xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

                             

نگاهي به انديشه هاي ماکس هورکهايمر

ايمان صفرپور

   ماکس هورکهايمر در سال 1895 در اشتوتگارت آلمان به دنيا آمد. پدرش که يک کارخانه‌دار ثروتمند بود. او پيش از آن‌که به خدمت سربازي برود، نزد پدرش آموزش بازرگاني ديد؛ اما هيچ‌گاه علايق او هم‌چون يک بازرگان دل‌بسته به حرفه‌اش نبود. هورکهايمر ابتدا به تحصيل روان‌شناسي پرداخت؛ اما چون تلاش او براي به پايان رساندن طرحي به دليل انجام شدن طرح مشابه پروژه‌ي او ناکام ماند، رو به فلسفه آورد و نزد هانس کورنليوس فلسفه خواند. هورکهايمر دکتراي خود را با راهنمايي کورنليوس در سال 1922 با رساله‌اي درباره‌ي نقد قوه‌ي حکم کانت دريافت کرد و سه سال بعد با نگارش رساله‌اي براي کسب مقام دانش‌ياري به بحث انتقادي ديگري درباره‌ي آثار کانت پرداخت و اجازه‌ي تدريس يافت. هورکهايمر در 35 سالگي به مديريت موسسه‌ي پژوهش‌هاي اجتماعي (بعدها مکتب فرانکفورت) رسيد که در ژانويه 1931 وي به طور رسمي به مديريت موسسه منصوب شد و در جشني که به اين مناسبت برپا گرديد، درباره‌ي موقعيت کنوني فلسفه‌ي اجتماعي و وظايف يک موسسه‌ي پژوهش‌هاي اجتماعي سخن راند. در اين سخنراني بود که هورکهايمر ماموريت‌هاي اساسي موسسه را در دوران مديريت خود ترسيم کرد: پژوهش درباره‌ي رفتار کارگران در برابر مسائل گوناگون در آلمان و ساير کشورهاي اروپايي پيشرفته، روش‌هاي اين پژوهش مبتني بر آمار رسمي و پرسش‌نامه همراه با تفسيرهاي جامعه‌شناختي، روان‌شناختي و اقتصادي بود؛ و هم او بود که هجرت موسسه را ابتدا در جنوا و سپس به نيويورک در 1934 سازماندهی کرد.

 AdornoHorkheimerHabermasbyJeremyJShapiro2.gif

 سمت راست: تئودور آدورنو. سمت چپ: ماکس هورکهايمر.

آثار اصلي هورکهايمر عبارتند از: نظريه انتقادي (1937)، مقاله‌ي آخرين حمله به متافيزيک (1937)، کسوف عقل (1947)، مقاله‌ي دولت اقتدارطلب ( 1972)، ديالکتيک روشنگري؛ کار مشترک با آدورنو (1972) و سپيده‌دمان فلسفه تاريخ بورژوايي (1974)

   هورکهايمر در نخستين نوشته‌ي مهم خود، نظريه‌ي انتقادي را ارائه مي‌کند. وي معتقد است نظريه‌ي انتقادي در نتيجه‌ي بحران در نظريه‌ي مارکسيستي رايج و نيز در نظريه‌ي بورژوايي ايجاد شده است. هورکهايمر تمايزي ميان نظريه‌ي سنتي و نظريه‌ي انتقادي قائل است. نظريه‌ي سنتي در واقع همان نگرش علوم طبيعي و پوزيتويستي‌ست که در علوم اجتماعي رايج شده بود. در مقابل اين نظريه، نگرش انتقادي قرار دارد که به کلي نگرش ديالکتيکي و هگلي‌ست که پديده‌هاي اجتماعي را عيني، ساختاري و از پيش داده نمي‌بيند و روش تبيين حقايق عيني از نقطه نظر اثباتي و خارجي را رد مي کند.

   هورکهايمر معتقد است: نگرش سنتي، مفاهيم اجتماعي را در صورتي ايستا و غيرتضادآميز طبقه‌بندي مي کند، در حالي که نظريه‌ي انتقادي با بهره‌گيري از متالوژي ديالکتيکي، مفاهيم خود را در متن فرآيند متحول پراکسيس تاريخي استنتاج مي کند. تفاوت ديگر اين دو نظريه در اين است که نگرش سنتي تبيين کننده و کارکرد اجتماعي دانشمندان و حکماي سنتي در درون نظام تقسيم کار اجتماعي بوده است که پيوند آشکاري با فعاليت اجتماعي به عنوان پراکسيس تاريخي نداشته است؛ اما فعاليت فکري دانشمند نقاد برخلاف دانشمند سنتي، کارکردي اجتماعي دارد و جزيي از فرآيند پراکسيس تاريخي‌ست، چرا که پيوندي اساسي با علايق راستين دارد.

