xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                              

  http://www.roshangari.net

  "جدل " بين ِ " علی اکبر شالگونی " و " فرخ نگهدار"

جرقه ای از دوزخ
علی اکبر شالگونی
*نگهدار ناآگاهانه و ناخواسته موردی را نقل کرده که در آن مسئوليت فردي، مخصوصاً مسئوليت فردی خود او، غير قابل انکار است.

به ياد "به مرگ خودآگاهان" دهه1360 نام مجموعه مصاحبه هايی است که در شماره 97 مجله آرش انتشار يافته است. در اين مجموعه از فعالان بعضی از سازمانهای سياسی و دست اندرکاران مسايل اجتماعی خواسته شده توضيح بدهند در قبال سه مرحله کشتارهای بزرگ جمهوری اسلامي، يعنی: 1- کشتارهای اوايل انقلاب، 2- کشتارهای سالهای 60 تا 63 و کشتار بزرگ 67، در زمان وقوع آنها و نيز در حال حاضر چه نظری داشته اند ودارند.

يکی از آنها، مصاحبه ای است با فرخ نگهدار از رهبران سازمان اکثريت با عنوان
"جرقه هايی در تاريکی". نگاهی به حرف های نگهدار ترديدی باقی نميگذارد که وجدان و مسئوليت فردی برای او مفاهيمی کاملاً بيگانه است.

من در اينجا به هيچ وجه قصد نقد و بررسی پاسخ يا عدم پاسخگويی آقای نگهدار به سوالات مربوط به کشتارهای ياد شده را که بخشی از تاريخ خونبار کشور ما هستند، ندارم. بلکه تنها روی يک روايت از آقای نگهدار انگشت ميگذارم؛ روايتی که او ميآورد تا بگويد: نه تنها سازمان اکثريت به اعدام های سال های 60 – 63 معترض بوده ، بلکه خود نيز مورد سرکوب واقع شده؛ که رهبران اين سازمان از اعدام اعضای سازمان های ديگر که ميشناخته اند به شدت اندوهگين بوده اند.

با به عاريت گرفتن اصطلاح خود نگهدار، ميتوانم بگويم همين روايت کوتاه و ساده ای که نگهدار نقل ميکند، "جرقه" ای است که برای يک لحظه، عمق فاجعه همزيستی با "تاريکی" و هم پيوندی با جهنم انسان سوز جمهوری اسلامی را به نمايش ميگذارد.

نگهدار می گويد: "يادم می آيد به تصميم رهبری سازمان، زنده ياد رفيق جواد
,عليرضا اکبری شانديز, مقاله ای بدون امضاء نوشت در نشريه کار و بحث کرد که اين
اعدام ها به زيان انقلاب است و بايد متوقف شود. از پی آن اسدالله لاجوردی از اوين زنگ
زد و نام نويسنده آن مقاله را خواست. ما در جلسه دبيران سازمان تصميم گرفتيم مدير
مسئول نشريه، رفيق منصور ,محمد رضا غبرابی, که قبلا به حکومت معرفی شده بود،
پاسخگو شود. او رفت و لاجوردی او را گروگان گرفت تا نويسنده اصلی مقاله خود را
معرفی کند. رفيق منصور، بی هيچ اتهامی گروگان ماند، حتی پس از دستگيری رفيق
جواد در کردستان، اعدامش کردند. رفيق منصور تنها قربانی نبود. در سال های 60 و
61 حدود 120 نفر از رفقای ما بدون هيچ اتهام يا پرونده اي، در اينجا و آنجا به جوخه
های اعدام يا به چوبه های دار سپرده شدند."

کسانی که سال های هولناک 60-63 را زيسته اند، به ياد دارند که در آن دوره مخالفان رژيم چه شرايطی رااز سر ميگذراندند. تصوير فضای آن دوره کار آسانی نيست. برای تصوير آن فضا، بی شک بايد کتابها نوشته شده و فيلم ها ساخته شود. در آن سالها، اجرای هر قرار ساده تشکيلاتی ميتوانست به دستگيری و شکنجه و اعدام منتهی شود. پاسداران سواره و پياده، همه جا در کمين فعالان سياسی بودند و در مناطق مختلف شهرها ميگشتند. روزانه نام صدها نفر در ليست اعدام شدگان سياسی در روزنامه های کثير الانتشاردولتی اعلام ميشد. برنامه های تلويزيونی پر بود از مصاحبه های ندامت عده ای از فعالان سياسی يا شوهای تلويزيونی امثال محمدی گيلانی در باب احکام فقهی مربوط به چگونگی "زجرکش کردن" و "تمام کش کردن" مجروحين "ياغی" و "باغی" و "محاربين با خدا".

حال فکرش را بکنيد! در آن فضای خون و جنايت وجنون، سازمان تحت رهبری آقای فرخ نگهدار بنا به گفته خود او، ارتباط تلفنی منظمی با مقامات جمهوری اسلامی و حتی با اسدالله لاجوردي، يعنی قصاب اوين، داشته است!! مضمون چنين ارتباطی چه ميتوانست باشد؟ جز اين که رئيس آدم کشان و شکنجه گران اوين هر وقت نياز به سؤال و تحقيق در باره کسی يا مسأله ای بوده مستقيماً به اينها مراجعه کند؟! وبدتر از همه، داستان نقل شده نشان ميدهد که رابطه اينها با جمهوری اسلامی ،يابه قول نگهدار با "انقلاب" تا حدی مطيعانه و تسليم طلبانه بود که با تلفنی از لاجوردی هيأت دبيران شان جلسه ميگذاشتند که کدام يک از رفقای شان را خدمت جلاد بفرستند و قربانی کنند.

خواننده مصاحبه نگهدار، هر نظری که در باره سازمان اکثريت و ماجرای همکاری آن با جمهوری اسلامی داشته باشد، خواه ناخواه با اين سؤال روبرو ميشود که چرا اينها با دست خود، رفيق هم سازمانی شان "محمد رضا غبرايی" را به دست جلاد سپردند؟ ترديدی نيست که از برخورد لاجوردی احساس خطر ميکرده اند، و گرنه نشست دبيران برای چه بود؟ اگر مقاله "کار" موضع سازمان شان را بيان ميکرده، چرا تمامی هيأت دبيران مسئوليت آن را به عهده نگرفتند؟ يا لااقل، چرا خود فرخ نگهدار که دبير اول سازمان بود، شخصاً مسئوليت آن را به عهده نگرفت؟ کسی که با تصميم آگاهانه رفيق اش را به قربانگاه فرستاده، هنوز هم با لحن حق به جانبی ميگويد "او تنها قربانی نبود". ولی سؤالی که از آن نميتوان گريخت، اين است که سهم شما در قربانی کردن او چه بود؟ آدم هايی مانند نگهدار هرگز به چنين سؤالی جواب سرراست نخواهند داد. زيرا چنين افرادی توان و شهامت پذيرش مسئوليت فردی و اخلاقی را ندارند و هميشه سعی ميکنند پشت "شرايط آن روز" يا "ايدئولوژی" سابقی که ديگر قبول اش ندارند، يا حد اکثر در ميان
"ديگران" خود را مخفی کنند.

اما نگهدار ناآگاهانه و ناخواسته موردی را نقل کرده که در آن مسئوليت فردی (و مخصوصاً مسئوليت فردی خود او) غير قابل انکار است. مگر ميشود شما رهبر يک سازمانی باشيد ولی موقع پاسخ گويی در قبال تصميم تان ديگری را جلو بدهيد؟ قضيه از دو حال خارج نبوده، يا فکر ميکرده ايد خطری در ميان نيست که در آن صورت بايد خودتان به عنوان مسئول سازمان، جواب لاجوردی را ميداديد؛ يا نه، ميديد اوضاع خطرناک است (که ظاهراً اين شق مطرح بوده) که دست کم نمی بايست خود با دست خود رفيق تان را به قربانگاه بفرستيد! اما به نظر ميرسد نگهدار حتی امروز (يعنی يک ربع قرن بعد از آن فاجعه، در حالی که اصرار دارد بگويد که سيستم فکری آن روزش را در گذشته جا گذاشته) تصميم آن روزشان را خيلی طبيعی يا لااقل اجتناب ناپذير ميداند. اين است ذهنيت بيگانه با پذيرش مسئوليت فردي، ذهنيتی که تحت هيچ شرايطی نميتواند از توجيه و تبرئه خود دست بردارد!

چرا به جای فرستادن رفيقتان به قربانگاه از پاسخ گويی امتناع نکرديد؟ چرا مخفی نشديد؟
چرا فرار نکرديد؟ شايد آقای نگهدار در مقابل اين سوال پاسخ دهد آنوقت سازمان و اعضاء آن ضربه بزرگی می خوردند. ولی می دانيم که بعد از آن سازمان نه تنها به فعاليت خود ادامه داد، نه تنهااز اعدام ها حمايت کرد بلکه شخص آقای نگهدار رهنمود افشاء "ضدانقلاب" و "گروهک ها" رادر نشريه کار شماره 120 ،7مرداد 1360 به اعضای سازمان خود داد: "قبل از اينکه به مساله ی اعدام تعدادی از دختران و پسران جوان توسط دادگاه انقلاب بپردازيم لازم است اول به عوامل و شرايط به وجود آورنده اين قبيل خشونت ها توجه کنيم و مساله را نه صرفا از جنبه عاطفی و اخلاقی - که به نوبه خود حائز اهميت است ـ-آن چنان که ضد انقلاب سعی در عمده کردن آن دارد، بلکه از زاويه مصالح ومنافع انقلاب بررسی کنيم. هواداران سازمان در موقعيت خطير کنونی بايد وظايف خود را هوشيارانه تر و قاطعا نه تر از پيش انجام دهند. افشای دسيسه های ضد انقلاب و شناساندن سياست های ضدانقلابی گرو هک ها در محيط کار و در ميان خانواده ها و در هر کجا که توده حضور دارند جزو وظائف مبرم هواداران مبارز است."

آقای نگهدار در مورد اعدام های وابستگان نظام شاهنشاهی می گويد:"وقتی يک سازمان
سياسی حقانيت خود را با دست زدن به اعدام دشمنان خلق تعريف می کند اين انتظار
بيهوده ای از آن است که برای آنان چيزی کمتر از اعدام طلب کند."

آيا از کسانی که با جنايتکارترين فرد رژيم همچون لاجوردی تا به اين اندازه همکاری
داشته اند، از کسانی که رفيق خود را بدون هيچ فشار و شلاقی به قربانگاه می فرستند
اين انتظار بيهوده ای نيست که چرا از انسانهای سلاخی شده دفاع نکردند؟

آقای نگهدار در اين مصاحبه می گويد: @خيلی از بچه ها ی مجاهد و راه کارگری و اقليتی و پيکاری و غيره را از نزديک می شناختيم، همه شان بچه های کاملا صادق و صميمی و از جان گذشته بودند و واقعا حاضر بودند برای خوشبختی مردم همه وجودشان را بدهند"..

اما نميگويد که سازمان اکثريت و ايشان طور ديگری جان بر کف بودند. آنها اعلام ميکردند که سازمان شان: "دراين موقعيت خطير با عزم استوار در دفاع از انقلاب و جمهوری اسلامی ايران تحت رهبری امام خمينی تا پای جان همراه مردم هميشه بيدار در مقابل توطئه ی امپرياليسم جنايتکار و ايادی آن ايستاده است."( نشريه کار اکثريت شماره 116 ، 10 تير 1360) و به همين دليل در بخشی از اطلاعيه کميته مرکزی سازمان فدائيان( اکثريت )در 8 تير ماه 1360 ميخوانيم: "هواداران سازمان همدوش و همراه با ديگر نيرو های مدافع انقلاب و مدافع جمهوری اسلا می ايران بايد تمام هشياری خود را به کار گيرند. حرکات شبکه مزدوران امپرياليسم امريکا را دقيقا زير نظر بگيرند و هر اطلاعی از طرح ها و نقشه های جنايتکارانه آنان به دست آورند، فورا سپاه پاسداران و سازمان را مطلع سازند."

آيا اين موضع گيری و اعلاميه های حمايتی از اعدام ها و افشای نيرو های مخالف جمهوری اسلامی هم بدستور جلاد اوين و مسئولين ديگر رژيم انجام می گرفت؟

تجربه شخصی من از توابين زندان های جمهوری اسلامی اين است که همکاری اگرچه با فشارزندانبان شروع ميشد ولی وقتی از حدی ميگذشت ديگر راه بازگشتی برای تواب باقی نمی ماند و پرونده ای که در نزد زندانبان باقی می گذاشت مانع از گسستن بند وابستگی اش به جلاد می شد. داستانی که نگهدار نقل ميکند، خود جرقه ای است که تنها يک صحنه کوچکی از همزيستی و همکاری با ظلمت را نشان می دهد. ولی براستی عمق اين همزيستی و توافق تا به کجا بود؟ آيا می توان به اين خوشبينی دست يافت که اکنون بند اين همکاری و همزيستی گسسته شده است ؟!

در مصاحبه ای ديگر مجيد عبدالرحيم پور، يکی ديگر از رهبران سازمان اکثريت، با لحن فيلسوفانه ای مدام تکرار ميکند که: "ای کشته که را کشتی تا کشته شوی زار" ولی نمی گويد از سهم خود و سازمانشان در سکوت و همراهی تا فرستادن رفيقشان به قتلگاه البته به صورت مسالمت آميز چه نتايجی يافته و آيا بند همکاری تا آن حدی که اين روايت می گويد بريده شده؟! تا اکنون جمع بندی بسيار حکمت آميز و فيلسوفانه ای برای کل مردم ايران و اپوزسيون ارائه دهند. از اينها بايد پرسيد، آيا فکر ميکنيد بجای پاسخ گويی به مسئوليت ها و بی مسوليتی های تان با تکرار"ای کشته که را کشتی..." و داستان سرايی های ديگر ميتوانيد از پی آمدهای وحشتناک اعمال تان بگريزيد؟

نگهدار می گويد :"در آن سالها کسانی که ازآن خشونت ها وکشتارها واقعا بيزار بودند، کسانی که همزيستی مخالفان با حکومت اسلامی را ميسر می دانستند، کسانی که از کشتار مخالفان می هراسيدند، در جامعه ما اقليتی ناچيز نبودند." اعلاميه ها و موضع گيريهای سازمان اکثريت نشان می دهد که نه تنها از اعدام مخالفان نمی هراسيدند بلکه آن را برای تداوم انقلا ب به رهبری خمينی لازم دانسته ونقش مؤثری در توجيه اعدامها داشتند و به روايت اسناد اين سازمان روشن است که چگونه همزيستی با حکومت اسلامی را ميسر کردند. نه تنها تائيد و همراهی با سرکوب خونين مخالفان بلکه بنا بر روايت نگهدار تن دادن به نظارت حداقل لاجوردی به مواضع رهبری سازمان اکثريت تا آنجا که رفيق سازمانی را با يک تلفن و بازخواست لاجوردی با پای خود به مسلخ جلاد فرستادند.

مساله آنروز مبارزه خشن يا مسالمت آميز نبود. چرا که تقريبا هيچکدام از نيروهای چپ مبارزه مسلحانه بر عليه جمهوری اسلامی را آغاز نکرد، بلکه مساله حکومتی بود و هست که هيچ مخالفی را بر نمی تابيد وهنوز هم بر نمی تابد. مساله آنروز مخالفت يا همراهی و همکاری با حکومتی جنايتکار بود.

 

 فرخ نگهدار  : علی اکبر عزيز! جهت اطلاع می نويسم * (1)

جناب علی اکبر شالگونی در مورد مصاحبه من با آرش 97 مطلبی در سايت روشنگری نوشته که نکات درخور دارد. خودش را نمی شناسم اما حدس ميزنم که از خويشان محمد رضا شالگوني، از مسوولين راه کارگر است. محمد رضا را از 40 سال پيش می شناسم.
علی اکبر شالگونی روايت من از تصميم هيات دبيران در بهمن سال 1360 در مورد مراجعه زنده ياد محمد رضا غبرايی به دادستان انقلاب تهران، اسدالله لاجوردي، را فوق العاده هولناک يافته و به شدت به خشم آمده است. خواندن نوشته اش اتفاقا درس آموز و توصيه کردنی است.

برای پاسخ گفتن به پرسش علی اکبر عزيز يک ماجرای ديگر هم نقل می کنم تا از نحوه مناسبات درونی اکثريت و سياست و روش برخورد سازمان نسبت به حکومت شناخت بيشتری به دست آيد.

چندين ماه بود که ما نامه نوشته بوديم برای دادستان انقلاب کل کشور، سيد حسين موسوی تبريزی که حالا جزو مجمع روحانيون است، و اسامی حدود 70 نفر از اعضای سازمان - که همه بدون اتهام در بازداشت بودند – را به حکومت داده و خواستار آزادی فوری آنان شده بوديم. حکومت هم عليرغم اين که می دانست آنها اکثريتی هستند و کار غير قانونی نمی کنند، آنها را آزاد نمی کرد. ما مرتب نامه می نوشتيم و می گفتيم اين بازداشت ها خلاف قانون است و هيچ جرمی به آنها نسبت داده نشده و بايد آزاد شوند. اما هيچ جوابی نبود. وضع بعد از خرداد 60 واقعا هولناک و واقعا بی حساب و کتاب بود. حدود صدها نفر از ما را همين طوری گرفته و چندين نفر، مثل تازه داماد نازنين فرزين شريفی که چند ماه مانده بود پدر شود، را حتی قبل از اين که درست شناسائی کنند، چند ساعت بعد از دستگيري، بی گناه بی گناه، اعدام کرده بودند. اين 70 نفر اسامی معدودی از بازداشت شدگان ما بود. بيشتر بازداشتی های اصلا می ترسيدند بگويند وابستگی گروهی دارند.

يک سال بعد از ماجرای رفيق منصور، يعنی در نخستين روزهای بهمن ماه 1361 از طريق دفتر روابط عمومی سازمان، که يک جايی بود نزديک چهار راه انقلاب و هميشه حداقل يکی از رفقا آنجا حاضر بود، خبر دادند که از دادستانی انقلاب زنگ زده اند و گفته اند بيائيد صحبت کنيم راجع به زندانی های شما. هيات دبيران جلسه تشکيل داد و قرار شد برويم. تصميم بر اين شد که من بروم.

اين تصميم در شرايطی اتخاذ شد که ما بر خلاف يک سال پيش، مسوولين سازمان ديگر هيچ يک "علنی" نبودند. هيچ کدام با اسم و آدرس علنی زندگی نمی کرديم. در ارديبهشت 61 تحليل کرديم که به مجرد اين که ارگان های سرکوب ساخته شوند، سازمان مورد يورش سراسری قرار خواهد گرفت. لذا، تمام اعضای کميته مرکزی و مشاورين – که تا آنجا که ياد دارم 19 نفر بودند – همه در خانه های افراد ناشناس يا کسانی زندگی می کردند که احتمال کمی داشت دستگير شوند. در عين حال قرار بود ما چنان وانمود کنيم که علنی هستيم. در اين ارتباط اسامی اعضای کميته مرکزی – همراه با آدرس علنی هريک – به وزارت کشور تحويل داده بوديم که مطابق قانون احزاب "پروانه فعاليت" بگيريم.

برايم بسيار دشوار بود که تصميم را اجرا کنم. شرايط اصلا طوری نبود که همه مطمئن باشيم که اين کار حتما درست است. يادم می آيد در صحبت همه قبل از رای گيری نوعی ترديد هم وجود داشت. منصور رفته بود و برنگشته بود. جواد (عليرضا اکبری شانديز، عضو هيات سياسی) را هم همراه مينه و سعيد، گرفته بودند و با اين که خوب می شناختند بدون اين که حرفی بزنند نگاهشان داشته بودند. برادرم، فرهاد هم را هم گرفته بودند بی هيچ اتهامی. خبر داشتيم که مرا هم از او خواسته بودند ولی خوب خبر نداشت کجا هستم. به علاوه از مهر 61 به بعد از کيانوری و عمويي، رابطين حزب با ما، مدام می شنيديم که اوضاع خوب نيست و ناجور تعقيب تحت تعقيب اند. ارتباط با ما و جلسات هفتگی مشترک به همين دليل معلق بود. آخرين جلسه مشترک با حزب درست چند روز قبل از اين رد خورده و به هم خورده بود و ما همه فرار کرده و ردها را پاک کرده بوديم.
از سوی ديگر طبيعی بود که فکر کنيم رد کردن يا حتی ناديده گرفتن دعوت دادستانی ظن برانگيز خواهد شد و زيانش ممکن است بيشتر باشد.

وقتی تصميم گرفته شد تمام فکرم اين بود که چگونه اين کار را سر و سامان دهم که بيشترين تاثير را در مورد اعتقاد ما به کار علنی و قانونی روی مسوولين حکومت بگذاريم. فکر کردم به خانه مادر و پدر بروم و از آنجا به دادستانی زنگ بزنم و قرار ملاقات بگذارم. همين کار را کردم. يادم می آيد وقتی به نزديکی های خانه خيابان 35 جهان آراء در يوسف آباد می رسيديم رفيق همراه رفت چندين بار اطراف خانه را چک کرد که "دام" نباشد.

از خانه پدری زنگ زدم و قرار شد همانوقت بروم. رفيق همراه را رها کردم و از پدر خواهش کردم که با من بيايد. او هيچ نگفت. فقط سرش را تکان داد که باشد. وحشت اش از اين کار همراه با اورادی که زير زبان زمزمه می کرد بيرون می ريخت. سوار ماشين او شديم و راه افتاديم. تا شريعتی تقاطع شهيد مطهری هيچ - حتی يک کلمه هم - با من حرف نزد. فقط دعا خواند.

ماشين را پارک کرد. گفتم من خودم ميروم. شما در ماشين بمانيد. گفت نه؛ تنها نرو. ديدم نه اين که نخواهد؛ نمی تواند از من جدا شود. او هم شروع کرد از پله ها بالا آمدن. درب ورودی شيشه ای را که هل داديم توی سرسرا پشت ميزی آن طرف تر مرد ميان سالی نشسته بود که چيزی مثل دربان يا نگهبان بود. از چند قدمی که ما را ديد چهره اش خندان شد. بلند شد و جلو دويد که حاج آقا نگهدار سلاما عليکم. برق شادی را در چشمان پدر را با تمام سلول هايم خواندم. او از اين که در آن "قلعه ارواح" يک "شناس"، يک "پارتی" پيدا کرده شوق زده بود. دربان دادستانی يکی از هممسجدی های پدر بود که اتفاقا ارادتی خاص هم به اخلاص پدر داشت. گفت: "حاج آقا خاطر جمع باش. خود باهاش ميرم خدمت حاج آقا تبريزی و بر می گرديم. شما اين جا تشريف داشته باشيد."
"هم مسجدی" مرا تا طبقه آخر، که دفتر دادستانی بود، برد و تحويل داد. آنجا همه آذری حرف می زدند. از ده پانزده نفر رد شديم و ثبت کردند و پرسيدند و همه با لهجه شيرين تبريزی. خوشحال بودم که کمی آذری در زندان شاه ياد گرفته و می توانستم خوش و بش کنم.

وارد اطاق دادستان که شديم ايشان بلند شد و تا نيمه راه آمد و دست داد و مرا هدايت کرد که در مقابل ميزش بنشينم. تا اين لحظه هنوز نمی دانستم چه اتفاقی می خواهد بيافتد. اما متن آن نامه به امضای خودم را به يک نگاه روی ميزش ديدم و اين برايم واقعا قوت قلب بود. او پشت ميز نشست و نامه را برداشت. اولين اسم را خواند: احمد رضا کريمی حصار. گفت: "ای بابا. مگر هنوز اين را ول نکرده اند؟" گفتم نه. گوشی را برداشت و نمره گرفت و اعتراض؛ که چرا حرفش را گوش نکرده اند. اسم بعدی را خواند "فرهاد نگهدار". گفت کی شماست؟ گفتم برادرم. او ديگر چرا؟ گفتم همين سوال ماست و نه فقط در مورد او؛ که برای همه 70 نفر. همين طور که داشت اسم های بعدی را زمزمه می کرد، بی آن که چشمش را از کاغذ بکند، گفت: "حالا چرا شما می خواهيد با اين حزب توده وحدت کنيد؟". با لحظه ای مکث گفتم: وحدت که چيز بدی نيست. ما با شما هم می خواهيم متحد شويم. شما نمی خواهيد. در حاليکه اسم های بعدی را بلند بلند می خواند لند لند کرد: "اگر بين آنها جاسوس پيدا شد چي؟" بدون مکث گفتم: "ما با هر کار غير قانونی مخالفيم. هرکس جاسوسی کند کارش را محکوم می کنيم." همين طور که اسامی را می خواند از بالای عينک نگاهش را برای يک لحظه به چشمانم دوخت و واکنشم را ورنداز کرد. پس از سکوتی کش دار گفت: "شما سرتان را بکشيد کنار." و ادامه داد به خواندن اسم های ديگر. حدود يک دقيقه در اطاق سکوت محض بود. بعد گفت: "باشد. آقای نگهدار. قول می دهم کار تمام اين ها را درست کنم. حالا شما برويد و يک مدتی به ما وقت بدهيد." از پشت ميز بلند شد و من نيز. تا بيرون اطاق آمد و دست داد و من دستش را فشردم و بی اختيار گفتم: "خيلی خوش گذشت." گفت: "بله؟". خنديدم و خداحافظی کردم.

پائين در سرسرا پدر را ديدم. پدر وقتی دربان بدون من برگشته بود دلش هررری ريخته بود. آخر دربان قول داده بود که همه جا با من باشد. پدر پرسيده بود "پس فرخ کو؟" دربان جواب داده بود: "حتما چند سوال دارند" و رنگ پدر شده بود مثل گچ.
کل ديدار با دادستان کل انقلاب 20 دقيقه نکشيد. وقتی بر می گشتم پدر فقط دعای شکر می گفت.

وسط راه پياده شدم و زنگ زدم به بچه ها که به خير گذشت. به علی توسلي، مسوول تشکيلات، پيغام کردم که هر طور شده بايد کيانوری را پيدا کنيم و حضوری ببينيم. همه بسيج شديم که او را پيدا کنيم. ساعت شش هفت شب بود که از طريق سياوش کسرايی پيدايش شد. خوب پاکش کردند و سر پل رومی او را تحويل گرفتيم. با هم به خانه ای در خيابان دربند رفتيم. و تمام آنچه را که در ملاقات با موسوی تبريزی گذشته بود برايش نقل کردم.
از تصادف روزگار در همان فاصل ظهر تا شب دو خبر هم از تشکيلات آمد که يکی در ميدان محسنی و ديگری در حوالی 25 شهريور (7 تير) سپاه آمده دوربين کار گذاشته در خانه هواداران و دارد رفت و آمدهای فلان خانه و فلان خانه را 24 ساعته کنترل می کند. اين دو خبر را هم با تمام جزئيات برايش گفتم و نتيجه گرفتم که هجوم به حزب قريب الوقوع است.
تاکيد کردم موضوع يک کنترل عمومی نيست. اين گونه مراقبت ها بوی آمادگی گرفتن برای عمليات می دهد. پرسيدم موضوع جاسوسی چيست؟ کيانوری اصلا جواب سوال مرا نداد. فقط تاکيد کرد: "آره. ما تحت تعقيب هستيم." گفتم: اين را که می دانستيم. اما اين نوع تعقيب برای هجوم است." گفت: "حالا اگر خبر ديگری هم گرفتيد خبر کنيد." خداحافظی کرديم. و رفتيم. اين آخرين ديدار ما بود. کمتر از دو هفته بعد، شب 17 بهمن ماه 1361 در يک يورش سراسری بخش اصلی رهبری حزب دستگير به راحتی دستگير شد. فقط کسانی که در راه بودند و يا تصادفا در خانه نبودند "جمع" نشدند.
روز 19 بهمن 1361 ساعت 11 صبح جلسه فوق العاده هيات دبيران تشکيل شد. اول خبرهای دستگيری های حزب و خبر دستگيری تصادفی برخی رفقای ما در يورش به منازل حزبی ها و آزادی بلادرنگ آنان رد و بدل شد. سپس وارد رشته تحليل ها و تصميم گيری هايی شديم که برای سازمان سرنوشت ساز بود. اهم آنها، تا آنجا که حافظه ام ياری می دهد چنين بوده است:

1.به نظر ميرسد هجوم به سازمان فعلا مطرح نيست و به احتمال زياد حداقل تا 2 ماه وقت داريم عقب بکشيم. بايد از اين فرصت حداکثر استفاده بشود.
بايد فورا برای خروج اولين بخش از اعضای کميته مرکزی وارد عمليات شويم. و اين طرح بايد در زمانی کمتر از 2 ماه اجرا شود.
2.بايد به بقايای رهبری حزب فورا اطلاع داده شود که نظر ما اين است که آنها بايد فورا همگی خارج شوند. بايد به حزب به تاکيد گفته شود که رهبری سازمان تماما در کشور می ماند و هيچ نيازی به ماندن هيچ يک از آنان در کشور نيست.
اگر حزب پيشنهاد ما را نپذيرفت تاکيد می کنيم که تصميم غلطی گرفته اند. اما عمل تدارک خروج بخش دوم را تسريع می کنيم و به حزبی ها وانمود می کنيم که ما همه می مانيم.
3.از نظر سياسی با قدرت از حزب دفاع و سرکوب آن را محکوم می کنيم. سرکوب حزب نشانه چرخش حکومت به راست است. اين تهاجم نشانه آشکارغلبه راست بر جمهوری اسلامی است.
(کيانوری هميشه در بحث با ما اشاره می کرد که تا وقتی حکومت عليه امريکا موضع قاطع دارد که دارد، حمله به حزب منتفی است. چون حکومت، به خصوص در جنگ با عراق نمی خواهد حمايت شوروی را از دست بدهد. ما فکر می کرديم شوروی دليل ندارد به خاطر حزب سياست خود را نسبت به حکومت تغيير دهد.)
در هر حال تمام تصميمات جلسه 19 بهمن 61 با حفظ زمان بندی به اجرا گذاشته شد. فقط در رابطه با حزب در دومين ديدار با حزبی ها - که جوانشير و مهرگان از جانب حزب و من و علی توسلی از سوی سازمان در آن حضور داشتيم و روز سوم يا چهارم فروردين 62 در تهران انجام شد - ما طی بيش از 2 ساعت اصرار کرديم: "شما بايد فورا خارج شويد. اين جا همه را می گيرند. شما کارهايی در خارج می توانيد بکنيد که ما بلد نيستيم. و ما کارهايی در در داخل می توانيم انجام دهيم که شما بلد نيستيد."

يک ساعت بحث ما اين بود که طبری را برای چه نگاه داشته ايد اين جا؟ از او کارهای بهتر ساخته است. می گفتند مشغول امکان سازی برای خروج هستيم . ما می گفتيم اين کار بيشتر از چند ساعت وقت نمی خواهد الان 6 هفته گذشته و ما می دانيم که او هنوز اين جاست. اصرار کرديم او را تحويل بگيريم و 24 ساعت بعد آن طرف مرز تحويل بدهيم. گفتيم روز عيد بچه های ما سر مرز آستارا رفته اند با خانواده و بساط کباب راه انداخته اند. و عبور از مرز اين قدر دنگ و فنگ ندارد. در آخر صحبت جوانشير گفت: "خيلی خوب. برای خروج طبری ما زنگ ميزنيم. "کباب" کلمه رمز بين ما باشد."

اما از حزب ديگر خبری نشد و اولين گروه 7 نفره از کميته مرکزی سازمان روز 7 فروردين 62 از مرز آستارا گذشت. روزهای 7 و 8 ارديبهشت 62 دومين موج يورش به حزب و شب بعد برنامه اعترافات تلويزيونی پخش شد.
بلافاصله بعد از برنامه های تلويزيوني، بولتن مشهور دفاع از حزب توده ايران را با اين اپيزود از شعر مشهور وان تروي، ترجمه بهمن آژنگ، که می گفت:

"آدمی با سر افراشته بايد بزيد. و سرافراشته بايد ميرد. وانهد در ره خلق؛ همه هستی خويش"

ما ديگر جلسه تشکيل نداديم. اما در ارتباطات فردی تصميم به خروج سريعتر گرفته شد. گروه دوم از کميته مرکزی طی نيمه دوم ارديبهشت 62 خارج شدند. اکيپ ما روز 25 ارديبهشت از مرز آستارا گذشت.

ياد آوری کنم که در همان اسفند ماه 61، دو سه هفته بعد از هجوم به حزب، خبر آوردند که محمد خاتمي، که آن وقت وزير ارشاد بود، پيغام کرده که بيائيد در باره تقاضايتان برای گرفتن امتياز نشريه کار صحبت کنيم. موضوع همان وقت در جلسه هيات دبيران مطرح شد. همه حرف زدند. نظر عمومی اين شد که چون روند در جهت زدن ماست و اگر هم پيغام صادقانه باشد قطعا پشتوانه ندارد و نبايد برويم. همه گفتند اوضاع به طرف تسلط بيشتر راست بر حکومت می چرخد و موضوع فعاليت علنی و قانونی کلا منتفی است. هيات دبيران تصميم گرفت به آقای خاتمی پيغام داده شود مسوول نشريه کار در زندان شماست. اگر صحبتی قرار است بشود بايد با او بشود.

جهت اطلاع علی اکبر شالگونی عزيز می نويسم که اختلاف ارزيابی جريان اکثريت با راه کارگر و مجاهدين - برخلاف اختلاف با توده ای ها - اين نبود که جمهوری اسلامی ما را سرکوب می کند يا نمی کند. ما هر سه می فهميديم که اين ها قطعا ما را ميزنند و تحمل نمی کنند. حزب می گفت هجوم حکومت به گروه ها بستگی به سياست آنها دارد. و سياست حزب طوری است که حضور ما و فعاليت ما بسود حکومت است و به اين دليل، گرچه ما را محدود می کنند اما، سرکوب نمی کنند. در مقابل ما می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما. سياست ما فقط می تواند سرکوب ما را تعديل کند يا حد اکثر آن را برای مدتی به تعويق اندازد. اما به هيچ وجه آن را منتفی نمی کند.

اختلاف ما با راه کارگر – که اتفاقا آخرين ديدارمان در اواخر سال 59 در آپارتمانی در خيابان ولی عصر به واسطگی مصطفی مدنی با حضور زنده ياد علی شکوهی و محمد رضا شالگونی (دومی را مطمئن نيستم) انجام شد - اين نبود که ما را می زنند يا نمی زنند. بحث ما اين بود که هرچه قدر دير تر ما را بزنند زور ضربه کمتر خواهد شد و ما بايد از اين شرايط برای تماس هرچه بيشتر با مردم و سازمان دهی نيروهای خود بهره گيريم. راه کارگری ها در مقابل می گفتند: ما برای دفاع بايد آماده شويم. (البته اين اختلاف سوای اختلاف بنيادين بين دو جريان در باره ماهيت حکومت بود. ما می گفتيم اين حکومت ضد امپرياليست است. راه کارگری ها می گفتند اين ها از موضع ارتجاعی ضد امپرياليست هستند و ما از موضع انقلابی.)

در تمام طول سال 59، در چندين و چند ديدار با مجاهدين، هميشه بحث ما اين بود که ما بايد تا می توانيم سرکوب را به تاخير اندازيم تا زورش کم شود. مجاهدين در مقابل می گفتند هرچه زودتر ما را بزنند زودتر بی آبرو می شوند و ما قوی تر می شويم. اگر تعرض کنيم امکان سرکوب نيست و امکان پيروزی هست. اما اگر صبر کنيم امکان پيروزی نيست و احتمال سرکوب صد در صد است.

