:«نميدونم چيکار
کرده.»
ـ به يه بابايي نارو زده.
براي اين چيزهاست که ميکشنشون.
نيک گفت:«من از اين شهر
ميرم.»
جورج گفت:«آره. خوب
کاريه.»
ـ فکرشو که ميکنم دود از
کلهام بلند ميشه: اون تو اتاقش منتظره خودش
هم ميدونه کارش تمومه. خيلي ناجوره.
جورج گفت:«خب پس بهتره
فکرشو نکني.»
---------------------------------------
پانويسها:
1. bevo
2. ginger-ale نوعي نوشيدني گازدار غيرالکلي
آدم کشها
ارنست همينگوي
برگردان: رضا قيصريه
در
غذا خوري هنري باز شد و دو نفر آمدند تو.
نشستند پشت پيشخوان.
جورج پرسيد:«چي ميل داريد؟»
يکي از آنها گفت:«نميدونم. تو چي ميخواي
بخوري، آل؟»
آل گفت:«نميدونم چي ميخوام بخورم.»
بيرون هوا داشت تاريک ميشد. نور چراع خيابان
از بيرون پنجره ميتابيد تو. دو تا مرد کنار
پيشخوان صورت غذ را خواندند. از انتهاي
پيشخوان، نيک آدامز نگاهشان ميکرد. وقتي که
آنها آمدند تو، او داشت با جورج حرف ميزد.
اولي گفت:«گوشت سرخ کرده خوک ميخوام، با سس
سيب و پوره سيبزميني.»
«اين يکي الان حاضر نيست.»
«پس مرض داشتين توي صورت غذا نوشتين؟»
جورج توضيح داد:«اين براي شامه. ساعت شش حاضر
ميشه.»
جورج نگاهي به ساعت ديواري پشت پيشخوان
انداخت.
« ساعت پنجه.»
دومي گفت:« ساعت پنج و بيست دقيقه ست.»
«بيست دقيقه جلو ميره.»
اولي گفت:«اه، گور پدر ساعت. پس چي دارين که
بخوريم؟»
جورج گفت:«همه رقم ساندويچ داريم که ميتونم
براتون بيارم. رون خوک با تخم مرغ داريم.
ژامبون با تخم مرغ، جگر با ژامبون، استيک.»
« يه خوراک جوجه بهم بده با نخود سبز، سس
کِِرم و پوره سيبزميني.»
«اينم براي شامه.»
«هر چي ميخوانم براي شامه، اين چه وضعشه؟»
«ميتونم براتون رون خوک با تخم مرغ بيارم،
ژامبون با تخم مرغ، جگر با...»
مردي که اسمش آل بود گفت:« برو همون تخممرغ
با رون خوکت رو بيار.» يک کلاه لبهدار به سر
داشت و يک پالتوي مشکي تنش بود که دکمههاش تا
بالا بسته بود، ريز نقش بود و رنگ پريده، با
ابروهاي نازک. شالگردن ابريشمي به گردنش بسته
بود و دستکش هم داشت.
ديگري گفت:«براي من ژامبون و تخممرغ بيار.»
تقريباً همهيکل آل بود. قيافههاشان با هم
فرق داشت ولي عين دو قلوها لباس پوشيده بودند.
هر دوتاشان پالتوهاي خيلي چسباني تنشان بود. و
نشستند، سرشان را آوردند جلو، و تکيه دادند
روي پيشخوان.
آل پرسيد:«چيزي واسه نوشيدن ندارين؟»
جورج گفت:«آبجو، نوشابه، جينجرايل.»
«مقصودم يه چيزيه که بشه بالا انداخت.»
«بهتون که گفتم.»
ديگري گفت:«عجب شهر گنديه. اسمش چيه؟»
«ساميت.»
آل به رفيقش گفت:«تو تا حالا اسمشو شنيده
بودي؟»
رفيقش جواب داد:«نه».
آل پرسيد:«شماها شب که ميشه، چيکار ميکنين؟»
رفيقش گفت:«شام ميخورن، ميان اينجا و شام
معروفشو ميلمبونن.»
جورج گفت:«درسته.»
آل از جورج پرسيد:«پس به عقيده تو درسته؟»
«معلومه.»
«بچه زبلي هستي، مگه نه؟»
«درسته.»
آن که ريزه بود گفت:«هيچم زبل نيستي. آل،
توميگي زبله؟»
آل جواب داد:«هالوئه.» رو کرد به سمت
نيک:«اسمت چيه؟»
«آدامز.»
آل گفت:«يه بچه زبل ديگه. درست ميگم، ماکس؟»
ماکس گفت:« اين شهر پر از بچههاي زبله.»
جورج دو بشقاب روي پيشخوان گذاشت، يکي با ران
خوک و تخممرغ و ژامبون و يکي ديگر هم با
ژامبون و تخممرغ. کنارشان هم دو طرف کوچک با
سيبزميني سرخکرده گذاشت و دريچهاي را که
به آشپز خانه باز ميشد بست.
از آل پرسيد:«کدومش مال شماست؟»
«يادت نمياد؟»
«تخممرغ با رون خوک.»
ماکس گفت:«نگفتم چه زبله.» به جلو خم شد و
تخممرغ با ران خوک را برداشت. هر دو بيآنکه
دستکشهاشان را در بياورند، بنا کردند به
خوردن. جورج غذا خوردنشان رانگاه ميکرد.
ماکس به جورج نگاه کرد و گفت:«چيچي رو نيگا
ميکني؟»
«هيچچي رو.»
«بهت ميگم داشتي نيگا ميکردي. داشتي منو
نيگا ميکردي.»
آل گفت:«شايد اين بابا منظوري نداشته باشه،
ماکس.»
جورج خنديد.
ماکس بهش گفت:«هيچم خنده نداره. جدي ميگم،
هيچم خنده نداره، فهميدي؟»
«عيبي نداره.»
ماکس رو کرد به آل:«که اينطور، ميگه عيبي
نداره. اين ديگه خيلي جالبه. اون فکر ميکنه
که عيبي نداره.»
آل گفت:«مخش خوب کار ميکنه.» به خوردن ادامه
دادند.
آل از ماکس پرسيد:«هي، اون بچه زبله که اون ته
پيشخوان نشسته اسمش چيه؟»
ماکس به نيک گفت:«هي، بچه زبل، از اون ته جم
بخور و برو پشت پيشخوان پيش اون رفيقت.»
نيک پرسيد:« که چي بشه؟»
«که هيچي نشه.»
آل گفت:«بهتره که بري اون پشت، بچه زبل». نيک
رفت پشت پيشخوان.
جورج پرسيد:« که چي بشه؟»
آل گفت:« به تو مربوط نيس. ببينم، تو آشپزخونه
کيه؟»
«سياهه.»
« سياهه چيه؟»
«سياه پوسته که آشپزي ميکنه.»
«بگو بياد اينجا.»
«که چي بشه.»
«گفتم بگو بياد اينجا.»