   دانشمند نقاد از نظر هورکهايمر صرفا وضعيت عيني تاريخي را توصيف نمي‌کند؛ بلکه خود نيرويي در درون آن وضعيت براي ايجاد دگرگوني‌ست. با بهره‌گيري از ادبيات متولوژيک مي‌توان گفت دانشمندان نقاد از نظر هورکهايمر، هم مقام گردآوري دارد و هم مقام داوري، هم بازيگر است و هم ناظر.

   هورکهايمر در مقاله‌ي آخرين حمله به متافيزيک، مي‌نويسد: علم در جامعه‌ي نوين، انسان را تا حد يک مفهوم زيست‌شناختي تقليل مي دهد و به دليل همين بي ارزش شدن انسان در جامعه‌ي نوين است که توده‌ها و روشنفکران ناراضي از وضع موجود، ايدئولوژي‌هاي متافيزيکي را پيشه کرده‌اند. به گونه‌اي که با ظهور علوم نوين طبيعت به مثابه ابژه تبديل شد و انسان‌ها نيز تبديل به ابژه‌ي علم شدند. وي معتقد است: نظريه‌ي انتقادي، قواعد رفتاري تحميلي جامعه‌ي موجود را کاملا زير سوال مي برد و وضع موجود را تغيير يابنده از سوي کنش انساني مي داند.

   هورکهايمر در مقاله‌ي کسوف عقل (زوال خرد)، به معناي کلمات و مفاهيم در طول تاريخ و نقش اساسي زبان در فلسفه اشاره مي کند و معتقد است: هستي‌شناسي کانون اساسي فلسفه و نگرش سنتي‌ست و تلاش دارد با بهره‌گيري از مفاهيمي کلي، مثل ذرات و ماهيت به جوهر اشيا دست يابد. در حالي که فلسفه بايد نشان دهد که در مفاهيم کلي مثل عدالت، برابري و آزادي هيچ چيز مطلق و ابدي وجود ندارد و آن‌ها را بايد در بافت اجتماعي خاص آن‌ها سنجيد.

   هورکهايمر ميان دو نوع عقل، تمايز قائل است. يکي عقل ذهني که فقط به وسايل نيل به اهداف مي‌انديشد نه به خود اهداف و دوم عقل عيني که با وجود توجه به وسايل، بيش‌تر به خود اهداف مي‌انديشد. عقل ذهني به معقول بودن اهداف نمي‌انديشد؛ بلکه فقط به فوايد هر چيزي براي نيل به اهداف مي‌انديشد. در حالي که در عقل عيني، بيش‌تر از وسايل به اهداف تکيه مي‌شود.

   وي اشاره مي‌کند که اين دو عقل با يک‌ديگر منافاتي ندارند. عقل عيني به وسايل تحقق عيني اهداف نيز توجه دارد، ولي عقل ذهني تنها جزيي از عقل عيني تلقي مي‌شود. عقل ذهني به هر چيزي به عنوان ابزار و وسيله مي نگرد و براي آن هيچ هدف ذاتا معقولي وجود ندارد. از نظر تاريخي نيز اين دو عقل در کنار يکديگر بودند و در عصر روشنگري بود که عقل ذهني بر عقل عيني غلبه يافت.

   هورکهايمر به همراه آدورنو بزرگترين اثر خود را منتشر مي کند. اين دو درباره ديالکتيک روشنگري معتقدند: هدف اساسي روشنگري، اسطوره زدايي از جهان و رهايي انسان از بيم و هراس و تحقق حاکميت انسان از طريق علم بده است. در حالي که روشنگري که پروژه خود را اسطوره زدايي تعريف کرده بود، خود اسطوره زا و اسطوره پرداز گرديد. روشنگري که اصل اساسي آن عقل ابزاري و علم اثباتي است با نگرش ابزاري و فن آورانه تلاش مي کرد بر طبيعت غلبه يابد. از اين پس طبيعت به ابژه و موضوع شناسايي تبديل مي شود. در اوج اين فرآيند حتي ذهن يا فاعل شناسايي ( انسان ) نيز ابژه و تحت سلطه قرار مي گيرد. سلطه بر طبيعت تبديل به سلطه بر انسان مي شود و اين ناشي از غلبه عقلانيت ابزاري است. در عقلانيت ابزاري معيار، سنجش سود و زيان است و همه چيز مي تواند به عنوان وسيله اي براي رسيدن به سود و دوري از زيان مورد استفاده قرار گيرد.