يک نکته ديگر هم در آخر برای علی اکبر شالگونی عزيز بنويسم.
وقتی مطلب او را با دقت تمام می خوانی يک حس ديگر هم به تو دست می دهد. فرخ نگهدار، در پس ذهن او، کسی است که با ديگران فرق دارد. موقعيت ويژه دارد. بيشتر تحت حفاظت است. خونش از خون رضا غبرايی رنگين تر است. ديگری را به قربانگاه می فرستد و خودش "رهبری" می کند.

اين حس و اين درک بدون استثناء درک مشترک تمام اعضای سازمان های توتاليتر است. هيچ حزب مبتنی بر سانتراليسم دموکراتيک، هيچ حزب پادگاني، هيچ حزب دارای ايدئولوژی تمامت خواه را شما پيدا نمی کنی که رهبرش در حالی که رهبر است، يک آدم عادی تلقی شود. مثلا آواز هم بخواند يا رقص هم بکند؛ به خصوص در ملاء عام. هيچ مدعی رهبري، يعنی کسی که خود را برای "پذيرش" مسووليت سنگين رهبری حزب توتاليتر "خيس" کرده، نمی توانی پيدا کنی که به يک جلسه سخن رانی برود که بنشيند گوش کند. او فقط وقتی به سخن رانی ميرود که سخن ران باشد. کارهای پيش پا افتاده مثل سر و سامان دادن به زندگی شخصی خود و پول در آوردن و قبول مسووليت در قبال سرنوشت خودش وظيفه او نيست. وظيفه حزب است. اعضای حزب موظف اند شرايط را فراهم کنند که او رهبری کند. او وقتش نبايد با کارهای پيش پا افتاده تلف شود. تصور علی اکبر شالگونی عزيز از يک "رهبر" يک سازمان چپ کسی است که سازمان اش هاله ای از تقدس دورش پيچيده است.

شايد بارزترين تفاوت سازمان اکثريت با تمام گروه های سياسی ايرانی در سالهای پس از انقلاب در اين بود که هيچ کس مسووليت کس ديگر را بر دوش نداشت. نمی گويم من وقتی دبير اول بودم هوس هوشی مين شدن و اين حرف ها در سرم نبود. اگر بگويم نبود دروغ گفته ام. با آن طرز فکر هرکس را بگذاری آنجا احساس می کند "تافته جدا بافته" است. ديگران هم خيلی آمادگی دارند که اين حس را باد بزنند. فقط دست بر قضا وضعيت رهبری اکثريت با تصور علی اکبر شالگونی جور در نيامد. يعنی آنقدر دير به دنيا آمد و آنقدر زود انديشه اش بر باد رفت که فرصت "استحاله" ای رهبر سازانه نيافت. علی اکبر مطمئن باشد که اگر اکثريت هم 30، 40 سال پيش يخ اش گرفته بود، اطوار رهبرش، اگر نگويم به رفتار استالين و صدام، دست کم به رفتار نيازف طعنه ميزد.
فرخ نگهدار - لندن - 04:45- چهار شنبه، 3 ژانويه 2007

 

آقای نگهدار، توضيح تان روشنگر بود!
علی اکبر شالگونی

آقای فرخ نگهدار در پاسخ يادداشت من (با عنوان ,جرقه ای از دوزخ,) مطلبی نوشته که به رابطه سازمان اکثريت با رژيم اسلامی در دوره مورد بحث روشنايی بيشتری مياندازد و خواه - ناخواه درستی حرف های مرا تأييد ميکند. در جواب نوشته ايشان لازم است چند نکته را توضيح بدهم.

1 – بخش اعظم جوابيه فرخ نگهدار به نوشته من، به نقل خاطره ای اختصاص يافته که هدف از نقل آن جز دفاع از شخص نگهدار چيز ديگری نميتواند باشد. ظاهراً او ميخواهد به من وخوانندگان ,جرقه ای از دوزخ, بگويد : من آدم ترسويی نيستم، بلکه خودم نيز در آن اوضاع ,هولناک و واقعاً بی حساب و کتاب , بعد از خرداد 60 با پای خود به دادستانی رفتم. بسيار خوب. مگر حرف من اين بود که نگهدار آدم بزدلی است که رفقای اش را دم چک رژيم ميفرستاد و خودش در جای امنی قايم ميشد؟!

حقيقت اين است که در آن نوشته، من قصد توهين به شخص خاصی را نداشتم و صميمانه معتقدم ماجرای مورد بحث بزرگ تر و خونين تر از آن است که بشود آن را به سطح مناقشات و تسويه حساب های شخصی تنزل داد. بعلاوه، من با فرخ نگهدار هيچ گونه آشنايی ندارم و هنوز هم که هنوز است نميدانم آيا او شخصاً آدمی ترسو يا بسيار شجاعی است. مگر آدم های شخصاً شجاع نميتوانند کارهای بد و حتی هولناکی انجام بدهند؟ و آدم های شخصاً ترسو بايد حتماً در جرگه تبه کاران باشند؟ اگر معلوم شود که فرخ نگهدار شخصاً آدم بسيار شجاعی است، آيا تاريخ و مردم ايران در باره رابطه او و سازمان اکثريت با جمهوری اسلامی در آن دوره خون و جنايت، طور ديگری قضاوت خواهند کرد؟ من فرخ نگهدار را شخصاً نميشناسم ، اما آن دوره خون و جنايت را با گوشت و پوست خودم تجربه کرده ام و فکر نميکنم تا آخر عمرم بتوانم آن تجربه خونين را فراموش کنم. به همين دليل ،مساله من نه شخص نگهدار بلکه مشخصا آن تجربه مصيبت بار است.

2 – فرخ نگهدار، به قول خودش ,يک نکته ديگر هم در آخر برای علی اکبر شالگونی عزيز, نوشته و به من يادآوری کرده که درک غلطی از ,رهبری, دارم. اما اين ,نکته ديگر, آقای فرخ نگهدار يک رو کم کنی است و جز ,وسط دعوا نرخ تعيين کردن, معنای ديگری ندارد. به دليل اين که با يک داوری خيلی محکم و فتوا گونه، ميگويد، چون علی اکبر شالگونی عضو يک سازمان چپ است، بنابراين نميتواند درکی غير توتاليتری از ,رهبری, داشته باشد و در نتيجه نميتواند موقعيت و نقش فرخ نگهدار در تصميم گيری های سازمان اکثريت در آن سال ها را بفهمد.

جهت اطلاع آقای نگهدار عرض ميکنم که اولاً يکی کردن هر سازمان چپ و مقيد به سانتراليسم دموکراتيک با يک ,حزب توتاليتر، پادگانی و دارای ايدئولوژی تمامت خواه, همان طور نادرست و خطرناک است که مترقی و انقلابی دانستن ضد امپرياليسم خمينی در آن سال ها.

وانگهي، بت کردن افراد نه منحصر به اين يا آن فرهنگ سياسی و نه محدود به دنيای سياست است. کافی است نگاهی به دنيای مُد و موزيک و تبليغات همين فرهنگ ليبرالی غرب بيندازيد تا دريابيد که يکی از وظايف اصلی اين فرهنگ بت سازی و سازمان دادن پرستش آدم های مشهور وبه اصطلاح ,موفق, است. ثانياً نگهدار مدعی است که سازمان اکثريت ,با تمام گروه های سياسی ايرانی در سال های پس از انقلاب, تفاوت داشت و در آن ,هيچ کس مسووليت کس ديگری را بر عهده نداشت,.

بی تعارف بايد بگويم يا آقای نگهدار در اين مورد دچار حواس پرتی شده است يا مخاطبانش را هالو فرض ميکند. همه ميدانيم که سازمان اکثريت در آن سال ها نه تنها به سانتراليسم دموکراتيک اعتقاد داشت، بلکه حزب توده و ,احزاب کمونيست برادر, و اتحاد شوروی را سرمشق خود قرار داده بود (که اکنون خود نگهدار آنها را, توتاليتر و پادگانی و دارای ايدئولوژی تمامت خواه, مينامد). کدام حرف نگهدار را بپذيريم؟ اگر سازمان اکثريت آن روز به سانتراليسم دموکراتيک اعتقاد داشت؛ و اگر هيچ حزب معتقد به اين اصل ,نميتواند, از رهبری توتاليتر معاف باشد؛ پس سازمان اکثريت چگونه ميتوانست از اين قاعده عمومی ( که خود نگهدار پيش ميکشد) مستثنا باشد؟

به نظر من، سازمان اکثريت آن روز قطعاً ,دارای ايدئولوژی تمامت خواه, بود، اما نه به دليل اعتقاد به سانتراليسم دموکراتيک، و نه صرفاً به خاطر اعتقاد به نظامی که در آن حزب - دولت ,کمونيست, قرار بود همه احزاب و جريان های سياسی و اجتماعی ديگر را به نام ,پرولتاريا, خفه کند، بلکه قبل از هر چيز و بيش از هر چيز به خاطر اين که اين سازمان با حکومت خمينی (که انصافاً از روز اول با صراحت کامل و صدای کرکننده ای اصل حاکميت مردم را نفی ميکرد) مشکلی نداشت و حتی آن را مترقی و دموکراتيک ميدانست.

اما برای اطلاع از چگونگی روابط درونی اين سازمان ، لازم نيست به انبوه دانسته ها و شنيده هايمان يا به اسناد کنگره اول آنها مراجعه کنيم، بلکه کافی است به سخنان خود آقای نگهدارتوجه کنيم. مثلاً روايت او در باره محمد رضا غبرايی از اين نظر بسيار روشنگراست: او را به خاطر مقاله ای به خدمت لاجوردی ميفرستند که نه خود مسوول تصميم گيری در نوشتن اش بوده و نه نويسنده اش و نه حتی ( تا جايی که روايت نگهدار ميگويد) شخصاً داوطلب رفتن به آنجا. آن وقت آقای نگهدار از ما ميخواهد بپذيريم که,تفاوت سازمان اکثريت با تمام گروه های سياسی ايرانی در سال های پس از انقلاب در اين بود که هيچ کس مسووليت کس ديگری را بر دوش نداشت,!

نمونه ای ديگر، از جوابيه نگهدار به نوشته من: ,... يادم ميايد وقتی به نزديکی های خانه 35 جهان آرا در يوسف آباد ميرسيديم رفيق همراه رفت چندين بار اطراف خانه را چک کرد که ,دام, نباشد... قرار شد همان وقت بروم. رفيق همراه را رها کردم...,. اين ,رفيق همراه , چه کاره بوده ؟ مگر نه اين که ,محافظ, آقای نگهدار بوده که لااقل مواظب امنيت جان او باشد؟ آيا همه اعضای سازمان يا حتی همه کادرهای آن در آن موقع با محافظ اين سو و آن سو ميرفتند؟ معلوم است که جواب منفی است. حال اين را در کنار اين حرف آقای نگهدار بگذاريد که ميگويد، رهبر سازمان های توتاليتر ,يک آدم عادی نيست ... اعضای حزب موظف اند شرايط را فراهم کنند که او رهبری کند ...,. آيا ,رفيق همراه , نگهدار که با به خطر انداختن جان اش، ميرفته ,چندين بار اطراف خانه را چک , کند و هر وقت نگهدار ميخواست او را ,رها, ميکرد، همين نقش اعضای ,سازمان های توتاليتر و پادگانی, را نداشته؟

و باز نمونه ای ديگر: در همان جا نگهدار روايت ميکند که ,... روز 19 بهمن 1361 ساعت 11 صبح جلسه فوق العاده هيات دبيران تشکيل شد... سپس وارد تصميم گيری هايی شديم که برای سازمان سرنوشت ساز بود ... بايد برای خروج اولين بخش اعضای کميته مرکزی وارد عمليات شويم و اين طرح بايد در زمانی کمتر از 2 ماه اجرا شود...,. آيا اين تصميم های ,سرنوشت ساز, از طرف همه اعضای سازمان گرفته شد، يا توسط عده محدودی که در رهبری بودند، برای همه اعضای سازمان؟

و بالاخره، نمونه ای ديگر: همان طور که در نوشته قبلی ام آورده ام، شخص نگهدار با امضای خود، در نشريه کار شماره 120 ، 7 مرداد 1360 به اعضا و هواداران سازمان شان رهنمود ميدهد که کشتارهای هولناکی را که جمهوری اسلامی به راه انداخته، ,نه صرفا از جنبه عاطفی و اخلاقی - که به نوبه خود حائز اهميت است ـ- آن چنان که ضد انقلاب سعی در عمده کردن آن دارد، بلکه از زاويه مصالح ومنافع انقلاب بررسی کنند...[ و] در موقعيت خطير کنونی بايد وظايف خود را هوشيارانه تر و قاطعا نه تر از پيش انجام دهند. افشای دسيسه های ضد انقلاب و شناساندن سياست های ضدانقلابی گروهک ها در محيط کار و در ميان خانواده ها و در هر کجا که توده حضور دارند جزو وظائف مبرم هواداران مبارز است., تا آنجا که من ميدانم رهبری بسياری از سازمان هايی که حالا نگهدار آنها را,توتاليتر و پادگانی. مينامد، اگر در همان موقع چنين دستور وحشتناکی صادر ميکردند، متلاشی ميشدند. و ,اين بارز ترين تفاوت سازمان اکثريت , بود با آنهای ديگر!

ثالثاً هرچند آقای نگهدار مرا نميشناسد، ولی اگر به حرف های من در باره زندان های جمهوری اسلامی در همان شماره 97 مجله آرش نگاهی ميانداخت، متوجه ميشد که من در مورد رهبری و رهبران سازمان های سياسی نظری را که او به من نسبت ميدهد، ندارم. در آنجا من در جواب سؤال مطرح شده در باره نقش رهبران سازمان ها در زندان چنين گفته ام: ,گرچه در زندانهای جمهوری اسلامی سرکوب و اعدام زندانيان در ابعادی بسيار وحشتناک و غير انسانی اجرا ميشد، ولی مقاومت در مقابل آن نيز در سطوح مختلف بسيار با شکوه و موثر بود و در اين مقاومت گرچه بخشی از رهبران سازمانهای سياسی هم شرکت داشتند ولی مقاومت را آنها شکل ندادند بلکه اعضا و هواداران ساده سازمانها يا بهتر بگويم آنهايی که از آوازه و گاهی حتی از نام و نشانی برخوردار نيستند ، رقم زدند وبی شک بدون جانفشانی ها و از خود گذشتگی و جسارت های بی نظير آنها مقاومت در زندان ها نميتوانست چنان ابعاد و شکوهی پيدا کند. نام بسياری از آنها حتی در حافظه سازمان ها نيست بلکه با پرس و جو از زندانيان ديگر به نام آنها دست می يابند و هنوز هم اسامی بخش مهمی از آنها مشخص نشده است. تا جائيکه به تجربه من بر می گردد در مقابل حتی کوچکترين کوتاه آمدن افراد شناخته شده سازمان ها وبه عبارتی رهبران سازمان ها، اکثريت اعضا وهواداران سازمان های مربوطه عليه آنها موضع گيری می کردند. بعنوان مثال حتی اکثريت اعضا وهواداران حزب توده بعد از ضربه سال ٦١ که مصاحبه های رهبران آنها از تلويزيون سراسری پخش شد با زندانبان همکاری نکردند,.والبته فکر ميکنم فقط من نيستم که چنين نظری دارم، بلکه هرکس که تجربه ای از زندان و شکنجه( مخصوصاً در جمهوری اسلامی) داشته باشد، و به قول فرنگی ها ,شاه را عريان ديده باشد,، قاعدتاً نميتواند ,رهبران, سازمان ها را تافته جدا بافته بداند، بلکه به تجربه ميداند که ظرفيت ها وتوانايی های مبارزاتی آدم ها ضرورتاً ربطی به مدارج سازمانی ندارد.

رابعاً به نظر ميرسد، گرچه آقای نگهدار سعی ميکند خود را فردی عادی نشان بدهد، ولی هرکس که در نحوه و لحن برخورد او با من در همان جوابيه اش تأمل کند، درمی يابد که يک برخورد از بالاست و (به قول قديمی ها) "بزرگی از آن همی بارد". مثلاً آقای نگهدار لازم ديده حتماً توضيح بدهد که مرا نميشناسد ولی حدس ميزند که از خويشان فلانی باشم که چهل سال است او را می شناسد. برای شنيدن و جواب دادن به حرف و انتقاد کسی ، آيا حتماً بايد نسب نامه و تعلقات سازمانی او را هم بدانيم؟ نحوه جواب آقای نگهدار و مخصوصاً پيشداوری اش نسبت به آنچه ميتوانسته در پس کلّه من باشد، نشان ميدهد که در ذهنيت او عوالم رهبری آن چنانی هنوز هم جايگاه مهمی دارد. چه ميشود کرد! چنين کنند بزرگان!

3 – آقای نگهدار ترجيح داده به مهم ترين نکته نوشته من اصلاً جوابی ندهد. هرکس که نگاهی به آن نوشته بيندازد، قاعدتاً درمی يابد که حرف من در آنجا، اعتراض به طفره رفتن او از پاسخ گويی به سؤالی است که پرويز قليچ خانی (در شماره 97 مجله آرش) در باره سياست سازمان اکثريت نسبت به سرکوب ها و کشتارهای سال 1360 مطرح کرده است.

در آن مصاحبه نگهدار به جای اين که مستقيماً با سؤال روبرو شود، ميگويد ما نيز از آن کشتارها ناراحت بوديم و عده ای از رفقای خودمان نيز در همان دوره اعدام شدند. او درجوابی هم که به من داده، باز از پاسخ به همين سؤال طفره رفته است. بنابراين ، من همان سؤال را که مهم ترين نکته مورد بحث است، بار ديگر تکرار ميکنم:

آقای نگهدار، سازمان شما در سال 1360 از سرکوب و کشتاری که جمهوری اسلامی عليه مخالفان اش به راه انداخت، با صراحت غير قابل انکاری حمايت کرد؛ در باره آن حمايت اکنون چه ميگوئيد؟

اين سؤالی است به حد کافی ساده وروشن، وبنابراين جواب خيلی ساده و روشنی ميطلبد. قضيه از دو حال خارج نيست: يا شما همچنان آن سياست را درست ميدانيد واز آن دفاع ميکنيد؛ يااکنون (که به قول خودتان، با توتاليتاريسم و نظام های پادگانی مخالفيد) آن را نادرست ميدانيد و محکوم ميکنيد. و در هر دو حال، يک پاسخ ساده به مردم اين کشور و مخصوصاً قربانيان آن کشتارها بدهکاريد. بايد قبول کرد که اين سؤالی که همه از شما و سازمانتان می پرسند، نه سؤالی است از سر کنجکاوی در باره يک حادثه پرت تاريخی و نه ضرورتاً، سؤالی برای رو کم کنی شخصي؛ بلکه يک سؤال همچنان داغ سياسی است در باره کارنامه سياسی شما و (مهم تر از آن) کارنامه حکومتی که هنوز هم به نمايندگی از طرف خدا، برگرده مردم نشسته و اين کشور را به سوی پرتگاه نابودی ميکشاند. البته ميدانم که فرخ نگهدار به احتمال زياد، بازهم به اين سؤال ساده جواب نخواهد داد، اما ميخواهم لااقل برای همه روشن بشود که موضوع اصلی مناقشه چيست.

4 – در پاسخ به نوشته من و نيز قبلاً در مصاحبه با مجله آرش، آقای نگهدار برای طفره رفتن از مسأله اصلي، نکاتی را پيش کشيده که لازم ميدانم در باره آنها نيز توضيح مختصری بدهم. نکته اول که او (در مصاحبه با آرش ) مطرح کرده اين است : ,در آن سالها کسانی که ازآن خشونت ها وکشتارها واقعا بيزار بودند، کسانی که همزيستی مخالفان با حکومت اسلامی را ميسر می دانستند، کسانی که از کشتار مخالفان می هراسيدند، در جامعه ما اقليتی ناچيز نبودند,.

ظاهراً او ميخواهد بگويد، آن کشتارها اجتناب ناپذير نبودند و ما تلاش ميکرديم از طريق تقويت شرايط ,همزيستی مخالفان با حکومت اسلامی, جلوی کشتارهای مخالفان را بگيريم. اما خود اين استدلال نشان ميدهد که فرخ نگهدار هنوز نگاه گذشته اش را نسبت به جمهوری اسلامی کاملاً عوض نکرده است. زيرا گرچه حوادث سال 60 اجتناب ناپذيرنبودند ، ولی اکنون بعداز همه تجاربی که پشت سر گذاشته ايم، ميدانيم که هر دو حُکمی که نگهدار ميدهد نادرست است. همزيستی مخالفان با اين رژيم فقط در صورتی ميتوانست و ميتواند ميسر باشد که مخالفان در مخالفت شان از حد معينی که رژيم آن را "خط قرمزها ی نظام" مينامد، فراتر نروند و بيش از حد معينی نيرومند نشوند. و گرنه چطور ميتوان مثلا زنجيره طولانی "قتل های زنجيره ای" (از ترورهای مخالفان در خارج از کشور گرفته تا قتل آدم هايی مانند دکتر سامی ، تا قتل افراد کشته شده در مشهورترين سری" قتل های زنجيره ای") را توضيح داد؟!

و اما درمورد "کشتار مخالفان" نيز رژيم نشان داده است که احتياجی به عمليات تحريک آميز ندارد. همه ميدانند بسياری از افرادی که در سری های مختلف قتل های زنجيره ای کشته شدند، اصلاً اهل اقدامات مسلحانه و اين قبيل چيزها نبودند. آيا کسانی که در سال 67 در زندانهای رژيم قتل عام شدن ، به اقدامات تحريک آميزی دست زده بودند؟!

و اما ادعای نگهدار که او و همفکرانش از کسانی بوده اند که ,(از کشتار مخالفان می هراسيدند), تحريف حقيقت است. همان طور که يادآوری کردم، آنها به اعضاء و هواداران سازمان شان علناً رهنمود ميدادند که "گروهک ها" را شناسايی و به رژيم معرفی کنند.

نکته دوم نگهدار(که در پاسخ به نوشته من مطرح ميکند) اين است که:
,اختلاف ارزيابی جريان اکثريت با راه کارگر و مجاهدين - برخلاف اختلاف با توده ای ها - اين نبود که جمهوری اسلامی ما را سرکوب می کند يا نمی کند. ما هر سه می فهميديم که اين ها قطعا ما را ميزنند و تحمل نمی کنند. حزب می گفت هجوم حکومت به گروه ها بستگی به سياست آنها دارد. و سياست حزب طوری است که حضور ما و فعاليت ما بسود حکومت است و به اين دليل، گرچه ما را محدود می کنند اما، سرکوب نمی کنند. در مقابل ما می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما. سياست ما فقط می تواند سرکوب ما را تعديل کند يا حد اکثر آن را برای مدتی به تعويق اندازد. اما به هيچ وجه آن را منتفی نمی کند.... در تمام طول سال 59، در چندين و چند ديدار با مجاهدين، هميشه بحث ما اين بود که ما بايد تا می توانيم سرکوب را به تاخير اندازيم تا زورش کم شود. مجاهدين در مقابل می گفتند هرچه زودتر ما را بزنند زودتر بی آبرو می شوند و ما قوی تر می شويم. اگر تعرض کنيم امکان سرکوب نيست و امکان پيروزی هست. اما اگر صبر کنيم امکان پيروزی نيست و احتمال سرکوب صد در صد است,.

به عبارت ديگر، نگهدار ميگويد ما سعی ميکرديم سرکوب را تاحد ممکن عقب بيندازيم، ولی مجاهدين آن را زودرس کردند. اما ميدانيم که اين حرف نيز سفسطه ای بيش نيست. زيرا اولاً خود نگهدار (در اشاره به "اختلاف بنيادين" شان با راه کارگر) ميپذيرد که جمهوری اسلامی را يک حکومت "ضد امپرياليست انقلابی" ميدانستند. معنای اين حرف اين است که معتقد به حمايت از آن بودند، حتی اگر سرکوب شان ميکرد. پس بايد به جای حاشيه رفتن در باره بحث های فرعی با مجاهدين، سر راست بپردازد به همان "اختلاف بنيادين " و بگويد ما معتقد به حمايت از حکومت بوديم و ديگران با آن مخالف بودند. اما او از گفتن چنين چيزی اجتناب ميکند. زيرا در آن صورت ، مجبور خواهد شد خيلی سر راست بگويد، حق با آنها بود و ما هذيان ميگفتيم. ولی نگهدار نشا ن داده است که شجاعت اخلاقی لازم برای چنين اعترافی را ندارد.

ثانياً مهم ترين سؤالی که امروز همه از نگهدار و همفکران او ميپرسند، ديگر حتی در باره آن "اختلاف بنيادين" نيست، بلکه اين است که چرا از کشتار جريان های سياسی مخالف توسط رژيم دفاع کرديد؟ به عبارت ديگر، يک حزبی ميتواند، حکومتی را ( به غلط يا درست) مترقی بداند. که البته چنين نظری نيز عواقب سياسی مهم و گاهی فاجعه بار دارد. اما وقتی اين حزب ميآيد از قتل عام مردم توسط آن حکومت (مترقی يا ارتجاعی) دفاع ميکند، بی ترديد با جنايتی همراه شده است. در سال 1360 وقتی محمدی گيلانی و آخوندهای ديگر هر روزه به طرفداران رژيم از تلويزيون فتوا ميدادند که ,ياغی و باغی و محارب با خدا, را هرجا ديديد ميتوانيد بی درنگ و بدون محاکمه بکشيد و حتی زخمی هايشان را ,تمام کُش , کنيد، آقای نگهدار فقط به مترقی دانستن جمهوری اسلامی اکتفاء نميکرد، بلکه از آن جنايت ها هم حمايت ميکرد. برای اطلاع آقای نگهدار ميگويم: کشتن هر انسانی ( تا چه رسد به کشتن بی محاکمه افراد و زجر کش کردن و تمام کش کردن آنها) بی ترديد جنايت است؛ حتی اگر توسط يک حکومت مترقي، منتخب مردم و کاملاً دموکراتيک صورت بگيرد!

ثالثاً نگهدار طوری درباره بحث های مربوط به چشم انداز سرکوب با ديگران (در سال 59) و تلاش خودشان برای عقب انداختن زمان آن صحبت ميکند که گويی خود او نبوده که در سال 60 در حمايت از همان سرکوب به هواداران سازمان رهنمود علنی و مکتوب صادر کرده است! او در جواب به نوشته من ميگويد:
,بحث ما اين بود که هرچه قدر دير تر ما را بزنند زور ضربه کمتر خواهد شد و ما بايد از اين شرايط برای تماس هرچه بيشتر با مردم و سازمان دهی نيروهای خود بهره گيريم ,.

اين جملات بلافاصله آدم را به ياد آن رهنمودهای حمايت از سرکوب مياندازد و ناگزير اين سؤال را پيش ميآورد که آقای نگهدار، ميخواستيد هرچه بيشتر با مردم تماس بگيريد که چه بگوئيد؟ که بگوئيد اين سرکوب برحق واجتناب ناپذير است و ,صرفاً از جنبه عاطفی و اخلاقی, نبايد به آن نگاه کرد؟

5 – با توجه به نحوه پرداختن آقای نگهدار به ماجرای محمد رضا غبرايي، ناگزيرم در اين باره توضيح بيشتری بدهم. اولاً همچنان معتقدم که دادن محمدرضا غبرايی به دست جلاد، کاری بوده که به هيچ نحو قابل دفاع نيست. آيا نميشد اصلاً کسی را پيش لاجوردی نفرستند و به او جواب بدهند که اين مقاله بيان کننده موضع سازمان ما و حرف همه ماست و اگر کسی را به خاطر آن ميخواهيد مجازات کنيد، همه ما را بايد مجازات کنيد؟ اگر چنين موضعی را ميگرفتند، آيا لاجوردی دستور ميداد همه شان را دستگير کنند؟ ميدانيم که چنين چيزی بسيار بسيار بعيد بود. درواقع، درگرماگرم کشتار های آن سال رژيم به حمايت اينها نياز داشت و بعيد بود اکثريت وحزب توده را هم ,محارب و باغی, اعلام کند. به هر حال اگر رهبران يک سازمان به جای دفاع سرراست و قاطع از موضع شان کسی را به خدمت جلاد ميفرستند که نهايتاً به قيمت جان او تمام ميشود، بايد لااقل متوجه مسووليت خود باشند.
نگهدار برای فرار از مسووليتی که ( به عنوان دبير اول) سهمی بيشتراز ديگران در آن داشته، ميگويد در اکثريت هيچ کس مسووليت کس ديگری را بر دوش نداشت! از نظر من ، گفتن چنين حرفی خود، نشانه بی مسووليتی بازهم بيشتری است.

ثانياً روايتی که آقای نگهدار از جريان رفتن اش به دادستانی انقلاب آورده، به حد کافی روشنگر است. من از نحوه برخورد محمد رضا غبرايی با لاجوردی و مقامات ديگر اطلاعی ندارم. ولی فکرميکنم، اگر او هم با همان لحن و روحيه ای با آنها صحبت ميکرد که نگهدار با موسوی تبريزی صحبت کرده، قاعدتاً نمی بايست اعدام اش ميکردند.

ثالثاً ماجرای محمد رضا غبرايی به اين دليل برای من اهميت داشت و دارد که تناقض سياست فاجعه باری را به نمايش ميگذارد که سازمان اکثريت نسبت به جمهوری اسلامی در پيش گرفته بود. اين روايت نشان ميدهد که اينها علی رغم همه حمايت هايی که از رژيم ميکردند، جرأ ت حتی يک انتقاد کوچک و کاملاً دوستانه را نداشته اند و با تلفنی از طرف لاجوردی چنان به دست و پا می افتند که هيأت دبيران شان جلسه ميگذارد و به جای اين که با صراحت بگويند اين مقاله انتقادی نظر همه ماست، با ترس و لرز يکی را به خدمت او ميفرستند. و در روايت نگهدار از ديدارش با موسوی تبريزي، همين حالت با صراحت بيشتری مشهود است: بعد از آن همه کشتار که رژيم راه انداخته بود، نگهدار در پاسخ به سؤال موسوی تبريزی در باره وحدت اينها با حزب توده، ميگويد ,وحدت که چيز بدی نيست. ما با شما هم می خواهيم متحد شويم. شما نمی خواهيد,. اين حرف و هم چنين ترس و وحشتی که همراه اين ديدار بوده (و نگهدار انصافاً با صراحت و تفصيل آن را بيان ميکند) همان چيزی را نشان ميدهد که من در رابطه با ماجرای غبرايی روی آن انگشت گذاشته بودم.
رابعاُ همانطور که قبلاُ اشاره کردم محمد رضا غبرايی را به خاطر مقاله ای به خدمت لاجوردی ميفرستند که نه خود مسوول تصميم گيری در نوشتن اش بوده و نه نويسنده اش و نه حتی ( تا جايی که روايت نگهدار ميگويد) شخصاً داوطلب رفتن به آنجا. ولی نگهدار به خاطرگفتگو در باره نامه ای به نزد موسوی تبريزی ميرود که (به روايت نگهدار) نه تنها نويسنده نامه اوست بلکه نامه با نام و امضاء نگهداربه دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی فرستاده شده است. پس اگر قرار بود کسی از طرف سازمان اکثريت برای گفتکو در باره ليستی که به دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی فرستاده شده بود برود، تنها شخص نگهدار ( نويسنده وامضا کننده نامه) ميتوانست باشد نه شخصی ديگر. فکرش را بکنيد، آيا ميتوان در چنين رابطه ای نامه ای با امضاء به دادستان کل انقلاب، موسوی تبريزی نوشت ولی برای پاسخ گوئی نماينده خود را گسيل کرد و در انتظار عواقب آن نشد؟

6 – دراينحا ميخواهم به نکته ای اشاره کنم که از نظر سياسی ممکن است چيز مهمی نباشد ولی نشانه ای است از روحيه حساب گرانه آقای نگهدار. او در نوشته اش از چند نفر که حالا زنده نيستند، با قيد ,زنده ياد, اسم ميبرد، ولی کيانوری جزو آنها نيست. در حالی که همه ميدانيم که او در آن موقع مرشد يا لااقل همفکر و رفيق نگهدار بود. ممکن است آقای نگهدار با اين کار ميخواهد نشان بدهد که ديگر کيانوری وراه و روش او را قبول ندارد. اما اگر منظور اين است چرا نگهدار امروز نسبت به نگهدار آن روز
(که مريد کيانوری بود) چنين توجيه گرانه سخن ميگويد؟ اين را بايد به حساب خود- شيفتگی نگهدار بگذاريم يا حساب گری سياسی اش که ميبيند حالا با عنوان ,زنده ياد, يا ,مرحوم, از کيانوری حرف زدن صرف ندارد. اين را فقط برای نشان دادن روحيه فردی آقای نگهدار ياد آوری کردم و مسلماً نگران بی احترامی به کيانوری ( که مسووليت جنايات بسياری را به گردن داشت) نيستم.

7 – در پايان ميخواهم,آرزوئی, را از فرخ نگهدار به عاريت بگيرم، اودر باره کشتار زندانيان سياسی در تابستان 1367 می گويد:

,... آيا ما به جايی خواهيم رسيد که جامعه ما انکارگران فاجعه ملی را به پشت ميز محاکمه بکشاند؟
من، برخلاف برخی کشورهای اروپايي، اعتقاد ندارم که حکومت ها بايد بعد از3 نسل هم هنوز تورق مجدد هولوکاست را ,جرم, تلقی کنند. اما عميقا اعتقاد دارم که در نظر گرفتن مجازات برای انکار هولوکاست توسط فعالان نسلی که آن فاجعه را شاهد بود عين عدالت بوده است. امروز هم آرزو دارم در ايران دادگاهی بر پا شود که تمام جگرسوختگان بتوانند در آن آزادانه شهادت دهند که چه بر آنان رفته است. آرزو دارم وجدان بيدار جامعه نسلی که خود شاهد جنايت بوده است، و فقط همان نسل، را وادار کند که انکار فاجعه ملی را مشارکت در آن جنايت تلقی کند.,

من و فرخ نگهدار هردو از نسلی هستيم که در سالهای 60 و61 شاهد جنايت بوده ايم، و من در مبارزه با جهل و تاريکی در کنار جانهای عزيزی زيسته ام که در شرايطی سخت و هولناک در زير شمشير آخته گزمه های جمهوری اسلامی در محيط کار و در ميان خانواده ها و در هر کجا که توده حضور داشت سرود عدالت و آزادی سر داده و افشای رژيم جهل و جنا يت را جزو وظا ئف خود می دانستند. در زندانهای رژيم جمهوری اسلامی در کنار بی شمار عزيزان و جگر سوختگانی بودم که در سلول های 209 در زير شکنجه های طاقت فرسا ی بازجوهای اسداله لاجوردی با ابتدائی ترين وسايل به حيات خود پايان دادند. هرگز فراموش نخواهم کرد عزيزانی که نامشان برای اعدام خوانده می شد و آنان در واپسين دقايق حيات خود برای ديگر زندانيان که انها را تنگ در آغوش ميگرفتند به عنوان الوداع ترانه ای برای آنها می خواندند.