«اصلاً شما ميدونين کجايين؟»
مردي که اسمش ماکس بود گفت:«خوب هم ميدونيم
کجاييم. يعني اينقدر پخمهايم؟»
آل بهش گفت:« تو عين يه پخمه حرف ميزني. مگه
مرض داري که سر به سر اين بچه ميذاري؟ گوش
کن...» و رو به جورج گفت:« به سياهه بگو بياد
اينجا.»
«ميخواين باهاش چيکار کنين.»
«هيچچي بابا، مختو کار بنداز، بچه زبل. مگه
با يه سياه چيکار داريم که بکنيم؟»
جورج دريچهاي را که رو به آشپزخانه باز ميشد
باز کرد و صدا زد:«سام، يه دقيقه بيا اينجا.»
در آشپزخانه باز شد و مرد سياه آمد تو.
پرسيد:«چيه؟» دو مرد پشت پيشخوان نگاهي به او
انداختند.
آل گفت:« خيلي خب سياه، از سر جات جم نخور.»
سام سياه با پيشبند و سر پا دو مردي را که پشت
پيشخوان نشسته بودند نگاه کرد. گفت:«چشم
قربان.»
آل از روي جار پايهاش آمد پايين. گفت:«من با
اين سياهه و اين بچه زبل ميرم تو آشپزخونه.
برگرد تو آشپزخونه، سياه. تو هم دنبالش بچه
زبل». دنبال نيک و سامآشپز، رفت توي
آشپزخانه. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد.
مردي که اسمش ماکس بود روبهروي جورج نشست. به
جورج نگاه نميکرد، بلکه نگاهش به آينهاي بود
که پشت پيشخوان بود. غذاخوري هنري پيش از اين
که غذاخوري بشود، سالن بود.
ماکس همانطور که توي آينه نگاه ميکرد، گفت:«
خب، بچهزبل، چرا هيچ چي نميگي؟»
«مقصودتون از اين کارا چيه؟»
ماکس صدازد:«آهاي آل. اين بچهزبل ميخواد
بدونه مقصودمون از اين کارا چيه؟»
صداي آل از آشپزخانه آمد:«خب، پس چرا بهش
نميگي؟»
«تو خودت فکر ميکني مقصودمون چيه؟»
«چهميدونم.»
«چي فکر ميکني؟»
ماکس حرف که ميزد، همهاش به آينه نگاه
ميکرد.
«خوش ندارم بگم.»
«آهاي، آل اين بچه زبله خوش نداره بگه درباره
اين جريان چي فکر ميکنه.»
آل از آشپزخانه گفت:«خيلي خب، گوشم به توئه.».
دريچهاي را که مال رد کردن ظرفها به
آشپزخانه بود با يک شيشه سس باز کرده بود. از
توي آشپزخانه به جورج گفت:«گوش کن، بچه زبل،
يه کمي از بار فاصله بگير. تو هم همينطور
ماکس، يه کمي برو به چپ.» مثل عکاسي بود که
ميخواهد عکس دسته جمعي بگيرد.
ماکس گفت:«خب، بچه زبل، بگو ببينم، فکر ميکني
حالا چي ميشه؟»
جورج حرف نزد.
ماکس گفت:«پس حالا بهت ميگم. ما ميخوايم يه
سوئدي رو بکشيم. تو يه سوئدي گردنکلفتي به
اسم ئول آندرسون ميشناسي؟»
«آره.»
«هر شب مياد اينجا غذا ميخوره، نه؟»
«گاهي وقتها مياد اينجا.»
«ساعت شش مياد، درسته؟»
«اگه بياد.»
ماکس گفت:«همه اينارو ما ميدونيم، بچه زبل.
از چيزاي ديگه حرف بزنيم. تو هيچ سينما
ميري؟»
«بعضي وقتها.»
«بايد بيشتر بري، سينما جون ميده براي
بچهزبلهايي مث تو.»
«دليلش چيه که ميخواين ئول آندرسونو بکشين؟
مگه چيکارتون کرده؟»
«هيچوقت که اين بختو نداشته که کاريمون بکنه.
حتي ماها رو هم تا حالا نديده.»
آل از آشپزخانه گفت:«فقط همين يه دفعه ما رو
ميبينه.»
جورج پرسيد:« خب، پس براي چي ميخواين
بکشينش؟»
«بهخاطر يه رفيق. براي اين که لطفي در حق يه
رفيق بکنيم، زبل.»
آل از آشپزخانه گفت:« چاک دهنتو ببند. تو خيلي
ورِ مفت ميزني.»
«نميخوام بذارم به اين بچهزبل بد بگذره، مگه
نه بچه زبل؟»
آل گفت:«ميگم زياد ورِ مفت ميزني. سياهه و
اين يکي بچه زبله خودشون با خودشون خوشن. عين
اين دختراي توي صومعه حسابي بستمشون.»
«نکنه خودتم توي صومعه بودهي؟»
« شايدم بودهم.»
«تو توي يه کنيسه جهودا بودهي، مي دونم کجا
بودهي.»
جورج نگاهي به ساعت انداخت.
«اگه کسي اومد تو، بهش ميگي که آشپز رفته
بيرون و اگه اصرار کرد بهش ميگي که بايد خودت
بري تو آشپزخونه و غذا درست کني. فهميدي،
بچهزبل؟»
جورج جواب داد:« باشه. خب، بعدش چيکار
ميکنين؟»
ماکس گفت:« بعد معلوم ميشه. اينا چيزايي هستن
که آدم قبلش نميدونه.»
جورج باز به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. در
ورودي باز شد و يک راننده تراموا آمد تو.
گفت:« سلام، جورج. شام حاضره؟»
جورج گفت:« سام رفته بيرون. تا نيمساعت ديگه
برميگرده.»
راننده گفت:« پس بهتره که برم يه دوري بزنم.»
جورج به ساعت نگاه کرد. شش و بيست دقيقه بود.
ماکس گفت:«خيلي عالي بود، بچهزبل. واقعاً که
يه آقا کوچولوي به تمام معنا هستي.»
آل از آشپزخانه گفت:«ميدونس که ميزدم مخشو
داغون ميکردم.»
ماکس گفت:«نه، اين حرفو نزن. اين بچهزبل بچه
ماهيه. جداً که بچه ماهيه. ازش خوشم مياد.»
پنج دقيقه به هفت بود که جورج گفت:«ديگه
نمياد.»
دو نفر ديگر هم وارد غذا خوري شده بودند. جورج
يک بار رفته بود توي آشپزخانه و ساندويج
تخممرغ و ران خوک براي يک مشتري که ميخواست
آنرا با خودش ببرد درست کرده بود. توي
آشپزخانه آل را ديد که کلاهش رفته بود تا عقب.
روي چارپايهاي پهلوي دريچه نشسته بود و دو
لول کوتاه تفنگش را تکيه داده بود به لبه
دريچه. نيک و آشپز در يک گوشه پشت به پشت هم
بودند و توي دهان هر دوشان دستمالي چپانده شده
بود. جورج ساندويچ را درست کرده بود، پيچيده
بودش لاي کاغذ روغني گذاشته بودش توي يک پاکت
و برده بودش تو و مرد پولش را داده بود و رفته
بود بيرون.