   در ديالکتيک روشنگري، اتفاق جالبي مي افتد. روشنگري که مي کوشيد انسان را حاکم سازد، وي [انسان] را، محکوم اجتماعي را، مورد نقادي قراردهد، هيچيک را نبايد به عنوان علم مطلق، شناخت حقيقي و علم راستين بپذيرد. بنابراين اصل را بر ديالکتيک منفي يا نفي و نقد تمام روش ها و نظريات موجود قرار مي دهد؛ البته آدورنو اتوپيا محور نيست که با نقد آراي موجود دست به ساختن جهاني ايده آل بزند. آدورنو معتقد است: ترسيم جامعه جانشين جامعه موجود از نظر شناخت شناسي ممکن نيست؛ زيرا چنين کاري مستلزم پذيرش نقطه عزيمتي مطلق در انديشه و تصور جهان به عنوان مجموعه اي از امور و اشياي تجربي و عيني است.

   کتاب ديالکتيک روشنگري حاصل همفکري آدورنو و هورکهايمر بود. اينان معتقدند: جامعه سرمايه داري متاخر به واسطه شناخت کاذبي که حاصل اشاعه فلسفه علم اثباتي ( پوزيتويسم ) است، دچار افت فرهنگي شديدي شده است. سلطه عقلانيت ابزاري، انسان تک بعدي، جامعه سرکوبگر، ويرانگري آزادي انسان، افسانه پردازي و انديشه ضد عقلاني همگي از ويژگي هاي جامعه صنعتي مدرن شده است. پرسش اساسي آدورنو و هورکهايمر اين است که برخلاف انتظارات عصر روشنگري، چرا بشر به جاي ورود به وضعيتي انساني، در نوع جديدي از توحش قرار گرفته است؟ سلطه عقلانيت ابزاري که همه چيز را به سطح کالا و ارزش مبادله تنزل مي دهد، يکي از عوامل اصلي اين وضعيت است. از نظر آدورنو و هورکهايمر، پيدايش جامعه سرکوبگر و ويرانگر که امکان  آزادي و رهايي انسان را به کمترين حد کاهش مي دهد، محصول همان نيروهايي است که عصر روشنگري به ارمغان آورده است. فاشيسم به مثابه نقطه اوج جامعه مدرن، تصادفي تاريخي و يا نتيجه تداوم بقاياي ايدئولوژي اشرافي در درون جامعه و دولت صنعتي مدرن نيست. فاشيسم ضد مدرنيسم نيست، بلکه ادامه طبيعي ان است.

   آدورنو و هورکهايمر در کار مشترک ديگري، مقوله صنعت فرهنگ را مطرح مي کنند. از نظر اين دو، صنعت فرهنگ از ويژگي هاي عصر سلطه عقلانيت ابزاري است. جامعه سرمايه داري متاخر با تلفيق فرهنگ با سرگرمي و بازي، فرهنگ توده اي منحطي به وجود آورده است. به نظر آدورنو مجموعه سرگرمي ها، تفريحات و ابزارهاي حاصل از فناوري به مفهوم جديدي انجاميده است. بدين معنا که صنعت است که فرهنگ را مي سازد ـ البته فرهنگ متناسب با خود ـ در اين فرهنگ، انسان ديگر به عنوان فرد، سوژه و سازنده نقشي ندارد. « در صنعت فرهنگ سازي فرد نوعي توهم است، آن هم نه صرفا به سبب يکدست شدن و استاندارد شدن ابزار توليد. فرديت دروغين يا شبه فرديت امري رايج است ... سرگرمي و تفريح و همه عناصر صنعت فرهنگ سازي از مدت ها پيش از آن که اين صنعت پا به هستي بگذارد، وجود داشتند. اکنون اين عناصر از بالا هدايت و روزآمد مي شوند ... کل جهان ساخته شده است تا از غربال صنعت فرهنگ سازي گذر کند.» کارکرد اصلي صنعت فرهنگ، از ميان برداشتن هرگونه امکان مخالفت اساسي با ساخت سلطه مستقر است. جامعه اي که در چنبره صنعت فرهنگي غلتيده باشد، هرگونه نيروي رهايي بخش را از دست مي دهد.

   از انتقاداتي که آدورنو به جامعه سرمايه داري متاخر وارد مي سازد، نقد آگاهي طبقاتي بورژوايي است. به نظر آدورنو، بورژوازي امروزه دچار يک افت فرهنگي شديد شده است، چرا که عقلانيت ابزاري بر اين طبقه حاکم شده و نگاه [طبقه بورژوازي] به طبيعت، انسان، جامعه و جهان نگاهي ابزارگونه شده است. بورژوازي امروز همچون بورژوازي گذشته آگاهي طبقاتي ندارد و اين همه از ديدگاه آدورنو ناشي از عقلانيت ابزاري، صنعت فرهنگ و جامعه سرکوبگر است.

