xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
پنج شعر از : حسين مُشرف
ميرزا رضاکرمانی ام! نه ابر بود، نه طوفان.
آفتاب بود و، ممالک محروسه ايران. وتک صدايی : گفتم که: م ی ر ز ا ر ض ا ی ک ر م ا ن ی ا م! '' ازپايينی هايم. هنوز ازشماسرترم. ازچه ترسيده بوديد که انبوه آمده بوديد ترسيده ؟ ''
ازبالای شانه های دماوند، به تهران نگاه کردن، تابلوی بزرگ زندگی و ، آدم ها، و تاريخ . باغچه های سمن و، ياسمن و، انسان ها را، از روزن خاطرات و ديده ها ديدن، دلتنگی است يادوباره ديدن؟ صداهايی از تاريخ شنيدن است؟ ياکرشدن به وقت شنيدن؟ ازروزنه `` خاطرات `` ، يکی که می گفت: `` نگفت کرمانی ام، گفت : مانی ام! `` پاسخ شنيد که : `` هم گفت کرمانی ام، هم گفت : `` مانی ام ``! کر بودی که گفت : `` من بودم و، سايه ام، کير ودو خايه ام `` ؟
هم ابری بود، هم طوفانی . آنجا! آن بالا ! بالای آن آدم ها! در بالای شانه های دماوند. انگارکه صدايی می وزيد : `` ميرزا رضای کرمانی ام !" ................... مانی ام !" `` - هم ابر بود، هم طوفان. درممالک محروسه ايران .´´ انقلابِ مشروطيت
ازدعوی ها ،
ازدوئی ها،
پدرانی فکرکردند:
ازدعوی ها،
هميشه « دانشمندانی » ،
فرزندی که مادران ، فراوان داشت،
هميشه زمزمه ای ،
رقص دکتر حشمت به : « دکتر حشمت » های ايران وجهان
ارديبهشت ماه بود. چهارم ارديبهشت ماه .
پيش ازآن که مرگ طناب دار شود ، کلمات شده بود ، درچهارم ارديبهشت ماه .
آورده بودندش . سنگين قدم برمی داشت . برخی به ياد حسين منصورحلاج افتاده بودند . بی آن که حسين راديده باشند . آرام وخونسرد ايستاده بود . جلاد مرگ را می خواند . انگار آن کلمات مرگ و، دارو، جمع مرگ زا ، برای دکتر حشمت نبودند . چابک ، درکنارچارپايه، آرام تر ايستاد . نه لرزشی دردستانش بودو ، نه لرزشی درپاهايش . نه کلامی ازلب هايش . جلاد همچنان مرگ رامی خواند : « ... اعدام ...» دکتر حشمت همچنان آرام بود . درياچه صاف و، زلال . کلاه جنگلی ام ، » شنل جنگلی وعينکم ، مبادااز بالای دار بيفتند...» انگارمی خواست ، به زمانی که جلادان به صف، بامرگ ايستاده بودند، هديه ای به عزيزی دهد . کلاه جنگلی اش را،ازسربرداشت . شنل جنگلی اش را،ازدوش بيفکند . عينک از چشم برداشت . انگاردرآن لحظه بهتر می ديد . انگاردرآن لحظه؛ لحظه ويژه ای رامی ديد . خاموش ؛ بانگاه ، سخن ها می گفت . همهمه ای برنخاست . گامی به سوی زمان و، دستی به سوی طناب داربرد ، دستی به ريش جنگلی اش . آرام ، دقيق و ، باظرافت ، انگارکه گردن بند مرواريدی ، به گردن عزيزی می بست ، ريش جنگلی اش را، ازطناب دار،گذرداد . همهمه ای برنخاست . طناب داردرگلو . انگارچيزی هم بخودش هديه می داد . همهمه ای برنخاست . داشت به آسمان نگاه می کردکه ، ق زّ ا ق ا ن ب ه آ ن ی ط ن ا ب د ا ر ر ا بالاکشيدند .
قزاقان ترسيده بودندو، شليلک می کردند. همهمه ای برخاست . جمع شدگان، گريختند.
طناب دار، بادکتر حشمت می رقصيد . درازدحام شليک باهم قزّاقان . انگار می خواست بارقص آرامش، آرامشی به عزيزی يا عزيزانی دهد . درآن بالا ، رقصيدو، رقصيد و،رقصيد . سال ها رقصيد. سال ها هم بادکتر حشمت رقصيدند . سال ها، بادکترحشمت هم رقصيدند . تاکه بامرگ رقصندگان، ميانه ميدان رقصيدند . جنگليان و، ياران ، انبوه و، حق شناس، آمده بودند . باميرزا . باگائوک . يادهاراگره می زدند، باکلامی ، نگاه تحسين آميزی ،شعری . گلی ، فاتحه ای، ياآهی.»
ييرزنی نشسته درکنارگوردکترحشمت، چهارم ارديبهشت ماه 1378 بااندوه وخشم می گفت : آه ! » ميرزاکوچک خان ، « ! آه » هنوز آن دراينجا می پيچد. « ! آه » هنوزآن « ؟ می شنوی - » «! آه - » و هنوز دکتر حشمت ، م ی ر ق ص د م ی ر ق ص د رقصش را می بينی ؟ من می بينم ، پسرم! دخترم ! تو می بينی ؟ رقصش را می بينی ؟ » اينجا بخوانيد ______________________________________________________________________________ دو شعر ِ ديگر ، با نام های "مشعل ها و سايه ها" را دراينجا و "تابستان 67" را در اينجا بخوانيد ______________________________________________________________________________________________________________________________
|