ماکس گفت:«اين بچهزبل هر کاري بگي بلده.
آشپزي و هر کاري که بگي، خوشا به حال زنت
بچهزبل.»
جوج گفت:«جدي؟ رفيقتون، ئول آندرسون، نمياد
ديگه.»
ماکس گفت:«ده دقيقه ديگهام صبر ميکنيم.»
ماکس به آينه و ساعت نگاه کرد. عقربهها ساعت
هفت را نشان ميدادند، بعد هفت و پنج دقيقه
را.
«بهتره بريم آل. نمياد ديگه.»
آل از آشپز خانه گفت:«بهتره پنچ دقيقه ديگه هم
صبر کنيم.»
در اين پنج دقيقه مردي داخل شد و جورج برايش
توضيح داد که آشپز مريض است.
مرد پرسيد:« پس چرا نميري يه آشپز ديگه
بياري. مگه اينجا غذاخوري نيست؟» راهش را
کشيد و رفت.
ماکس گفت:« بريم ديگه، آل.»
«با اين دو تا بچهزبلا و سياهه چيکار کنيم؟»
«کاري نميکنن.»
«مطمئني؟»
«آره بابا، کارمون رو که ديگه کرديم.»
آل گفت:«از اين جريان خوشم نمياد. اصلاً
نميدونم چي به چيه. تو هم که زيادي ورِ
ميزني.»
ماکس گفت:«به درک مگه نبايد سرشونو گرم
ميکرديم؟ هان؟»
آل گفت:«خلاصه زياد ورِ ميزني». از آشپزخانه
آمد بيرون. لولههاي کوتاه تفنگ از زير پالتوي
چسبانش کمي برآمدگي داشت. با دستهاي
دستکشدارش بالا پوشش را مرتب کرد.
به جورج گفت:«عزت زياد. بچهزبل. آدم خوش
اقبالي هستي.»
ماکس گفت:«جداً هم. بايد تو مسابقهها شرط
بندي کني.»
هر دو از در بيرون رفتند. جورج از پنجره
نگاهشان کرد. که از زير تير چراغ برق رد شدند
و رفتند به آن سوي خيابان. با آن پالتوهاي
چسبان و کلاههاي لبهدارشان، شبيه
هنرپيشههاي نمايشهاي واريتهاي بودند. جورج
رفت توي آشپزخانه و نيک آدامز را باز کرد.
سام آشپز گفت: ديگه شورشو در آوردن. ديگه
شورشو در آوردن».
نيک از جايش بلند شد. هيچ وقت دستمال توي
دهانش نچپانده بودند، گفت:«بگو ببينم، چه
مرگشان بود؟» سعي ميکرد خودش را از تک و تا
نيندازد. جورج جواب داد:«ميخواستند ئول
آندرسون رابکشند. ميخواستند وقتي مياد شام
بخوره، با تير بزننش.»
«ئول آندرسونو؟»
«آره.»
آشپز با شستش گوشه دهانش را خاراند.
پرسيد:«حالا واقعاً هر دو تاشون رفتن.»
جورج گفت :«آره رفتن.»
آشپز گفت:« از اين جريان خوشم نمياد. اصلاً
خوشم نمياد.»
جورج به نيک گفت:«گوش بده، خيلي خوب ميشه اگه
بري پيش ئول آندرسون.»
«خيلي خب.»
سام آشپز گفت:«بهتره خودتونو قاتي اين جريانا
نکنين. بهتره خودتونو قاتي نکنين.»
جورج گفت:«اگه دلت نميخواد، نرو.»
آشپز گفت:« چيزي گيرتون نمياد، خودتونو قاتي
چيزي نکنين که بهتون مربوط نيست.»
نيک به جورج گفت:« باشه، ميرم، جاش کجاست؟»
آشپز برگشت رفت. گفت:«اين جوونکها هميشه هر
کاري رو که دلشون بخواد ميکنن.»
جورج به نيک گفت:«جاش تو مسافرخونه هيرشه.»
«الان ميرم اونجا.»
بيرون، نور چراغ برق خيابان از لابهلاي
شاخههاي خشک يک درخت ميتابيد. نيک کنار خط
آهن تراموا را گرفت و رفت و دم اولين تير چراغ
برق پيچيد توي يک خيابان فرعي. سه تا ساختمان
آن ورتر، مسافرخانه هيرش بود. از دو تا پله
بالا رفت و زنگ در را فشار داد. زني آمد دم
در.
«ئول آندرسون اينجاس؟»
«ميخواين ببينينش؟»
«بله، اگه باشه.»
نيک دنبال زن از پلهها رفت بالا و بعد
پيچيدند و رفتند تا ته يک راهرو. زن در اتاق
را زد.
«کيه؟»
زن گفت:«يکي ميخواد شما را ببينه، آقاي
آندرسون.»
«نيک آدامز.»
«بيا تو.»
نيک در را باز کرد و رفت توي اتاق، ئول
آندرسون با لباس روي تختخواب دراز کشيده بود.
يک وقتي مشت زن سنگين وزن بود و قدش خيلي
بلندتر از تختخواب بود. سرش را روي دوتا
نازبالش گذاشته بود. حتي نگاهي هم به نيک
نينداخت. پرسيد:«چي شده؟»
نيک گفت:« تو غذاخوري بودم که دو نفر اومدند و
من و آشپز رو بستن بهم و گفتن اومدن شما رو
بکشن.»
چيزهايي که داشت ميگفت به نظرش ابلهانه
ميآمدند. ئول آندرسون هيچچي نگفت. نيک ادامه
داد:«توي آشپزخونه حبسمان کردند، ميخواستند
وقتي شما براي شام اومدين با تير بزنندتون.»
ئول آندرسون به ديوار نگاه ميکرد و چيزي
نميگفت.
«جورج فکر کرد بهتره بيام و همه شو براتون
تعريف کنم.»
ئول آندرسون گفت:« از من کاري ساخته نيست.»
«من براتون ميگم چه ريختي بودند.»
ئول آندرسون گفت:«نميخوام بدونم چه ريختي
بودند.» همانطور به ديوار نگاه ميکرد.
«متشکرم که آمديد و جريانو بهم گفتيد.»
«اي بابا. کاري نکردم.»
نيک مرد هيکل داري را که روي تختخواب دراز
کشيده بود نگاه ميکرد.
«نميخواين که برم به پليس خبر بدم.»
«نه. هيچ فايدهاي نداره.»
«واقعاً هيچکاري از دستم بر نمياد براتون
بکنم؟»
«نه، کاري نميشه کرد.»
«شايد فقط بلوف بوده؟»
«نه. فقط بلوف نيست.»
ئول آندرسون چرخيد رو به سمت ديوار، گفت:«
مسئله اينجاست که »- رو به ديوار حرف ميزد -
« نميتونم تصميم بگيرم که ازاينجا برم
بيرون. تمام روز همينجام.»