   آدورنو در کتاب شخصيت اقتدار طلب، معتقد است در غرب حتي آمريکا نوعي استعداد فاشيستي وجود دارد. از نظر وي استعداد فاشيستي در گرو توده اي شدن جامعه و نفوذپذيري توده ها تحت شرايط خاصي همانند مباحثي است که در توتاليتاريسم آمده است؛ اما وجه مميزه آن [فاشيسم] صفت فرهنگ است. صفت فرهنگ اشاره به فرهنگ توده اي مردم است که با استفاده از فناوري و امکانات مدرنيسم ساخته و عرضه مي شود. صفت فرهنگ در واقع کاربرد عقل ابزاري در فرهنگ توده اي است.

   مفهوم اساسي در انديشه آدورنو، مفهوم همه گير شدن فرآيند شي شدگي يا شي گونگي است که در نهايت از پيدايش هرگونه جنبش، انديشه و نيروهاي راهيي بخش در جامعه سرمايه داري جلوگيري مي کند. آدورنو معتقد است که فاشيسم نقطه اوج فرآيند شي شدگي و ايستايي پراکسيس تاريخي است؛ اما فاشيسم تنها وجه دروني جهان سرمايه داري پيشرفته را باز مي کند. پس از فاشيسم نيز فرآيند عقلانيت ابزاري به قوت خود پيش مي رود. در چنين فضايي، عمل سياسي از سوي نيروهاي حاضر در ساخت توليد امکان ندارد. در اين زمينه همه چيز تبديل به ابژه و شي مورد سلطه مي شود و اين از اساسي ترين انتقاداتي است که آدورنو بر جامعه سرمايه داري متاخر وارد مي سازد.

   آدورنو معتقد است، فلسفه انتقادي، با توجه به فرآيند کلي شي گونگي در جامعه مدرن تنها مي تواند به زيبايي شناسي و هنر به عنوان دريچه هايي به سوي آزادي و رهايي اميد داشته باشد. هنر راستين قابليت ويرانگري و بنيان فکني در مقابل فرآيند شي شدگي جهان را دارد. هنر راستين از نظر آدورنو ذاتا به سوي جستجوي خواسته ها و حقايق راستين سو مي گيرد.

   آدورنو اعتقاد دارد که برخلاف علم اثباتي که درصدد اثبات وضع موجود است، نظريه انتقادي مي تواند به وسيله نگرشي زيبايي شناسانه، همه گير شدن عقلانيت ابزاري را به منظور ايجاد تغيير اساسي در آن به تصوير بکشد. آدورنو همچنين از احياي آرزوهاي مذهبي به عنوان راهي براي حفظ ارزش و آزادي انسان در جهان شي گونه کالايي ياد مي کند. مهمترين پيام آگاهي مذهبي اين است که جهان واقع نمودي خارجي است و مظهر غايت حقيقي و نهايي نيست. بنابراين آدورنو به امکان اشکال نوين آگاهي اميدوار مي شود که مشکل برجسته اين اشکال نوين را در هنر مي يابد. ويژگي هنر از نظر آدورنو به نظر نپذيرفتن وضع حاضر و تصوير کردن وضع مطلوب است. هنر نقاد به ما اين فرصت را مي دهد که از تحميلات جامعه سرمايه داري متاخر رها شويم. به طور کلي آدورنو با انتقاد از وضعيت جامعه سرمايه داري متاخر با مفاهيمي چون ديالتيک روشنگري، صنعت فرهنگ، سلطه عقلانيت ابزاري و شي شدگي، شکل دهنده بخش عظيمي از انتقادات مکتب فرانکفورت (مکتب انتقادي) مي گردد. مکتب فرانکفورت در واق دو مورد را وجهه همت خود قرار مي داده بود؛ يکي نقد علم اثباتي و ديگري نقد جامعه سرمايه داري متاخر که سهم آدورنو، هورکهايمر و مارکوزه در اين انتقادات سهمي سازنده و اساسي است.

منابع:

1)    از مدرنيسم تا پست مدرنيسم / لارنس کهون / عبدالکريم رسيديان / نشر ني / چاپ چهارم / 1384

2)    تاريخ انديشه سياسي در قرن بيستم / جلد اول / حسين بشيريه / نشر ني / 1376

3)    ديالکتيک روشنگري / تئودور آدورنو، ماکس هورکهايمر / مراد فرهاد پور، اميد مهرگان / نشر گام نو / 1384

4)    مارکسيسم غربي و مکتب فرانکفورت / رضا نجف زاده / انتشارات قصيده سرا / 1381

5)    مکتب فرانکفورت / تام باتامور / حسينعلي نوذري / نشر ني / 1380