اما در آن سالها فرخ نگهدار نه انکار بلکه حما يت و همراهی با جنا يت را پيشه کرده بود.
وحال ريشخند تاريخ را بنگريد که فرخ نگهدار در پاسخ به سؤال من در باره نقش او در آن سالها مرا به د شتن ذهنيت تو تاليتر متهم ميکند؟!

آيا نگهدار تاب آن را دارد حتی با آرزو های بيان شده اش مورد داوری قرار گيرد ؟!

25.01.2007
 

علی اکبر شالگونی عزيز! جهت اطلاع می نويسم(2)
فرخ نگهدار

با سلام دوباره به علی اکبر شالگونی عزيز.
مطلبی را که دو باره در سايت روشنگری نوشته بودی ديدم و با دقت خواندم. اين خيلی خوب است که سر بحث باز شده. خيلی از تصوراتی که ما از هم داريم واقعا ناشی از حرف نزدن و خود خيالی است. من و بسياری مثل من، درست مثل تو و بسياری مثل تو، در آن سال ها واقعا در مورد ماهيت بسياری از گروه ها و گرايش های سياسی و مقاصد واقعی و اقدامات عملی آنان دچار توهم بوده ايم. اگر امکان گفتگو وجود می داشت مصائب ما خيلی کمتر بود.
نوشته حاضر در 3 بخش تهيه شده است:
-بخش اول اساسا رجوع به اسناد سازمان در 25 سال پيش، در طول سال 1360، است. در اين مراجعات گزارش کرده ام که سازمان در قبال اعدام های سال 60 کدام مواضع را اتخاذ کرده است.
-در بخش دوم نظر و قضاوت من در مورد مواضع سازمان نسبت به اعدام های سال 60 و ارتباط آن مواضع با خط مشی سازمان اکثريت در آن سال ها گنجانيده شده است.
-در بخش سوم رئوس و مشخصه های اصلی سياست و خط مشی سازمان اکثريت در سال های 60 و 61 جمع بندی شده و مورد قضاوت و مقايسه با خط مشی ساير نيروها قرار گرفته است.

1
اختلاف در تحليل اوضاع سياسی و پيگيری اهداف متفاوت در تمام کشورها، چه دموکراتيک باشند يا نباشند، امری اجتناب ناپذير و بسيار طبيعی است. چيزی که غير طبيعی است اين است که کسی به ديگری رفتارها يا کارهايی را نسبت دهد که ناشی از توهم است و برای اثبات آن هيچ مدرک موثق و يا هيچ شاهد عينی وجود ندارد.

بدون اطلاع حرف زدن و زشت تر نمايی رقبای سياسی و سازمانی فقط بد اخلاقی و يا حق کشی نيست. اين کار نشانه عقب ماندگی فرهنگی هم هست. اين کار سد راه آزادی است. من ترا تنها به خيال بافی و زهرپراکنی در باره مخالفين سياسی ات متهم نمی کنم. خود من هم از اين مصيبت ها کم نداشته ام.

يادم می آيد وقتی در سازمان ما بحث وحدت با توده ای ها مطرح بود ما در مرکزيت سازمان بحث می کرديم که چه کنيم.[1] گروهی از رفقا مخالفت می کردند . شاخص ترين نام ها علی فرخنده جهرمی (علی کشتگر) و هيبت الله معينی چاغر وند (همايون) بودند. گزارش پشت گزارش می آمد که رفقا قصد انشعاب دارند. هنوز زخم و ضربه سنگين انشعاب گروه اشرف دهقاني، اقليت و بعد هم جناح چپ ترميم نشده بود که با تهديد يک انشعاب تازه مواجه شديم.

از قبل از انقلاب من با علی کشتگر آشنايی داشتم و او را رفيق سياسی قابلی يافته و همه جا از سپردن مسووليت به او حمايت می کردم. اما او زندان نرفته بود و اين در فضای آن روز يک ,نقص, بزرگ و منشاء يک عدم اعتماد جدی بود. به همين لحاظ برای او بسيار دشوار بود پايگاه و حمايت جدی در سازمان داشته باشد. علی توسلي، نه از اين زاويه که کشتگر زندان نرفته بلکه، از روی يک رشته خصوصيات شخصي، سخت مخالف بالا آمدن کشتگر بود. سرانجام پس از 2 سال کشمکش به مشاورت کميته مرکزی انتخاب شد و من واقعا خوشحال بودم.

از آن سو ما همه همايون را خيلی خوب می شناختيم، صداقت و صميميت او را می ستوديم و روی وی حساب می کرديم. همايون پس از انشعاب اقليت او در دفاع از خط مشی سازمان هم مواضع محکم داشت و هم نقشی بسيار موثر [2]. ما همه می دانستيم که رفيق همايون سرمايه ای بزرگ برای جذب کادرهای ناراضی از وحدت با حزب توده ايران است. ما همه می دانستيم که محور رهبری کننده انشعاب هيبت الله معينی چاغروند و محمد علی فرخنده جهرمی هستند اما آگاهانه تصميم گرفتيم طور ديگری عمل کنيم.

منوچهر هليل رودی يکی از رفقايی بود که از خارج کشور آمده و جذب سازمان شده بود. در کميته مرکزي، که همه، به جز علی کشتگر يا زندان رفته بودند و يا چريک قبل از انقلاب، هيچ کس هليل رودی را نمی شناخت. ما اعلام کرديم که رهبری انشعاب در دست ,باند کشتگر-هليل رودی, است و ما نمی دانيم هليل رودی کيست. و من نيز در اين صحنه آرايی نقش فعال داشتم. به علاوه در کميته مرکزی کسی را نمی شناسم که معنای برداشتن همايون و گذاشتن هليل رودی و معنای اين حرف که ,ما او را نمی شناسيم, را نداند.

کسی ممکن است وجدان خود را قانع کند که سازمان مهم تر از هليل رودی است و ما به خاطر حفظ سازمان حق داشته ايم پيرامون يک رفيق شک و شبهه درست کنيم. کسی ممکن است فکر کند من، عليرغم اين که حتی در آن زمان می فهميدم که زندان کشيدن و چريک قبل از انقلاب بودن تنها معيارهای ارزش گذاری و مسووليت دادن به کادرها نيست، حق داشته ام به کسانی که سازمان شکنی می کنند از زاويه ی ,فقدان سوابق, حمله کنم.[3]

من شهادت می دهم که شک و شبهه درست کردن پيرامون هليل رودی اگر هم برای تمام اعضای رهبری وقت سازمان کاملا هشيارانه نبوده باشد، برای من عامدانه بوده است و امروز که به روزهای ربع قرن پيش نگاه می کنم اگر خود را سرزنش نکنم هم حق کشی و هم اعتماد شکنی کرده ام.

من شواهدی در دست ندارم که ترا متهم کنم که داری به خاطر تسويه حساب سياسی داری عالمانه، عامدانه و ظالمانه، شک و شبهه پراکنی می کنی.
من کاملا قانع هستم که تو باورت آمده که ,شخص نگهدار با امضای خود، در نشريه کار شماره 120 ، 7 مرداد 1360 به اعضا و هواداران سازمان شان رهنمود ميدهد که کشتارهای هولناکی را که جمهوری اسلامی به راه انداخته، ,نه صرفا از جنبه عاطفی و اخلاقی - که به نوبه خود حائز اهميت است ـ- آن چنان که ضد انقلاب سعی در عمده کردن آن دارد، بلکه از زاويه مصالح ومنافع انقلاب بررسی کنند,. (اين عين نقل از نوشته توست).
وقتی تو از من می پرسی: , آقای نگهدار، سازمان شما در سال 1360 از سرکوب و کشتاری که جمهوری اسلامی عليه مخالفان اش به راه انداخت، با صراحت غير قابل انکاری حمايت کرديد ؛ در باره آن حمايت اکنون چه ميگوئيد؟ , - من کاملا قانع هستم که در اين که خطاب - برخلاف رفتاری که من و ما با گروه انشعابی 16 آذر داشتيم - اصلا آلوده به بد ديدن نيست و تو بعد از گذشت 25 سال، هنوز با تمام وجود باور داری که حقيقت همين است که بيان می کنی.

تو اولين کسی نيستی که اين طور فکر می کنی. من نگاه هايی وحشتناک تر از تو، اما به همين اندازه باورمندانه، هم ديده ام.
رفيق مهران شهاب الدين يکی عزيزترين، يکی از خوش فکرترين، يکی از قابل اعتمادترين، و عليرغم نقص بدني، يکی از فعال ترين رفقای ما در سخت ترين سال های زندان بود. در سال های 54 و 55 من يکی از صميمی ترين رفقای او و او يکی از صميمی ترين رفقای من بود. در سال های آخر زندان ما را از هم جدا کردند. در آخرين ماه ها مهران ,مشی چريکی, را رد کرد و به کسانی پيوست که بعدها راه کارگر را تشکيل دادند.

در کمر کش کشتارها و بگير و ببندهای دهشتناک تابستان 60 روزی داشتم با اتوموبيل از بر جنوبی کريم خان می گذشتم. در آن سوی خيابان مهران را ديدم که در مسير ما دارد راه ميرود. او را مدت ها بود که نديده بودم. حس کردم دلم برايش پر ميزند. به رفيق همراهم گفتم از جلوتر دور بزنيم تا با يکی از بچه ها چاق سلامتی کنم. زديم کنار. از ماشين پريدم بيرون. با چشمان خندان جلوی مهران سبز شدم. يکهو ديدم تا چشم مهران به چشمان من افتاد رنگش شد مثل گچ. يک قدم عقب گذاشت. معلوم بود زبانش بند آمده. همين طور مات و مبهوت به من خيره ماند. حس کردم فکر می کند کارش تمام است. من سرجايم خشکم زده بود. چشمانم سياهی رفت. صحنه آخر را اصلا يادم نيست. اما چشمان از وحشت دريده و رنگ گچ گونه ی او از 25 سال پيش تا حالا همانطور جلوی چشمم سنگ شده.

به کمک تجربه زندگی و با شناختی که تا همين جا از منش علی اکبر به دست آورده ام قاعدتا علی اکبر نبايد خودش با چشمان خودش نشريه کار شماره 120 مورخ 7 مرداد 1360 را خوانده باشد. قاعدتا بايد آنچه را که از نشريه کار نقل کرده از منابع دست دوم بوده باشد و اين خيلی طبيعی است. وقتی شما با تمام وجود به صحت حديثی باور داريد آن را فقط به کار می بريد و لزومی به امتحان صحت آن نمی بينيد. حتی از اين هم فراتر ميروم. اگر علی اکبر نشريه کار 120 را می ديد و می ديد که اصلا چنين مطلبی در آن نيست، باز هم باور می کرد که سياست سازمان اکثريت و نوشته های فرخ نگهدار، همان بوده است که او به اشتباه فکر می کرده در کار 120 درج شده است.

1.علی اکبر عزيز حتی اگر سرمقاله معروف کار شماره 117 مورخ 17 تيرماه 1360، تحت عنوان "اقدامات خشونت آميز و اعدام ها مغاير مصالح انقلاب است" را می ديد و می خواند باز هم باور نمی کرد که سازمان اکثريت از اعدام های سال 60 حمايت نکرده و صريحا آن را مورد انتقاد قرار داده است.

2.مطمئنم که او مقاله کار شماره 115، مورخ 3 تير، اعدام سعيد سلطان پور را محکوم می کنيم، و سرمقاله همان شماره تحت عنوان "باز هم مجاهدين را به سوی انقلاب فرا می خوانيم" را می خواند باز هم فکر می کرد اين ها سياست فرخ نگهدار و سازمان اکثريت نيست و حقيقت همان است که او فکر می کرده در کار 120 نوشته شده است.
علی اکبر عزيز احتمالا هيچ يک از اسناد و مقالات زير را هم نديده و نخوانده است:

3.کار شماره 122، مورخ 21 مرداد 60 تحت عنوان ,حکومت جمهوری اسلامی در قبال هواداران گروه های منحرف بايد سياست ارشادی در پيش گيرد,
4.مقاله ,اين گونه خشونت باخطاکاران امپرياليسم را شادمان می کند, مندرج در نشريه کار شماره 127، مورخ 25 شهريور 60؛
5.مقالات اساسی کار شماره 128، تحت عنوان ,حرف هايی که زديم و مجاهدين نشنيدند,، ,به جمهوری اسلامی در برخورد با نيروهای مجاهد چه می گوئيم؟, و نيز ,در حاشيه فاجعه ای به نام تظاهرات مسلحانه: همبسته ای از جنون و خيانت, اين مقالات در واقع مواضع سازمان در قبال سمت گيری مجاهدين و حرکات گروه های چپ جمع بندی می کند.
6.مقاله مستدل و مستند تحت عنوان ,اصل ارشاد است, مندرج در کار شماره 130، جمع بندی سياست سازمان در قبال اعدام ها در پايان آن آورده شده است.
7.بيانيه مشترک حزب توده ايران و سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) آبان 1360. اين بيانيه، که ارکان خط مشی اتحاد و انتقاد حزب و سازمان را تشريح می کند، انتقاد ما از جمهوری اسلامی در زمينه اعدام ها را فرمول بندی کرده است.
8.و بالاخره مقاله معروف ,باز هم اعدام های بی رويه، نقض آشکار قانون, مندرج در کار شماره 139، مورخ 18 آذرماه 1360. با درج اين مقاله دادستانی انقلاب تهران نويسنده آن را احضار کرد. رهبری سازمان معرفی نويسنده (علی رضا اکبری شانديز، عضو هيات سياسی) به دادستانی خلاف قانون دانسته و اعلام کرد مدير مسوول نشريه (محمد رضا غبرايي، رفيق منصور، عضو هيات سياسی و هيات دبيران) مسوول پاسخگويی است.
پس از انتشار اين مقاله، که صريح ترين اعتراض سازمان به حکومت در قبال اعدام ها بود،عليرغم سياست عمومی سازمان در دفاع از جمهوری اسلامی ايران و سياست اتحاد و انتقاد، چاپ خانه نشريه کار مورد يورش قرار گرفت و به حيات نيمه مجاز آن، پس از 150 شماره، پايان داده شد.

در هر حال به نظر ميرسد علی اکبر شالگونی عزيز به اسناد فوق دسترسی نداشته است. چنانچه او مايل باشد معلومات خود در باره سياست سازمان در قبال اعدام های دهشتناک سال 60 را تصحيح کند، می توان نسخه اسکن شده ی آنها را برای وی توسط پست الکترونيک ارسال کرد. اما برای من جای شک بسيار باقی است که او قادر شود پايه های ايمانش به صحت باورهايش را تصحيح کند. عمق يقينی که او نسبت به صحت باورهای خود دارد من را تا اين جا به اين نتيجه رسانده که حتی پس از مطالعه دقيق تمام سندهای فوق باز هم بعيد است شکی در "وجود" علی اکبر عزيز در باره آن چه که او آن ها را "حقيقت محض" می داند رسوخ کند. حد و سنگينی مقاومتی که در وجود علی اکبر عزيز در قبال استدلال، در قبال اسناد و شواهد، از جمله در برابر علت احضار مدير مسوول (يا نويسنده مقاله) نشريه کار – که هر دو بعدا اعدام شدند – موج ميزند، عقل را قانع می کند که او، پس از ديدن تمام شواهد، باز هيچ شک نخواهد کرد که نادرست انديشيده است. تو گويی او اصلا تشکيک را گناه می شمارد. تو گويی هستی او تماما با شک نکردن در آميخته است. تو گويی شک نکردن خود ضامن هستی اوست.

من در آن روزهای دهشت و مرگ تابستان 60، در آن کنج پياده رو، گزش تلخ آن چشمان از وحشت دريده ی مهران شهاب الدين را عميقا فهميدم و با آن که تمام تلخی آن را درتک تک ذرات وجودم حس کردم، اما در من جز احساس مهر هيچ حس ديگری توليد نشد. آخر او اصلا فرصت دانستن نداشت. کوران تند حوادث فرصتی برای شک کردن، برای انديشيدن، برای باز ديدن حقيقت برای او باقی نگذاشت.

اما حالا بعد از 25 سال، بعد از اين همه فرصت دراز برای فکر کردن و ورنداز کردن شنيده ها و ديده ها، روش علی اکبر عزيز در بکار بردن عقل، اين حد از ايقان او به ,احاديث, و ,رواياتی", که برايش ,نقل, شده هيچ راهی برای تو باقی نمی گذارد که فکر نکنی علی اکبر عزيز ,شک", را زايل کننده ,هستی, می پندارد.

2
هرگاه يک ژاپنی - که هيچ پيش زمينه ذهنی نسبت به سازمان فدائيان خلق (اکثريت) و رقبای سياسی آن ندارد اما اسناد سازمان را دقيقا خوانده و معنای آنها را فهميده باشد- بخواهد در باره مواضع سازمان در سال 1360 در قبال اعدام ها اظهار نظر کند چه خواهد گفت؟ فکر کنم برای هرکس جالب و آموختنی باشد که جای آن ژاپنی بنشيند و توانايی خود برای فاصله گرفتن از اغراض خود خواهانه را اندازه بگيرد.

قبول می کنم که برای ما، که همه در انقلاب يک پای درگيری ها بوده ايم، اين آزمون از دشوارترين آزمون هاست. نه اين که نخواهيم از خويشتن خود فاصله بگيريم؛ مساله اين است که خيلی اوقات کسی که يک طرف ماجراست صادقانه و صميمانه حقيقت را به سود خود می گرداند و خود نيز اصلا باور نمی کند که چنين کرده است. اصلا گاهی اوقات معنای ,خويشتن خود, يعنی همان ,حقايق عجين شده در جان ما,؛ يعنی همان ,خاطراتی که يک عمر با آنها زيسته ايم و هيچ گاه نيز در راستی آن ها ترديد نکرده ايم,.

می خواهم شهامت کنم و با گزارش مواضع سازمان اکثريت در قبال رويدادهای تکان دهنده سال 60، که همه برگرفته از متن نشريه کار است، خودآزمايی کنم:
-مطالبه اصلی و مرکزی سازمان از زمستان سال 59 تا اواخر سال 60، که نشريه کار را توقيف کردند، مصرانه اين بوده است که مجاهدين خلق را به اجتناب از عمليات مسلحانه و حکومت را به اجتناب از انتقام جويی و اعدام های شتابزده تشويق کند.
-سازمان به صراحت و به تکرار به حکومت اعلام می کند که ,کسانی که عامل ترور يا قتل نيستند و در عمليات مسلحانه شرکت مستقيم نداشته اند نبايد اعدام شوند,.
-سازمان مدام اصرار می کند که "حساب هواداران مجاهدين از رهبران آنان جداست و حکومت بايد در قبال هوادران مجاهد سياست ارشادی در پيش گيرد".
-سازمان مکرر به ,اعدام های بدون محاکمه و شتاب زده, اعتراض و تاکيد می کند ,برای صدور حکم بايد دادگاه تشکيل شود و بر اساس قانون رفتار شود,.
-سازمان مکرر اشاره می کند که ,اکثر کسانی که اعدام می شوند بنا به گزارش های رسمی در هيچ عمل مسلحانه شرکت نداشته اند,.سازمان تاکيد می کند اکثر اعدام شدگان دانش آموزان کم سن و سال، بی تجربه و احساساتی هستند. آنها اگر زنده بمانند به زندگی عادی باز خواهند گشت.
-سازمان مکرر تاکيد می کند که اين نوع مقابله با ,هواداران ره گم کرده گروه ها به اعتبار انقلاب و جمهوری اسلامی ايران لطمه ميزند,. سازمان تاکيد می کند که ,اين شتابزدگی و اعدام ها در ذهن بسياری جمهوری اسلامی را حکومتی ضعيف و نا استوار ترسيم می کند و اين همان چيزی است که رهبری مجاهدين اصرار به القاء آن به ذهن هوادارانشان دارد,.
-سازمان از اعدام وابستگان به رژيم سابق صريحا حمايت می کند. سازمان تصريح می کند که ,حساب کسانی که وابسته به امپرياليسم هستند و به دستور مستقيم آنان وارد مبارزه مسلحانه با حکومت شده اند از هواداران فريب خود يا راه گم کرده گروه ها جداست,.
-سازمان مکرر اعلام می کند که گرچه کاملا مطابق قوانين جمهوری اسلامی ايران عمل می کند، اما روزی نيست که فعالين سازمان مورد تهاجم قرار نگيرد. نشريه کار در طول سال 60 مملو از عکس ها و وصيت نامه های اعضای اعدام شده سازمان است. نشريه کار مکرر می نويسد که اعدام اعضاء و هواداران سازمان بارزترين نشانه اشتباه بودن سياست حکومت است .(4)
-سازمان مکرر خواهان آنست که چنانچه هر يک از گروه ها مفاد اطلاعيه 10 ماده دادستانی انقلاب اسلامی را پذيرند بايد از حق فعاليت علنی و قانونی صلح آميز برخوردار شوند.

هرکس 150 شماره نشريه کار را ورق زند خوب می بيند که سازمان با نگرانی و با دغدغه بسيار دايم از حکومت و از مجاهدين می خواهد که به اين کشت و کشتار پايان دهند. ثانيا گرچه سازمان در هيچ مورد از صدور هيچ يک از احکام اعدام برای رهبران و فعالين گروه هايی که قبل از انقلاب عليه رژيم شاه مبارزه می کرده اند حمايت نکرده است، اما از تکرار مکرر اين عبارت که "کسانی که مستقيما در عمليات مسلحانه شرکت نداشته اند نبايد اعدام شوند" می توان نتيجه گرفت که سازمان به اعدام کسانی که در عمليات مسلحانه شرکت داشته اند معترض نيست و معتقد است ,حکومت در قبال ترور و تعرض مسلحانه، از داخل و يا از خارج، حق دارد از خود دفاع کند,.

رجوع مجدد من به اسناد سازمان در 25 سال پيش مرا بار ديگر کاملا قانع کرد که آن چه که سازمان ما در آن سال در زمينه اعدام ها گفته است بدون هيچ لغزشی کاملا در چارچوب خط مشی سياسی آن دوران سازمان در قبال جمهوری اسلامی ايران که تحت عنوان "اتحاد و انتقاد" فرمول بندی می شد؛ و نيز دقيقا در کادر روش مبارزاتی ما، يعنی مبارزه علنی و قانوني، می گنجيده است.

تا اين جا آن چه که آورده ام تماما همان مواضعی است که در ارگان مرکزی سازمان اعلام شده اند. آن چه می ماند و بايد – در پاسخ به سوال مشخص علی اکبر شالگونی – تصريح کنم اين است که اکنون، 25 سال پس از آن سال تلخ، من به آن مواضعی که بر شمردم چگونه می نگرم و يا باز هم به همان مواضع باور دارم؟

در پاسخ تصريح می کنم که مطالعه اسناد و ياد آوری به ياد مانده های من از 25 سال پيش من – و هر کس ديگری را – قانع می کند که نگاه سازمان به مساله اعدام اصلا يک نگاه حقوق بشری نيست. اعدام در آن زمان نه در ذهن من و نه در ذهن مسوولين هيچ يک از گروه های انقلابی "يک عمل ضد بشری" شناخته نيست. ما رسما از اعدام وابستگان به رژيم سابق و تلويحا از اعدام کسانی که در عمليات مسلحانه شرکت داشته اند حمايت کرده ايم. اگر ما سازمانی بوديم که امروز هستيم قطعا به اين نتيجه ميرسيديم که کشتن هر انسان، هرچه قدر هم "گناه کار" باشد، عملی است زيان بار و تاسف برانگيز. نه سازمان اکثريت و نه هيچ يک از گروه هايی که در آن دوران فعال بودند هيچ نشانه ای از خود بروز نداده اند که نسبت به اعدام انسان ها توسط انسان ها چنين ديدگاهی داشته باشند. بسط ديدگاه حقوق بشری در ميان نيروهای سياسی محصول اواخر دهه 1360 و اوايل دهه 70 است.

سازمان اکثريت از همان روزهايی که مشی چريکی را رد می کند، صريحا و موکدا صدور حکم اعدام خارج از دادگاه و توسط يک گروه خود سر و کشتن خودسرانه افراد توسط گروه های سياسی و به خاطر اهداف سياسی را محکوم کرده و صميمانه و صادقانه دست زدن به اين کار را جنايت شناخته است. در طول اين 28 سال هيچ استثناء در اين مورد وجود نداشته است. چنين ديدگاهی در ميان ساير نيروهای سياسی کشور گرچه تا حد معين بسط يافته است، اما هنوز هم که هنوز است فراگير نيست. از نگاه امروز من ترور اسدالله لاجوردي، که دستش تا مرفق به خون بی گناهان آلوده است، نيز يک جنايت آشکار است و قطعا بايد محکوم شود. از نگاه امروز من کسی که به خود اجازه می دهد انسانی را، بدون دادن حق دفاع به وي، خود سرانه به قتل برساند اين عمل او همان قدر جنايت است که عمل آمران همه قتل های بدون محاکمه در حکومت جمهوری اسلامی.

من با صدای بلند تاسف خود را از اين که چه در سال 57 و چه در سال 60 صدور حکم اعدام برای مبادرت کنندگان به عمليات مسلحانه و ترور اشخاص را محکوم نکرده ام تکرار می کنم. برای من مابه مباهات است سازمان مورد علاقه ام طی اين 28 سال به تدريج از يک سازمانی که حق صدور حکم اعدام برای "خائنين" يا "دشمنان" را "حق طبيعی" خود می پنداشت به سازمانی فراروئيده است که حق حيات را حق مسلم تمام انسان ها می شناسد و وقتی به عقب می نگرد، هم اعدام مخالفان به دست حکومت و هم قتل افراد (به ويژه جنايت کاران) به دست گروه ها را عملی کريه و ضد انسانی می بيند.
آيا علی اکبر عزيز اکنون بعد از 25 سال اين درايت را يافته است که انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی ايران را (دست کم) عملی ناپسند ببيند؟ آيا او پس از 25 سال به اين فکر کرده است که راه انداختن تظاهرات مسلحانه سر چهار راه ها توسط دانش آموزان 15، 16 ساله، و يا تاکتيک معروف تحت عنوان "قطع سرانگشتان رژيم" چقدر انسانی و يا چقدر مسوولانه بوده است؟ آيا او، با همين صراحتی که از من می پرسد، به عاملين ترورها و انفجارهای سال 60 هم گفته است چرا دست به جنايت زديد و آيا امروز حاضريد عمل خود را محکوم کنيد؟


3
آن چه در نوشته علی اکبر شالگونی تحت عنوان "آقای نگهدار توضحيات شما روشنگر بود" آمده البته به ارزيابی وی از خط مشی سياسی سازمان در سال های 60 و 61 مربوط نيست. ايشان فقط در باره مواضع سازمان در باره اعدام های سال 60 اظهار نظر کرده است.
اما من مايلم ارزيابی خود از آن خط مشی را برای خوانندگان روشنگری در اينجا نيز تکرار کنم. چون موضع ما در قبال اعدام ها با وضوح کامل برآمده از خط مشی سياسی و تشکيلاتی سازمان در سال های 60 و 61 است. رئوس اين خط مشي، به برداشت من، چنين است:
-طبق برنامه سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) مصوب پلنوم خرداد 61، هدف خط مشی سياسی سازمان "شکوفايی جمهوری اسلامی ايران در مسير استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی" قرار داده شده است. در راه رسيدن به اين هدف سازمان "امپرياليسم جهانی به سرکردگی امپرياليسم امريکا" و "پايگاه های داخلی آن" را دشمن اصلی اعلام می کند. سازمان تحليل می کند که پايگاه های سياسی اصلی "امپرياليسم" يعنی نيروهای وابسته به رژيم سابق با انقلاب شکست قاطع خورده اند (اما پايگاه اجتماعی آنان، يعنی بزرگ مالکی و کلان سرمايه داری هنوز برجاست) و حالا بورژوازی ليبرال به مانع سياسی عمده در مسير پيشرفت انقلاب و در جهت براندازی پايه اجتماعی امپرياليسم تبديل شده است.
-در طول سال 60 تمرکز مبارزه سازمان عليه نهضت آزادی و ساير نيروهايی است که آزادی سياسی را عمده می کنند. سازمان از اواخر سال 60 به بعد نيروی تحت رهبری آيت الله خمينی را به دو جناح، چپ و راست، تقسيم کرده جناج چپ را نيروی انقلابی و شخص خمينی را حامی اصلی آنان معرفی می کند و طرد و انزوای جناح راست را دنبال می کند.
-سازمان مکرر تحليل می کند که در مبارزه ما برای استقلال، آزادی و عدالت اجتماعي، استقلال (مبارزه عليه امپرياليسم) و عدالت اجتماعی ( مبارزه عليه بزرگ مالکان و کلان سرمايه داران) حائز اهميت درجه اول و اولويت است. پيشرفت در مسير اين مبارزه راهگشای تغيير ساخت اجمتاعی-اقتصادی و طبقاتی جامعه ايران و فراروئيدن انقلاب سياسی به انقلاب اجتماعی است.
-درک سازمان از شعار آزادی همانا آزادی توده رنجبران از قيد "کلان سرمايه داری و بزرگ مالکی"، آزادی از قيد "سلطه امپرياليسم" است. در ادبيات سياسی سازمان درک روشن از حقوق شهروندي، از آزادی فردي، از مفهوم حقوق بشر اساسا مفقود و يا بسيار بسيار کم رنگ است.
-سازمان در زمينه "حکومت قانون" و لزوم پايبندی حکومت، احزاب و شهروندان به قانون مواضعی کاملا صريح و موکد دارد. سازمان هم گروه ها و هم حکومت را دايما فرا می خواند که به قانون ملتزم بمانند.
-سازمان با پيگيری مبارزه قهرآميز را رد می کند و از همه نيروها نيز به قهرزدايی دعوت می کند. سازمان جنگ در ترکمن صحرا و کردستان را به "به زيان انقلاب" می شناسد و صميمانه از حفظ و يا برقراری صلح در اين دو منطقه حمايت می کند. سازمان در اين سال ها همگان را به دفاع از ميهن در قبال تجاوز رژيم صدام فرا می خواند .(5)
-سازمان در اين سال ها مبتکر فعال فکر ديالوگ با مخالفين سياسی است و در جريان عمل اين فکر را پی گيرانه دنبال می کند. سازمان نه تنها با مجاهدين و گروه های چپ، بلکه سران حکومت را نيز پی گيرانه به بحث و مناظره دعوت می کند. مکاتبه، مذاکره و مناظره با مسوولين حکومت و با مخالفين حکومت(شرکت کنندگان در انقلاب) تاکتيک هايی در مرکز توجه سازمان است.
-در سياست خارجی سازمان ايالات متحده امريکا را مسوول و محرک اصلی تجاوز صدام به کشور می شناسد و دفاع از ميهن در برابر تجاوز را وظيفه مقدم خود قرار می دهد. سازمان خواهان همکاری نزديک تر با اتحاد شوروی سابق و همه کشورهای سوسياليستی و کشورهای غير متعهد است. سازمان در منازعه اعراب و اسرائيل، به طور قاطع از آرمان فلسطين و باز پس دادن سرزمين های اشغالی در جنگ 1967 حمايت می کند.
-در اين سال ها سازمان از يک تشکيلات مسلح، با تحويل تمام سلاح ها به حکومت، به يک تشکل کاملا سياسی که به قانون اساسی التزام دارد و خواهان حق فعاليت علنی و قانونی و تمام الزامات آن را رعايت می کند بدل می شود.
-سازمان عليرغم مراجعه رسمی به حکومت برای کسب حق فعاليت علنی و قانونی معتقد است که حکومت حق ندارد ليست اعضای سازمان را بخواهد و عملا، عليرغم فشار دادستانی انقلاب، اعضای سازمان را چه در محيط ها و چه در تشکيلات تا آنجا که ممکن است ناشناس نگاه می دارد. تشکيلات سازمان در سال های دهه 60 يک تشکيلات عمدتا با ضوابط کار مخفی است.
-سازمان مدافع پيگير شکل گيری تشکل های مستقل توده اي، به خصوص حق تشکيل سنديکا های کارگری بود. تلاش ما برای تاسيس و تقويت تشکل های مردمی در جهت تقويت جامعه مدنی و در جهت بسط دموکراسی بوده است. "کارتوده ای" وظيفه اصلی عموم اعضای تشکيلات تلقی ميشد.

می پرسند فرخ نگهدار، که خود در طراحی و پيش برد اين مواضع در سازمان نقش برجسته داشته است، حالا، يعنی پس از 25 سال، چه نظری در باره اين راه طی شده دارد؟ از منظر کسی که در بنيادهای ارزشی و اصول عقايد خود بازنگری کرده و از منظر ارزش های امروزينش به سمت گيری های آن روزين می نگرد، از خود می پرسم:
آيا سازمان ما می توانست مبارزه برای صلح، حقوق بشر، آزادی سياسي، دموکراسی و برابری فرصت ها برای همگان را به جای مبارزه ضد امپرياليستي، به جای مبارزه عليه کلان سرمايه داری و بزرگ مالکی بنشاند؟ آيا ممکن بود در خط مشی سياسی چريک های فدايی آزادی سياسي، دموکراسی و حقوق بشر، در ابعاد مختلف آن، جايگاه نخستين می يافت؟

پاسخ من به اين سوالها قطعا منفی است. نيرويی که در آن دوران سازمان را تشکيل می داد عميقا انقلابی و عميقا راديکال بود. اصول مارکسيسم لنينيسم برای اين نيرو حقيقت مطلق و مرجع نهايی بود. اين ساختار فکری و ارزشی ليبراليسم را کلا رد می کرد و سوسيال دموکراسی را ارتداد می شناخت. تيز بينی سياسی و خبرگی تاکتيکی مسوولين سازمان هرگز قادر نبود سازمان را، در کليت خود، از چارچوبه فکری-ارزشی خود دور کند (6) . هيچ يک از منشعبين از سازمان نيز هيچ انفصالی از ديدگاه های راديکال و لنينيستی نداشتند.
با اين حال، عليرغم همه راه بندان های نظري، حتی در آن سال ها علايمی وجود داشت که نشانه ظرفيت های رو به اعتلای رويکرد صلح آميز، دموکراتيک، حقوق بشري، رفرميستی و مدنی در حرکت سازمان است: مثلا
-سازمان به طور کامل خود را خلع سلاح می کند و شيوه قهرآميز مبارزه را کاملا کنار می گذارد.
-سازمان سخت به فعاليت علنی و قانونی پای بند است و برای تامين اين حق پيگيرانه تلاش می کند.
-سازمان مذاکره با حکومت و ديالوگ با مخالفين سياسی را می پذيرد و آن را با جديت دنبال می کند.
-سازمان بر اهميت شکل گيری سازمان های مستقل توده اي، به خصوص سنديکاها، (نهادهای مدنی) تکيه جدی دارد.
-در درون سازمان بحث زنده و فعال پيرامون خط مشی با مشارکت کادرها مستمرا جاری است.
-حضور زنان در تشکيلات فوق العاده بالاست(33 درصد)
-بازگشت فعالين، از زندگی حرفه اي، به زندگی عادی و خانوادگی و مورد استقبال و تحسين است.