«نميتونين از شهر بريد بيرون؟»
ئول آندرسون گفت:« نه. از اين دربهدري ديگه
خسته شدهم.»
به ديوار نگاه ميکرد.
«حالا ديگه کاري نميشه کرد.»
«نميتونين بالا خره يک فکري بکنين؟»
«من آلوده شدهم.» با همان لحن يکنواخت حرف
ميزد.«ديگه کار از کار گذشته. کمي که گذشت
شايد تصميممو بگيرم که برم بيرون.»
نيک گفت:«پس بهتره که من برگردم پيش جورج.»
ئول آندرسون گفت:«خداحافظ» رو به نيک
برنگرداند. «ازاينکه آمدين متشکرم.»
نيک رفت بيرون. وقتي داشت در را ميبست نگاهي
به ئول آندرسون انداخت که با لباس روي تختخواب
دراز کشيده بود و به ديوار نگاه ميکرد.
در طبقه پايين خانم مسافرخانهچي گفت:« تمام
روز توي اتاقش بوده. به گمانم که حالش خوش
نيست. بهش گفتم آقاي آندرسون، بايد بريد بيرون
و توي اين هواي پاکيزه پاييزي قدمي بزنيد ولي
معلوم بود که حالشو نداره.»
«نميخواد بره بيرون.»
زن گفت:« متأسفم که حالش خوب نيست. مرد خيلي
نازنينيه. ميدونيد، مشتزن بوده.»
«ميدونم.»
زن گفت:«اينو فقط از روي قيافهاش ميشه
فهميد». دم در رو به خيابان، ايستاده بودند
حرف ميزدند. «خيلي هم آقاست.»
نيک گفت:«خب، شب به خير، خانم هيرش.»
زن گفت:«من خانم هيرش نيستم، او صاحب
اينجاست، من فقط کارهاشو ميگردونم، من خانم
بل هستم.»
«خب، پس شب به خير خانم بل.»
زن گفت:«شب به خير.»
نيک خيابان تاريک را تا کنار تير چراغبرق رفت
و بعد در امتداد خط آهن تراموا، برگشت به
غذاخوري هنري. جورج آن تو، پشت پيشخوان
ايستاده بود.
«ئول رو ديدي؟»
نيک گفت:«آره. تو اتاقشه و نميخواد بيرون
بياد.»
آشپز تا صداي نيک را شنيد در آشپزخانه را باز
کرد.
«اصلاً نميخوام حرفاتو گوش بدم، اين را گفت و
در را به هم زد.»
جورج پرسيد:«جريانو براش گفتي؟»
«آره، خودش خوب ميدونه جريان از چه قراره.»
«چيکار ميخواد بکنه.»
«هيچ چي .»
« ولي ميکشنش که.»
«ردخور نداره.»
« بايد توي شيگاگو خودشو توي دردسر انداخته
باشه.»
نيک گفت:«منم همين فکرو ميکنم.»
«عجب وضع گنديه.»
نيک گفت:«چيز وحشتناکيه.»
ديگر حرفي نزدند. جورج دستمال را برداشت و
پيشخوان را تميز کرد.
نيک گفت:«آخه مگه چيکار کرده بود؟»
«شايد به يکي نارو زده. معمولاً براي اين جور
چيزاست که ميکشن.»
نيک گفت:«ميخوام از اين شهر برم.»
جورج گفت:«خوبه، کار خوبي ميکني.»
«نميتونم اصلاً فکرشو بکنم که اونجا تو اون
اتاق منتظره و ميدونه که ميخوان حسابشو
برسند. خيلي وحشتناکه.»
جورج گفت:« درسته، بهتره فکرشو نکني.»
نگاهي به «آدمکشها»ي همينگوي
يادداشتي بر داستان «آدمکشها» اثر ارنست
همينگوي از کلينت بروکس و رابرت پي وا
برگردان: جعفر مدرس
چند نکتة نسبتاً آشکار در مورد
تکينک اين داستان وجود دارد که بايد مطرح کرد.
اين داستان يک صحنة بلند و سه صحنة کوتاه
دارد. در حقيقت، شيوة کار چنان نمايشي است که
بيش از سه چهار جمله براي انتقال از صحنهاي
به صحنة ديگر لازم نيست. روايت در سراسر
داستان عيني است و در واقع همة اطلاعات در
گفتوگوهاي سادة رئاليستي گنجانيده شده. در
نخستين صحنه، روشن شدن مأموريت تبهکاران با
ذکر جزئيات مشخص صورت ميگيرد - اين واقعيت که
چشم از آينة پشت بار بر نميدارند، اين واقعيت
که پس از بستن نيک و آشپز، تبهکاري که تفنگش
را لب دريچة آشپزخانه گذاشته رفيقش و جورج را
«مثل عکاسي که ميخواهد عکس دسته جمعي بگيرد»
ميايستاند - همة اين جزئيات بيش از آن که
ماهيت ويژة مأموريتشان روشن شود آمدهاند.
ملاحظات ديگري در بارة تکنيک داستان
ميتوان داشت - مهارت در ايجاد ترکيب، ظرافتي
که در صحنة نخست با رفتار شوخيآميز تبهکاران
سبب ايجاد تعليق شده و سپس در صحنه دوم به سطح
ديگري رسيده... ولي اين ملاحظات با اين که
ارزش مطرح شدن دارند، به نخستين پرسشي که
معمولاً براي هر خوانندهاي پيش ميآيد يا
بايد پيش بيايد پاسخي نميدهند. به اين پرسش
که: «اين داستان دربارة چيست؟»
اهميت پاسخ فوري به اين پرسش از
اينجا معلوم ميشود که خوانندگاني هستند که
پس از آشنايي اوليه با اين داستان، احساس
ميکنند نفس داستان در صحنة نخست بريده ميشود
و در واقع خود صحنة نخست به نقطة کانوني
نميانجامد -« نکته»اي ندارند. خوانندگاني
هستند که صحنة نخست را که مقصودي پشت سرش
نيست، زمينة «توانبخشي» ميدانند براي صحنة
دوم. اين خوانندگان تصميم «ئول آندرسون» براي
فرار نکردن از دست تبهکاران را- براي تمام
کردن «اين دربهدري» - تأييدي بر اين نظر
ميپندارند. اين خوانندگان احساس ميکنند که
اين داستان بايد همينجا پايان گيرد. اينان
هيچ ارتباطي در چند صحنة آخر داستان نمييابند
و نميدانند چرا نويسنده ضرب داستانش را گرفته
است. ميتوان گفت خوانندگان دستة نخست احساس
ميکنند «آدمکشها» يک داستان تبهکاري است -
داستان ماجرايي که خوب از آب در نيامده.
