آن
بر
باد
رفته
غرور
رضا
بایگان
reza@baygan.net
می
خواست
که
تکبرش
را
به
دیوار
بفروشد
آنگاه
که
خریدارانِ
بی
غیرتیش
پشت
در
چشم
انتظار
حضور
تبسمی
بودند
در
حاشیه
ی
ابروانش
.
می
خواست
تکیه
دهد
،
بر
بی
حوصله
گی
اندیشه
هائی
که
از
فرطِ
گرسنگی
پیراهن
نجابتش
را
به
نیش
کشیده
اند
.
می
خواست
که
خودش
باشد
وقتی
که
تعظیم
نیمه
کاره
اش
راداشت
با
نانوای
محل
با
نصفه
نانی
معاوضه
می
کرده
.
می
خواست
آبِرویش
را
با
جاروب
کهنه
ی
قرض
گرفته
از
همسایه
ها
بر
روی
خاکروبه
ها
بریزد
وقتی
که
حرفش
را
بر
دیوار
مستراح
ی
ترمینالِ
مسافری
با
جای
پای
مگس
ها
،
نقاشی
کرده
بودند
.
می
خواست
که
عاشق
باشد
اگر
دختر
همسایه
پستانهایش
را
قبل
از
او
به
گشت
های
نیمه
شب
هدیه
نکرده
بود
.
می
خواست
که
خون
خشکیده
بر
زخم
پیشانیش
را
با
آبِ
فاضل
آبِ
کارخانه
ی
سماور
سازی
بشوید،
اگر
حضورِ
نگهبانِ
کارخانه
نبود
.
می
خواست
در
جشن
عید
باشد
اگرمی
شده
که
گرمابه
های
عمومی
شهر
بر
روی
طناب
های
دیوار
جنوبی
خود
لنگ
های
نمور
را
با
عطر
آفتاب
غروب
آب
می
کشیدند
.
می
خواست
که
حضوردر
جمع
داشته
باشد
اگر
سگهای
ولگرد
توانِ
شکار
خرگوش
های
حاشیه
صیفی
کاری
ها
را
داشتند
و
مشتری
کم
حرمت
سطل
آشغال
ها
نمی
شدند
.
می
خواست
که
تنفسی
در
بی
دلشورگی
هوا
داشته
باشد
اگر
گلوله
های
شلیک
شده
از
تفنگ
های
شکاری
ابرها
را
هدف
داشت
و
جایِ
پایِ
کبوتر
ها
را
.
می
خواست
که
از
پنجره
نظری
داشته
باشد
بر
گذر
عمر
گر
که
می
شد
که
صبحت
بلبل
را
برای
دوچرخه
ها
ترجمه
کرد
و
عبور
قناری
را
با
خط
نستعلیق
نوشت
.
می
خواست
که
خودش
باشد
اگر
نفس
گرمِ
خویش
را
می
توانست
رنگ
آمیزی
کند
.
می
خواست
که
خودش
باشد
اگر
من
هم
می
شد
که
،
خودم
باشم
.
می
خواست
که
خودش
باشد
اگر
که
می
شد
،
آن
بر
باد
رفته
غرور
را
دوباره
کنار
سفره
ی
صبحانه
بنشاند
.
۲۹
آپریل
۲۰۰۹