xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
یادداشت ماه پیمان عیسیزاده وقتی داخل کشتزار همسایة خود میشوید، میتوانید با دست خود خوشه ها را بچینید و بخورید، ولی حق داس زدن ندارید کتاب «تثنیه» باب 23 با شتاب مینویسم: زیستن در جهانی که آنجا مالکیت همه چیز و همه کس را به آغوش مرگبار خویش فرامیخواند، آسان نیست. بختکِ مالکیت ـ اینک ـ شادمانه میرقصد، ما آدمیان را افسون میکند و در ذاتیترین خصایص انسانیمان، در بستری از وهن و وهم، بطئیترین تردیدها را میکارد. آنچه میروید شایستة چیدن و خوردن نیست؛ دریغا! داسی باید. فراسویِ ازلیتی بیآغاز، گیلان، سرزمین «داس»ها و «داره»های آویخته، در چنگک خونآلود آن بختکِ خندان، ابدیت خود را میجوید. جوینده یابنده نیست: در این سرگردانی، چشمانداز بیبازگشتی از طبیعت و روشنای گذرایی از تاریخ فراروی ما، گیلکان، پدیدار میشود. تراژدیِ اکنون، گمشدن در ژرفای این چشمانداز بیبازگشت و روشنایِ مفاهیم است. ما، همه، از کارگزاران رسمی تا یکایک شهروندانِ مستقل، در دایرة کوچکی از آرزوهای حقیر و خواستهای پلید سرگردانیم. رویش انجیربُن از خشت ـ خشتِ این خاک؛ ... افسوس! «گیلک» بداند بحران تازگی ندارد؛ هیچچیز عجیب نیست! این گیلانِ کوچک و تحقیر شده، فقط، دوران نوینی از صد سال پویش شهرنشینی را تجربه میکند. «نوسازی» بار دیگر به شکلی دیکته میشود. چیزی میروید و چیزی میمیرد و مرگ برای بازماندهگان هرگز دلنشین نیست. از اینجای تاریخ رستگاری برای انسان و آرمانهایش همراز جوانمرگیست. § بختکی بر فراز گیلان به پرواز درآمده است: وجب به وجب، کوه به کوه، رود به رود، درخت به درخت، شالیزار به شالیزار، کندوج به کندوج، تلمبار به تلمبار، چای بوته به چای بوته، توتستان به توتستان در چنگکِ خونآلودش دست و پا میزند. گیلان نیمهجان است و «مالکیت» زمین و زماناش را هزارپاره ساخته و این تازه آغاز داستان است. اما غمی نیست! گیلان زنده به مفاهیمیست که مالکیتبردار و پاسداری از آن را منّتی نیست. وقتی همهچیز در معرض تهدید است، نمادها فرومیریزد، چهرة روستاها تغییر میکند، در پس بیتوجهیِ عمومی بافت قدیم شهری فرسوده و فرسودهتر میشود و انسان ریخت جدیدی برای خود دست و پا میکند امید میروید و در پهنة گیلان گردی میافشاند: فرهنگ نوشتاری به مثابة متکای پروپیمان برای گیلکِ فرداست. حامل پیامهایی از ازلیت به ابدیتِ گیلان. چیزی ورایِ مناسبات دونِ مالکیتی. § بر بالای هر قوس از پلهای خشتیِ گیلان، خشتِ کوچکی تعبیه شده که به یک معنی، کوچکترین جزء سازه است. هدمِ گُوه، این خشتِ کوچک و به ظاهر بیاهمیت، ویرانیِ پل را در کوتاه زمانی به دنبال دارد. تصور اینکه این شیء بیجان، در طولِ یک تاریخ، چه جانی به گیلان پُر آب و پُر رود داده است ممکن نیست. ممکن اما تطبیق عناصری از حیات انسانیِ جغرافیای گیلان با «گُوه» و تعالی آن از یک واژه ـ شیء به یک مفهوم است. مفهومی که مالکیتبردار نیست و همچون شیئیت خود از چشم رهگذران کمتر دیده میشود. استواری گیلان، مبالغه نیست، مدیون این مفهوم ناپیداست. «گُوه»های ندیدنی. اینک دیگر «گُوه» موجد هیچ حسی نیست چرا که مناسبات نوین آدمی را تنها دلبستة چیزی میکُند که مالکیتش ممکن باشد. هرچه مالکیت در فرهنگ مادی لابد، در فرهنگِ معنوی تعارف است. آن یک تملکِ ملاء است و این یک تصرفِ خلاء. در یک همپوشیِ مفهومی، عناصرِ فرهنگ معنویِ قوم گیلک: میراث طبیعی، تاریخ، زبان و هر آنچه گیلک در این چندهزار سال ساخته است، با مفهوم «گُوه» همبستر است. § همة ما آدمهای معمولی دنبال یک وجب جای نرم برای خوابیدنیم؛ عُمری هم دنبالش میدویم. وقتی به آن میرسیم اما یا آنقدر خستهایم که هرجایی ـ نرم یا سفت؛ فرقی نمیکند، میخوابیم یا دیگر خوابمان نمیبرد و زندگی اتفاقن در این چیزها تراژدیست. داستان نشریات بومیِ استان، دستکم برای من، اینطور است. یکجور تراژدیِ ناتمام، ژرف و نرم! مثلِ همة «گُوه»های دیگر. |