خوانندگان موشکافتر دستة دوم اين داستان را
داستان «ئول آندرسون» ميدانند. هرچند شايد تا
اندازهاي متحير باشند که چرا داستان آندرسون
چنين غيرمستقيم بازگو شده و با از هم گسيختگي
دنبال شده. به کلام ديگر، اين خوانندگان به
جاي پرسش «اين داستانِ چيست؟» پرسش «اين
داستانِ کيست؟» را مينشانند. خوانندگاني که
اين پرسش را به اين صورت بيان ميکنند، با اين
واقعيت روبهرو ميشوند که همينگوي نه داستان
تبهکاران و نه داستان آندرسون، بلکه داستان
آدمهاي توي غذاخوري را باز ميگويد. به اين
جملههاي واپسين داستان توجه کنيد:
نيک گفت:«ميخوام از اين شهر برم.»
جورج گفت:«خوبه. کار خوبي ميکني.»
«نميتونم اصلاً فکرشو بکنم که اونجا تو اون
اتاق منتظره و ميدونه که ميخوان حسابشو
برسند. خيلي وحشتناکه.»
جورج گفت:«بهتره فکرشو نکني.»
پس، از اين دو نفر پيداست که نيک
تأثير پذيرفته. جورج توانسته خودش را با
موقعيت جور کند. به اين ترتيب، اين داستان نيک
است. و داستان دربارة کشف بدي است. درونمايه
به يک معني همان درونماية «هملت» است با
درونمايه داستان «ميخواهم بدانم چرا» شروود
آندرسون.
اين تعريف از درونماية داستان، حتا
اگر پذيرفتني بنمايد، بايد با جزئيات ساخت
داستان آزموده شود. براي ارزيابي داستان، و
نيز براي فهميدن آن، بايد مهارتي را که در
صورت بخشيدن به درونمايه به کار رفته در نظر
گرفت. براي مثال، ميتوان پرسش مشخصي مطرح
کرد:«آيا آخرين بند داستان جزئياتي را براي
خواننده روشن ميکند که درابتدا فقط نمودي
تصادفي و رئاليستي داشتهاند؟ اگر ما
درونمايه را کشف بدي براي نيک فرض کنيم،
جزئياتي از اين دست معنا و مفهوم مييابند.
نيک را تبهکاران بستهاند و دهنبند زدهاند و
جورج آزادش کرده. از خود داستان نقل کنيم:«نيک
پا شد. هيچ وقت دستمال توي دهانش نچپانده
بودند. گفت:«بگو ببينم، چه مرگشان بود؟» سعي
ميکرد خودش را از تک و تا نيندازد.»
دهنبند زدن چيزي است که توي
داستانهاي پليسي ميخواني و چيزي نيست که به
سرت بيايد؛ و اولين تأثيرش هيجان است، هيجاني
تقريباً لذت بخش و يقيناً بهانهاي است براي
مردانگي. ( قابل توجه است که همينگوي عبارت
«دستمال چپاندن» را به کار ميبرد و نه عبارت
معمول «دهنبند زدن» را. درست است که «دستمال
چپاندن» برتري حسي خاصي به عبارت «دهنبند
زدن» دارد، چون زمختي پارچه و خشکي ناپسند
پارچه را بر روي دهان القا ميکند. اما اين
برتري تحتالشعاع برتري ديگري واقع شده است:
«دستمال چپاندن» در داستان پليسي به جامة
دهانبند زدن درميآيد و اينجا اين کليشة
داستان پليسي به حقيقت پيوسته است.) نحوة بيان
کل ماجرا - «هيچوقت دستمال توي دهانش نچپانده
بودند.» - اين جزئيات رئاليستي را زمينهساز
کشف نهايي ميکند.
يک زمينهسازي ديگر در اظهارنظر
تبهکار دربارة سينما نمودار ميشود:«بايد
بيشتر بري سينما. سينما براي بچههاي زبلي
مثل تو خيلي خوبه.» اظهار نظرهاي مربوط به
سينما که درست پس از اسبابچيني تبهکاران در
غذاخوري آمده است. به يک معني، نوعي بيان
غيرمستقيم است؟ خواننده دليل استانده و روند
کشتار تبهکاري را در مييابد. اما در سطحي
ديگر، اين اظهار نظرها تأکيدي است بر اين کشف
که کليشههاي غير واقعي ايجاد وحشت واقعيتي
دارند.
پسري که اين تبهکار با او حرف
ميزند، معني اشاره به سينما را ميفهمد، چون
بلافاصله ميپرسد:«دليلش چيه که ميخواهي ئول
آندرسونو بکشيد؟ مگه چيکارتون کرده؟» تبهکار
جواب ميدهد:«هيچوقت که اين بختو نداشته که
کاريمون بکنه. حتا ماها رو تا حالا نديده.»
تبهکار تعبيراتي را که ماية زندگياش هستند
ميپذيرد و به آنها ميبالد - تعبيراتي که از
جهان آن شهرستان کوچک در ميگذرند. او چنان که
پيداست با يک قانون زندگي ميکند - قانوني که
او را از مسائل دوستاري شخصي با بيزاري شخصي
فراتر ميبرد. اين قانون غيرواقعي - غيرواقعي
چون عناصر شخصي معمولي زندگي را انکار ميکند
- مانند دهانبندي ناگهان صورتي واقعي به خود
ميگيرد. اين کيفيت غيرواقعي و نمايشي در
توصيف تبهکاران هم پس از ترک غذاخوري و وقتي
که توي خيابان از زير تير چراغبرق ميگذرند
منعکس است:«با آن پالتوهاي چسبان و کلاههاي
لبهدارشان شبيه هنرپيشههاي نمايشهاي سرگرمي
بودند.» حتا به گفتوگوي آنها هم راه مييابد
خود گفتوگو آميزة ظريفي از شوخي و کناية
مکانيزه است - نوعي شوخي کليشهاي که هميشه
مقدمة يک وضعيت است و آن وضعيت را در بر
ميگيرد. در اين سطح تشابه با گروه نمايش
سرگرمي نوعي خلاصة گوياي جزئيات است که به
صورتي غيرمستقيمتر و نمايشيتر ارائه شده
است. در سطحي ديگر، کيفيت خستهکننده و تصنعي
طنز آنان نشانة شومتري است. اشارهاي است به
بي خيالي حرفهاي آنان که وضعيتي را که براي
بچههاي توي کافه تکان دهنده است براي خودشان
پذيرفتني ميکند. آنان تحقير شده و خستهاند،
خستگي و حقارت تازهکارهايي که با ناظران خام
و ناشي روبهرو ميشوند. اين قانون که ناگهان
از جهان تصنعي داستان پليسي و سينما به واقعيت
منتقل شده است. به اندازة کافي تکاندهنده است
ولي اين براي نيک تکان دهندهتر است که ئول
آندرسون هم، مرد قرباني، اين قانون را
ميپذيرد. در مقابل خبري که نيک براي او
ميبرد، او هيچکدام از واکنشهايي را که نيک
خيال ميکند طبيعي است نشان نميدهد: پليس را
خبر نميکند، فکر نميکند که گندهگويي کرده
باشند، از شهر بيرون نميرود، پسر
ميپرسد:«نميتونين بالاخره يه فکري بکنين؟»
«نه، من آلوده شدهام.»