آيا در همان کادر نظری-ارزشی حاکم و با توجه به اين ظرفيت های رشد يابنده کدام تصحيح ها و تغييرات در سياست ها و راهبردهای سازمان ميسر بود؟ مطمئنم که تمام کارهايی که ما کرديم مقدر نبود. محول کردن همه چيز بر عهده ساخت نظری فرار از مسووليت است. عليرغم سلطه سنگين نوعی راديکاليسم افراطی در وجود سازمان، ظرفيت های رشد يابنده و علايمی که در فوق شمردم، مرا مطمئن می کند که تصحيحات معين در مشی رهبری سازمان در فاصله 1357 تا 1362 ناممکن نبود:

-سازمان هيچ نيازی به منزوی کردن ليبرال ها نداشت. سياست ما در قبال ليبرال ها تقليد کورکورانه از سياست لنين در فاصله فوريه تا اکتبر بود. زنده ياد اسکندري، در کادر همان ايدئولوژي، در قبال ليبرال ها سياست ديگری را توصيه می کرد و آن درست بود. موضع ما در قبال ليبرال ها مهم ترين خطای سياسی رهبری سازمان در آن دوران بوده است. نهضت آزادي، حزب ملت ايران، جاما و گروه های مشابه و حتی روحانيونی چون آيت الله شريعتمداري، همراهان ما بودند و نه دشمنان ما.

-سازمان بلافاصله بعد از انقلاب شروع به سازماندهی نيروهای خود کرد. تشکيلات سازمان يک تشکيلات مخفی بود که در پايان سال 61 حدود 20 هزار نفردر آن متشکل بودند (7). وقتی تحليل سازمان به درستي، اين بود که "حکومت ما را تحمل نخواهد کرد" درست کردن تشکيلاتی با اين عظمت يک اشتباه فاحش و بزرگ ترين ماجراجويی ما بود. تشکيلات ما می بايست محدود به کادرها می بود. ما موظف بوديم هر کدام از کادرهايمان، که به دليل فشار رژيم از ادامه کار باز می ماندند، را يا به خارج بفرستيم و يا به طور کامل قطع ارتباط کنيم.

-سازمان فدائيان گرچه خود محصول رشد امريکا ستيزی در کشور و در جهان بوده است، اما زمانی که به بلوغ سياسی رسيد مسوول شد که منافع کشور را بر داده های عقيدتی خود مقدم شمارد. حتی در شرايط جنگ سرد، هر چه فضا آرام تر می شد و امکان دفاع از يک سياست تنش زدايانه با امريکا مساعد تر می شد. ما مسوول بوديم که دريابيم خواست های استقلال طلبانه ما ايرانيان با پيروزی انقلاب بهمن تماما و بی کم و کاست تامين شده است و هيستری ضد امريکايی بر منافع ملی استوار نيست. سازمان از خيلی پيش تر می توانست خواهان تشنج زدايی با ايالات متحده امريکا و جلوگيری از وخامت روابط با آن کشور شود. اشغال سفارت يک اشتباه فاحش بود و هزينه های بس سنگين (از جمله جنگ ايران و عراق) برای کشور به بار آورده است.

-تلاش سازمان برای سوق کشور به مسير رشد غيرسرمايه داری در شرايطی پی گرفته می شد که در ديگر کشورها تجارب و نمونه های کافی وجود داشت که اين راه قادر به تحقق مواعيد خود نيست. معنای پيش رفت در اين مسير تقويت بخش دولتی در قبال بخش خصوصی و گسيختن از اقتصاد جهانی به ازای هم پيوندی با اقتصاد کشورهای سوسياليستی بود. سازمان می توانست مطلع باشد که پيمودن اين راه در ساير کشورها نتايج مورد نظر را بدست نداده است. شيفتگی های آرمان گرايانه ما را از به کاربردن عقل، از شک کردن در باره آن چه باور داشتيم محروم می کرد.

در شرايط توده وار بودن حرکت های سياسی و خلاء گسترده ی نهادهای مدني، و با توجه به حمايت فعال اکثريت بسيار بزرگ توده از حکومت، با توجه به حدت تضاد ميان سنت و مدرنيته، قطع نظر از اين که خط مشی ما در قبال جريان "خط امام" اتحاد - انتقاد باشد يا انتقاد - اعتراض، در هر حال سازمان، مثل بقيه نيروهای مخالف ولايت فقيه، ديرتر يا زودتر زير ضرب می رفت. سازمان های سياسی غير ديني، قطع نظر از اين که مشی دموکراسی خواهانه داشتند يا ضد امريکايی يا هر چيز ديگري، اگر می خواستند زير چرخ های سنگين انقلاب توده ای له نشوند، می بايست در سمت سياست "صبر و انتظار" گام به گام پس می کشيدند و سطح عمومی فعاليت خود را متدرجا کاهش و فرصت می دادند تا جامعه آن جوشش و شور انقلابی را پشت سر گذارد.

اين فکر که ما، و نيز کل سکولارها، می توانستيم در سال های پس از انقلاب در وسط صحنه فعال باشيم، با "خط امام" رقابت، يا در برابر آن ايستادگی کنيم، اما دچار سرکوب نشويم تصوری غير واقعی بود. تحليلی که "ايستادگی" در برابر استقرار جمهوری اسلامی ممکن می ديد اگر جنون آميز ارزيابی نشود حداقل غيرمسوولانه بوده است. اين ارزيابی غلط بود که سکولارها آن قدر نيرو داشتند که جلوی استقرار جمهوری اسلامی را بگيرند. ايستادگی در برابر روند استقرار نه تنها به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد، بلکه روند استقرار را خونين می کرد و اين بشدت به زيان دموکراسی و به زيان سکولارها تمام می شد و شد.

در شرايط شور انقلابی فوق العاده بالايی که در آن روزها بر جامعه حاکم بود و کمتر کسی بود که تحمل صبر داشته باشد، آيا پيشه کردن "صبر و انتظار"، از عهده رمانتيسيسم انقلابی فدائيان خلق تا چه حد ساخته بود؟ و اگر رهبری سازمان چنين می کرد از جثه سنگين فدائيان خلق چه باقی می ماند؟ اين بحث را بگذاريم برای بعد.

و حالا مشی سازمان اکثريت در سالهای 61-59 را از منظر ديگر ارزيابی کنيم:
مشی سازمان اکثريت در اين دوره، در مقايسه با ديگر گروه ها را چگونه ارزيابی می کنيم؟ موضوع اين مطالعه ما مقايسه عمکرد نيروهای مختلف غير حاکم با هم ديگر است.
حتی با قالب های فکری امروزينم، من، فرخ نگهدار، معتقدم جهات منفی (چنانچه شمردم) در خط مشی سياسی سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، نسبت به ساير نيروها، بسيار محدودتر و عناصر مثبت در آن خط مشی (چنانکه شمردم) بسيار گسترده تر بوده است. اگر امکان انتخاب برای فعالين سياسی محدود به انتخاب ميان مشی اکثريت و مشی مجاهدين بود، من، هرگز حاضر نبودم و نيستم حتی يک لحظه فکر کنم که مشی آنها بر مشی ما مزيت داشته است.

من مشی سازمان مجاهدين خلق ايران را فاجعه بار، جنايت آلود و موجب بزرگ ترين ضربات به روند تحول سياسی جامعه و به منافع ملی کشور می شناسم. من بر شناخت خود از ماهيت خط مشی سازمان مجاهدين و نقش فاجعه بار رهبری آن سازمان ايستاده ام و طی اين سال ها هرچه پيش تر رفته ايم بيشتر پی برده ام که شناختم از ماهيت آن رهبری و مواضعم در مقابله با آنان تا چه واقع بينانه بوده است.

من تحليل تمام گروه های چپ، به شمول اقليت، راه کارگر، پيکار، رزمندگان و غيره را بشدت ذهنی و برداشت آنان از ظرفيت های موجود در جامعه را کاملا رويايی می شناسم. مشی سياسی آنان در قبال نيروهای تحت هدايت خود بشدت غير مسولانه، فاقد آينده نگری و محکوم به شکست و خسران سنگين بوده است. تحليل اين و اين مشی فعالين سياسی را به گوشت دم توپ تبديل کرد بی آنکه هيچ ميراثی برای آينده برجا گذارد. توهم اين سازمان ها نسبت به ماهيت مفهوم "مردم" يا "خلق" يا "طبقه کارگر" يا نسبت به جايگاه دين در جامعه ايرانی صد بار رمانتيک تر يا توهم آلود تراز درک سازمان اکثريت بوده است.

تحليل و سياست سازمان اکثريت با تحليل و سياست اين گروه ها در آن سال ها اختلافات جدی و بنيادين داشته است. اما مطلقا در هيچ يک از عرصه های اصلی سياست گذاری نيست که آنها ديدگاهی مثبت تر از ما ارايه کرده باشند. اکنون در پايان يک راه 25 ساله هم می توان کارنامه اين دو نحله چپ در ايران را سنجيد:
-هرگاه حد و ميزان گسترش و تعميق دموکراسي، چند صدايي، علنيت، و مدرن سازی در سازمان معيار باشد،
-حفظ کادرها و کمک به پرورش و پختگی سياسی و سازمانی آنان و شمار فعالين آگاه، کارآ و صاحب نظر مورد توجه باشد،
-هرگاه سنجش ظرفيت ها و زمينه ها برای همکاری سياسی و سامان گری اتحادهای بزرگ مورد نظر باشد،
-هرگاه در صد مشارکت در تشکل های دموکراتيک و حد حضور در NGO ها معيار باشد
-هرگاه حضور در صحنه و تاثير گذاری بر ساير نيروهای سياسی کشور معيار باشد،
و ما 25 سال به عقب برگرديم و معيارها همين ها باشد که شمردم، و اگر حق انتخاب ما بين گروه های چپ آن زمان باشد، با اين بافت فکری که الان من و علی اکبر داريم و به استناد حرف هايی که زده ايم، تخمين من اين خواهد بود که:
- من خط مشی سياسی ديگر گروه های چپ را به خط مشی سازمان اکثريت ترجيح نخواهم داد
-و علی اکبر عزيز خط مشی سياسی ديگر گروه ها را بر خط مشی اکثريت ترجيح خواهد داد.

دوست دارم نظر علی اکبر عزيز را در باره اين پديده بدانم که واقعا چرا اغلب جريان هايی که گذشته استبدادی و يا غير آزاديخواهانه ای داشته و امروز از آن گذشته فاصله گرفته اند برای سازمان اکثريت، برای راهی که طی کرده و برای مسوولين آن ارزش، احترام و اهميت معين قائلند. و عموم جريان هايی که گذشته ای غير ليبرالی داشته و هنوز هم از آن طرز فکر جدا نشده اند برای سازمان اکثريت و مسوولين آن نه تنها ارزش و اعتباری قائل نيستند، بلکه نسبت به گذشته و حال سازمان اکثريت نظر منفی دارند.

علی اکبر عزيز به اين حقيقت توجه کند که:
-جريانی از استبداد سلطنتی فاصله گرفته و اصول دموکراسی را تائيد می کنند، کسانی مثل داريوش همايون يا حتی شهريار آهي،
-جريان هايی که از استبداد دينی فاصله گرفته و اصول جمهوريت و مردم سالاری را پذيرفته اند، مثل سعيد جحاريان يا حتی هاشم آغاجري،
-جريان هايی که استبداد کمونيستی فاصله گرفته و اصول سوسيال دموکراسی را پذيرفته اند، کسانی مثل بابک امير خسروی يا مهدی خان بابا تهراني،
-و نيز همه کسانی که از قديم به ارزش های ليبرالی وفادار بوده اند، مثل حسن شريعتمداری يا ابراهيم يزدي،
نسبت به سازمان اکثريت، سير تحول و چهره های به نام آن، احترام و احساس نزديکی دارند و
-تمام جريان هايی که در طيف سلطنت طلبان و در ميان ولايت گرايان بر مواضع استبدادی گذشته را می ستايند،
-همه گروه های مارکسيستی که تحول ايدئولوژيک بنيادينی پشت سر نگذاشته اند، و نيز
- همه کسانی که ساخت و بافت فکری مجاهدين خلق را دارند،
از سازمان اکثريت، سير تحول و عملکرد چهره های شاخص آن بيزارند و نسبت به آن احساس تقابل دارند. از تو انتظار دارم در علل شکل گيری اين تلقی ها و صف بندی نسبت به سازمان اکثريت کمی تامل کنی.

در طول اين 25 سال هميشه گفته ام و نوشته ام که اگر سازمان اکثريت بخواهد گذشته را چراغ راه آينده سازد، عملکرد و تجربه آن دسته از مسوولين گروه های چپ، که خود را در سمت چپ ما قرار می داند، دست کم برای من تا امروز، نور پرداز راه آينده نبوده اند. من از کسانی چون مهندس مهدی بازرگان، از آيت الله منتظري، از دکتر عبدالرحمن قاسملو، از ايرج اسکندری و احسان نراقی خيلی بيشتر ياد گرفته ام و هم با مرور آن سال های تلخ، به خصوص نسبت به بازرگان و قاسملو خود را وام دار می بينم.
* * *

برای خوانندگانی که نوشته علی اکبر شالگونی را نخوانده اند خلاصه سوال های وی را عينا از متن او بريده و در زير آورده ام.
آقای نگهدار ترجيح داده به مهم ترين نکته نوشته من اصلاً جوابی ندهد. هرکس که نگاهی به آن نوشته بيندازد، قاعدتاً درمی يابد که حرف من در آنجا، اعتراض به طفره رفتن او از پاسخ گويی به سؤالی است که پرويز قليچ خانی (در شماره 97 مجله آرش) در باره سياست سازمان اکثريت نسبت به سرکوب ها و کشتارهای سال 1360 مطرح کرده است.
شخص نگهدار با امضای خود، در نشريه کار شماره 120 ، 7 مرداد 1360 به اعضا و هواداران سازمان شان رهنمود ميدهد که کشتارهای هولناکی را که جمهوری اسلامی به راه انداخته، ,نه صرفا از جنبه عاطفی و اخلاقی - که به نوبه خود حائز اهميت است ـ- آن چنان که ضد انقلاب سعی در عمده کردن آن دارد، بلکه از زاويه مصالح ومنافع انقلاب بررسی کنند
آقای نگهدار، سازمان شما در سال 1360 از سرکوب و کشتاری که جمهوری اسلامی عليه مخالفان اش به راه انداخت، با صراحت غير قابل انکاری حمايت کرديد ؛ در باره آن حمايت اکنون چه ميگوئيد؟
چرا از کشتار جريان های سياسی مخالف توسط رژيم دفاع کرديد؟
 البته ميدانم که فرخ نگهدار به احتمال زياد، بازهم به اين سؤال ساده جواب نخواهد داد،
آقای نگهدار فقط به مترقی دانستن جمهوری اسلامی اکتفاء نميکرد، بلکه از آن جنايت ها هم حمايت ميکرد.
گويی خود او نبوده که در سال 60 در حمايت از همان سرکوب به هواداران سازمان رهنمود علنی و مکتوب صادر کرده است!
اما در آن سالها فرخ نگهدار نه انکار بلکه حما يت و همراهی با جنا يت را پيشه کرده بود.

زيرنويسها
[1] در پلنوم مردادماه 1360 در باره وحدت حزب و سازمان 3 نظر وجود داشت. علی توسلی و علی رضا اکبری شانديز می گفتند سازمان تشکلی است از نوع "دموکرات های انقلابی" و بپذيرد که به حزب توده ايران، حزب طبقه کارگر ايران، بپيوندد. علی کشتگر و هيبت الله معينی بود خواهان "وحدت اصولی جنبش کمونيستی" بودند و می گفتند برای تامين اين وحدت بايد با انحرافات حزب توده از مارکسيسم لنينيسم مبارزه شود. پلنوم پذيرفت که حزب و سازمان هردو ماهيتا "گردان پيشآهنگ طبقه کارگر" هستند و بايد با حقوق برابر در باره تمام مسايل وحدت تصميم بگيرند.
[2] همايون در سال 57، پس از آزادی از زندان، عضو گيری و به خانه های تيمی منتقل شد. اما او هم مثل من، هم به مشی چريکی انتقاد داشت و هم مخفی شدن را غلط می دانست. همايون چند روز پس از مخفی شدن خانه تيمی را رها کرده و از نو "علنی" شده بود. اين کار برخی از مسوولين وقت سازمان را بشدت عليه او برانگيخته بود. اگر اين اتفاق برای همايون نيافتاده بود کيفيت سياسی او طوری بود که، پس از انقلاب، موقعيت بسيار موثرتر و پايگاه بسيار قوی تری در سازمان داشت.
[3] در آن روزها ما با رهبری حزب بحث می کرديم که آيا رفتار ما می توانست به گونه ای باشد که مانع از انشعاب شود؟ يادم می آيد که ما با آنها جلسه داشتيم (در منزل شهلا فريد و فريدون احمدی) و کيانوری بر ما برآشفت که اين قدر خود کوبی نکنيد. کشتگر همان خامه ايست. او از شما نيست.
[4] بيش از 100 نفر از اعضاء و هواداران سازمان در طول اين دو سال به دست اعدام سپرده شده اند.
[5] در طول اين دو سال بيش از 120 نفر از اعضا سازمان در جبهه های جنگ جان باختند.
[6]ماجرای نامه به مهندس بازرگان و واکنش سازمان در قبال آن ظرفيت های سازمان و سمت گيری ارزشی استوار آن را به بهترين وجه آشکار می کند. اين ماجرا بسيار آموزنده است. فرصت شد آن را خواهم نوشت.
[7]ده هزار نفر در تشکيلات مادر و ده هزار نفر در تشکيلات جوانان (پيشگام های دانشجويی و دانش آموزی)

 

علی اکبر شالگونی  : آقای نگهدار، اشتباه ميکنيد، شما هيچ نياموخته ايد!   (بخش اول)

پيشينه بحث، سپاس گزاری و سه يادآوری: مجله آرش (شماره ٩٧) در ارتباط با کشتارهای دوره انقلاب و دهه شصت، مجموعه مصاحبه هايی با بعضی فعالان جريان های مختلف سياسی انجام داده بود که مصاحبه با فرخ نگهدار يکی از آنها بود و (به نظر من) در آنجا او تلاش کرده بود موضع سازمان اکثريت و مسئوليت فردی خودش را در قبال کشتار گسترده سال های ٦١- ٦٠ وارونه نشان بدهد و توجيه کند. من در يادداشت کوتاهی يادآوری کردم که نگاهی به حرف های نگهدار ترديدی باقی نميگذارد که وجدان و مسئوليت فردی برای او مفاهيمی کاملاً بيگانه است.

فرخ نگهدار در نوشته ای با عنوان "علی اکبر عزيز! جهت اطلاع مينويسم" سعی کرد از موضع خودش دفاع کند. در پاسخ به آن، من مطلبی نوشتم با عنوان "آقای نگهدار توضيح تان روشنگر بود!" و سعی کردم با استناد به نوشته خود نگهدار و اسناد سازمان اکثريت، نشان بدهم که او از مسأله اصلي، يعنی حمايت از جنايات جمهوری اسلامی در آن سال ها طفره ميرود. در پاسخ به نوشته دوم من، فرخ نگهدار مطلب ديگری نوشت با عنوان "علی اکبر شالگونی عزيز! جهت اطلاع مينويسم - 2" که اکنون ميخواهم به آن بپردازم.

لازم است درهمين جا يادآوری کنم که:
يک - علت تأخير طولانی من در جواب به نوشته دوم آقای نگهدار ادعاهايی است که او در آن نوشته مطرح کرده که مرا ناگزير ميکرد برای پی بردن به درستی يا نادرستی آنها، همه شماره های نشريه "کار" (ارگان سازمان اکثريت) در آن سال ها را به دست بياورم و به دقت بخوانم تا با پيش داوری و بدون سند سخنی نگفته باشم. وظيفه خود ميدانم از همه رفقا و دوستان عزيزی که مرا در تلاشم برای دست يابی به ١٥٠ شماره نشريه "کار" آن دوره ياری رساندند، سپاس گزاری کنم.

دو - انگيزه من در پی گرفتن اين بحث بيش از آن که مرتبط با مسائل گذشته باشد، در باره امروز و آينده است که امثال نگهدارها ميکوشند با بی اعتبار کردن چپ سوسياليستی و انداختن همه تبه کاری های گذشته شان به دوش آن، بار ديگر همان بازی های قديمی شان را، اين بار زير بيرقی ديگر، ادامه بدهند.

سه - برای خوانندگان علاقه مند به ديدن اصل سندهای مراجعه شده در اين نوشته، کليد دسترسی به شماره های مربوطه نشريه "کار" را در پايان اين بخش از نوشته در اختيار می گذارم.

***

1 - پوزش در باره يک اشتباه: وظيفه خود ميدانم قبل از هر چيز، اشتباهی را که از طرف من روی داده تصحيح کنم. در دو نوشته قبلی ام، در مورد موضع گيری سازمان فدائيان اکثريت در قبال سرکوب های سال ٦٠ توسط جمهوری اسلامي، به دو سند از نشريه "کار" اکثريت در آن سال اشاره کرده و مطلب نقل شده از شماره ١٢٠ "کار" را به اشتباه به فرخ نگهدار نسبت داده بودم که پوزش ميخواهم. حقيقت اين است که اين اشتباه از منبع مورد استفاده من بود که قبلاً انتشار يافته بود ولی مسئوليت آن بدون هرگونه اما و اگر بعهده من است. البته اشتباهی که رخ داده تنها و تنها در نام نويسنده است و آن چه را که من به "شخص نگهدار" نسبت داده بودم، توسط رقيه دانشگری بيان شده که همراه با مهدی فتاپور کانديدای سازمان اکثريت برای نمايندگی مجلس شورای اسلامی در انتخابات ميان دوره ای آن سال بوده است.

٢ – وقتی فرخ نگهدار سند رو ميکند: آقای نگهدار نوشته دوم اش را به سه بخش تقسيم کرده است. در بخش اول، او با اشاره به اسنادی ادعا ميکند که (برخلاف آن چه من نوشته ام) سازمان اکثريت با سرکوب ها و کشتارهای آن دوره مخالف بوده است. اما نگاهی به همين اسناد ياد شده توسط آقای نگهدار و تأملی در نحوه برخورد او با اسناد علناً منتشر شده توسط سازمان خودشان ترديدی نمی گذارد که او برای توجيه خودش، آگاهانه وعامدانه همه چيز را دستکاری ميکند. بگذاريد به جای بحث در باره اسناد، نگاهی به خود اسناد(و از جمله به اسناد ياد شده توسط شخص نگهدار ) بيندازيم:

آ – برای يک لحظه فرض ميکنيم همه اسنادی که نگهدار از آنها نام برده، دقيقاً درستی ادعای او را اثبات ميکنند. باز اين سئوال باقی ميماند که نگهدار در باره دو موردی که در نوشته های قبلی من ياد شده اند، چه ميگويد؟ او خيلی ساده آنها را ناديده گرفته و حتی بدتر از آن، با برانگيختن گرد و خاک در باره اشتباه من، مسأله اصلی را دور ميزند. بنابراين من ناگزيرم بار ديگر همان موارد قبلی را پيش بکشم تا حقيقت روشن شود.

سند شماره يک - شماره ١٢٠ نشريه "کار" (به تاريخ ٧ مرداد ١٣٦٠) مصاحبه ای دارد با مهدی فتاپور و رقيه دانشگری دو کانديد سازمان اکثريت که در انتخابات ميان دوره ای مجلس شورای اسلامی از طرف شورای نگهبان حذف شده بودند. لازم به يادآوری است که بخش اول اين مصاحبه در شماره ١١٩ چاپ شده است. در بخشی از اين مصاحبه چنين آمده است :

(( س- رفيق رقيه، اخيرا تعدادی از دختران جوان که متهم به فعاليت در گروه های ماجراجو بودند، اعدام شدند. لطفا نظرتان را درباره اين اعدام ها و پی آمدهای آن بگوييد؟
ج- قبل از اينکه به مساله اعدام تعدادی از دختران و پسران جوان توسط دادگاه های انقلاب بپردازيم لازم است اول به عوامل و شرايط بوجود آورنده اين قبيل خشونت ها توجه کنيم و مساله را نه صرفا از جنبه عاطفی و اخلاقی - که به نوبه خود حائز اهميت است - آن چنان که ضد انقلاب سعی در عمده کردن آن دارد، بلکه از زاويه مصالح و منافع انقلاب بررسی کنيم... در چنين فضائی هم طبعا، اعمال قاطعيت از جانب جمهوری اسلامی جهت دفاع از موجوديت خود، مساله ای است قابل درک و پيش بينی. در اين جا صحبت از زن و مرد بودن و يا نيات حسنه افراد در ميان نيست بلکه پای دفاع از موجوديت انقلاب و در هم شکستن جبهه متحد ضد انقلاب در ميان است... هواداران سازمان در موقعيت خطير کنونی بايد وظايف خود را هوشيارانه تر و قاطعانه تر از پيش انجام دهند.
افشای دسيسه های ضد انقلاب و شناساندن سياست های ضد انقلابی گروهک ها در محيط کار در ميان خانواده و در هر کجا که توده ها حضور دارند، جزء وظايف مبرم هواداران مبارز است.))

اين همان مطلبی است که من به اشتباه آن را به خود نگهدار نسبت داده بودم و حالا روشن است که نه (آن طور که من نوشته بودم) فرخ نگهدار، بلکه رقيه دانشگری گوينده (يا نويسنده) آن بوده است. اما در عين حال ترديدی نيست که اين حرف سازمان فدائيان اکثريت هم هست، چرا که در ارگان رسمی اين سازمان درج شده و هيچ کسی هم در رد آن سخنی نگفته است. آقای نگهدار ميتوانست ضمن يادآوری اشتباه من، نظرش را در باره آن بيان کند. اما او ترجيح داده با به راه انداختن گرد و خاک در باره اشتباه من، ماجرا را از بيخ و بن انکار کند. به نوشته او توجه کنيد:

((اختلاف در تحليل اوضاع سياسی و پيگيری اهداف متفاوت در تمام کشورها، چه دموکراتيک باشند يا نباشند، امری اجتناب ناپذير و بسيار طبيعی است. چيزی که غير طبيعی است اين است که کسی به ديگری رفتارها يا کارهايی را نسبت دهد که ناشی از توهم است و برای اثبات آن هيچ مدرک موثق و يا هيچ شاهد عينی وجود ندارد. بدون اطلاع حرف زدن و زشت تر نمايی رقبای سياسی و سازمانی فقط بد اخلاقی و يا حق کشی نيست. اين کار نشانه عقب ماندگی فرهنگی هم هست. اين کار سد راه آزادی است ... من شواهدی در دست ندارم که ترا متهم کنم که به خاطر تسويه حساب سياسی داری عالمانه، عامدانه و ظالمانه، شک و شبهه پراکنی می کنی... به کمک تجربه زندگی و با شناختی که تا همين جا از منش علی اکبر به دست آورده ام قاعدتا علی اکبر نبايد خودش با چشمان خودش نشريه کار شماره 120 مورخ 7 مرداد 1360 را خوانده باشد. قاعدتا بايد آنچه را که از نشريه کار نقل کرده از منابع دست دوم بوده باشد و اين خيلی طبيعی است. وقتی شما با تمام وجود به صحت حديثی باور داريد آن را فقط به کار می بريد و لزومی به امتحان صحت آن نمی بينيد. حتی از اين هم فراتر ميروم. اگر علی اکبر نشريه کار 120 را می ديد و می ديد که اصلا چنين مطلبی در آن نيست، باز هم باور می کرد که سياست سازمان اکثريت و نوشته های فرخ نگهدار، همان بوده است که او به اشتباه فکر می کرده در کار 120 درج شده است.))

عباراتی که با حروف برجسته مورد تاکيد قرار داده ام، به حد کافی گويا هستند: نگهدار اصلاً منکر اين است که چنين مطلبی در نشريه "کار" چاپ شده است! باور نکردنی است ولی حقيقت دارد! آيا او فکر ميکند جز خودش هيچ کس به آن شماره های نشريه "کار" دسترسی ندارد؟ بعيد است آقای نگهدار تا اين حد ساده لوح باشد. کار او يک نوع چشم بندی است. لابد او پيش خودش حساب کرده که انکار قاطع و پر سر و صدای ماجرا، بی درد سرترين راه جواب دهی است. و مبنای محاسبه اش هم ميتوانسته اين باشد که اولاً بخش بزرگی از خوانندگان نوشته های من و او بعيد است حوصله پيگيری ماجرا و امکان دسترسی به شماره های آن دوره نشريه "کار" را داشته باشند؛ ثانياً از اين طريق ميتوان از پاسخ گويی طفره رفت. در هر حال، انگيزه او هر چه بوده باشد، نشان دهنده ذهنيت ومنش اوست. از کسی که حقيقت را (به قول خودش) چنين "عالمانه، عامدانه و ظالمانه" دست کاری ميکند، چه انتظاری ميتوان داشت!

سند شماره دو – مورد ديگری که من درنوشته های قبلی ام به آن اشاره کرده بودم، اطلاعيه کميته مرکزی سازمان فدائيان اکثريت به تاريخ ٨ تير ماه ١٣٦٠ است که به مناسبت انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی انتشار يافته و در شماره ١١٦ نشريه"کار"
(١٠ تيرماه ١٣٦٠) درج شده است. در اين اعلاميه چنين گفته ميشود:

((ميهن ما لحظات حساسی را ميگذراند. امروز بيش از هميشه وحدت کلمه و وحدت عمل همه ما مهم ترين شرط غلبه ما بر دشمنان ... است... دست در دست يکديگر بگذاريم و با هر عقيده و مسلکی که داريم تحت رهبری قاطعانه امام خمينی اين توطئه کثيف و ددمنشانه را نيز در نطفه خفه کنيم... هواداران سازمان همدوش و همراه با ديگر نيروهای مدافع انقلاب و مدافع جمهوری اسلامی ايران بايد تمام هشياری خود را به کار گيرند. حرکات شبکه مزدوران امپرياليسم امريکا را دقيقاً زير نظر بگيرند وهر اطلاعی از طرح ها و نقشه های جنايتکارانه آنان به دست آوردند فوراً سپاه پاسداران و سازمان را مطلع سازند... از دست زدن به اقدامات خودسرانه، تشنج آفرين و نسنجيده پرهيز کنيم. حفظ آرامش و جلوگيری از تشنج مهم ترين وظايفی است که برعهده ماست... عناصر، گروه ها وسازمان هايی که تاکنون راه کج رفته اند را بازهم به سوی انقلاب فرا خوانيم. بمب گذاری اخير مزدوران امپرياليسم امريکا نشان داد که راه کج رهبران سازمان ها و گروه هايی که برای مبارزه با امريکا تشکيل شدند، ولی امروز خود را در مقابل اين جمهوری و رهبری امام خمينی قرار داده اند، تا چه پايه اشتباه و زيانبار است. چه چيز تأسف بار تراز اين که با استفاده از سياست غلط رهبران اين گروه ها، شبکه های ضد انقلابی مزدور امريکا فرصت يافته اند مردم را در تشخيص عاملين اصلی اين جنايات به اشتباه بيندازند.))

تأمل در عباراتی که برجسته کرده ام، ترديدی باقی نميگذارد که اينها اولاً هواداران سازمان شان را رسماً و علناً به جاسوسی برای نهادهای سرکوب جمهوری اسلامی فرا ميخواندند؛ ثانياً تحت عنوان مقابله با "اقدامات خودسرانه و تشنج آفرين" آنها را از هر نوع انتقاد به رژيم واعتراض به اقدامات آن منع ميکردند؛ ثالثاً همه سازمان های مخالف جمهوری اسلامی و از جمله سازمان های چپ را دست در دست امريکا معرفی ميکردند و برای کشتار رهبران آنها توجيه می تراشيدند؛ رابعاً دفاع از جمهوری اسلامی وحتی دفاع از رهبری خمينی (يعنی نظام ولايت فقيه) را عين دفاع از انقلاب قلم داد ميکردند. فرخ نگهدار اشاره من به اين سند را نيز بی جواب گذاشته است.

فرض کنيم که نگهدار در تنظيم خطوط اعلام شده در اين دو سند هيچ نقش مستقيمی نداشته است. چنين فرضي، هرچند با توجه به نقش او در رهبری سازمان اکثريت در آن زمان، نادرست است، اما سؤال هايی را پيش ميآورد که طفره رفتن از آنها برای نگهدار امکان ناپذير است: آيا اين موضعگيری سازمان شما نبود؟ وآيا شما آن زمان مخالف اين موضعگيری بوديد؟ فکر ميکنم پاسخ اين سؤال ها به حد کافی روشن است.

ب – اما برويم سر اسنادی که فرخ نگهدار در نوشته دومش به آنها اشاره ميکند. او از ٨ سند نام ميبرد تا نشان دهد که " سازمان اکثريت از اعدام های سال ٦٠ حمايت نکرده و صريحا آن را مورد انتقاد قرار داده است". بررسی تفصيلی همه اين اسناد نوشته حاضر را بيش از حد معقول طولانی و بنابراين کسالت بار ميسازد. از اين رو من فقط چکيده مطالب آنها را در اين جا ميآورم. با مطالعه اين اسناد ميشود ديد که

اولاً (بر خلاف ادعای نگهدار) در آنها نه از همه اعدام ها بلکه فقط از بعضی از آنها انتقاد شده است. چکيده نصايح طولانی بيان شده در آنها هم انتقاد از به اصطلاح
"اعدام های بی رويه" است؛ که هواداران نو جوان و ناآگاه را که گول خورده اند، نکشيد؛ که اعدام های شتاب زده باعث ميشود تر و خشک با هم بسوزند؛ که اين افراط کاری ها به جمهوری اسلامی آسيب ميزنند... و از اين قبيل مشاوره های بی ارزش و تو خالي، آن هم به رژيم جنايتکاری که حمام خون راه انداخته بود و مسئولان آن هر روزه علناً در راديو و تلويزيون، در باب مجاز بودن "تمام کُش کردن و زجر کُش کردن ياغی و باغی وطاغی و محارب با خدا" به نيروهای شان رهنمود ميدادند!
ثانياً اگر اين نوع توصيه ها و نصيحت های توخالی را مبنا قرار بدهيم، خود رهبران رژيم ميتوانند ادعا کنند که بهتر و صريح تر از سازمان اکثريت اين کار را انجام داده اند. کافی است فقط به نمونه هايی اشاره کنم که در همين شماره های نشريه "کار" نقل شده است. مثلاً خود خمينی در اوج همان کشتارهايی که به دستور شخص خودش راه افتاده بود، در ١١ مرداد ٦٠ در مراسم تنفيذ حکم رئيس جمهور جديد ، خطاب به بنی صدر و رجوی چنين ميگويد:

((من واقعاً متأسفم از اين که اين مسائل پيش آمد و من مدت های طولانی زحمت کشيدم که اين کارها پيش نيايد و نشود اين طور، لکن شد و... من ميل ندارم اينهايی که از ايران رفتند بيشتر از اين خودشان را مفتضح کنند. آنها هم نروند با آن انگل هايی که رفتند و فرار کردند، بروند باهم بنشينند و صحبت کنند. آنها هم بفهمند که وظيفه اين است که به اين کشور خدمت بکنند. شايد بعد از ده – بيست سال ديگر شما برگشتيد به ايران، يک راهی داشته باشيد.))(به نقل از شماره ١٢٢ "کار" اکثريت ، ٢١ مرداد ١٣٦٠ )

يا هاشمی رفسنجانی در همان موقع (٢ مرداد ٦٠) که هر روزه صدها جوان مبارز را در زندانهای جمهوری اسلامی می کشتند و طبق فتوای همين جنايتکاران، به "دختران باکره" قبل از اعدام تجاوز ميکردند، با ريا کاری تهوع آوری چنين ميگفت:

((... من به اين بچه ها ميگويم، و قلب من را آتش زدند و من سوختم برای يک جوان که اين جور گرفتار شده. من از مسؤلان قضايی تقاضا ميکنم که راه را برای برگشتن اين جوان ها باز کنند. اينها بسياری شان فريب خورده و سالمند. کاری نکنند که اينها روی لجاجت و تعصب بيفتند. بگذاريد اينها راه برگشت داشته باشند... اين حکومت دنباله حکومت علی بن ابی طالب است. ما به خون شما تشنه نيستيم، شما نيروی آينده اين کشوريد ، شما نور چشم مائی ، بيائيد توبه کنيد ونتيجه را ببينيد...)) ( به نقل از همان جا)

اگر چنين حرفهايی ملاک باشد، اين سئوال پيش ميآيد که آن همه جوانان مردم به دست کی و به دستور کی قتل عام شدند؟ اين نوع حرف ها دقيقاً برای توجيه همان قتل عام ها بيان ميشدند. اين حرفها وظيفه ای جز تحميق مردم نداشتند. آنها ميخواستند وانمود کنند که با شورش بی دليلی روبرو شده اند و صرفاً دارند از خودشان و از انقلاب دفاع ميکنند. يعنی درست همان چيزی که اکثريت و حزب توده نيز در توجيه آن قتل عام ها می گفتند.