همانطور که پيشتر گفتيم، براي
دستهاي از خوانندگان اين نقطة اوج داستان است
و داستان همينجا بايد تمام شود. اگر بخواهي
چنين خوانندهاي را متقاعد کني که نويسنده در
پيشبرد داستان محق بوده است، ناچاري به اين
پرسش پاسخ بدهي: منظور از حادثة کوچک نسبتاً
«بيرمق و ظاهراً» بيربط بعدي، گفتوگو با
خانم بل چيست؟ گفته شده که خانم بل آمده است
تا توضيح به تأخير افتادهاي بدهد يا با طلب
همدردي براي آندرسون که به نظر او «مرد
نازنيني» است و اصلاً با تصوري که او از
مشتزن دارد مشابه نيست، تأکيدي بر جريان
داستان ايجاد کند. اما اين براي قانع کردن
خوانندة هوشيار کافي نيست و حق دارد که به اين
تفسير خرسند نباشد. خانم بل در واقع
دروازهبان دوزخ در نمايشنامة «مکبث» است.
جهان معمولي است که اکنون به خاطر اين واقعيت
که همچنان بر روال هميشگياش پيش ميرود،
شگفتزده شده است. براي او، ئول آندرسون فقط
مرد نازنيني است، يا اين که توي رينگ بوده،
بايد برود بيرون و توي هواي به اين خوبي قدمي
بزند. او اشارهاي به فرديت معمولي آندرسون
ميکند که با مقتضيات قوانين مکانيکي در تضاد
است. حتا اگر وحشت غير واقعي فيلم و داستان
پليسي واقعيت بيايد، حتا اگر مرد قرباني که آن
بالا روي تختش دراز کشيده سعي کند که تصميمش
را بگيرد و برود بيرون، خانم بل هنوز خانم بل
است. او خانم هرش نيست. خانم هرش صاحب
آنجاست، او آنجا را براي خانم هرش اداره
ميکند. او خانم بل است.
نيک دم در مهمانخانه با خانم بل
ديدار ميکند - روال معمول از تضاد طنزآميزي
که ايجاد ميکند بيخبر است. در غذاخوري، نيک
به صحنة معمولي برميگردد - صحنة معمولي که از
وحشتزدگي آگاه است. همان غذاخوري قديمي است،
با جورج و آشپز که دارد کار خودش را ميکند.
اما آنان، بر خلاف خانم بل، ميدانند که چه
پيش آمده. با اين همه، حتا آنان هم به زحمت از
روال معمولشان خارج ميشوند. جورج و آشپز دو
سطح متفاوت از برخورد با وضعيت را ارائه
ميدهند. آشپز، ازهمان اول، نخواسته وارد
ماجرا بشود. وقتي که صداي نيک را ميشنود که
برگشته، ميگويد:«اصلاً نميخوام حرفاتو
بشنوم.» و در را ميبندد. اما جورج بوده که از
همان اول پيشنهاد کرد که نيک به ديدن آندرسون
برود و با اين همه، به او گفته:«اگه دلت
نميخواد، نرو.» پس از اين که نيک ماجرا را
براي جورج تعريف ميکند، جورج ميگويد:«عجب
وضع گنديه.» اما جورج هم، به يک معني دست کم،
قانون را پذيرفته است. وقتي که نيک
ميگويد:«آخه مگه چيکار کرده بوده؟» جورج با
بازتابي از همان بيخيالي آدمکشها، جواب
ميدهد:«شايد به يکي نارو زده. براي همين
چيزاست که ميکشن.» به عبارت ديگر، اين وضعيت
فقط براي آشپز و آن هم تا آنجا که به سلامت
خودش مربوط ميشود تکان دهنده بوده است. جورج
از احتمالات ديگر خبر دارد، ولي به روي خودش
نميآورد. براي هيچ يک از آنان، وضعيت به معني
کشف بدي نيست. اما براي نيک، کشف هست، چون او
هنوز اين توصية پدرانة جورج را آويزة گوش
نکرده که «خب، بهتره فکرشو نکني.»
The Killers
Ernest Hemingway
The door of
Henry’s lunch-room opened and two men came
in. They sat down at the counter.
‘What’s yours?’ George
asked them.
‘I don’t know,’ one of
the men said. ‘What do you want to eat, Al?’
‘I don’t know,’ said Al.
‘I don’t know what I want to eat.’
Outside it was getting dark. The
street light came on outside the window. The
two men at the counter read the menu. From
the other end of the counter Nick Adams
watched them. He had been talking to George
when they came in.
‘I’ll have a roast pork
tenderloin with apple sauce and mashed
potatoes,' the first man said.
‘It isn’t ready yet.’
‘What the hell do you
put it on the card for?’
‘That’s the dinner,’
George explained. ‘You can get that at six
o'clock.’
George looked at the clock on the
wall behind the counter.
‘It’s five o'clock’
‘The clock says twenty
minutes past five,’ the second man said.
‘It’s twenty minutes
fast.’
‘Oh, to hell with the
clock,’ the first man said. ‘What have you
got to eat?’
‘I can give you any kind
of sandwiches,’ George said. ‘You can have
ham and eggs, bacon and eggs, liver and
bacon, or a steak.’
‘Give me chicken
croquettes with green peas and cream sauce
and mashed potatoes.’
‘That’s the dinner.’
‘Everything we want’s
the dinner, eh? That’s the way you work it.’
‘I can give you ham and
eggs, bacon and eggs, liver –’
‘I’ll take ham and
eggs,’ the man called Al Said. He wore a
derby hat and a black overcoat buttoned
across the chest. His face was small and
white and he had tight lips. He wore a silk
muffler and gloves.
‘Give me bacon and
eggs,’ said the other man. He was about the
same size as Al. Their faces were different,
but they were dressed like twins. Both wore
overcoats too tight for them. They sat
leaning forward, their elbows on the
counter.
‘Got anything to drink?’
Al asked.
‘Silver beer, bevo,
ginger-ale,’ George said.
‘I mean you got anything
to drink?’
‘Just those I said.’
‘This is a hot town,’
said the other. ‘What do they call it?’
‘Summit,’
‘Ever hear of it?’ Al
asked his friend.
‘No,’ said the friend.
‘What do you do here
nights?’ Al asked.
‘They eat the dinner,’
his friend said. ‘They all come here and eat
the big dinner.’
‘That’s right.’ George
said.
‘So you think that’s
right?’ Al asked George.
‘Sure.’
‘You’re a pretty bright
boy, aren’t you?’
‘Sure,’ Said George.
‘Well, you’re not,’ said
the other little man. ‘Is he, Al?’
‘He’s dumb,’ said Al. he
turned to nick. ‘What’s your name?’
‘Adams.’
‘Another Bright boy,’ Al
said. ‘Ain’t he a bright boy, Max?’
‘The town’s full of
bright boys,’ Max said.
George put down two platters, one
of ham and eggs, the other of bacon and
eggs, on the counter. He set down two side
dishes of fried potatoes and closed the
wicket into the kitchen.
‘Which is yours?’ he
asked Al.
‘Don’t you remember?’
‘Ham and eggs,’
‘Just a bright boy,’ Max
said. He leaned forward and took the ham and
eggs. Both men ate with their gloves on.
George watched them eat.
‘What are you looking
at?’ Max looked at George.
‘Nothing.’
‘The hell you were. You
were looking at me.’
‘Maybe the boy meant it
for a joke max,’ Al said.
George laughed.
‘You don’t have to
laugh,’ Max said to him. ‘You don’t have to
laugh at all, see?’
‘All Right,’ said
George.
‘So he think it's all
right,’ Max turned to all. ’He thinks it's
all right. That’s a good one.’
‘Oh, he’s a thinker,’ Al
said. They went on eating.
‘What’s the bright boy’s
name down the counter? Al asked Max.
‘Hey, bright boy,’ Max
said to Nick. ‘You go around on the other
side of the counter with your boy friend.’
‘What’s the idea?’ Nick
asked.
‘You better go around,
bright boy,’ Al said. Nick went around
behind the counter.
‘What’s the idea?’
George asked.
‘None of your damn
business,’ Al said. ‘Who’s out in the
kitchen?’
‘The nigger.’
‘What do you mean the
nigger?’
‘The nigger that cooks.’
‘Tell him to come in,’
‘What’s the idea?’
‘Tell him to come in,’
‘Where do you think you
are?’
‘We know damn well where
we are,’ the man called Max said. ’Do we
look silly?’
‘You talk silly,’ Al
said to him. ‘What the hell do you argue
with this kid for? Listen,’ he said to
George, ‘tell the nigger to come out here.’
‘What are you going to
do to him?’
‘Nothing. Use your head,
bright boy. What would we do to a nigger?’
George opened the slip that opened
back into the kitchen. ‘Sam,’ he called.
‘Come in here a minute.’
The door of the kitchen opened and
the nigger came in. ‘What was it?’ he asked.
The two men at the counter took a look at
him.
‘All right, nigger. You
stand right there,’ Al said.
Sam, the nigger, standing in his
apron, looked at the two men sitting at the
counter. ‘Yes, sir,’ he said. Al got down
from his stool.
‘I’m going back to the
kitchen with the nigger and bright boy,’ he
said. ‘Go back to the kitchen, nigger. You
go with him, bright boy.’ The little man
walked after Nick and Sam, the cook, back
into the kitchen. The door shut after them.
The man called Max sat at the counter
opposite George. He didn’t look at George
but looked in the mirror that ran along back
of the counter. Henry’s had been made over
from a saloon into a lunch-counter.
‘Well, bright boy,’ Max
said, looking into the mirror, ‘why don’t
you say something?’
‘What’s it all about?’
‘Hey, Al,’ Max Called,
‘bright boy wants to know what it’s all
about.’
‘Why don’t you tell
him?’ Al’s Voice came from the kitchen.
‘What do you think it’s
all about?’
‘I don’t know.’
‘What do you think?’
Max looked into the mirror all the
time he was talking.
‘I wouldn’t say.’
‘Hey Al, bright boy says
he wouldn’t say what he thinks it’s all
about.’
‘I can hear you, all
right,’ Al said from the kitchen. He had
propped open the slit that dishes passed
through into the kitchen with a catsup
bottle. ’Listen, bright boy,’ he said from
the kitchen to George. ‘Stand a little
further along the bar. You move a little to
the left, Max.’ He was like a photographer
arranging for a group picture.
‘Talk to me, bright
boy,’ Max said. ‘What do you think’s going
to happen?’
George did not say anything.
‘I'll tell you,’ Max
Said. ‘We’re going to kill a Swede. Do you
know a big Swede named Ole Anderson?
‘Yes.’
‘He comes in here to eat
every night, don't he?’
‘Sometimes he comes
here.’
‘He comes here at six
o’clock, don’t he?
‘If he comes.’
‘We know all that,
bright boy,’ Max said. ‘Talk about something
else. Ever go to the movies?’
‘Once in a while.’
‘You ought to go to the
movies more. The movies are fine for a
bright boy like you.’
‘What are you going to
kill Ole Anderson for? What did he ever do
to you?’
‘He never had a chance
to do anything to us. He never even seen
us.’
‘And he’s only going to
kill him for, then?’ George asked.
‘We’re killing him for a
friend. Just to oblige a friend, bright
boy.’
‘Shut up,’ said Al from
the kitchen. ‘You talk too god-dam much.’
‘Well, I got to keep
bright boy amused. Don’t I, bright boy?’
‘You talk too damn
much,’ Al said ‘The nigger and my bright boy
are amused by themselves. I got them tied up
like a couple of girl friends in the
convent.’
‘I suppose you were in a
convent.’
‘You never know.’
‘You were in a kosher
convent. That’s where you were.’
George looked up at the clock.
‘If anybody comes in you
tell them the cook is off, and if they keep
after it, you tell them you’ll go back and
cook yourself. Do you get that, bright boy?’
‘Al right,’ George said.
‘What you going to do with us afterwards?’
‘That’ll depend,’ Max
said. ‘That’s one of those thing you never
know at the time.’
George looked up at the clock. It
was a quarter past six. The door from the
street opened. A street-car motorman came
in.
‘Hello, George,’ he
said. ‘Can I get supper?’
‘Sam’s gone out,’ George
said. ‘He’ll be back in about half an hour.’
‘I’d better go up the
street,’ the motorman said. George looked at
the clock. It was twenty minutes past six.
‘That was nice, bright
boy,’ Max said ‘You’re a regular little
gentleman.’
‘He knew I’d blow his
head off,’ Al said from the kitchen.
‘No.’ said Max. ‘It
ain’t that. Bright boy is nice. He’s a nice
boy. I like him.’
At six-fifty-five George said:
‘He’s not coming.’
Two other people had been in the
lunch-room. Once George had gone out to the
kitchen and made a ham-and-eggs sandwich ‘to
go’ that a man wanted to take with him.
Inside the kitchen he saw Al, his derby hat
tilted back, sitting on a stool beside the
wicket with the muzzle of a sawed-off
shotgun resting on the ledge. Nick and the
cook were back to back in the corner, a
towel tied in each of their mouths. George
had cooked the sandwich, wrapped it up in
oiled paper, put it in a bag, brought it in,
and the man had paid for it and gone out.
‘Bright boy can do
everything,’ Max said. ‘He can cook and
everything. You’d make some girl a nice
wife, bright boy.’
‘Yes?’ George said.
‘Your friend. Ole Anderson, isn’t going to
come.’
‘We’ll give him ten
minutes,’ Max said.
Max watched the mirror and the
clock. The hands of the clock marked seven
o’clock, and then five minutes past seven.
‘Come on, Al,’ said Max.
‘We better go. He's not coming.’
‘Better give him five
minutes,’ Al said from the kitchen.
In the five minutes a man came in,
and George explained that the cook was sick.
‘Why the hell don’t you
get another cook?’ the man asked. ‘Aren’t
you running a lunch-counter?’ He went out.