ثالثاً در همين اسنادی که خود نگهدار نام برده، آشکارا از کشتار رهبران سازمان ها دفاع شده است. مثلاً در پايان همين سند درج شده در شماره ١٢٢ چنين آمده است:

(( ما هم صدا با اکثريت مردم ايران خواهان آن هستيم که دادگاههای انقلاب نسبت به هواداران گول خورده سازمان های چپ رو و آنارشيست سياست ارشاد در پيش بگيرند و حساب انبوه هواداران فريب خورده اين گروهها را از حساب رهبران خائن شان که آشکارا به انقلاب و مردم پشت کرده اند جدا کنند. دادگاههای انقلاب به همان نسبتی که شايسته است نسبت به رهبران اين گروهها برخورد جدی داشته باشند، به سود انقلاب ومردم است...)) (خط زير عبارات را من افزوده ام.)

می بينيد! همه ميدانيم که در آن سال ها معنای "برخورد جدی" همان چيزی بود که فتوا دهندگان حاکم "تمام کُش کردن و زجر کُش کردن" ميناميدند. و نگهدار و همسنگران او نميتوانند ادعا کنند که نميدانستند. رابعاً "سياست ارشاد" در قبال هواداران سازمان ها که اکثريت و حزب توده خواهان آن بودند، جز تواب سازی معنای ديگری نداشت. و همه ميدانيم که اين کار از طريق اعمال خشن ترين و حيوانی ترين شکنجه های جسمی و روانی و خرد کردن کامل شخصيت انسانی زنداني، آن هم در زير سايه بلند و دهشتناک جوخه های اعدام و صدای آوار آتش آنها که هر بامداد و شامگاه سکوت مرگ بر شکنجه گاههای جمهوری اسلامی حاکم ميساختند، صورت ميگرفت. کسانی که جهنم زندان های جمهوری اسلامی را از سر گذرانده اند، خوب ميدانند مصيبتی که اين به اصطلاح "سياست ارشاد" بر سر زندانی ميآورد، گاهی از مرگ چيزی کم نداشت و در واقع اعدام روح و شخصيت بسياری از زندانيان بود. رهبران اکثريت نميتوانند بگويند که از اين حقيقت وحشتناک خبر نداشتند.

پ – حالا برويم سر مواردی که آقای نگهدار دوست ندارد کسی در باره آنها صحبت کند يا اصلاً در باره شان چيزی بداند. البته مواردی که من در زير ميآورم فقط نمونه هايی هستند از انبوه اسنادی که نقل همه آنها اين نوشته را بسيار مطول و خسته کننده خواهد ساخت.

يک – مواردی که رهبران اکثريت تشديد مجازات و حتی اعدام مخالفان جمهوری اسلامی را ميخواهند:

نمونه اول – شماره های ١٠٤ ( ١٩ فروردين ١٣٦٠) و ١١٣ (٢٠ خرداد ١٣٦٠) نشريه " کار" خشم و ناراحتی رهبران اکثريت را از طولانی شدن محاکمه عباس امير انتظام منعکس ميکند. آنها خواهان برخورد قاطع با او هستند و عملاً اعدام او را ميخواهند. و در شماره ١١٤ "کار" (٢٧ خرداد ١٣٦٠) آنها از محکوم شدن او به حبس ابد ابراز خوشحالی ميکنند:

(( ما رأی دادگاه را تأئيد ميکنيم و کيفر مربوطه را در خور خيانت های ارتکاب شده ارزيابی ميکنيم. ما قاطعيتی را که در اين رأی به کار رفته ارج مينهيم و معتقديم که جرايم بر شمرده از سوی دادگاه نه تنها دلالت بر محکوم بودن امير انتظام به جرم جاسوسی به نفع اصلی ترين دشمن مردم يعنی امريکا دارد، بلکه نشان دهنده جرائم جنايت باری است که دولت موقت در طی ٩ ماه زمامداری اش عليه انقلاب و مردم ايران مرتکب شده است.))

به ياد داشته باشيم که اين قبل از حوادث ٣٠ خرداد سال ٦٠ است، يعنی به بهانه اقدامات مسلحانه مجاهدين خلق نميتوان آن را توجيه کرد.

نمونه دوم – شماره ١١٦ "کار" (١٠ تير ١٣٦٠ ) مقاله ای دارد با عنوان "پيامد حوادث اخير و عاجل ترين وظايف دولت " که به بررسی اوضاع بعد از انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی (در هفتم تير) ميپردازد که درآن چنين آمده است:

((خطای فاحش مجاهدين در کاربرد عبارات توخالی و در عين حال تحريک آميز در اعلاميه ٢٨ خرداد و تظاهرات غيرقانونی ٣٠ خرداد بازهم بيشتر موقعيت را به سود نيروهای خط امام و منهزم ساختن جبهه متحد ليبرالی تثبيت کرد. در اين ميان عمل عجولانه دادگاههای انقلاب در صدور احکام اعدام به شيوه ای که صورت گرفت، روی روانشناسی مردم تأثيرات منفی بر جای نهاد. مردم صدور اين احکام را منطقی نمی ديدند و به همين دليل مهم ترين تأثير آن بی ثبات جلوه کردن اوضاع در ذهن بخش های وسيعی از مردم و عدم احساس امنيت بود و در همين رابطه بود که سازمان ما به موقع نسبت به خطرات اين سياست سراسيمه، هشدار داد و آن را دفاعی شتاب زده ارزيابی کرد. اما تهاجم تروريستی شبکه های بمب انداز با سوء قصد به جان آقای خامنه ای و به دنبال آن انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامي، فضای روانی جامعه را آشکارا دگرگون ساخت و عواطف توده ها را نسبت به عاملان اين جنايت به سرعت برانگيخت. توده های وسيع خلق ضمن اين که با حکومت و قربانيان شهيد اين جنايت همدردی و عاطفه ای مشترک احساس ميکنند، در عين حال امروز ديگر تمام بار مسؤوليت حفظ دست آورد های انقلاب و تحقق اساسی ترين خواست های خود را برعهده همين مجلس، همين دولت و همين سپاه می بينند.))

عباراتی که برجسته کرده ام، معنای کاملاً روشن دارند: رهبران اکثريت دارند ميگويند، حالا با خيال راحت ميتوانيد اعدام ها را ادامه بدهيد، زيرا با انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی فضا به نفع شما برگشته و مردم نگران اعدام ها نيستند، بلکه از آنها حمايت هم ميکنند!

نمونه سوم – شماره ١١٨ ( ٢ تير ١٣٦٠) نشريه "کار" در نوشته ای با عنوان " اعدام دو سرمايه دار بزرگ" از اعدام دو نفر از افراد وابسته به جبهه ملی توسط دادگاه انقلاب مرکز، در ٢٢ تير ابراز شادمانی ميکند:

(( کريم دستمالچی و احمد جواهريان در راه استثمار، غارت و بردگی خلق های ايران و جهان توسط امپرياليسم جهانی به سرکردگی امپرياليسم امريکا دست و زبان و گوش وچشم امريکای جنايتکار بودند. آنها در اجرای نقشه های امپرياليسم امريکا و شکست انقلاب خونبار مردم ايران به نا آرامی ها ی سياسی دامن ميزدند، برای گسترش موج خشونت و ترور مزدور اجير ميکردند، مردم را به قيام مسلحانه عليه جمهوری ترغيب ميکردند، پشتيبان و همکار دستجات مسلح ضد انقلابی بودند و در رهبری جريانات امريکايی نظير جبهه ملی و حزب خلق مسلمان قرار داشتند. اعدام مبارک و فرخنده کريم دستمالچی و احمد جواهريان، کوخ نشينان را شادمان و امپرياليسم امريکا را عزادار کرد. اقدام دادگاه انقلاب اسلامی مرکز در اعدام کريم دستمالچی و احمد جواهريان مورد پشتيبانی قاطع ماست.))

حتی از متن همين نوشته هيستريک هم ميتوان دريافت که اين دو نفر در عمليات مسلحانه شرکت نداشته اند و اتهام امريکايی بودن شان هم به اعتبار وابستگی شان به جبهه ملی يا حد اکثر حزب خلق مسلمان است! اما تأکيد بر سرمايه دار بودن آنها هم مسلماً پياز داغی است که تبليغاتچی های اکثريت برای قابل هضم کردن دست پخت شان لازم داشته اند و گرنه همه ميدانيم که اگر قرار بود جمهوری اسلامی سرمايه داران بزرگ را سربه نيست کند، بسياری از آنهايی که دور و بر خمينی بودند، حالا ميبايست زير خاک خفته باشند.

نمونه چهارم – شماره ١٢٢ (٢١ مرداد ١٣٦٠) در مقاله ای با عنوان "حکومت جمهوری اسلامی در قبال هواداران گروههای منحرف بايد سياست ارشادی در پيش گيرد" با انتقاد از" اعدام های شتاب زده " هواداران سازمان های مخالف، خواهان تفکيک حساب رهبران اين سازمان ها از حساب هواداران جوان به اصطلاح "فريب خورده" است:

((بدون ترديد در برابر جنايات جبهه براندازی به سرکردگی امريکا، انقلاب مجاز است که با قاطعيت و بدون تزلزل از خود دفاع کند... سرکوب بدون مماشات جريان های سياسی که کمر به شکست انقلاب خونبار مردم ايران بسته اند و عليه آن مسلحانه دست به جنايت ميزنند از ارکان دفاع از انقلاب است. در اين هيچ گونه شبهه و ترديدی وجود ندارد و ميبايد اذهان مردد و متزلزل را نسبت به درستی اين باور انقلابی مؤمن و معتقد ساخت... ما هم صدا با اکثريت مردم ايران خواهان آن هستيم که دادگاههای انقلاب نسبت به هواداران گول خورده سازمان های چپ رو و آنارشيست سياست ارشاد در پيش گيرند و حساب انبوه هواداران فريب خورده اين گروهها را از حساب رهبران خائن شان که آشکارا به انقلاب و مردم پشت کرده اند ، جدا کنند. دادگاههای انقلاب به همان نسبتی که شايسته است به رهبران اين گروهها برخوردی جدی داشته باشند، به سود انقلاب و مردم است...))

از آقای نگهدار ميپرسم آيا دفاع از اعدام ها و سرکوب های خونين آن سال ها صريح تر از اين ممکن است؟ آيا از مردم ايران و مخالفان جمهوری اسلامی طلب کاريد که با لحن محمدی گيلانی و لاجوردی و موسوی تبريزی از اعدام ها دفاع نکرده ايد؟!

نمونه پنجم – در شماره ١٢٨ (اول مهر ١٣٦٠) هيأت تحريريه نشريه "کار" با امضای خود به انتقادات روزنامه کيهان (که در چند سرمقاله، از موضع سازمان فدائيان اکثريت در باره اعدام ها و برخورد با مخالفان انتقاد کرده) پاسخ ميدهد. پاسخ " کار" بسيار دوستانه است:

((... ضمن استقبال از روش منطقی و معقول آن روزنامه در نقد و بررسی ديدگاهها و راه حل هايی که از جانب مدافعان انقلاب عرضه ميشود ... .... برای روزنامه کيهان و ساير مطبوعات روزانه که در يک مبارزه طولانی عليه ضد انقلاب و خط سازش شکست های فاحشی به آنان وارد آورده وخود را اين قدر از چنگ آنان رهانيده اند، آرزوی پيشرفت های بيشتری داريم.))

[به عنوان معترضه بايد يادآوری کنم که همه آنهايی که دوره انقلاب را به ياد دارند، ميدانند که اين "رها شدن کيهان و ساير مطبوعات روزانه از چنگ ضد انقلاب و خط سازش " از طريق اخراج و سرکوب همه روزنامه نگاران آزادی خواه و مستقل به وسيله باندهای چماقدار حزب اللهی صورت گرفت!].

به هر حال، در اين نوشته، آنها با آوردن نمونه هايی چند از موضع گيری های شان سعی ميکنند به کيهان نشان بدهند که مخالف اعدام و سرکوب نيستند، بلکه معتقدند که تر و خشک را نبايد باهم سوزاند. مثلاً اين نوشته از "کار" شماره ١٢٥ را نقل ميکنند:

((نيروهای امنيتي، انتظامی و همه سازمان ها و نهاد های انقلابی وظيفه دارند با اين شبکه های تروريست و بمب گذار به مقابله برخيزند و فعاليت خود را بر شناسايی و دستگيری عوامل واقعی ترور و شبکه های عملياتی تروريست ها و کسانی که در اين عمليات شرکت دارند ، متمرکز سازند. برخورد های خشن و انتقام جويانه با هواداران ساده گروهک ها تروريسم را به هيچ وجه مهار نميکند. صدور احکام اعدام برای جوانان کمتر از ١٨ سال و يا کسانی که در عمليات مسلحانه شرکت نداشته اند، غير قابل توجيه و غير قابل دفاع است.))

جالب اين است که فرخ نگهدار در نوشته دوم خودش برای نشان دادن اسناد مخالفت شان با اعدام ها، به دو مقاله از همين شماره ١٢٨ اشاره ميکند، اما از اين جوابيه هيأت تحريريه "کار" نامی نميبرد. درحالی که به نظر من اگر کسی ميخواهد موضع سازمان اکثريت در باره کشتارهای سال ١٣٦٠ را بداند کافی است به همين جوابيه مراجعه کند که آنها به قلم خودشان موضع شان را توضيح ميدهند. در اين جا لازم ميدانم توجه خواننده را به عباراتی که برجسته کرده ام،جلب کنم: ظاهر قضيه اين است که اکثريت نه فقط با اعدام جوانان کمتر از ١٨ سال، بلکه هم چنين کسانی که درعمليات مسلحانه شرکت نداشته اند، مخالف است. اما حقيقت اين است که آنها با اعدام فقره دوم مخالفتی نداشتند، زيرا ميدانيم که بارها و بارها بر ضرورت مجازات شديد "رهبران خائن گروههای چپ رو و آنارشيست " تأکيد ميکردند، در حالی که اکثر گروههای مورد نظر آنها در آن موقع عمليات مسلحانه انجام نميدادند. اين دو پهلو گويی وظيفه خاصی داشت: رهبران اکثريت (و حزب توده) از انعکاس اعدام ها و سرکوب ها در ميان مردم و از جمله در ميان پايه های سازمان های خودشان باخبر بودند و از اين رو ناگزير بودند طوری حرف بزنند که هم مقامات جمهوری اسلامی را نرنجانند و هم تبليغات شان را برای پايه های سازمانی شان قابل هضم تر سازند.

نمونه ششم – شماره ١٣١ ( ٢٢ مهر ١٣٦٠ ) مقاله ای دارد با عنوان "در حاشيه دفاع بازرگان از مجاهدين تروريست" که مقاله بسيار تکان دهنده ای است که بعداً در باره آن توضيح بيشتری خواهم داد. اما در اين جا فقط اشاره ميکنم که در اين مقاله نيز يک بار ديگر آنها موضع شان را در باره اعدام ها تکرار ميکنند که اگر جمهوری اسلامی اطلاعيه ده ماده ای دادستانی را به طور دقيق اجرا ميکرد و:

(( به مردم نشان ميداد که آزادی سياسی را برای مدافعان انقلاب تأمين ميکند و انقلاب شکنان را باشدت و قاطعيت سرکوب ميکند، امروز اعتماد مردم به نظام جمهوری اسلامی و توان آن برای گسترش عدالت اجتماعی به حدی اثبات شده بود که ديگر کسی نگران آن نبود که اين عوام فريبی های ليبرالی به گوش مردم بنشيند.))

عباراتی که برجسته کرده ام، ترديدی باقی نميگذارند که سازمان اکثريت خواهان ادامه قاطع اعدام های مخالفان جمهوری اسلامی است.

نمونه هفتم – در شماره ١٣٢ (٢٩ مهر ١٣٦٠ ) نيز در مقاله ای با عنوان "قدرت جذب دوستان هنر هر انقلاب مردمی است" همين موضع را تکرار ميکنند و بعد از نام بردن از نيروهای ضد انقلاب که طبق معمول از زمين داران بزرگ شروع ميشوند و به ليبرال ها و بنی صدری ها و سه نقطه (که ميشود بسته به اوضاع و احوال هر مخالف جمهوری اسلامی را در آن جای داد) ختم ميشوند، تأکيد ميکنند که:

((با اين جبهه متحد ضد انقلاب، بديهی است که بايد بدون مماشات و مدارا وارد اقدام و عمل شد تا هرگز ديگر امکان تخريب و ويرانگری نيابد. در عرصه رويارويی با جبهه ضد انقلاب، هرگونه عقب نشيني، هرگونه نرمش و دم سازي، به معنای بردن انقلاب به مسلخ مرگ است که بايد جداً از آن برحذر بود.))

نمونه هشتم – شماره ١٤٧ ( ١٤ بهمن ١٣٦٠ ) نشريه "کار" گزارشی دارد با عنوان "مردم آمل با شعار مرگ بر آمريکا، سلطنت طلبان و مائوئيست های آمريکايی را تار و مار کردند" که نمونه جالبی از خبر سازی بی شرمانه اکثريت است. زيرا با جسارتی گوبلزی عمليات آمل را محصول همکاری مستقيم اتحاديه کمونيست ها و سلطنت طلبان و مجاهدين و بنی صدری ها معرفی ميکند. در حالی که همه ميدانيم که چنين ائتلافي، لااقل در آن سال ها، اصلاً ناممکن و غير قابل تصور بود. در اين گزارش رسماً اعلام ميشود که:

(( فدائيان خلق (اکثريت) و نيروهای حزب توده ايران از همان نخستين لحظات يورش مهاجمان ضدانقلابي، دوش به دوش مردم و نيروهای انتظامی شهر با فداکاری در سرکوب و دفع مهاجمان فعالانه شرکت داشتند و دو تن از رفقای ما و حزب در حوادث آمل توسط مهاجمان ضدانقلابی از ناحيه شکم و سر مجروح شدند که هم اکنون در بيمارستان بستری هستند.))

در گزارش ش کوه شده که مقامات انتظامی حاضر نشدند به "رفقای ما" اسلحه بدهند تا در کنار آنها بجنگيم:

((ما ابتدا طی تماس تلفنی با مقامات شهر اعلام کرديم و گفتيم رفقای به خدمت رفته و از جبهه برگشته آماده گرفتن اسلحه هستند، بگذاريد در کنار برادران سپاه و بسيج مسلحانه عمل کنيم. از ما تشکر کردند وما فعالانه در سطوح گسترده حرکت داشتيم ... در تمامی محلات و نقاط درگيری رفقای ما و حزب در ... سازماندهی کارها نقش مهمی داشتند.))

به نظر من، همين يک گزارش کافی است تا بدانيم که(برخلاف ادعای امروزی فرخ نگهدار) سازمان اکثريت نه تنها مخالف اعدام ها نبود و نه تنها آن اعدام ها را تأئيد ميکرد، بلکه در مواردی حتی برای مشارکت در کشتن مخالفان اعلام داوطلبی ميکرد.

نمونه نهم – در شماره ١٥٠ (٥ اسفند ١٣٦٠) نوشته ای با عنوان "امام خمينی تصريح کردند..." دستور خمينی در باره تهيه فهرستی از زندانيان سياسی که قابل عفو باشند را بررسی ميکند. و بعد از چاپلوسی های چندش آوری در باره "رأ فت انقلابی و انسانی امام خمينی"، زندانيان سياسی را به سه گروه تقسيم ميکند:

((هم اکنون در ميان انبوه کسانی که در زندان های جمهوری اسلامی به سر ميبرند، گروه بندی زير قابل تشخيص است: [1] سرکردگان باندها، دستجات و گروههای مسلحی که در ارتکاب جنايت عليه انقلاب مستقيماً و به طور فعال شرکت داشته اند. آلودگی اينان به خيانت و جنايت تا بدان پايه است که پس از دستگيری نيز بر مواضع خيانت کارانه خود اصرار دارند و هم چنان معتقد به براندازی جمهوری اسلامی ايران هستند. اين دسته، گروه معدود زندانيان را تشکيل ميدهند که با هيچ منطقی نميتوان آنها را مورد عفو قرار داد... [2] اکثريت قاطع زندانيان، جوانان صادق و ماهيتاً انقلابی هستند که در نتيجه خيانت باند رجوی – خيابانی به سراشيب انحطاط در غلتيدند، گمراه شدند و در راه دشمنان انقلاب گام گذاشتند. اين گروه وسيع از زندانيان، که اعضای ساده و هواداران گروهکها، به ويژه سازمان مجاهدين را تشکيل ميدهند، امروز به خيانت رهبران خود آگاهند و با نفرت و انزجار از آنها ياد ميکنند. آرمان و آرزوی آنان جانبازی در راه انقلاب و مردم است. آنها از کرده خود پشيمانند و با همه نيروی شور... آماده اند که خدمت گزار مردم و انقلاب باشند... [و] در جبهه های مقاومت در برابر تجاوزگران صدامی جان خود را فدا کنند. عفو اما خمينی برای اين گم کرده راهان ... موهبتی است... [3] و اما گروه سوم، از پيگير ترين و خستگی ناپذيرترين مدافعان انقلاب و خط ضدامپرياليستی و مردمی امام خمينی اند که در نتيجه اعمال سياست محافل راست وتنگ نظر جمهوری اسلامی ... بازداشت شده و در اسارت و زندان به سر ميبرند. اين گروه که تعداد آنها به صدها تن ميرسد، هواداران و اعضای سازمان ما و حزب توده ايران هستند ...)) (کروشه ها افزوده من هستند.)

نگاهی به اين نوشته چند نکته را روشن ميسازد: اول اين که نويسندگان اکثريت خواهان سرکوب هر چه شديدتر زندانيان سر موضعی هستند(که در اين جا آنها را جزو گروه اول معرفی ميکنند) و تأکيد ميکنند که هر گونه برخورد نرم با اينها اشتباهی جبران ناپذير خواهد بود. دوم اين که همه زندانيان سرموضع را عمداً جزو رهبران گروههای مسلح معرفی ميکنند که مجازات شان در جمهوری اسلامي، به ويژه در آن سال ها، قطعاً اعدام بود. در حالی که سرموضعی ها نه اقليت زندانيان را تشکيل ميدادند، نه همه به گروههای مسلح تعلق داشتند و نه همه از رهبران گروهها بودند. سوم اين که عملاً ميگويند زندانيانی بايد آزاد شوند که آماده فداکاری در راه جمهوری اسلامی باشند وحتی حاضر باشند به جبهه ها و دم توپ بروند. کسانی که جهنم زندان های جمهوری اسلامی را در آن سال ها از سر گذرانده اند، خوب ميدانند که آنها همان سياست تواب سازی زندانبانان جمهوری اسلامی را تکرار ميکنند که تواب های نگون بخت را وادار ميکردند دسته جمعی سينه بزنند و دم بگيرند که: " کفاره گناه ما سنگر شدن در جبهه هاست "!

در هر حال اين نوشته نشان ميدهد که نويسندگان اکثريت در آن هنگامه کشتار ها، خط تبليغاتی خود را تقريباً به طور کامل با تبليغات آدمکشان جمهوری اسلامی انطباق داده بودند. قبلاً (در توضيحات مربوط به نمونه پنجم، يعنی جوابيه "کار" به روزنامه کيهان) اشاره کردم که اکثريت فقط با اعدام افراد مرتبط با مبارزه مسلحانه موافق نبود، بلکه بارها بر ضرورت مجازات شديد "رهبران خائن گروههای چپ رو و آنارشيست" تأکيد ميکرد. اما ميبينيم که در اين گروه بندی زندانيان سياسی (در آخرين روزهای سال ٦٠) آنها همه زندانيان سرموضعی را هم در خور شديدترين مجازات ها ميدانن ، منتها به نحوی موذيانه همه آنها را با مبارزه مسلحانه مرتبط ميسازند تا راحت تر بتوانند دست پخت شان را به خورد مردم بدهند.

دو – نمونه هايی از توجيه جنايات جمهوری اسلامی. ظاهراً منطق اصلی حاکم بر تحليل اکثريتی ها (و البته مرشد آنها، حزب توده) اين بود که جمهوری اسلامی چون در ضديت با امريکاست ، بنابراين، علی رغم همه واپسگرايی ها و سرکوب گری های اش يک حکومت مترقی است وترقی خواهی آن در صورت ادامه دشمنی آن با امريکا بيشتر خواهد شد. با اين منطق سحرآمی ، همه جنايات جمهوری توجيه ميشدند. البته بعداً توضيح خواهم داد که اين فقط ظاهر قضيه بود. اما نقداً بگذاريد به نمونه هايی از اين توجيهات چندش آور اشاره کنم:

نمونه اول – در شماره ١٣١ نشريه "کار" (٢٢ مهر ١٣٦٠) مقاله ای آمده است با عنوان "در حاشيه دفاع بازرگان از مجاهدين تروريست" که در واقع جوابی است به سخن رانی هفته پيش مهندس بازرگان در مجلس شورای اسلامی که در آنجا او با انتقاد از اعدام های گسترده، گفته است اقدامات مجاهدين عليه جمهوری اسلامی يک مسأله صرفاً داخلی است و به ميان کشيدن پای آمريکا در برخورد با آنها و بستن همه مخالفان به آمريکا کاری نادرست و زيان بار است. لازم است يادآوری کنم که در همان جلسه مجلس، مخالفان اجازه نميدهند بازرگان سخن رانی اش را تمام کند و بعد هم حزب اللهی ها در همه جا برای محکوم کردن بازرگان راه پيمايی های زيادی راه مياندازند. رهبران اکثريت اين فرصت را برای چسباندن صريح و مستقيم بازرگان به آمريکا و حتی اسرائيل (!) غنيمت ميشمارند:

(( شکی نيست که مسعود رجوی هم مثل بازرگان مليت ايرانی دارد، لهجه و سجل او نيز ( برخلاف نزديک ترين دوستان بازرگان ) ايرانی است. لاکن سياست آنها تماماً آمريکايی است. آنها در مهم ترين و حياتی ترين مسأله موجود طابق النعل بالنعل با ريگان و کارتر و صدام وبگين وهمه هم نوعان شان کاملاً موافقت دارند... شاه و سادات فقط به اين دليل امريکايی بودند که مجری سياست های امريکا در ايران و مصر بودند و اکنون بازرگان ورجوی نيز دقيقاً همين طورند، درمهمترين و اساسی ترين مسائل روز کوچک ترين اختلافی با آمريکا ندارند.))

اما نکته اصلی من در باره اين مقاله به موضع گيری اکثريت در قبال کشتارهای آن سال خونين برميگردد. توجه کنيد:

(( مردم ساده انديش و ساده دل فکر ميکنند گرچه بازرگان فکرش و عملش امريکايی است ولی در اين مورد مشخص دراعتراض به اعدام های بی رويه حق با بازرگان است و او در اين مورد راست ميگويد. لاکن حقيقت صد در صد جز اين است. يعنی در اين مورد مشخص هم حق با آقای بازرگان نيست. نه به اين معنا که سياست جمهوری اسلامی با مجرمين و منحرفين بدون اشتباه اساسی است. حق به اين دليل با آقای بازرگان نيست که او هم درست مثل امريکا و انگليس، مثل سلطنت طلبان و ديگر مرتجعين انگشت گذاشتن روی نقطه ضعف جدی جمهوری اسلامی را در برخورد با خطاکاران وسيله دشمنی با جمهوری اسلامی و تطهير امپرياليسم امريکا ساخته است. قصد آقای بازرگان از انگشت گذاشتن روی نقطه ضعف های جمهوری اسلامی تضعيف جمهوری اسلامی در برابر امپرياليسم است ، نه تقويت آن.))

دقت در عباراتی که مورد تاکيد قرار داده ام، جای ترديدی باقی نميگذارد که اکثريت، انتقاد از جمهوری اسلامی را حتی در مورد کشتارهای بی رحمانه ای که راه انداخته، در صورتی مجاز ميداند و تا حدی درست ميداند که موجب تقويت آن شود، نه تضعيف آن. و هر کسی را که اين شرط را رعايت نکند صد در صد آمريکايی ميداند. معنای آمريکايی بودن و مجازات آن را هم که ميدانيم در آن سال ها چه بود. از همين استدالال اکثريت ميتوان به روشنی دريافت که همه انتقاداتی را هم که در آن موقع از به اصطلاح "اعدام های بی رويه" ميکرد، صرفاً برای تقويت جمهوری اسلامی ميکرد و هيچ کاری نميکرد که مايه تضعيف آن بشود.

نمونه دوم – شماره ١٢١ ( ١ مرداد ١٣٦٠) "کار" در مقاله ای با عنوان "فرار رجوی " بعد از انتقاد از فرار مسعود رجوی که جمهوری اسلامی را گذاشته و به امپرياليست ها پناه برده، اعلام ميکند که:

((فدائيان خلق امروز حتی زمانی که به نام جمهوری اسلامی اعدام شان را اجراء ميکنند، قهرمانانه سينه سپر ميکنند و از اعتقادات انقلابی خود، از ضرورت پشتيبانی از خط امام در برابر امپرياليسم امريکا، از ضرورت تقويت اين جمهوری ... دفاع ميکنند ... فدايی واقعی کسی است که به هيچ قيمت حتی به بهای تمام هستی خويش حاضر نيست به ضد انقلاب ... گوشه چشمی نشان بدهد و قدم از راه بگرداند، کاری که امثال رجوی ها اصلاً حتی قادر به درک يک گوشه از آن هم نيستند...))

و در شماره ١٣٢ (٢٩ مهر ١٣٦٠) در نوشته کوتاهی به عنوان "توصيه به دوستان و هواداران سازمان" چنين آمده است:

((هفته گذشته خبر دردناک شهادت فرزين و حميد رضا را شنيديم. آنها را با شرکت کنندگان در تظاهرات مسلحانه اشتباهی گرفته و تيرباران کرده اند. اين مسلم است که انقلاب برای اين که به ثمر بنشيند، خلق بايد قربانی های بسيار نثار کند. لاکن وظيفه هر انقلابی است که در دشوارترين شرايط نيز همواره با پای بندی به اصول و برای تحقق آرمانی که تبلور خواست انقلابی توده هاست ، بکوشد و در اين راه از تمامی طرق ممکن برای کاستن از زيان ها بهره گيرد.))

به عبارت ديگر، رهبران اکثريت سعی ميکنند به اعضاء و هواداران القاء کنند که جمهوری اسلامی حتی اگر ما را بکشد، بر حق است و نبايد دست از حمايت از آن برداريم! در عباراتی که مورد تاکيد قرار داده ام،دقت کنيد.آنها برای هواداران لالايی ميخوانند که انقلاب به فداکاری نياز دارد، مهم اين نيست که جمهوری اسلامی با شما و با مردم چه ميکند، مهم اين است که با امريکا چه ميکند. اگر دشمنی آنها با امريکا ادامه يابد، رابطه شان با شما و با مردم عوض خواهد شد، بايد کاری نکنيم که دشمنی آنها با امريکا به دوستی تبديل شود. البته بعداً نشان خواهم داد که آنها از کيسه خليفه ميبخشيدند.
تا هواداران و اعضای ساده به دست به اصطلاح "انقلاب" تيرباران ميشدند، اين لالايی خوانی ادامه داشت، اما به محض اين که ديدند خطر دارد به خودشان هم نزديک ميشود، ف لنگ را بستند و خمينی شد ضد انقلاب!

تا اينجا به نظر ميرسد آنها با منطق معروف "دشمن دشمن من، دوست من است" حرکت ميکنند، اما اين فقط ظاهر قضيه است. ببينيد:

نمونه سوم – در همان شماره ١٣١ "کار" در مقاله ای با عنوان "پاسخ امام به رئيس مجلس، پاسخ به خواست محرومان" که در رابطه با جواب خمينی به استفتای رفسنجانی در باره "احکام اوليه و ثانويه" نوشته شده، چنين ميگويند:

((با اختيارات تازه ای که امام خمينی در پاسخ نامه آقای رفسنجانی به مجلس شورای اسلامی تفويض کرد، گام بلندی در راه إعمال ارده مردم در تعيين سرنوشت خود به پيش برداشته شد...))

و در پايان مقاله معلوم ميشود که اين "گام بلند" ادامه همان گام هايی است که "با بيرون ريختن ليبرال ها از رأس حکومت" آغاز شد و موانعی که در مقابل زحمتکشان وجود داشت "سرانجام در حال از ميان رفتن است". دقت کنيد: جشن گرفته اند که خمينی اختيارات جديدی به مجلس تفويض کرده! و اين زمانی است که مقدمات تبديل "ولايت فقيه" به "ولايت مطلقه فقيه" چيده ميشد! حالا بهتر ميدانيم که بحث مربوط به "احکام اوليه و ثانويه" مقدمات آن چيزی بود که بعدها به عنوان "ولايت مطلقه فقيه" به خورد مردم داده شد، آن هم به بهانه دفاع از منافع کارگران!

در واقع رهبران اکثريت برای توجيه دفاع شان از جمهوری اسلامي، دست کم به دو اختلاس نظری نياز داشتند. اول اين که همه مخالفان جمهوری اسلامی را امريکايی قلمداد کنند؛ دوم اين که عملاً انقلاب را مساوی با حاکميت روحانيت و تثبيت ولايت فقيه جا بزنند. اما حقيقت اين است که طرح های امريکا هرچه بود، اکثريت قاطع مخالفان جمهوری اسلامی نيروهايی بودند که به امريکا ربطی نداشتند، بلکه خود از بطن انقلاب بيرون آمده بودند و اولين دليل مخالفت بسياری از آنها نيز اصل ولايت فقيه بود که روحانيت حاکم با تحميل آن ميکوشيد انقلاب را اسير و خفه کند و دهان همه شان را ببندد. هر دو مورد اختلاس آن قدر آشکار بود که رهبران اکثريت نميتوانند بگويند ندانسته مرتکب اش شده اند.

دقت در عبارات بالا جای ترديدی باقی نميگذارد که بی مهار شدن اقتدار ولی فقيه فقط به نفع مردم ارزيابی نميشود، بلکه عين إعمال اراده مردم برای تعيين سرنوشت شان معرفی ميشود. به عبارت ديگر، حمايت اکثريت از جمهوری اسلامی صرفاً با ضد امپرياليسم آن قابل توضيح نيست: آنها فقط با منطق "دشمن دشمن من دوست من است" حرکت نميکردند، بلکه برای تقويت ولايت مطلقه فقيه نيز ميکوشيدند و فرمان ها و فتواهای خمينی را تجلی اراده مردم معرفی ميکردند. کسانی که خودشان را در چنين موضعی قرار ميدهند، طبيعی است که برای دفاع از حکومت و سياست های اصلی آن به هر کاری دست بزنند.

نمونه چهارم – در شماره ١١٦ ( ١٠ تير ١٣٦٠ ) در همان مقاله " پيآمد حوادث ..." که پيشتر از آن نقل کرده ام، آنها در اشاره به "خرابکاری" بنی صدر ميگويند:

((آقای بنی صدر در تمام طول پائيز و زمستان گذشته در حالی که دشمنی خود را با حزب جمهوری پنهان نميکرد، با بهره گيری از ظريف ترين مانوورها کوشيد بگويد,آخوندها نميگذارند,. البته مانوور وی کم بی تأثير هم نبود.))

می بينيد، حتی مخالفت با سلطه خفه کننده آخوندها نشانه دشمنی با مردم قلمداد ميشود.
نمونه پنجم – در شماره ١٢٨ (اول مهر ١٣٦٠) در مقاله "حرف هايی که زده ايم و رهبران مجاهدين نشنيدند" در همان راستای توجيه جنايات رژيم، ميگويند:

((ما به آنها گفتيم قانون را بپذيريد و خود را در چهارچوب قانون قرار دهيد، از اطلاعيه ده ماده ای دادستان انقلاب استقبال کنيد، در بحث آزاد شرکت کنيد و حرف خود را بزنيد. ما نوشتيم و گفتيم که در اين جمهوری کسانی مجبورند غيرقانونی فعاليت کنند که ضد انقلابی عمل ميکنند. ما تأکيد کرديم اگر دشمن اصلی شما امپرياليسم امريکا و سياست شما اتحاد با همه نيروهای ضدامپرياليستی باشد، قطعاً فعاليت شما هم در چهارچوب قانون اساسی و اطلاعيه ده ماده ای ميگنجد. اما متأسفانه حقيقتی به اين واضحی را اين رهبران نشنيدند... مسئوليت اصلی و بار تمام فجايعی که رخ داده است برعهده رهبری مجاهدين و در رأس همه مسعود رجوی است.)) (تاکيد از من است.)

هر نظری که در باره مسعود رجوی و رهبری مجاهدين داشته باشيم، کشتار گسترده و بی رحمانه ای که جمهوری اسلامی به بهانه مقابله با تاکتيک مسلحانه مجاهدين راه انداخت، از نظر هر انسانی که ذره ای برای جان آدمی زاد ارزش قايل باشد، غير قابل توجيه است و هميشه غير قابل توجيه خواهد ماند. اما می بينيم که رهبران اکثريت، جمهوری اسلامی را تبرئه ميکنند و به قول خودشان "بار تمام فجايع" رااز دوش آمران و عاملان آن جنايات وحشتناک برميدارند.

جالب اين است که حتی امروز هم فرخ نگهدار دست از آن توجيه تراشی ها بر نداشته است و در نوشته دوم اش از من ميخواهد موضع ام را نسبت به عمليات مجاهدين روشن کنم که بعداً به آن خواهم پرداخت. اما همين جا بگذاريد يادآوری کنم که کاهش دادن همه قربانيان کشتارهای آن سال ها به مجاهدين، خود يک تحريف جنايتکارانه واقعيت است. آيا همه آنهايی که در آن سال ها مظلومانه کشتار شدند، از سازمان مجاهدين يا سازمانهای مسلح بودند؟ جواب رهبران اکثريت به اين سؤال به حد کافی روشن است. در همين جا می بينيم که آنها ميگويند"در اين جمهوری کسانی مجبورند غيرقانونی فعاليت کنند که ضد انقلابی عمل ميکنند". از آنجا که منظور از " قانون" در اين عبارت، قانون جمهوری اسلامی و حتی اطلاعيه مرکز آدم کشان آن، يعنی دادستانی انقلاب است، معنای حرف اکثريت اين ميشود که ضد انقلاب کسی است که رژيم ميگويد ضد انقلاب است! توجه داشته باشيد که اين استنباط من از حرف آنها نيست. آنها معيار بسيار روشنی به دست داده اند و با تأکيد ميگويند: برای اين که ضدانقلاب نباشيد بايداولاً دشمن اصلی شما امپرياليسم امريکا باشد و ثانياً با همه نيروهای ضد امپرياليست در اتحاد باشيد. معنای حرف آنها کاملاً روشن است: اگر در اتحاد با جمهوری اسلامی نباشيد، ضد انقلاب هستيد!

در همين شماره "کار" در مقاله ديگری با عنوان "همبسته ای از جنون و خيانت" که در باره تظاهرات مسلحانه (١٨ شهريور ٦٠) مجاهدين نوشته شده (و به نوشته جمشيد طاهری پور، نويسنده آن خود فرخ نگهدار بوده است) آنها همين خط را ادامه ميدهند:

((به اعتقاد ما مسئول اصلی اين فجايعی که رخ ميدهد، اين دردهايی که سينه مردم را می خراشد و خون اين نوگلانی که جانشان را فدای شيرين کام کردن دشمنان اين انقلاب کرده اند، مشخصاً رهبران خيانتکاری هستند که سازمان مجاهدين خلق را تا بدين حد به انحطاط کشيده اند. روش دادگاههای انقلاب که سراسيمه، عجولانه، غير دقيق و انتقام جويانه است، انبوه انتقادات درستی که به اين شکل کار دادگاهها وارد بوده وهست، هيچ يک ذره ای هم از بار خيانت فجيعی که رهبران خائن مجاهدين در حق اين نوگلان مرتکب شده اند، نمی کاهد.))

توجه کنيد، در هفته ای که به اعتراف خود نويسنده مقاله، ٨٣ نفر را در زندان اوين تيرباران کرده اند و ٥١ نفر از آنان چند روز پيش از آن دستگير شده اند، اشکال کار جمهوری اسلامی از نظر نويسنده فقط اين است که شتاب زده و انتقام جويانه کشته است!

اما شوکه کننده تر از اين آن قسمت از مقاله است که ميگويد:
(( مسأله تنها به جان ٥١ جوانی محدود نيست که ملعبه دست رهبران جنايتکار و نادان خود شده اند... هدر رفتن زندگی ٥١ بازی خورده بيشتر از اين نظر مصيبت بار است که آنان می توانستند و وظيفه داشتند اين جان شيرين را نه به پای شادکامی امپرياليسم که به پای تأمين استقلال و سرافرازی خلق و ميهن شان و در پيکار عليه غارتگران و تجاوزگران ... فدا کنند.))

مسأله نويسنده اين نيست که جمهوری اسلامی در يک اقدام واحد ٨٣ نفر را تير باران کرده، او با يک چرخش ساده قلم اولاً رقم ٨٣ را کنار ميگذارد و فقط به ٥١ نفر آنها( که گويا در تظاهرات آن هفته دستگير شده اند) می پردازد و ثانياً بيشتر از اين ناراحت است که چرا آنها در جبهه های جنگ کشته نشده اند! جالب اين است که نگهدار در نوشته دوم اش مرا به اين مقاله به عنوان نمونه ای از انتقادات شان به جمهوری اسلامی ارجاع داده است!

نمونه ششم – در صفحه ٢٣ شماره ١٠٤ (١٩ فروردين ١٣٦٠) گزارش کوتاهی آمده است با نام "نحوه ارزيابی و حل مشکلی از مشکلات" که واقعاً تکان دهنده است:

((در هفته جاری خبرنگاران مطبوعات از زندان اوين ديدار کردند. آنها پس از شرکت در يک مصاحبه مطبوعاتی با سرپرست زندان خواهان گفتگو با نمايندگان زندانيان شدند. نمايندگان صنفی زندانيان وابسته به جريانات مجاهدين خلق، کومله، پيکار، دموکرات و اقليت منشعب از سازمان از گفتگو با خبرنگاران امتناع کردند. رفيق کريمی حصاری نماينده صنفی زندانيان وابسته به سازمان چريک های فدايی خلق ايران (اکثريت) در گفتگو با خبرنگاران شرکت کرد. رفيق کريمی حصاری در پاسخ به اين سؤال که زندانيان وابسته به گروههای مجاهدين خلق و... از وضعيت غذايی و بهداشتی زندان شکايت دارند، نظر شما چيست؟ گفت : "طرح اين مسايل از جانب اينها از ديدگاهشان در مورد حاکميت سرچشمه ميگيرد. ما کمبود غذا و بهداشت و مسايل ديگر را تأئيد نمی کنيم. ما حاکميت را ضد امپرياليست ميدانيم و چه در زندان و چه در بيرون سعی براين داريم که در مبارزات ضد امپرياليستی با يک جبهه متحدی که تشکيل ميدهيم، اين انقلاب را به آخر برسانيم. در اينجا هم هيچ لزومی نمی بينيم که مسؤولين زندان را محکوم کنيم. هر چند که بعضی نارسايی هااز قبيل ندادن کتاب های مارکسيستی وجود دارد که ما خواهان اين هستيم که اين کمبودها برطرف شود، ولی هيچ لزومی نمی بينيم که در جهت تضعيف اين ها حرکت کنيم... ما پاسداران را زندانبان خود نمی بينيم. اينها برادران ما هستند. هر چند که من و دوستانم به نا حق زندانی گشته ايم.))

نشريه کار بعد از نقل سخنان کريمی حصاری (از روزنامه جمهوری اسلامی) ميگويد:

((اين نحوه ارزيابی اصولی و منطقی است از يکی از صدها مشکل اساسی و فرعی جامعه ما... اکنون که پس از پيام امام تشنج ها و درگيری های اخير تا حدود زيادی کاهش يافته و حرکت هايی در جهت حاکميت قانون ديده ميشود، انتظار اين است که بر زندانهای جمهوری اسلامی نيز حاکميت قانون انقلاب هر چه بيشتر برقرار شود و همان طور که نماينده زندانيان وابسته به سازمان اشاره کرده است، نارسايی های زندان در محيطی آرام و به دور از تشنج حل گردد.))

مطالب اين گزارش به حد کافی گوياست و احتياجی به توضيح ندارد. توجه داشته باشيد که اينها هنگامی ميگفتند "ما پاسداران را زندانبان خود نمی بينيم، اينها برداران ماهستند" که شکايت از شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی گوش فلک را کر ميکرد تا جايی که بنی صدر به عنوان رئيس جمهور، علناً مسأله زندان ها را پيش کشيده بود و از آنجا بود که ضرورت بازرسی از زندانها مطرح شده بود و روزنامه نگاران به ديدن زندانها رفته بودند. لازم است يادآوری کنم که گفته های اکثريتی زندانی شايد به خودی خود نتواند منبع قابل اتکايی باشد، اما وقتی نشريه ارگان سازمان آن را با آب و تاب ميآورد و تأئيد ميکند، ديگر نميتوان آن را موضع اين يا آن فرد به حساب آورد. اما در شماره ١٠٦ (٢ ارديبهشت ١٣٦٠) در نوشته ای با عنوان "نظام حاکم بر زندانها مبتنی بر شکنجه نيست" چنين می خوانيم:

((چند ماه بعد از صدور فرمان آيت الله خمينی مبنی بر تشکيل هيأت بررسی شايعه شکنجه، اين هيأت طی يک مصاحبه مطبوعاتی نتيجه کار و تحقيقات خود را اعلام داشت. حجت الاسلام محمد منتظری نماينده امام در هيأت مزبور، چکيده گزارش انجام شده را... چنين بيان داشت: "به طور خلاصه می توان گفت که نظام حاکم بر بازجويی و بازپرسی دادگاهها و زندان های ما به هيچ وجه مبتنی بر شکنجه نيست و اگر موارد معدودی نيز ديده شده، به طور استثنايی و از سوی افراد غير مسؤول بوده است و اتهام وارده به روش بازجويی و بازپرسی - از طرف يکی از مقامات کشور - به هيچ وجه صحيح نيست." (کيهان ٣٠ فروردين). ما با نتيجه کار هيأت بررسی شايعه شکنجه مبنی بر اين که نظام حاکم بر زندانهای جمهوری اسلامی مبتنی بر شکنجه نيست، موافق هستيم و آن را مورد تأئيد قرار ميدهيم... اما همان گونه که قبلاً اعلام داشته ايم و هيأت مزبور نيز تصريح کرده است، عدم وجود شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی به عنوان سياست غالب به هيچ وجه بدان معنی نيست که افراد و جرياناتی خود سرانه... به شکنجه زندانيان نمی پردازند... نمونه ترور توماج و هم رزمان، به گلوله بستن دانشجويان زندانی در زندان دادگستری اهواز... مواردی است که با کمال تأسف در گزارش هيأت جايی نداشته است... ما بارديگر ضمن تأئيد خطوط کلی نظرات هيأت... برسر پيگيری جدی نسبت به برخی اقدامات خودسرانه... پا فشاری کرده و هم صدا با مردم ايران از دولت جمهوری اسلامی ميخواهيم که در جهت پايان دادن به اين اقدامات خودسرانه اقدام کند.))

با مقايسه دو نوشته ای که به فاصله دو هفته منتشر شده اند، می بينيم که اکثريتی ها نخست نه تنها در باره شکنجه و حتی بدرفتاری در زندانها شکايتی ندارند، بلکه در رد شکايت ديگران ميگويند: "طرح اين مسايل از جانب اينها از ديدگاهشان در مورد حاکميت سرچشمه ميگيرد... ما پاسداران را زندانبان خود نمی بينيم. اينها برادران ما هستند". اما بعد که حتی هيأت بازرسی خود رژيم ناگزير ميشود با قيد اگر و مگر اعتراف کند که شکنجه در "موارد معدودی نيز ديده شده، به طور استثنايی و از سوی افراد غير مسؤول"، اکثريتی ها نيز برای اين که از قافله عقب نمانند، به يادشان می افتد که "هم صدا با مردم ايران از دولت جمهوری اسلامی "بخواهند" که در جهت پايان دادن به اين اقدامات خودسرانه اقدام کند"! ديروز ميگفتند اصلاً زندانبانان را برادران خود می بينند، اما بعد ضمن تأئيد دو قبضه گزارش هيأت بازرسی کذايي، يادشان می افتد که همين"برادران" بودند که رهبران جنبش ترکمن را کشتند و دانشجويان بی دفاع را در زندان اهواز به گلوله بستند!! اما اين به اصطلاح "هم صدا شدن با مردم ايران" صرفاً برای عقب نماندن از قافله است، زيرا چند ماه بعد، در شماره ١٢٨ (در اول مهر) در يادآوری بحث های شان با مجاهدين، می نويسند:

((نخستين بار اين سازمان مجاهدين بود که در فروردين ٥٨ بنا به توصيه های اکيد آيت الله طالقاني، هم در مذاکرات خصوصی و هم بعداً به طور رسمی از سازمان ما به دليل عمل کردش در ترکمن صحراانتقاد کرد وسازمان ما نيز در عمل نشان داد که مضمون انتقاد را پذيرفته است.))

توجه کنيد که ميگويند در ترکمن صحرا حق با جمهوری اسلامی بود و ما اشتباه ميکرديم. و هيچ حرفی هم از جنايات جمهوری اسلامی در آنجا به ميان نمی آورند. اينها همان کسانی هستند که بعد از سرکوب ترکمن صحرا و قتل رهبران اسير جنبش به دستور خلخالی نيز نوشته بودند که آنها به دست عمال نفوذی حزب خلق مسلمان کشته شده اند. اما از اين پر رنگ تر: چند ماه بعدتر اصلاً طرح مسأله شکنجه را يکی از توطئه های امريکا معرفی ميکنند و در شماره ١٤٨ ( ٢٢ بهمن ١٣٦٠) ضمن شمردن "توطئه ها و خيانت" های ليبرال ها و بنی صدر، در صفحه ٣٣، ستون دوم ميگويند:

(( با اين که امام در سخنان خود بار ديگر مسؤولان کشور را به وحدت دعوت کرد و از آنها خواست در شرايط حساس کشور سکوت کنند، دامنه اختلافات با سخنان رئيس جمهوری در روز عاشورا دامن زده شد. بنی صدر در اين روز شديداً به جناح مخالف حمله کرد و در باره وجود شکنجه ها در زندان ها و نبود آزادی سخن گفت.))

مسأله اين است که در آن سال ها، رهبران اکثريت نه فقط از شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی چيزی نگفتند و نه فقط سخن گفتن از شکنجه را هم سويی با امپرياليسم معرفی کردند، بلکه در حالی که به خوبی ميدانستند در زندان ها چه شکنجه های وحشتناکی اعمال ميشود، کاملاً "عالمانه، عامدانه و ظالمانه" آن جنايات هولناک را" ارشاد" ناميدند. همان طور که قبلاً اشاره کردم، چيزی که حزب توده و اکثريت با رياکاری چندش آوری "سياست ارشاد" می ناميدند، جز تواب سازی معنای ديگری نداشت که از طريق بدترين شکنجه های جسمی روانی و خرد کردن کامل شخصيت انسانی زنداني، آن هم در زير سايه هولناک اعدام های دسته جمعي، صورت ميگرفت و گاهی از مرگ چيزی کم نداشت و در واقع اعدام روح و شخصيت بسياری از زندانيان بود. اما توجيه آگاهانه آن جنايات هولناک به خاطر اين بود که آنها زندانبانان جمهوری اسلامی را به قول آن اکثريتی زندانی "برادران خود" ميدانستند و تلاش ميکردند با آنها جبهه واحد ضد امپرياليستی تشکيل بدهند.

در آن سالها در زندان اوين بند ٣ آموزشگاه، بر اساس موضع گيری سازمان اکثريت وحزب توده زندانيان توده ای و اکثريتی غالباً در اطاقهای در بسته سفره های خود را از ديگر زندانيان چپ به عنوان عناصر ضد انقلاب جدا می کردند. در حاليکه زندانيان هفته ای دو بار منتظر ليست اعدامی ها بودند که فرا خوانده شوند، آنها شعار های حمايت از رژيم می دادند. البته بايد يادآوری کنم که در سلول هايی جدايی سفره ها از طرف زندانيان توده ای و اکثريتی اجرا نشد. مثلا تا آنجا که من ميدانم در اتاق هايی که زنده ياد کسری اکبری و تنی چند از اعضا و هواداران توده ای و اکثريتی زندانی بودند اين جدائی هيچگاه صورت نگرفت و در آن سالهای کشتار زندانيان در اوين، بر خلاف خط رهبری سازمان اکثريت و حزب توده، بخشی از زندانيان توده ای و اکثريتی مرز زندانی و زندانبان را مخدوش نکردند.

نمونه ششم - شماره ١٣٢ (٢٩ مهر ١٣٦٠) نوشته ای دارد با عنوان "آئينه سکندر" که به نظر من، بهتر از هر چيزی عمق نفرت رهبران اکثريت نسبت به مخالفان جمهوری اسلامی را به نمايش ميگذارد:

((هفته پيش شنيديم که سيامک اسديان، از قديمی ترين اعضای سازمان چريک های فدايی خلق که پس از انشعاب به اقليت پيوسته بود، در حوالی يکی از شهر های مازندران با مأمورين مسلحانه درگير و کشته شده است. اين خبر برای همه کسانی که او را از نزديک می شناختند معنای ديگری داشت. سيامک اسديان که در سازمان او را اسکندر صدا ميزدند، کسی بود که از سال ٥٢ تا ٥٧ در سخت ترين سال های زندگی مخفی پرشورترين روحيه مبارزه جويانه و ايثار انقلابی در وجودش زبانه می کشيد. مهارت و تهوری که در عمليات ترور انقلابی مزدوران شاه از خود نشان ميداد، در تمام سازمان نمونه بود... صميميت بيکران و سادگی سياسی و در عين حال قاطعيت، تهور و خون سردی او در اجرای عمليات متعدد و دشوار مسلحانه طی سال های ٥٢ تا ٥٧ تصوير کاملاً ويژه ای در ذهن ياران قديمی سازمان باقی گذاشته است... زمانی که در تحريريه کار از کشته شدن اسکندر در درگيری مازندران با خبر شديم، آنچه بيش از همه رفقا را تحت تأثير قرار داده بود، آن بود که چگونه يک انسان ساده و صميمی و ايثارگر، با پاک ترين و بکرترين ايده های انسانی که در خور ستايش والاست، بی آن که خود درک کند، همه زندگی و وجود خود را وقف راهی کرده است که کثيف ترين موجودات جهان نيز در همان مسير رکاب ميزنند، که چگونه پست ترين و رذل ترين جنايت کاران هم امروز نقشه همان اقداماتی را در سر می پرورند که اين جوان پرشور و آزاده از دل کوههای سرکش لرستان در پی آن است. آن چه همه ما را در خود فرو برده بود آن بود که ميديديم در عرصه بغرنج و پيچيده کنونی چگونه نيات پاک اسکندرها با پلشتی های کشميری ها، ساواکی ها در قالب عمل واحد ضد انقلابی درهم آميخته و به حق خشم و نفرت مردم را متوجه کسی ميسازد که همچون اسکندر درونی چون شيشه ای شفاف دارند، لاکن در عمل يک پارچه همان چيزی است که از عمال مزدور آن زشت جهان خوار سرميزند. هم از اين روست که معيار قضاوت هر انقلابی صديق در برخورد با عمليات براندازی چپ روها آنچه تعيين کننده است نه آن درون شيشه ای شفاف اسکندرها، که آن گنداب ضد انقلابی است که برزمين جاری ميشود. تناقض دردناک زندگی آنان هرگز نميتواند نقش عمل ضدانقلابی آنان را کتمان نمايد... جای آن دارد که چپ روها بر نقطه پايان زندگی اسکندر بيشتر و باز هم بيشتر مکث کنند.))

نفرت و تحقيری که در اين سطور نثار يک انسان آزاده و انقلابی شده است آيا زشت تر از سخنان وقيحانه لاجوردی جلاد بر بالای سر جنازه موسی خيابانی نيست؟! کسانی که با يک هم رزم سابق شان علناً چنين ميکردند، ميتوان حدس زد که با مخالفان ديگر رژيم چه ها ميتوانستند بکنند و چه ها کردند؟!

نمونه هفتم - در شماره ١١٩ (٣١ تير ١٣٦٠) در بخش اول مصاحبه ای که پيشتر از آن نقل کرده ام، رقيه دانشگري، کانديدای سازمان برای انتخابات ميان دوره ای مجلس شورای اسلامي، در باره وضع زنان در جمهوری اسلامی چنين ميگويد:

((... برخلاف تبليغات ضد انقلاب و گروهکها، زنان جامعه مااز بعداز انقلاب و روی کار آمدن جمهوری اسلامی ايران نه تنها منزوی و خانه نشين نشده اند، بلکه به عنوان نيروی فعال انقلاب مدام در صحنه حضور دارند. اين که متأسفانه هنوز جمهوری اسلامی نتوانسته است کليه حقوق زنان را تأمين کند، واقعيتی است، اما اين که نيروهای ضدانقلاب با تبليغات خود از جمهوری اسلامی ايران يک سيمای "ضد زن" تصوير کرده اند، از اساس نادرست و کاملاً در جهت اهداف ضد مردمی امپرياليسم است... يادم می آيد زمانی که حزب ضد خلقی خلق مسلمان به رهبری شريعتمداری در تبريز دست به اقدامات ضدانقلابی و مذبوحانه ای زد، عليرغم فرياد آزادی خواهی اين ضد انقلابيون، زنان را از شرکت در تظاهرات خيابانی به نفع "حزب" مانع ميشدند، در حالی که درست در همان روزها زنان طرفدار خط امام با شهامت هرچه تمام تر در مخالفت با تظاهرات خلق مسلمانی ها به خيابان ها آمده و فرياد "مرگ بر امريکا" سرداده بودند.))

برای آن که مطمئن باشيد اين نظر رقيه دانشگری تا چه حد با نظر رسمی سازمان انطباق دارد، به اين تکه هم توجه کنيد که در شماره ١٤٨ (٢٢ بهمن ١٣٦٠) در مقاله ای با عنوان "عرصه ها و اشکال ضدانقلابی را بشناسيم و آنها را با شکست مواجه سازيم" آمده است:

((ليبرالها ، سلطنت طلبان و متحدان مائوئيست آنها و قشری نمايان افراطي، هر کدام از يک زاويه ميکوشند تا زنان را از حمايت از انقلاب باز دارند. همه کسانی که خط امريکا را به طور آشکار پياده ميکنند، تبليغات به راه انداخته اند که خط امام طرفدار اسارت زنهاست و ميخواهد مقررات قرون وسطايی را پياده کند، اما در حقيقت آنها ميخواهند زن ايرانی را تا حد تبديل به يک کالای سودمند به حال سرمايه دار تنزل دهند. ضد انقلابيون با انگشت گذاشتن روی برخی جنبه های متناقض و نادرست جمهوری اسلامی در برخورد با مسأله زن، ميخواهند فرهنگ منحط جامعه سرمايه داری را در جامعه حفظ کنند. چپ روها حتی آماده انداز نارضايی زنان سرمايه دار وليبرال و ضديت کينه توزانه آنها با روحانيون خط امام نيز وسيله ای برای ايجاد هرج و مرج و مقابله با رژيم بسازند. قشری نمايان نيز با سياست مخرب خوداولاً با تمام قوا ميکوشند مسأله حجاب را به جای مسأله جنگ و امپرياليسم بنشانند و اين طور وانمود کنند که هدف اساسی انقلاب چادر بوده. ثانياً ميخواهند زنان را خانه نشين ساخته، از شرکت در مبارزه، توليد و حقوق اجتماعی خود محروم سازند. ثالثاً از اين طريق ميخواهند نا رضايی را در سطح جامعه دامن بزنند، افکار عمومی رااز دشمنان انقلاب منحرف و مبارزه عليه امريکا را منسی کرده، مسائل به کلی فرعی را جانشين آن سازند. قشريون افراطی نيز با اعمال خود دانسته يا ندانسته همان اهداف را پياده ميکنند.))

و در همان شماره بعد از برشمردن بعضی راه پيمايی ها و تظاهرات دولتی در آن سال خونين و شرکت زنان حزب اللهی در آنها، در صفحه ١٦ مينويسند:

((بر کارنامه زنان در يک ساله اخير انقلاب نظر افکنديم. اين کارنامه بس درخشان بود. شخصيت زن ايرانی در آوردگاه رزم عظيم خلق در يک سال پر تلاطم گذشته انعکاس حقيقی پيدا کرد و هويت اجتماعی زن زحمتکش ما در پرتو فضای انقلابی سپس تولدی دوباره يافت. زايش کيفيتی نوين از زن در ايران ره آورد عظيم انقلاب ماست برای زن.))

اين حرف ها گويا تر از آن هستند که نيازی به توضيح داشته باشند، اماهرکسی که نظری به اين سطور بيندازد، بلافاصله با اين سؤال روبرو ميشود که آيا اينها وقتی اين حرف ها را ميزدند، هنوز خود را مارکسيست ميدانستند؟! در هر حال اين سطور نشان ميدهند که اکثريت در جا انداختن مصيبت و جنايتی که جمهوری اسلامی بر سر زنان ما آورده است، سهم انکار ناپذيری داشت.

سه - نمونه هايی از دشمنی های اکثريت با مخالفان جمهوری اسلامی. در آن سال های سرنوشت ساز، دشمنی با همه جريان های سياسی مخالف جمهوری اسلامی و حتی جاسوسی عليه آنها ، يکی از اصول ثابت استراتژی سياسی اکثريت و حزب توده بود. کمتر شماره نشريه "کار" را در آن سالها پيدا ميتوان کرد که مطلبی عليه مخالفان رژيم در آن نباشد. من در اين جا فقط به چند مورد اشاره ميکنم:

نمونه اول - در شماره ١١٣ (٢٠ خرداد ١٣٦٠) اکثريت به بهانه فراخوان جبهه ملی به يک تظاهرات اعتراضی در ٢٥ خرداد، به طور ضمنی اظهار اميدواری ميکند که هر چه زودتر به فعاليت قانونی جبهه ملی خاتمه داده شود:

((به راستی لحظه پايان حيات حقير آنها فرا رسيده است و از اين پس ديگر به عيان ميتوان نفس شوم آنها را از مرداب ضد انقلاب در پاريس ، لندن و واشنگتن شنيد!))

و يک هفته بعد که مقامات رژيم با استفاده مستقيم از نيروهای سرکوب و بسيج چماقداران حزب اللهی مانع برگزاری تظاهرات شده اند، اکثريت در شماره ١١٤(٢٧ خرداد ١٣٦٠) خبر حادثه را چنين ميآورد:

(( بعد از ظهر روز شنبه ٢٥ خرداد، هزاران نفر از مردم تهران در ميدان فردوسي، خيابان انقلاب و خيابان های اطراف اجتماع کردند و جای خالی عناصر وابسته به جبهه ملی و جريان های متحد آن را که قرار بود در اين محل گرد آيند، پر کردند!!... ميدان فردوسی مملو از مهمانان ناخوانده ای شد که به صحنه می آمدند تا از بروز توطئه ها جلوگيری کنند: تا چند ساعت قبل از اين، نگرانی هايی وجود داشت اما رفتار سنجيده پاسداران و نيروهای انتظامی و حرکت نسبتاً آرام و متشکل مردم و هم چنين خالی شدن صحنه از هوادران جبهه ملی و جريان های چپ رو نه تنها هيچ حادثه ای نيافريد، بلکه فضا را برای تظاهرات و راه پيمايی نيروهايی که در مخالفت با مراسم جبهه ملی آمده بودند، کاملاً مساعد نمود... شکست ديروز جبهه ملی در واقع شکست تازه ای برای امپرياليسم جهانی به سرکردگی امپرياليسم امريکا و همه متحدان آن بود و بار ديگر ثابت شد که توده های مردم آگاه تر از آنند که به دنبال جريانات ورشکسته ليبرال راه افتند... سازمان ما که از مدتها پيش و به ويژه در روزهای اخير مواضع خود را در مورد رويدادهای کشور صريحاً اعلام کرده، دعوت جبهه ملی و حمايت جريان های چپ رو را محکوم نموده و از مردم و هواداران خواسته بود اين اقدامات ضد انقلابی را خنثی کنند...))

اين نمونه ای از موضع رهبران اکثريت در آن روزهای سرنوشت سازی است که روحانيت حاکم خيز برداشته بود که با خفه کردن همه صداهای مخالف ،سلطه استبدادی اش را در سراسر کشور تثبيت کند.

نمونه دوم - باز همان شماره (١١٤) نشريه کار مطلبی در افشای "راه کارگر" و
"اقليت" دارد با عنوان "وقتی جبهه ملی پيشآهنگ ميشود" که نمونه جالبی از وقاحت و تحريف گری های اينهاست:

((در فروردين ماه سال جاری "پيام جبهه ملی" ارگان جبهه ملی ايران از مردم خواست تا روزنامه های اطلاعات و کيهان را تحريم کنند. دو ماه پس از اين فراخوان بورژوازی ليبرال ايران که نشانه کينه و بغض و نفرت سازشکاران جبهه ملی از خط صريح ضد ليبرالی اين دو روزنامه بود، دو جريان "چپ" دعوت جبهه ملی را لبيک گفته و بر پيشاهنگی آن در اين حرکت "دموکراتيک" صحه گذاردند. اقليت و راه کارگر نيز اخيراً حکم به تحريم اطلاعات و کيهان دادند. اين که اقليت و راه کارگر چه استدالال تئوريکی برای توجيه تحريم اين دو روزنامه دارند و هم چنين چه کوشش قطعاً مضحکی برای متمايز نمودن خود از جبهه ملی می تراشند، حداقل در شرايط کنونی مسأله ما نيست، مسأله عمق فاجعه ای است که جرياناتی نظير اقليت و راه کارگر را در عمل به دنبال بورژوازی روانه ساخته است. به راستی ريشه اين هم آوازی آشکار را در کجا بايد جستجو کرد؟ مگر جز اين است که اينان در حرف يک قدم از "موضع مستقل پرولتاريايی" پا پس نمی گذارند؟ مگر به جز اين است که اقليت و راه کارگر خواهان برچيدن بساط سرمايه داری و مدعی دشمنی آشکار با بورژوازی ليبرال اند؟ پس چه رخ داده است که زمان عمل، وقتی که جاذبه مغناطيسی مبارزه طبقاتی هر نيرويی را به سويی می کشاند، آنها دست در دست ليبرال ها سرود تحريم اين دو روزنامه را سر ميدهند؟ اين يک بام و دو هوايی از کجا نشأت ميگيرد و از کدام سر چشمه آلوده ای آب ميخورد؟ ديرگاهی از هشدارهای مکرر ما به اين دو نيرو ميگذرد. ديروز ما به آنها ميگفتيم که مقابله عنودانه و کينه توزانه با دولتی ضد امپرياليست دير يا زود شما را به دوستی ناخواسته با دشمنان مردم سوق خواهد داد. به آنها ميگفتيم که عينيت مبارزه طبقاتی ورای سخنان آتشين مبنی بر صداقت و دلسوزی برای طبقه کارگر، اتحاد با اين يا آن جبهه را به شما تحميل خواهد کرد و در چنان شرايطی موضع "مستقل" شما به حرافی های پوچ و کلمات ميان تهی بدل خواهد شد و امروز همداستانی با جبهه بورژوازی از سوی اينان گواه حقيقتی است که آنها هنوز بر آن چشم نگشوده اند. اقليت و راه کارگر متأسفانه در پاسخ به پرسش های هواداران کنجکاو خود به ما ناسزا ميدهند. اما آنچه از ورای اين قيل و قال های تکراری به مانند حقيقتی انکار نا پدير جلوه خواهد کرد، اين است که اقليت و راه کارگر به دنبال جبهه بورژوازی سينه ميزنند و اين حقيقت تلخ با خروارها نا سزا و ياوه مخدوش نخواهد شد!))

اين مطلب از چند نظر جالب است: اول اين که معيار اصلی اکثريت را در شناختن حق و نا حق نشان ميدهد. يعنی اين که دشمنی با "دولتی ضد امپرياليست" خواه نا خواه شما را در ميان دشمنان مردم قرار ميدهد. البته در بالا نشان داده ام که از نظر آنها عدم دشمنی با "دولت ضد امپرياليست" کافی نبود، بلکه ميبايست حتماً متحد اين دولت باشيد، در خدمت اش قرار بگيريد و برای اش پادويی هم بکنيد. دوم اين که نشان ميدهد که "موضع مستقل پرولتاريايی" برای اکثريت، حتی در دوره ای که خود را مدافع راستين سوسياليسم ميناميد، چقدر مسخره و بی معنا بود. سوم اين که تحريف گری و بی اعتنايی به واقعيت ها را که خصلت ثابت ادبيات اکثريت (و حزب توده) بود به نمايش ميگذارد.