‘Come on Al,’ Max Said.
‘What about the two
bright boys and the nigger?’
‘They’re all right.’
‘You think so?’
‘Sure. We’re through
with it.’
‘I don’t like it,’ said
Al. ‘It’s sloppy. You talk too much.’
‘Oh, what the hell,’
said Max. ‘We got to keep amused, haven’t
we?’
‘You talk too much, all
the same,’ Al said. He came out from the
kitchen. The cut-off barrels of the shotgun
made a slight bulge under the waist of his
too tight-fitting overcoat. He straightened
his coat with his gloved hands.
‘So long, bright boy,’
he said to George. ‘You got a lot of luck.’
‘That’s the truth,’ Max
said. ‘You ought to play the race, bright
boy.’
The two of them went out of the
door. George watched them, through the
window; pass under the arc-light, and cross
the street. In their overcoats and derby
hats they looked like a vaudeville team.
George went back through the swinging-door
into the kitchen and untied Nick and the
cook.
‘I don’t want any more
of that,’ said Sam, the cook. ‘I don’t want
any more of that.’
Nick stood up. He had never had a
towel in his mouth before.
‘Say,’ he said. ‘What
the hell?’ He was trying to swagger it off.
‘They were going to kill
Ole Anderson,’ George said. ‘They were going
to shoot him when he came in to eat.
‘Ole Anderson?’
‘Sure.’
The cook felt the corners of his
mouth with his thumbs.
‘They all gone?’ he
asked.
‘Yeah,’ said George.
‘They’re gone now.’
‘I don’t like it,’ said
the cook. ‘I don’t like any of it at all.’
‘Listen,’ George said to
nick. ‘You better go see Ole Anderson.’
‘All right.’
‘You better not have
anything to do with it at all,’ Sam, the
cook, said. ‘You better stay way it at all,’
Sam, the cook, said. ‘You better stay way
out of it.’
‘Don’t go if you don’t
want to,’ George said.
‘Mixing up in this ain’t
going to get you anywhere,’ the cook said.
‘You stay out of it.’
‘I’ll go see him,’ Nick
said to George. ‘Where does he live?’
The cook turned away.
‘Little boys always know
what they want to do,’ he said.
‘He lives up at Hirsch’s
rooming-house,’ George aid to Nick.
‘I’ll go up there.’
Outside, the arc-light shone
through the bare branches of a tree. Nick
walked up the street beside the car-tracks
and turned at the next arc-light down a
side-street. Three houses up the street was
Hirsch’s rooming-house. Nick walked up the
two steps and pushed the bell. A woman came
to the door.
‘Is Ole Anderson here?’
‘Do you want to see
him?’
‘Yes, if he’s in,’
Nick followed the woman up a
flight of stairs and back to the end of the
corridor. She knocked on the door.
‘Who is it?’
‘It's Nick Adams.’
‘Come In.’
Nick opened the door and went into
the room. Ole Anderson was lying on the bed
with all his clothes on. He had been a
heavyweight prize-fighter and he was too
long for the bed. He lay with his head on
two pillows. He did not look at Nick.
‘What was it?’
‘I was up at Henry’s,’
Nick said, ’and two fellows came in and tied
up me and the cook, and they said they were
going to kill you.’
It sounded silly when he said it.
Ole Anderson said nothing.
‘They put us out in the
kitchen,’ Nick went on. ‘They were going to
shoot you when you came in to supper.’
Ole Anderson looked at the wall and
did not sat anything.
‘George thought I’d
better come and tell you about it.’
‘There isn’t anything I
can do about it,’ Ole Anderson said.
‘I’ll tell you what they
were like.’
‘I don’t want to know
what they were like,’ Ole Anderson said. He
looked at the wall. ‘Thanks for coming to
tell me about it.’
‘That’s all right.’
Nick looked at the big man lying
on the bed.
‘Don’t you want me to go
and see the police?’
‘No,’ Ole Anderson said.
‘That wouldn’t do any good.’
‘Isn’t there something I
could do?’
‘No. There ain’t
anything to do.’
‘Maybe it was just a
bluff.’
‘No, it ain’t just a
bluff.’
Ole Anderson rolled over towards
the wall.
‘The only thing is,’ he
said, talking towards the wall, ‘I just
can’t make up my mind to go out. I been in
here all day.’
‘Couldn’t you get out of
town?’
‘No,’ Ole Anderson said.
‘I’m through with all that running around.’
He looked at the wall.
‘There ain’t anything to
do now.’
‘Couldn’t you fix it up
some way?'
‘No. I got in wrong.’ He
talked in the same flat voice. ‘There ain’t
anything to do. After a while I’ll make up
my mind to go out.’
‘I better go back and
see George,’ Nick said.
‘So Long,’ Said Ole
Anderson. He did not look towards Nick.
‘Thanks for coming around.’
Nick went out. As he shut the door
he saw Ole Anderson with all his clothes on,
lying on the bed looking at the wall.
‘He’s been in his room
all day,’ the landlady said downstairs. ‘I
guess he don’t feel well. I said to him:
‘‘Mr. Anderson, You ought to go out and take
a walk on a nice fall day like this,’’ but
he didn’t feel like it.’
‘He doesn’t want to go
out.’
‘I’m sorry he don’t feel
well,’ the woman said. ’He’s an awfully nice
man. He was in the ring, you know.’
‘I know it.’
‘You’d never know it
expect from the way his face is,’ the woman
said. They stood talking just inside the
street door. ‘He’s just as gentle.’
‘Well, good-night, Mrs.
Hirsch,’ Nick Said.
‘I’m not Mrs. Hirsch’
the woman said. ‘She owns the place. I just
look after it for her, I’m Mrs. Bell.’
‘Well, Good-night, Mrs.
Bell,’ Nick said.
‘Good-night,’ the woman
said.
Nick walked up the dark street to
the corner under the arc-light, and then
along the car-tracks to Henry’s
eating-house. George was inside, back of the
counter.
‘Did you see Ole?
‘Yes,’ Said Nick. ‘He’s
in his room and he won’t go out.’
The cook opened the door from the
kitchen when he heard Nick’s voice.
‘I don’t even listen to
it,’ he said and shut the door.
‘Did you tell him about
it?’ George asked.
‘Sure. I told him, but
he knows what it’s all about.’
‘What’s he going to do?’
‘Nothing.’
‘They’ll kill him.’
‘I guess they will.’
‘He must have got mixed
up in something in Chicago.’
‘I guess so,’ said Nick.
‘It’s a hell of a
thing.’
‘It’s an awful thing,’
Nick said.
They did not say anything. George
reached down for a towel and wiped the
counter.
‘I wonder what he did?’
Nick said.
‘Double-crossed
somebody. That’s what they kill them for.’
‘I’m going to get out of
his town,’ Nick said.
‘Yes,’ said George.
‘That’s a good thing to do.’
‘I can’t stand to think
about him waiting in the room and knowing
he’s going to get it. It’s too damned
awful.’
‘Well,’ said George,
‘You better not think about it.’ |