نوشته چنين القاء ميکند که گويا پيش از تحريم روزنامه های کيهان و اطلاعات از طرف جبهه ملي، اين دو روزنامه در ميان جريان های مترقی کشور مقبوليت داشتند. در حالی که همه کسانی که آن روزها را به ياد دارند، ميدانند که بعد از مسلط شدن چماقداران روحانيت حاکم بر روزنامه های روزانه کشور و قلع و قمع روزنامه نگاران آزادی خواه و مستقل، افکار عمومی مترقی کشور اين روزنامه ها را مبلغان تاريک انديشی حاکم و مراکز سازمان دهی دستجات چماقدار ميدانستند. تبليغاتچی های اکثريت که در آن روزها کالای قاچاق شان را زير پوشش دروغين ضديت با سرمايه داری می فروختند، احتياج داشتند جريان های چپ انقلابی را مدافعان سرمايه داری يا به قول خودشان "کلان سرمايه داران و بزرگ مالکان" قلمداد کنند و بنابراين با انگشت گذاشتن روی هم سويی اقليت و راه کارگر و جبهه ملي، ميکوشيدند اين سازمان ها را دنباله رو به اصطلاح "کلان سرمايه داران و بزرگ مالکان" معرفی کنند. در حالی که همان موقع همه ميدانستند که مخالفت اين سازمان ها با حکومت روحانيت بسيار زودتر از گسست جبهه ملی از اين حکومت شروع شده بود. مخصوصاً راه کارگر از همان آغاز موجوديت اش به عنوان يک سازمان، اعلام ميکرد که شکل گيری جمهوری اسلامی نقطه شکست انقلاب مردم ايران است و روحانيت حاکم در کار سازماندهی يک نوع نظام فاشيستی است. واين چيزی است که خود فرخ نگهدار نيز در نوشته اول اش (در جواب من) به آن اعتراف ميکند. در واقع راه کارگر هنگامی در باره چشم انداز فاشيسم هشدار ميداد که جبهه ملی هنوز در کابينه دولت روحانيت وزير داشت.

نمونه سوم - شماره ١١٥ (٣ تير ١٣٦٠) مطلبی دارد با عنوان "آبستراکسيون ليبرال ها" که خصلت ضد دموکراتيک خط سياسی اکثريت را به نحو بسيار روشنی به نمايش ميگذارد:

((روز چهارشنبه ٢٠ اسفند ماه يعنی يک روز پس از اين که فراکسيون ليبرال ها با ترک مجلس، جلسه را ازاکثريت انداختند "ميزان" ارگان ليبرال ها نوشت: "نام نمايندگانی که ديروز مجلس را به علامت اعتراض ترک کردند... به عنوان قهرمانانی در تاريخ اين جمهوری ثبت خواهد شد"! و بدين سان راه را بر "قهرمانی" های بزرگ گشود. درطول هفته گذشته ليبرال های "قهرمان" پرده ای چند از اين "قهرمان" بازی را به نمايش گذاشتند. آنها با عدم حضور در جلسه مربوط به تصويب يک فوريتی بودن طرح عدم کفايت سياسی رئيس جمهور و نيز تصويب آئين نامه مربوطه کوشيدند تا مجلس را از اکثريت بياندازند! به ديگر سخن حضرات ليبرال "حق" خود ميدانند که به هر نحو شده با قانون مخالفت ورزند. آنها نامه جمعی می نويسند که "تأمين جانی ندارند، حق سخن گفتن از آنها سلب شده است، مخالفت آنان به جايی نمی رسد"... و اين همه در شرايطی طرح می شود که قرار است در مجلس تکليف لوايح محوری نظير آئين نامه اجرايی بند "ج" و "د" قانون اصلاحات ارضي، قانون مربوط به تأمين آزادی های سياسی و خلاصه هر آن قانونی که به سود انقلاب و عليه ضدانقلاب و اين سازش کاران است، تعيين شود. ليبرال ها اينک استفاده از تريبون مجلس برای تبليغ و پيشبرد سياست های سازش کارانه شان را ناکافی ميدانند و مناسب ترين تاکتيک را در شرايط کنوني، تحريم عملی اين تريبون و به اصطلاح پارلمانتاريستي، از اکثريت انداختن مجلس می دانند. و با اين حساب برای مردم ما راه ديگری نمی ماند جز اين که يا ليبرال ها تا پايان اين دوره از مجلس ، ملزم به حضور در مجلس باشند و يا کرسی هايی را که به نا حق در اشغال خود گرفته اند ، از آنان پس بگيرند.))

سطوری که مورد تاکيد قرار داده ام،به حد کافی گويا هستند: رهبران اکثريت آخوندهای حاکم را تحريک ميکنند که نمايندگان قانونی و منتخب مردم را از مجلس بيرون بيندازند! آنها حتی حق استفاده از تريبون مجلس را برای نمايندگان مخالف زيادی می بينند! آيا آنها فکر ميکردند روحانيت حاکم بعداز قلع و قمع جريان های مخالف به موجوديت آنها احترام خواهد گذاشت؟ ارزيابی و پيش بينی آنها هر چه بوده باشد، ترديدی نميتوان داشت که آنها در تثبيت نظام ولايت فقيه، با تمام زورگويی ها و بی حقی های اش نقش غير قابل انکاری داشتند.

نمونه چهارم- نشريه "کار" ارگان سازمان اکثريت در غالب شماره های سال ٦٠ ستون ثابتی داشت با عنوان "ضد انقلاب را افشاء کنيم" که در آن همه جريان های سياسی مخالف جمهوری اسلامی را به هم ميدوخت و همه آنها را هم به امريکا وصل ميکرد. در بخش ١٣ اين سری از افشاء گری ها، در شماره ١١٨ ( ٢٤ تير ١٣٦٠ ) مطلبی تحت عنوان "سران خائن بسيج عشايری را دستگير کنيد" آمده است که جاسوسی آشکار عليه نيروهای مخالف رژيم و پرونده سازی برای جبهه ملی و حزب رنجبران است:

((ليبرال های جبهه ملی و محافل رسوای وابسته به حزب امريکايی رنجبران به سرکردگی فرخ سنجابي، جلال حيدري، سيد حسن خاموشي، و همايون فرخي، تحت پوشش بسيج عشايری مشغول سازماندهی و تدارک توطئه های جديد عليه انقلابند. هدف اين مزدوران که ايجاد ارتباط بين کانون های شورش و جنگ ضد انقلابی است، در سخنان يکی از نمايندگان برجسته آنها به بهترين وجهی بيان شده است. فرخ خان سنجابی يکی از سران اصلی بسيج عشايری و نماينده بنی صدر در يکی از جلسات ضد انقلابي، توطئه خود را چنين تشريح کرده است: "مسلح شدن ما بايد ارتباط داشته باشد با مردم کردستان، لرستان، عشاير کاکاوند، جلال وند، تا به ايل بختياری و قشقايی وصل شود. قرار است ٢٠٠٠ نفر از ورزيده ترين افراد را آموزش بدهيم که در آينده کارهای زيادی داريم. اگر جنگ تمام بشود تازه کار ما آغاز خواهد شد." کيومرث يونسي، پرويز سپاس، و فريبرز فيروزان (منهوبی) از ديگر مزدورانی هستند که با ضد انقلابيون در کردستان ارتباط مستقيم دارند و اعلاميه های جبهه ملی و بختيار را تکثير و توزيع ميکنند. پس از عزل بی صدر، ردپای آنها در منطقه ديده شده که لازم است هر چه زودتر دستگير و محاکمه انقلابی شوند.))

از اين نوع جاسوسی عليه جريان های مختلف سياسی در شماره های مختلف "کار" فراوان است. مثلاً در شماره ١٢٢ (٢١ مرداد ٦٠) باز در رابطه با حزب رنجبران در همان ستون ثابت "ضد انقلاب را افشاء کنيم" (سری ) ميخوانيم:

((عناصری از گروهک امريکايی رنجبران نيز در بسيج عشايری نفوذ دارند که به جز سيد حسن خاموشی و سيد جمال حيدری (پسر سيد نصرالدين حيدری) اسامی بقيه عبارتنداز: ١- بهرام مهاجری از اعضای حزب امريکايی رنجبران است و بابت تکثير عکس شيخ نصرالدين حيدری توسط حزب رنجبران ١٠ هزار تومان پرداخت کرده است. ٢- فردی به نام سياوش که کردستانی است و در منطقه قليخانی فعاليت ميکند. از بسيج نيز سلاح دريافت کرده است. ٣- شهريار که او نيز کردستانی ميباشد. ٤- اورانوس مهاجری. ٥- همايون فرخی يکی از مسؤولين پايگاه بسيج. ٦- سوسن فرخی (خواهر همايون فرخی) ٧- فرهاد حيدری. ٨- سيروس مهاجری.))

و در قسمت پايانی در رابطه با "افراد باند ضدانقلابی پاليزبان بختيار در بسيج عشايری" ص 11 چنين می خوانيم:

((...طبق اخبار رسيده پس از عزل بنی صدر و تحت تعقيب قرار گرفتن فرخ سنجابي، وی در خانه شخصی به نام احمد اسدی که از ثروتمندان مشهد می باشد، مخفی شده است. فرخ سنجابی تصميم دارد که به خارج از کشور فرار کند. همچنين در منزل سيد حسن خاموشی مشاور سيد نصرالدين حيدری افرادی چون خسرو سليمي، رشيد سليمی اهل کلهر وگورگاه، جهانبخش اکبري، ايرج سنجابي، رضا خان و سليمان خان بهرامی نماينده سيد نصرالدين در بسيج عشايری جلسات توطئه آميزی عليه انقلاب تشکيل می دهد.))

اين نوشته ها از چند نظر جالب توجه اند: اول اين که با اسم و مشخصات، افرادی را نام ميبرد و خواهان دستگيری و محاکمه انقلابی سريع آنها ميشود. معنای "محاکمه انقلابی" هم در آن سال های خونين، همان بود که قضات ارشد رژيم، افرادی مانند محمدی گيلانی و ربانی املشی و ديگران، هر روزه از راديو و تلويزيون به تفصيل و با آب و تاب توضيح ميدادند، يعنی مرگ، آن هم نه مرگ سريع، بلکه مرگ از طريق "تمام کش کردن و زجر کش کردن"! دوم اين که مشخصاً برای جبهه ملی و حزب رنجبران پرونده سازی ميکند. چنين پرونده ای در آن سال ها ميتوانست غالب اعضاء و هواداران يک سازمان را جلو جوخه اعدام بفرستد. سوم اين که با تحريف گری بی شرمانه همه مخالفان رژيم را متحد با هم و دست نشاندگان و مزدوران امريکا معرفی ميکند. هر کس هر نظری که در باره جبهه ملی و حزب رنجبران و مواضع شان در آن سال ها داشته باشد، نميتواند منکر اين حقيقت باشد که اينها سازمان های "مزدور" نبودند و خط سياسی شان هم با سلطنت طلبان و طرفداران بختيار يکی نبود. و بالاخره، اينها نمونه هايی از جاسوسی های علنی اکثريتی ها (و توده ای ها) عليه نيروهای اپوزيسيون است.

نمونه پنجم - همان شماره (١١٨) "کار" مطلبی دارد با عنوان "نهضت آزادی از پاسخ به سؤالات مردم طفره ميرود" که هدف آن آشکارا تحريک مقامات رژيم عليه نهضت آزادی است و در آن بعد از ابراز خوشحالی از غير قانونی شدن "دار و دسته امريکايی جبهه ملی... و پاره ای ديگر نظير حزب (ايضاً امريکايی) ايران که اينان نيز از سازندگان جبهه ورشکسته ملی بودند..." چنين گفته ميشود:

((اما دسته ای از ليبرال ها يعنی نهضت آزادی متعلق به مهندس بازرگان و شرکاء به اعتبار پاره ای اعتقادات مذهبی هنوز اميد دارند از اين ضربه هولناک جان سالم بدر برند. اين حضرات که امام خمينی به آنان تکليف کردند تا مواضع سياسی خود را به صراحت بيان دارند، روزهای دشوار و پر از بيم و اميدای رااز سر ميگذرانند! نهضت آزادی کوشيده است با پيچ و تابها و ناز و کرشمه هايی که ويژه "نرم تنانی" از نوع ليبرال هاست، خود را از اين مخمصه نجات دهد. برای اين کار مهندس بازرگان که زمانی در اين انقلاب برو و بيايی داشت، از روی ناچاری مجبور شده با صدور ٢ اطلاعيه ( به تاريخ ٢٧ خرداد و ١٢ تير) مواضع سياسی جريان خود را به اصطلاح روشن سازد. نهضت آزادی که رندانه جاسوسي، محاکمه و محکوميت امير انتظام و دفاع دوآتشه خود را از او هيچ به روی مبارک خود نمی آورد، هم چنان با کلی گويی و رديف کردن جملات انقلابی از موضع گيری صريح نسبت به سؤالات مردم طفره می رود... [و بعد خطاب به نهضت آزادی ميگويد] امام گفته است که شما جبهه ملی را محکوم کنيد و آن را مرتد اعلام داريد. چرا تنها به تکذيب شرکت خود در راه پيمايی ٢٥ خرداد پرداخته ايد؟ نظر صريح تان به جبهه ملی چيست؟ ... گفته ايد "توطئه خائنانه انفجار غير انسانی و ضد اسلامی ٧ تير ماه و دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی را شديداً محکوم ميکنيم." مسبب اصلی اين جنايت هولناک به نظر شما کيست؟ زمانی "مجاهدين خلق" را "فرزندان خود" خوانده ايد و زمانی اعلام کرده ايد که هيچگونه همکاری و ائتلافی با آنها نداريد. نظر صريح تان راجع به سازمان مجاهدين چيست؟))

ميبينيد، سازمانی که خودش را مارکسيست ميدانست، يقه حزب ديگری را گرفته است که چرا فلان حزب را "مرتد"اعلام نمی کنيد!! واين در حالی است که تبليغاتچی های اکثريت به خوبی ميدانستند که "مرتد" اعلام کردن يک حزب يعنی تأييد کردن حکم اعدام ده ها و شايد صدها انسان وابسته به آن که در دست دژخيمان رژيم اسيرند. آيا شرم آور و جنايت کارانه نيست؟!

نمونه ششم - در شماره ١٢٠ (٧ مرداد ١٣٦٠)در مقاله ای با عنوان "رديابی تاکتيک های امپرياليسم" در باره سازمان های چپ چنين ميگويند:

(( در تمام اين مدت گروههای چپ رو و چپ نما مانند اقليت و راه کارگر پا به پای سازمان امريکايی پيکار و شرکا عليه حزب جمهوری اسلامی (خط امامی ها) و عليه ليبرال ها گرد و خاک کردند. اين گروهها که تمايلات آنارشيستی گروههای اجتماعی در حال تعليق طبقاتی را سازمان ميدهند، در کشاکش ميان جناح های جمهوری اسلامی مواضعی درهم و برهم ، بی سرو ته و مغشوش داشته اند. آنها بر خلاف بقيه "به طور کلی" هر دو جناح را دشنام ميدادند. اما درست مثل بقيه در عمل "در هر مورد مشخص" جنون آميزترين حملات را متوجه خط امام کردند و صراحتاً حرف دل ليبرال ها و سلطنت طلبان را پاسخ گفتند.
اغتشاش فکر و صراحت عمل اين گروهها که ساقط کردن خط امام است، تاکتيکی است که وظيفه مستقيم اش هموار کردن راه برای اجرای نقشه های امپرياليسم و جانشينی "دولت ميانه رو" بوده است. در تمام اين مدت تمام دشمنان اين جمهوری نه تنها نازک تر از گل به اينها نگفتند، بلکه هر کجا که فرصت کردند، دست دوستی و اتحاد عمل به سوی شان دراز کردند. با اوج گيری مبارزه عليه خط سازش و سقوط بنی صدر، اين گروهها در دشنام پراکنی عليه ليبرال ها هم تجديد نظر کردند. آنها در اين اواخر خط امام را دشمن اصلی قرار دادند و اکثريتی ها و توده ای ها را هم دشمنان فرعی! آنها اين طور "تحليل" می کردند که گويا اوج گيری و افسار گسيختگی ارتجاع به حدی رسيده است که حتی ليبرال ها را هم سرکوب! ميکند. سپس هراسان شعار ميدادند که پس بايد با تمام نيرو در برابر ارتجاع حاکم بايستيم. سرشت آنارشيستی اين گروهها مشتاق آنست که جناح های حاکم يک ديگر را بکوبند. آنها ظاهراً ميگويند ز هر طرف که شود کشته به سود ايشان است. اما در عمل از هيچ چيز به اندازه شکست جريان ليبرالی نمی ترسند. آنها حتی آماده اند روی اين شکست ها نام "غلبه لجام گسيخته فاشيسم" بگذارند. هيچ آرزويی برای آنها شيرين تر از اين نيست که جناح های حاکم آنقدر به هم ديگر مشغول باشند که آنها فرصت کنند تا ميتوانند شلوغ کاری کنند. بيهوده نيست که آنها اين همه از درهم شکسته شدن سنگرهای بسيار محکم بورژوازی در حکومت و گسترش قلمرو خط امام نگران شده اند... گفتنی پيرامون حال و روز اين گروهها زياد نيست. تنها بايد روی اين حقيقت تلخ انگشت گذاشت که متأسفانه در عمل می بينيم که روند تحول وتعميق انقلاب ما اين گروهها را از حالت بينابينی به سوی استقرار در مواضع ضد انقلابی رانده است. اين گروهها در روند آتی يا از بين ميروند و يا به سوی اتحاد عمل همه جانبه با نيروهای طبقات ارتجاعی و باندهای سر سپرده امپرياليسم، به سوی اجرای تبه کاريهايی که راه پيشرفت نقشه های جديدتر امپرياليسم را هموار ميکند، به سوی تبديل شدن به باندهای بی جيره مواجب و يا با جيره مواجب امپرياليسم سوق می يابند. آينده ای که سراسر تأسف بار است.))

جملاتی که مورد تاکيد قرار داده ام، به حد کافی گويا هستند. تبليغاتچی های اکثريت فتوا ميدهند که سازمان های ياد شده در صف ضد انقلاب قرار گرفته اند و خودشان هم بهتر ميدانند که اين حرف در آن سال های خونين جز تأييد حکم قتل اعضاء و هواداران اين سازمان ها معنای ديگری ندارد. مقايسه کار اينها با کار مهندس بازرگان واقعاً آموزنده است. در نمونه پيشين ديديم که به قول خود اکثريتی ها، او در حالی که از طرف خمينی زير فشار قرار گرفته بود که جبهه ملی را "مرتد" اعلام کند، حاضر نشد به اين کار تن بدهد. اما رهبران اکثريت با يک چرخش قلم "مهدور الدم" بودن هزاران عضو و هوادار سازمانهای چپ را تأييد ميکنند! حال ببينيد آن سخنان فرخ نگهدار در مصاحبه با مجله آرش ( شماره ٩٧) تا چه حد چندش آور است ، آنجا که ميگويد:

((ما خيلی از بچه ها ی مجاهد و راه کارگری و اقليتی و پيکاری و غيره را از نزديک می شناختيم، همه شان بچه های کاملا صادق و صميمی و از جان گذشته بودند و واقعا حاضر بودند برای خوشبختی مردم همه وجودشان را بدهند.))

نمونه هفتم - شماره ١٣٠ ( ١٥ مهر ١٣٦٠ ) با عنوان "آزموده را آزمودن خطا ست" مطلبی دارد که عمق سقوط و در عين حال ، بلاهت و درماندگی اينها را به نمايش ميگذارد:

((اخيرا گروهک ضد انقلابی "پيکار" که پس از دو سال ونيم دشمنی با انقلاب و جمهوری اسلامی ايران، در حال تلاشی کامل است، دست به تاکتيک جديدی عليه انقلاب زده است. از چندی پيش در شهر های تهران، تبريز، قزوين و پاره ای ديگر از شهر ها عناصر دستگير شده ای از اين گروهک، همراه مامورين به خيا بان ها می ايند و به بهانه معرفی "مخالفين" و"منحرفين"! هواداران سازمان و حزب توده ايران را شنا سايی و به کمک مامورين جمهوری اسلامی برای آنها پرونده جعلی می سازند. اين دسته ازاعضای "پيکار" در زندان ها، توده ای ها و اکثريتی ها را بازجويی می کنند. آنها تمام بحث های سالم و سازنده ای را که بين مسئولين زندان و هوا داران سازمان ما و حزب صورت می گيرد، تخريب می کنند به بيراه می کشانند و دشمنی نسبت به صديق ترين مدافعان انقلاب و جمهوری را در دل مسئولين زندان می کارند و دامن می زنند. علاوه بر اين تاکتيک خيانتکارانه، توطئه کثيف ديگری نيز توسط اين گروهک عليه پيروان سوسياليسم علمی (حزب و سازمان) تدارک ديده شده است. اين توطئه با کمک محافل تنگ نظر و قشری جمهوری اسلامی ايران پياده می شود که يک نمونه آن را در مصاحبه احمد راد منش از کادرهای درجه اول "پيکار" و مسئول انتشارات اين گروهک در روز هشتم شهريور ماه پس از پخش سرويس اخبار تلويزيون شاهد بوديم. کادر گروهک پيکار طی مصاحبه خود با کارکشتگی کوشيد: به ميليون ها بيننده تلويزيون القاء کند که باند های ترور و خرابکاری که هدفی غير ازبراندازی جمهوری اسلامی ايران ندارند "کمونيست" هستند! "پيکاری" کار کشته، در اجرای نقشه دستگاه های جاسوسی امپرياليسم چنين وا نمود کرد که گويا هر جنايتی که او و ديگر مائوئيست ها عليه جمهوری انجام می دهند، مطابق رهنمود های مارکسيسم - لنينيسم و آن هم مارکسيسم- لنينيسم خلاق است. بخش ديگر سخنان اين "پيکاری" متوجه انجام وظيفه ای بود که همه مائوئيست ها در دنيا به ايفا آن مشغولند. مائو ئيست ها می کوشند که از موضع تز "دو ابر قدرت" حرکت کنند و آرام آرام آمريکای جنايتکار را به دست فراموشی بسپارند و شوروی را به جای آمريکا بنشانند. "پيکاری" احمد راد منش ازتوده گير ترين وسيله ارتباط جمعی درست در لحظاتی برای امريکای جنايتکار شريک جرمی به نام شوروی تراشيد که مردم ايران از خبر توطئه آمريکايی انفجار بمب درنخست وزيری بشد ت خشمگين و نگران سرنوشت رئيس جمهور و نخست وزير منتخب خود بودند! و بالاخره اين "پيکار" ی رسوا در سؤال و جوابی که روشن بود به دقت در مصاحبه "جا سازی" شده، در پاسخ اين سؤال که: "در باره گروه های ديگر چه می گوئيد؟" به حمله به نيرو های راستين پيرو سوسياليسم علمی پرداخت. اين مائوئيست توطئه گر که در باره دهها گروه ضد انقلابی و ليبرال از قبيل "رنجبران"، "جبهه ملی" و "نهضت آزادی" و... يک کلمه هم نگفت، عليه سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) و حزب توده ايران به فحاشی و افترا زنی پرداخت.
او که به جرم بر اندازی جمهوری اسلامی ايران به محاکمه کشيده شده نيرو های راستين مدافع انقلاب را "ريا کار" خواند و تمام نيروی دوزخی خود را بکار برد که با طرح مسئله "مذهب" بين نيرو های راستين پيرو سوسياليسم علمی و مسلمانان انقلا بی تفرقه بياندازد. او به گمان خودش کوشيد مردم را به سياست اصولی و انقلابی سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) و حزب توده ايران بد بين کند. تا آنجا که مسئله مربوط به گروهک ضد انقلابی "پيکار" است، هيچ چيزعجيب وغيرمنتظره ای به چشم نمی خورد، طبيعت مائ ئيسم که سنگ بنای ايدئولوژيکی و سياسی اين جريان ضد انقلابی است، اقتضا می کند که گروهک پيکار به هر نحو و به هر شکل که شده با نيرو های انقلابی کينه توزانه بستيزد. آنچه که برای ما و همه نيرو های ترقی خواه ميهن که قاطعانه از انقلاب و جمهوری اسلامی پشتيبانی می کنند، مايه تاسف و سؤال است اين است که چگونه مسئولين صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران تا به اين پايه در دام گروهک امريکايی پيکار افتاده اند که عضو اين جريان احمد راد منش اجازه پيدا می کند که از فرا گير ترين وسيله ارتباط جمعی دو ساعت به نام به اصطلاح دفاع از انفلاب، عليه انقلاب و نيرو های انقلابی لجن پراکنی کند، شوروی را پيش کشد تا آمريکا منتفی شود وهم مسلکان آن در دادگاه ها وزندان ها همچنان تخم نفاق و پراکندگی بپاشند. مثلی است معروف که می گويد: "آزموده را آزمودن خطاست". مقامات جمهوری اسلامی پس از آن همه سيلی هايی که از مائوئيست های مسلمان نمای آمريکايی مثل سلا متيان ها و غضنفر پورها و رئيس شان بنی صدر خورده اند، هنوز هم اجازه ميدهند پيکاری ها خط و سياست بنی صدری ها را به کمک آنان پيش برند.))

اولين چيزی که در اين نوشته جلب توجه ميکند، بی رحمی شگفت انگيز تبليغاتچی های اکثريت است که يک زندانی درهم شکسته در دست دژخيمان جمهوری اسلامی را همچون يک جاسوس هفت خطی تصوير ميکنند که در مصاحبه تلويزيونی اش، مطالب را "به دقت جا سازی" ميکند و کلاه سر بازجوها و مسؤولان جمهوری اسلامی ميگذارد! در کشور استبداد زده ما هر چيزی هم که ناشناخته باشد، پديده زندانيان سياسی درهم شکسته ی به اصطلاح " نادم" يا "تواب" که زير فشار ماموران امنيتی رژيم های حاکم "حقيقت" رسمی را کشف ميکنند و "طوطی صفت" برای مردم بهت زده بازگو ميکنند، از شناخته ترين فتوحات حکومت ها، دست کم، در نيم قرن اخير تاريخ ماست. تبليغاتچی های اکثريت در اينجا احمد رادمنش را طوری تصوير ميکنند که گويا نه تنها اصلاً زندانی نيست و قاپ مسؤولان تلويزيون جمهوری اسلامی را دزديده و هر چه بخواهد ميتوانداز آنجا بگويد، بلکه دارد خط سازمان پيکار را پيش ميبرد!

وارونه گويی آنها تا آنجاست که اصلاً خود احمد رادمنش راهم گذاشته اند و در باره
"تاکتيک جديد" سازمان پيکار صحبت ميکنند! البته اين برخورد با شوهای تلويزيونی رژيم از طرف کسانی که ميگفتند: "ما پاسداران را زندانبان خود نمی بينيم. اينها برادران ما هستند" يا "شايعه" شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی را ساخته و پرداخته عوامل امپرياليسم برای تضعيف نظام قلمداد ميکردند، عجيب نيست. آنها شکنجه در زندان ها را هنگامی کشف کردند که نوبت خودشان رسيده بود و روحانيت حاکم ديگر خدمات شان را نمی پذيرفت.

نکته تکان دهنده ديگری که در اين نوشته جلب توجه ميکند، صحبت از سازمان "در حال تلاشی کامل" پيکار است. ميدانيم که اين "تلاشی" از طريق قتل عام بی رحمانه صدها عضو و هوادار اين سازمان صورت گرفت. و در جريان تمام آن کشتارها، رهبران اکثريت برای آدم کشان رژيم هلهله ميکردند و ستايش نثار ميکردند.

سومين نکته جالب اين است که رهبران اکثريت (خواه از سر بلاهت يا چاپلوسی بزدلانه) حتی هنگامی که می بينند مسؤولان رژيم در برنامه های تبليغاتی شان به صورتی کاملاً روشن، خود آنها را می کوبند، باز هم چشمان شان را می بندند که "انشاء الله گربه است"!حقيقت اين است که عليرغم همه پادويی ها و چاپلوسی های اکثريت و حزب توده در آن سال ها ، رهبران جمهوری اسلامی هرگز روی خوش به آنها نشان ندادند.

و بالاخره چهارمين نکته جالب اين است که آنها خودشان از "بحث های سالم و سازنده" ميان رفقای زندانی شان و زندانبانان سخن ميگويند. موضوع اين بحث ها، آن هم در سال هايی که هر روزه، در همان محل " بحث های سالم و سازنده" دسته دسته زندانيان را به پای جوخه های تير ميفرستادند، چه ميتوانست باشد؟!

نمونه هشتم - نگاهی به ادبيات اکثريت در آن سال ها نشان ميدهد که اينها تمام سازمان های (در آن موقع معروف به) "خط سه" را رسماً امريکايی مينامند. مثلاً در مطلب نقل شده از شماره ١٢٠ ( که زير عنوان "نمونه ششم" در بالا آورده ام) رسماً از "سازمان امريکايی پيکار" نام می برند. با اندکی دقت در موارد برخورد با سازمان های پيکار، اتحاديه کمونيست ها، رنجبران ، توفان و به طور کلی سازمان ها ی "خط سه" معلوم ميشود که رهبران اکثريت اصلاً هر نوع انديشه و گرايش سياسی تأ ثير گرفته از مائوئيسم را امريکايی مينامند. بنابراين است که آنها حتی سلامتيان و غضنفر پور و بنی صدر را هم "مائو ئيست های امريکايی مسلمان نما" معرفی ميکنند. و در همه جا وقتی از جبهه ضدانقلاب صحبت ميکنند، امپرياليسم امريکا، سلطنت طلبان ، ليبرال ها، مائوئيست ها، باند قاسملو در رأس فهرست و در يک بسته بندی واحد قرار دارند ( مثلاً در شماره ١٣٠ - ص١٠ ، َشماره ١٢٧ - ص ١٨ ، ١٢٩ - ص ١٤ ، شماره ١٤٧- ص ٣ ، شماره ١٢٢- ص ١٠ و ١١)

توجيه آنها برای اين کار ظاهراً تز "سه جهان" مائوتسه تونگ بود که شوروی را هم در
کنار امريکا برای خلق های جهان خطرناک معرفی ميکرد. اما حقيقت اين است که اولاً همه سازمان های "خط سه" در ايران به تز "سه جهان" معتقد نبودند، ثانياً تقريباً همه آنها ضد امريکايی بودند، ثالثاً بعضی از آنها (مثلاً حزب رنجبران و اتحاديه کمونيست ها) در اوايل انقلاب مانند اکثريت و حزب توده از جمهوری اسلامی حمايت ميکردند. در واقع موضع همه سازمان های "خط سه" نسبت به جمهوری اسلامي، نه فقط يک سان که حتی مشابه نيز نبود. با توجه به اين حقيقت، تلاش اکثريت وحزب توده در امريکايی قلمداد کردن مائوئيست ها بيش از هر چيز از منطق جنگ فرقه ای با آنها ناشی ميشد.

نمونه نهم - در شماره ١١٥ (٣ تير ٦٠) مطلبی آمده است با عنوان "ضدانقلاب در کويت هار شده است" که بعد از آوردن خبرهايی در باره فعاليت های تبليغاتی مخالفان جمهوری اسلامی و مخصوصاً سلطنت طلبان در کويت و شيخ نشين های خليج فارس ، به طور ضمنی از رژيم ميخواهد که اين جريان ها را در خاک کويت سرکوب کند:

((...البته نيروهای مبارز مقيم کويت و از جمله هواداران سازمان فدائيان خلق"اکثريت" با تمام نيرو در برابر ضد انقلابيون ايستادگی ميکنند و اعمال آنها را زير نظر دارند. دولت جمهوری اسلامی وظيفه دارد اين توطئه ها را با دقت تعقيب نمايد و با اتخاذ سياست های روشن و سنجيده و ياری گرفتن از نيروهای انقلابی به مقابله با آن برخيزد.))

در اينجا می بينيم که تبليغات اکثريت عليه جريان های سياسی مخالف جمهوری اسلامی در آن
سا ل ها آشکارا به همسويی و هم راهی با سياست های تروريستی رژيم در خارج از کشور
کشيده می شود.

اين توصيه تبليغاتچی های اکثريت، مخصوصاً در شيخ نشين های خليج فارس وکويت، در شرايط آن روز، قاعدتاً فقط از طريق اعزام تيم های ترور ميتوانست عملی شود، کاری که رهبران جمهوری اسلامی حداقل تا رسوائی شان در دادگاه "ميکو نوس" مرتباً در خاک کشورهای ديگر انجام ميدادند!

***
در پايان اين نگاه به اسناد، بايد از آقای فرخ نگهدار سپاس گزار باشم که از طريق ستيز گستاخانه اش با حقيقت، مرا ناگزير ساخت به دنبال اين اسناد بگردم و همه آنها را به دقت بخوانم که برايم بسيار آموزنده بود. اعتراف ميکنم که گذشت ساليان خيلی چيز ها را در حافظه ام کم رنگ کرده بود، اعتراف ميکنم که حتی با تجربه بی واسطه ام از جهنم کشتارگاه های جمهوری اسلامي، باز هم نميدانستم همراهی اکثريت (و حزب توده) با جنايات جمهوری اسلامی تا اين حد عميق، تا اين حد علنی و تا اين حد همه جانبه بوده است. در اينجا ناگزيرم از فرخ نگهدار بپرسم راستی چه کسی با آرامش وجدان و کاملاً "عالمانه، عامدانه و ظالمانه، شک وشبهه پراکنی" ميکند، من يا شما؟!

از آنجا که اين بخش از نوشته به حد کافی طولانی شده است، پرداختن به بخش های ديگر سخنان فرخ نگهدار را به بخش ديگری واميگذارم که اميدوارم هر چه زودتر به علاقه مندان پی گيری اين بحث تقديم کنم.
اول شهريور ١٣٨٦

منابع:
برای مشاهده شماره های نشريه کار که در اين مقاله به عنوان منبع مورد استفاده قرار گرفته است، به لينک زير مراجعه کنيد:
نشريه کار شماره 104 سال 1360
نشريه کار شماره 106 سال 1360
نشريه کار شماره 107 سال 1360
نشريه کار شماره 109 سال 1360
نشريه کار شماره 112 سال 1360
نشريه کار شماره 113 سال 1360
نشريه کار شماره 114 سال 1360
نشريه کار شماره 115 سال 1360
نشريه کار شماره 116 سال 1360
نشريه کار شماره 117 سال 1360
نشريه کار شماره 118 سال 1360
نشريه کار شماره 119 سال 1360
نشريه کار شماره 120 سال 1360
نشريه کار شماره 121 سال 1360
نشريه کار شماره 122 سال 1360
نشريه کار شماره 123 سال 1360
نشريه کار شماره 125 سال 1360
نشريه کار شماره 126 سال 1360
نشريه کار شماره 127 سال 1360
نشريه کار شماره 128 سال 1360
نشريه کار شماره 129 سال 1360
نشريه کار شماره 130 سال 1360
نشريه کار شماره 131 سال 1360
نشريه کار شماره 132 سال 1360
نشريه کار شماره 134 سال 1360
نشريه کار شماره 147 سال 1360
نشريه کار شماره 148 سال 1360
نشريه کار شماره 150 سال 1360

برای نسخه های نشريه کار از
آرشيو اسناد اپوزيسيون  استفاده شده است

علی اکبر شالگونی  : آقای نگهدار، اشتباه ميکنيد، شما هيچ نياموخته ايد! ( بخش دوم )

فرخ نگهدار نوشته اش را به سه بخش تقسيم کرده است:

" بخش اول اساسا رجوع به اسناد سازمان در 25 سال پيش، در طول سال 1360، است. در اين مراجعات گزارش کرده ام که سازمان در قبال اعدام های سال 60 کدام مواضع را اتخاذ کرده است.
در بخش دوم نظر و قضاوت من در مورد مواضع سازمان نسبت به اعدام های سال 60 و ارتباط آن مواضع با خط مشی سازمان اکثريت در آن سال ها گنجانيده شده است.
در بخش سوم رئوس و مشخصه های اصلی سياست و خط مشی سازمان اکثريت در سال های 60 و 61 جمع بندی شده و مورد قضاوت و مقايسه با خط مشی ساير نيروها قرار گرفته است."

من در بخش اول اين نوشته با آوردن نمونه های متعدد از شماره های مختلف نشريه "کار" – ارگان مرکزی سازمان فدائيان خلق اکثريت – در سال ١٣٦٠ ( همراه با کليد مراجعه به فتوکپی اسناد مورد استفاده ام ) نشان دادم که برخلاف ادعای آقای نگهدار، سازمان فدائيان اکثريت نه فقط با سرکوب ها و کشتارهای خونين آن سال ها مخالف نبوده، بلکه فعالانه از آنها حمايت کرده است. و در اين بخش به ادعاهای ديگر او می پردازم.


1- آقای نگهدار و منطق دروغ جسورانه

محور اصلی بخش دوم نوشته نگهدار توضيحاتی است در باره همان ادعايی که در بخش اول مطرح کرده است. و نکته کليدی آن اين است:

"گرچه سازمان در هيچ مورد از صدور هيچ يک از احکام اعدام برای رهبران و فعالين گروه هايی که قبل از انقلاب عليه رژيم شاه مبارزه می کرده اند حمايت نکرده است، اما از تکرار مکرر اين عبارت که "کسانی که مستقيما در عمليات مسلحانه شرکت نداشته اند نبايد اعدام شوند" می توان نتيجه گرفت که سازمان به اعدام کسانی که در عمليات مسلحانه شرکت داشته اند معترض نيست و معتقد است ,حکومت در قبال ترور و تعرض مسلحانه، از داخل و يا از خارج، حق دارد از خود دفاع کند."

جمله ای که موردتاکيد قرار داده ام، نشان ميدهد که آقای نگهدار آشکارا دروغ ميگويد و مهم تر از آن، از منطق دروغ جسورانه( يعنی همان گفته معروف که دروغ هر چه بزرگ تر باشد، راحت تر پذيرفته ميشود) استفاده ميکند. حتی او برای باوراندن ادعای اش، کمی پائين تر، تأکيد ميکند که مجدداً به اسناد سازمان در آن سال ها مراجعه کرده است. اما من در بخش اول اين نوشته نشان داده ام که اسناد رسمی منتشر شده سازمان در سال ١٣٦٠ چيز ديگری ميگويند. البته جمله بالا علاوه بر اين که يک دروغ شاخداری را بيان ميکند، با پيچ وتاب خاصی هم همراه است. اين عبارت " گروه هايی که قبل از انقلاب عليه رژيم شاه مبارزه می کرده اند" در اين جا چه وظيفه ای دارد؟ يعنی چه؟ شما يا از اعدام مخالفان رژيم دفاع کرده ايد يا نکرده ايد. پس اين تفکيک سازمان هايی که پيش از انقلاب موجوديت داشته اند، از آنهايی که بعداً به وجود آمده اند، برای چيست؟ به نظر ميرسد آقای نگهدار ميکوشد جای فراری برای خودش بگذارد. اما اين پيچ وتاب، خواه آگاهانه وارد شده باشد يا ناآگاهانه، بی فايده است زيرا اولاً ترديدی نيست که اکثريت از اعدام افراد سازمان هايی که پيش از انقلاب موجوديت داشته اند، فعالانه حمايت کرده است. مثلاً وقتی (درشماره ١١٨ " کار" می نوشتند:" اعدام مبارک و فرخنده کريم دستمالچی و احمد جواهريان، کوخ نشينان را شادمان و امپرياليسم امريکا را عزادار کرد." از اعدام افراد جبهه ملی شادمانی ميکردند، يعنی سازمانی که قبل از انقلاب موجوديت داشت و اهل عمليات مسلحانه هم نبود. يا (در همان شماره ١١٨ )وقتی به مهندس بازرگان فشار مياوردند که به خواسته خمينی جواب روشنی بدهد و سران جبهه ملی را "مرتد" اعلام کند، به خوبی می دانستند که مجازات "مرتد" در جمهوری اسلامی اعدام است!

ثانياً بسياری از سازمان ها (مانند راه کارگر و پيکار و امثال آنها) گرچه در دوره پيش از انقلاب وجود نداشتند، ولی بسياری از فعالان اصلی آنها از مبارزان باسابقه پيش از انقلاب بودند. و حال آن که اکثريت از اعدام فعالان سر موضع آنها آشکارا دفاع کرده است ( مثلاً مراجعه کنيد به شماره ١٥٠ " کار" در سال ١٣٦٠ که خواهان سرکوب هر چه شديدتر همه زندانيان سرموضعی است).

ثالثاً معنای ضمنی تفکيک سازمان ها يا افرادی که عليه رژيم شاه مبارزه می کرده اند از آنهايی که بعد از انقلاب به وجود آمدند، اين گمان را به وجود می آورد که سازمان های با سابقه تر، در ذهنيت اکثريتی ها از اصالت خاصی برخوردار بوده اند. آيا او می خواهد به طور ضمنی بگويد که اولی ها بيش از دومی ها حق داشته اند؟ انقلاب ايران انبوه افراد و جريان هايی را به مبارزه کشاند که اصلاً در دوره شاه حضور و فعاليت سياسی قابل توجهی نداشتند، و بسياری از اينها نيز توسط جمهوری اسلامی بيرحمانه سرکوب شدند. اين تفکيک مهمل و اين پيچ و تاب دادن به سخن چه معنايی دارد؟

لازم است در اينجا يادآوری کنم که نگهدار ( به قول معروف ) "وسط دعوا نرخ تعيين ميکند". بحث بر سر اين است که اکثريت فقط از اعدام ها و اقدامات جنايت کارانه جمهوری اسلامی در سال های ٦٠ و ٦١ حمايت نکرده، بلکه فعالانه با آنها همراهی کرده و در گسترش و موفقيت آنها تا حد قابل توجهی نقش داشته است. مثلاً رهبران اکثريت رسماً و علناً به اعضاء و هواداران سازمان رهنمود داده اند که فعاليت های سازمان ها و افراد مخالف رژيم را در همه جا زير نظر بگيرند و به نهاد های سرکوب اطلاع بدهند (مثلاً مراجعه بکنيد به سخنان رقيه دانشگری در شماره ١٢٠ " کار" – يعنی همان منبعی که فرخ نگهدار اصلاً منکر وجود آن است). حتی در مواردی که آنها به اصطلاح به "اعدام های بی رويه " اعتراض می کردند، هميشه مواظب بودند که تأکيد بر اعدام رهبران و افراد مقاوم سازمان های مخالف را از قلم نيندازند. مثلاً کافی است به مقاله " باز هم اعدام های بی رويه " در شماره ١٣٩ "کار" ( ١٨ آذر ١٣٦٠ ) يعنی مقاله ای که فرخ نگهدار آن را برجسته ترين سند ادعای خودش تلقی می کند، نظری بيندازيد تا چگونگی اين مخالفت را دريابيد:

"در چند هفته اخير جبهه براندازی به سرکردگی امريکای جنايتکار، از سلطنت طلبان و ساواکی های سازمان يافته توسط "سيا" تا باند خائن رجوی- خيابانی و گروهک های امريکا پرورده مائوئيست رنجبري، جنايات تازه ای آفريدند. روزنامه ها طی اين هفته ها خبر از جناياتی که توسط باند قاسملو در مناطقی از کردستان صورت گرفت، سردادند... هدف اقدامات جنايتکارانه اخير و فضای تب آلودی که با حربه شايعه و تبليغات آفريدند، همچنان ايجاد جو ناآرامي، عدم امنيت و بی ثباتی است که از پنج عنصر براندازی به سرکردگی امريکای جنايتکار را تشکيل می دهد.

بدون ترديد در برابر مزدوران و گم کرده راهانی که دست به ترور وتخريب می زنند ، بايد با قاطعيت انقلابی روبرو شد. ما هم چنان که بارها تأکيد کرده ايم ، انقلاب حق دارد و بايد با قاطعيت تمام از خود در برابر ضد انقلاب دفاع کند. در عين حال اين امر بسيار قابل تأکيد است که قاطعيت انقلابی نبايد منجر به پايمال کردن موازين قانونی و انسانی شود. انقلاب از آنجا که در موضع حقانيت قرار دارد، بايد با آن دسته از گمراهانی که مستقيماً در عمليات ترور و تخريب شرکت نداشته اند و به تجربه اثبات گرديده که امکان هدايت وارشاد آنان وجود دارد، با عطوفت برخورد نموده و حساب آنها را از رهبران جنايتکاری چون رجوی و خيابانی جدا سازد... اما ... نگاهی به موارد اتهام بسياری از افراد اعدام شده توسط دادگاههای انقلاب در گذشته و در روزهای اخير نشان می دهد که در موارد متعدد هيچگونه پای بندی نسبت به موضع فوق [يعنی موضع اعلام شده توسط رئيس ديوان عالی کشور] وجود نداشته ... علاوه بر نقض قانون در صدور احکام اعدام اخيراً دادگاههای انقلاب، در چگونگی اجرای اين احکام نيز ردپای سياستی که تنها به کينه توزی و انتقام می انديشد، ديده می شود. براساس اطلاعيه های صادره پاره ای از اين احکام توسط جوخه های اعدامی اجرا شده است که افراد آن را ياران سابق اعدام شدگان تشکيل داده اند. از نظر پاره ای از مسؤولين قضايي، اين نمايش غير انسانی در هم شکستن " شخصيت يک انسان"، نشان پای بندی به آرمان های انقلاب است!! به اعتقاد اين گروه از مسؤولين، اجرای حکم اعدام توسط کسانی که تا ديروز مانند آن کسی که اعدام می شود و می انديشد با او خالصانه ترين روابط انسانی و عقيدتی را داشته است، باز سازی انقلابی انسان و تربيت انسان انقلابی است. تناقض آشکارتر از آنست که بخواهيم روی آن مکث کنيم. ما مسؤولينی را که چنين شيوه داهيانه ای برای ارشاد "گم کرده" راهان انتخاب کرده اند، در برابر اين حقيقت قرار می دهيم: کسی که با کشتن رفيق همفکر و همراه ديروزش به دامن انقلاب برگشته است، وقتی هر گام به سود انقلاب بر می دارد، با اين فکر رنج آور روبرو خواهد بود که با دست خود کسی را که می توانست همانند او در خدمت انقلاب باشد، از پای در آورده است، اين انديشه رنج آور که در تمام طول زندگی با او همراه خواهد بود، تمام نيروی ايمان و اعتقاد به آماج های انقلاب را از او خواهد گرفت و در بدترين حالت از او شخصيتی خواهد ساخت که برای نجات شخص خود آماده هر اقدام غير انسانی و جنايتکارنه ای است." ( تاکيد خت و نيز عبارت داخل کروشه را من افزوده ام).

اين نوشته از جهتی يک سند بی همتاست. زيرا در عين حال که برجسته ترين شاهد ادعای نگهدار محسوب می شود، معنا و چگونگی اعتراض اکثريت به آن اعدام های وحشتناک را هم نشان می دهد. در اينجا توجه خواننده را به چند نکته جلب می کنم: اول اين که به ياد داشته باشيم که اين همان مقاله ای است که با انتشار آن لاجوردی نويسنده آن را می خواهد و رهبری اکثريت تصميم ميگيرد با دادن محمد رضا غبرايی به دست او، غائله را بخواباند. واکنش لاجوردی تصادفی نبوده، زيرا مقاله به يکی از وحشتناک ترين شيوه های اعدام که ضمناً خود لاجوردی از مدافعان اصلی آن بوده، اعتراض می کرده است. با مراجعه به متن کامل مقاله می توانيد ببينيد که نويسندگان آن سعی کرده اند از اختلافات درونی مقامات رژيم استفاده کنند و اميدوار بوده اند که مثلاً رفسنجانی و موسوی اردبيلی ( رئيس وقت ديوان عالی کشور ) و ديگران که ظاهراً به اين شيوه ها اعتراض داشته اند، از آنها حمايت خواهند کرد!

دوم اين که همين مقاله نکته مورد تأکيد مرا در بخش اول اين نوشته (که رهبران اکثريت نمی توانستند از معنا و چگونگی "ارشاد" زندانيان در کشتارگاههای جمهوری اسلامی بی خبر باشند) کاملاً تأئيد می کند.

سوم اين که برخلاف ادعای آقای نگهدار (که می گويد "سازمان به اعدام کسانی که در عمليات مسلحانه شرکت داشته اند معترض نيست" ) اکثريت اعدام مبارزان مسلح را فقط به طور ضمنی نمی پذيرد، بلکه با صراحت و تأکيد از آن اعدام ها دفاع می کند.

چهارم اين که آنها حتی همه مبارزان غير مسلح را در خور تخفيف مجازات نمی دانند، بلکه دائماً تأکيد دارند که فقط افراد ارشاد شده، يعنی آنهايی که درهم شکسته اند، بايد مورد عطوفت قرار بگيرند. در همين جا می بينيد که آنها تأکيد می کنند که "امکان هدايت و ارشاد آنان" بايد در تجربه اثبات شده باشد. اين در حالی است که به شهادت همين نوشته، آنها می دانند که اين "تجربه" در کشتارگاههای جمهوری اسلامی چه معنايی دارد و در بهترين حالت چه معنايی می تواند داشته باشد. حتی اين اصطلاح عجيب و تهوع آور "اعدام های بی رويه" به اندازه چند کتاب معنای برخورد اينها با آن کشتارهای هولناک را توضيح می دهد. زندانيان تواب را وادار می کنند در کشتن هم پرونده های شان و حمل اجساد خون آلود آنان شرکت کنند، و رهبران اکثريت آن را اعدام بی رويه می خوانند و از آن فراتر، حالا آقای نگهدار به خود می بالد که به آن اعدام ها اعتراض کرده است!

برای درک روشن تری از منظور رهبری اکثريت از "ارشاد گم کرده راهان" نگاهی به مقاله "چرا گروهکها مضمحل ميشوند؟" در شماره ١٤٩ "کار" ( ٢٨ بهمن ١٣٦٠ ) ضرورت دارد. بايد توجه داشت که اين مقاله به مناسبت کشته شدن موسی خيابانی و اشرف ربيعی و همراهان آنها و نيز دستگيری رهبران اصلی سازمان پيکار نوشته شده و در اول مقاله اين خبرها به نقل از اطلاعيه های سپاه پاسداران، با لحن پيروزمندانه ای آورده شده است. در اين مقاله چنين گفته می شود:

" اگر تا ديروز عمدتاً اين اعضاء و هواداران مجاهدين وساير گروهکهای هم سنخ آن بودند که دسته دسته در خيابان ها و خانه های تيمی کشته و دستگير می شدند، اکنون در ميان کشته شدگان درگيری های خيابانی و خانه های تيمی و در ميان افراد دستگير شده، تعداد هر چه بيشتری از عناصر رهبری و مسؤول ديده می شوند و اين مسأله به روشنی نشان می دهد که زمان تا چه پايه بر تحليل های ذهني، کج وکوله و ماهيتاً ضد انقلابی چنين جريان هايی مهر باطل کوبيده است و امروز که هشت ماه از آغاز حرکت آشکارا ضدانقلابی و سرنوشت غم انگيز رهبری مجاهدين می گذرد، نشان خواهد داد که جريان تلاشی و اضمحلال شتابان آنها نه به واسطه عدم رعايت اين يا آن مسأله امنيتی و خطای تاکتيکي، بلکه ناشی از ماهيت آن انديشه ای است که فرصت طلبانه به کجراه می رود و به انکار و تقابل با انقلابی برخاسته که سرسخت ترين دشمنان بشريت با کينه ای حيوانی برای نابودی آن هر روز توطئه ای جديد علم می کنند...
پس از پيروزی انقلاب.... سازمان ها و گروههای سياسی متعددی ... فعاليت تبليغاتی گسترده ای را آغاز کردند... خصوصيت مشترک تمامی اين سازمان ها و گروهها آن بود که عموماً توسط نيروهايی رهبری می شدند که تجربه سياسی اغلب آنها به ندرت از يک دهه تجاوز می کرد. و بواسطه ضعف تجربه سياسی و عدم درک عميق نسبت به قانونمندی ها و مشکلات انقلاب نسبت به آنچه در ايران اتفاق افتاده بود ، تصوری غير واقعی داشتند. آنها از اين که انقلاب در ايران درست مطابق الگوهای ذهنی آنها به پيروزی نرسيده بود يا تحليل هايی که ريشه در تمايلات ذهنی و طبقاتی آنها داشت، در چاله چوله هايی که سر راه کنده بودند، در ماندند و از پس حل بغرنجی ها و پيچيدگی های کاملاً مفرط انقلاب ما برنيامدند... اين جريان ها در ادامه دشمنی با خط ضد امپرياليستی و مردمی امام خمينی تا بدانجا پيش رفتند که منطبق با سياست اعلام شده امپرياليسم امريکا ، رسماً جنگ مسلحانه عليه جمهوری اسلامی ايران را آغاز کردند و در اين روند به جريان شناخته شده چپ امريکايی پيوستند. سياستی که امروز رهنمون عمل مجاهدين، اقليت و نظاير ايشان است، در ماهيت امر با سياست جريان های شناخته شده چپ امريکايی چون رنجبران و پيکار و کومه له و نظاير آنها و حتی با کارهای باندهای تروريست ساواکی و سلطنت طلب تفاوتی ندارد... شايد هنوز هم افرادی اينجا و آنجا پيدا شوند که وضعيت فلاکت بار گروهکهای چپ رو و چپ نما را نه ناشی از ماهيت انديشه و عمل انحرافی آنها، بلکه در اين يا آن محاسبه غلط تاکتيکی و عدم تشخيص درست موقعيت بدانند و با چنين توجيهاتی خواسته باشند هم چنان راه شکست خورده آنها را ادامه دهند. ولی چنين حياتی با مرگ فاصله چندانی ندارد. ولی اين ضربات به هيچ وجه تصادفی نيست. اين سرنوشت دردناک تمام کسانی است که آگاهانه و يا نا آگاهانه به نام مردم عليه مردم توطئه می کنند. در عين حال ممکن است که برخی از عناصر اين گروهکها بتوانند هم چنان به موجوديت فلاکت بار خود ادامه دهند. ولی چنين حياتی با مرگ فاصله چندانی ندارد. مرگ يک جريان سياسی زمانی فرا می رسد که قادر به هيچ گونه حرکتی در ميان توده ها نبوده و هيچ گوش شنوايی برای شنيدن شعارهايش وجود نداشته باشد. و امروز بقايای مجاهدين و اقليت و نظايرشان دقيقاً در چنين وضعيتی قرار گرفته اند. و مطمئناً هيچ چيز جز بازگشت به دامن انقلاب آنها را از اين نابودی حتمی نجات نخواهد داد...
پديده بسيار قابل ملاحظه ای که هم زمان با گسترش ضربات بر پيکر مجاهدين و ساير گروهکها مشاهده می شود، موج "ارتداد" و بازگشتی است که از صدر تا ذيل رده های تشکيلات آنان را در بر گرفته است... به راستی چرا اين موج "ارتداد" و بازگشت اين قدر وسيع است و از افراد کادر مرکزی تا پائين ترين سطوح هواداران را در بر می گيرد؟ اخباری که از افراد آزاد شده از زندان می رسد، ابعاد بازگشت را بسيار وسيع تر از آنچه در خارج انعکاس می يابد ترسيم می کند.آنها می گويند در زندان بدون اغراق تقريباً تمام افراد وابسته به گروهکها از سازمان خود بريده اند. اگر در گذشته کسی در زندان در برابر رژيم شاه سرفرود می آورد ، به سرعت منفرد می شد و شديداً مورد نفرت مردم و زندانيان قرار می گرفت. امروز عکس اين پديده در زندان به چشم می خورد...
می توان جمع بندی نمود که فقدان يک بنيان عقيدتی استوار و شکست کامل خط مشی سياسی در شرايطی که انقلاب اين گام های بلند را به پيش، به سوی پيروزی های باشکوه بر می دارد و تأثير اين دو بر روی هم، آنها را به اوج تشتت فکری و سياسی رسانيده است... علت بنيادين اضمحلال گروهکها پيشرفت انقلاب و تشديد تقابل آنها با اين پيشرفت است. اين پديده، گروهکها را از درون می شکند. اکنون ديگر صحبت اصلاً از اين نيست که عوامل گروهکها از راه خود باز نمی گردند. همه می بينيم که موج عظيم بازگشت همه آنها را فرا گرفته است. اکنون صحبت بر سر انگيزه های بازگشت است. در ميان خيل افرادی که نسبت به گذشته خود تجديد نظر کرده اند، دو جهت کاملاً متفاوت را می توان تشخيص داد.
اول: کسانی که از شکست به اين نتيجه رسيده اند که چون زورشان کمتر از حکومت بوده، نتوانسته اند حکومت را سرنگون کنند. پس اشتباه کرده اند و سياست غلطی را برگزيده اند. اين دسته در واقع گذشته خود را به صورت تاکتيکی نفی می کنند. زيرا همواره فکر می کنند در صورتی که توازن قوا را درست تشخيص داده بودند، آنگاه دست به اين حرکت خونين نمی زدند و برای فرارسيدن چنان روزی که بتوانند رژيم را سرنگون سازند، بايد زمان بيشتری می گذشت و نيروی بيشتری فراهم می آمد. کسانی که نسبت به گذشته خود چنين فکر می کنند طبعاً به عمق انحراف خود پی نبرده اند. ترس از نابودی است که آنان را به سوی ندامت کشانده، نه شوق پيروزی. چنين کسانی در آخرين تحليل نجات خود را برتر از نجات انقلاب قرار می دهند...
دسته دوم: که اکثريت افراد بازگشته گروهکها را تشکيل می دهند، کسانی هستند که از نفی گذشته اسفبار خود بدين نتيجه رسيده اند که خط رهبري، خط امام، دارای ماهيت ضدامپرياليستی و مردمی است. آنها درک می کنند که با خط امام در يک سنگر قرار دارند و انحراف اساسی آنها اين بوده است که با اين خط همچون دشمنان انقلاب و در رأس آن امپرياليسم امريکا دشمنی می کرده اند... "

در اين نوشته چند نکته در خور توجه است: اول اين که خيلی روشن است که آنها سعی می کنند جريان هايی را که عمليات مسلحانه نمی کردند با جريان های مسلحانه يک کاسه کنند. مثلاً سازمان پيکار نه تنها عمليات مسلحانه نمی کرد بلکه با مجاهدين نيز اصلاً رابطه ای نداشت و حتی ميان آنها خصومت شديدی وجود داشت. بعلاوه می بينيد که حتی دشمنی نويسندگان مقاله به مائوئيست ها هم محدود نمی شود. به عبارت ديگر معيار آنها در تقسيم بندی جريان های سياسي، حتی صرفاً خصلت ايدئولوژيک هم ندارد، بلکه آنها هر جريان مخالف با جمهوری اسلامی را ضد انقلابی و در خور سرکوب می دانند. مثلاً می بينيد که "اقليت و نظاير ايشان " را هم به " چپ امريکايی" ملحق می سازند.

دوم اين که با تأکيد تمام اصرار دارند که شکست اين "گروهکها" ناشی از اشتباهات تاکتيکی آنهانيست، از ماهيت خط مشی آنها و از دشمنی شان با خط امام بر می خيزد و همين ضديت با جمهوری اسلامی است که محکوم به شکست است.

نکته سوم خوشحالی آنها از در هم شکستن زندانيان بيچاره گرفتار در جهنم کشتارگاههای جمهوری اسلامی است. فراموش نکنيم که اين نوشته بعد از آن مقاله مربوط به اعدام ها در شماره ١٣٩ است؛ يعنی نويسندگان مقاله نمی توانند بگويند که از شرايط و عوامل اصلی نادم سازی در زندان های جمهوری اسلامی بی خبر بوده اند. آنها اصرار دارند که ندامت صوری و به قول خودشان "تاکتيکی" کافی نيست، بلکه زندانی بايد به راستی و از ته دل به آرمان های جمهوری اسلامی بگرود. آنها درهم شکستن در زندان های جمهوری اسلامی را، برخلاف ندامت در زندان های رژيم شاه، بازگشت به آغوش مردم قلمداد می کنند.

آيا از اين صريح تر و وقيح تر می شد از شکنجه های جسمی و روانی در کشتارگاههای رژيم دفاع کرد؟ البته آنها در پايان مقاله باچاپلوسی تهوع آوری خواهان عطوفت با زندانيان نادم و درهم شکسته می شوند و با اشاره به فرمان خميني، چنين می نويسند:

" هر گاه بارديگر سياست امام خمينی از ابتدا تا امروز در برخورد با يکايک نيروهای سياسی را در نظر آوريم، می بينيم که جهت اساسی اين سياست همواره در راستای جلب حمايت آنان از انقلاب و دستاوردهای آن سمت گيری داشته است. بی پرده اذعان می کنيم که اين سياست به ويژه از مقطع تسخير سفارت، ما را در غلبه بر مشکلاتی که بر آنها فائق آمده ايم، ياری داده است."

حال اگر يک بار ديگر مقاله شماره "کار" ١٥٠ در باره فرمان خمينی راجع به عفو زندانيان را ( که دربخش اول اين نوشته در باره آن توضيح داده ام ) بخوانيد و آن را در کنار مقالات شماره های ١٣٩ و ١٤٩ ( که در بالا نقل کردم ) قرار بدهيد، معنای واقعی "برخورد ارشادی" را که رهبری اکثريت از آن دَم می زند، به خوبی در می يابيد.

٢– آقای نگهدار و مبارزه مسلحانه

در پاراگرافی که در بالا نقل کردم ، فرخ نگهدار می پذيرد که سازمان اکثريت به اعدام کسانی که در عمليات مسلحانه شرکت داشته اند، معترض نبوده و به جمهوری اسلامی حق می داده است که در مقابل ترور و تعرض مسلحانه از خود دفاع کند. قبل ار هر چيز بايد يادآوری کنم که اين هم تحريف آشکار حقيقت است. زيرا اولاً اکثريت در قبال اعدام شرکت کنندگان در عمليات مسلحانه سکوت نکرده و فقط در حد "معترض" نبودن نمانده، بلکه رسماً و علناً از اعدام آنها حمايت کرده است. و ثانياً و مهم تر از اين، علناً و رسماً به اعضاء و هواداران خود رهنمود داده که عليه جريان هايی که مبارزه مسلحانه می کنند، جاسوسی کنند و حتی از اين فراتر در مواردی از مقامات جمهوری اسلامی تقاضا کرده که به آنها اجازه بدهند در مقابله مسلحانه با گروه های مسلح شرکت کنند. به عنوان يک نمونه نگاه کنيد به شماره ١٤٧ ( ١٤ بهمن ١٣٦٠ ) نشريه " کار" که با افتخار تمام شرکت هوداران اکثريت و حزب توده را در مقابله با عمليات " اتحاديه کمونيست ها " در آمل گزارش کرده است.

اما از اين که بگذريم، اين تفکيک جريان های مسلح از ديگران، نشان می دهد که نگهدار هنوز هم اعدام شرکت کنندگان در عمليات مسلحانه را واکنش دفاعی رژيم در مقابل "ترور و تعرض مسلحانه، از داخل و يا از خارج " تلقی می کند و بنابراين ، به طور ضمني، حقانيتی در آن می بيند. البته او بعداً از اين که اعدام " مبادرت کنندگان به عمليات مسلحانه و ترور اشخاص را " در سال ٦٠ محکوم نکرده " با صدای بلند " ابراز تأسف می کند. اما با همين ابراز تأسف، مسأله بسيار مهمی ملاخور می شود. زيرا همراه با اين ابراز تأسف، بلافاصله اضافه می کند که در آن موقع " نگاه سازمان به مسأله اعدام اصلاً يک نگاه حقوق بشری " نبود. و بعد می گويد البته همه گروه های ديگر هم مثل ما بودند و مخالفتی با مجازات اعدام نداشتند. و بعد يک قدم جلوتر می گذارد و از من می پرسد که آيا بعد از ٢٥ سال "اين درايت را يافته "ام که عمليات مسلحانه مجاهدين را محکوم کنم؟ به اين ترتيب، نگهدار يک قدم به جلو برداشته تا بتواند چند قدم به عقب بردارد و زير پوشش تعهد به حقوق بشر و مخالفت با مجازات اعدام، همدستی با جمهوری اسلامی را در يکی از خونين ترين دوره های تاريخ معاصر ايران توجيه کند.

چيزی که نگهدار می کوشد پشت تابلوی حقوق بشر پنهان کند، يک سياست ارتجاعي، غير انسانی و تبهکارانه است که او وهم پالگی های اش در سال های ٦١- ٦٠ پيش می برده اند. قضيه بسيار ساده است: در آن سال ها هرچند غالب جريان های سياسی مخالفتی با مجازات اعدام نداشتند، ولی بسياری از آنها با نظام ولايت فقيه مخالف بودند. و کشتارهايی که جمهوری اسلامی راه انداخته بود، دقيقاً برای خفه کردن اين مخالفت ها بود. پس مسأله اين نيست که در آن دوره جريان های ديگر مخالف مجازات اعدام بودند يا نه ، بلکه اين است که آنها در قبال کشتارهايی که رژيم راه انداخته بود، چه موضعی داشتند. می دانيم که بسياری از آنها(برخلاف امثال فرخ نگهدار) مخالف آن کشتارها (و از جمله کشتار جريان های مسلح ) بودند.

نکته ای که نگهدار می خواهد بپوشاند اين است که مخالفان جمهوری اسلامی در آن سال ها، صرف نظر از اين که خود خوب بودند يا بد، دست کم در دو تبه کاری بزرگ شرکت نداشتند: يعنی اولاً در جا انداختن نظام ولايت فقيه که در ربع قرن گذشته اين همه بدبختی و حق کشی و زورگويی در کشور ما راه انداخته، به روحانيت طرف دار خمينی کمک نکردند ؛ ثانياً از کشتارهايی که روحانيت حاکم راه انداخته بود، حمايت نکردند. و فرق نگهدار و امثال او با همه آنها اين است که دقيقاً اينها اين هر دو تبه کاری را مرتکب شدند. نگهدار برای پوشاندن اين تفاوت مهم می گويد، در آن موقع هيچ جريانی مخالف مجازات اعدام نبود. اين به آن می ماند که کسی برای انتقام بزند همسايه اش را بکشد و در مقابل سؤال ديگران که " چرا اين کار را کردي؟ " بگويد " خود شما کجا اعلام کرده ايد که مخالف انتقام هستيد؟ " ولی همه می دانيم که همه معتقدان به انتقام، ضرورتاً دست شان را در يک انتقام گيری به خون نيالوده اند.

اما در باره سؤال آقای نگهدار از من که "آيا علی اکبر عزيز اکنون بعداز 25 سال اين درايت را يافته است که "عمليات مسلحانه مجاهدين را در آن سال ها محکوم کند؟ بايد بگويم اولاً مخالفت با مجازات اعدام در ذهن من، پيش از آشنايی با کمپين های حقوق بشري،از طريق تجربه جهنم زندان های جمهوری اسلامی شکل گرفته است.

ثانياً به احتمال زياد، آقای نگهدار بی خبر نيست که من عضو سازمانی هستم که با نقد مشی مسلحانه جدا از توده موجوديت اش را آغاز کرده و از همان سال ٦٠ منتقد عمليات مسلحانه مجاهدين خلق بوده و آن را شيوه مبارزه نادرستی ميدانسته که نه تنها رژيم را تضعيف نمی کند، بلکه بهانه و فرصت دلخواه او را برای سرکوب خشن مخالفان اش فراهم می آورد. ولی چنين موضعی با آن چه نگهدار تبليغ می کرده (و ظاهراً هنوز هم ميکند) دو فرق اساسی داشت. اول اين که نه منتقد ضديت مجاهدين با جمهوری اسلامي، بلکه منتقد شيوه مبارزه آنها با رژيم بود. و دوم اين که مبارزه مسلحانه مجاهدين خلق و ديگران را نتيجه طبيعی خفه شدن انقلاب و واکنشی در مقابل زورگويی و سرکوب گری روحانيت حاکم می ديد.

ما بسيار پيشتر از مجاهدين و مسلماً بسيار بيشتر و همه جانبه تر از آنها مخالف جمهوری اسلامی بوديم. زيرا آنها خود طرفدار نوع ديگری از دولت مذهبی و حتی نوع ديگری از دولت ولايی بودند، در حالی که ما لااقل از سال ١٣٥٨ مخالفت مان را باهر نوع " دولت ايدئولوژيک " مطرح کرده بوديم. اما مجاهدين ، علی رغم درک عميقاً نادرست شان از انقلاب ٥٧ ، از ويژگی های جمهوری اسلامی و از شيوه مبارزه عليه آن، در آن دوره نيرويی بودند که در مقابل دست اندازی روحانيت حاکم عليه دست آوردهای انقلاب، مقاومت می کردند. بنابراين محکوم کردن مقاومت آنها به خاطر شکل نادرست آن، جز ناديده گرفتن مضمون آن معنايی نمی توانست داشته باشد.

البته فرخ نگهدار که در آن موقع حامی و همدست روحانيت حاکم و نظام ولايت فقيه بود، طبعاً مقاومت مخالفان ولايت فقيه را طور ديگری می ديد و مقاومت "ضد انقلاب" در برابر " پيشروی انقلا " قلمداد می کرد. و امروز که جرأ ت دفاع از آن موضع قديمی را ندارد، می کوشد زير پوشش دفاع از حقوق بشر و مخالفت با مجازات اعدام، مضمون رويارويی های آن دوره را بی اهميت جلوه بدهد. مسأله اصلی او عمليات مسلحانه نبود ، اصلاً خود مخالفت با جمهوری اسلامی بود. به دليل اين که او با ديگرانی هم که اصلاً عمليات مسلحانه نمی کردند، همان طور دشمنی می کرد که با مجاهدين. مثلاً سازمان پيکار اقدام مسلحانه ای عليه رژيم انجام نمی داد، اما دشمنی نگهدار و هم پالگی های او با پيکار بسيار شديدتر و هيستريک تر از دشمنی آنها با مجاهدين بود. يا دشمنی آنها با نهصت آزادی و جبهه ملی که اصلاً اهل مبارزه مسلحانه نبودند، کمتر از دشمنی آنها با مجاهدين نبود. اما امروز نگهدار برای پوشاندن همه آن همدستی هايی که با نظام ولايت فقيه داشته، ناگزير است از حقوق بشر برای خود پناهگاهی بسازد. اين کار شدنی نيست مگر از طريق قرار دادن حقوق بشر در مقابل هر نوع مبارزه مسلحانه و جنايت قلمداد کردن هر نوع مبارزه مسلحانه :

" سازمان اکثريت از همان روزهايی که مشی چريکی را رد می کند، صريحا و موکدا صدور حکم اعدام خارج از دادگاه و توسط يک گروه خود سر و کشتن خودسرانه افراد توسط گروه های سياسی و به خاطر اهداف سياسی را محکوم کرده و صميمانه و صادقانه دست زدن به اين کار را جنايت شناخته است. در طول اين 28 سال هيچ استثناء در اين مورد وجود نداشته است. چنين ديدگاهی در ميان ساير نيروهای سياسی کشور گرچه تا حد معين بسط يافته است، اما هنوز هم که هنوز است فراگير نيست. از نگاه امروز من ترور اسدالله لاجوردي، که دستش تا مرفق به خون بی گناهان آلوده است، نيز يک جنايت آشکار است و قطعا بايد محکوم شود. از نگاه امروز من کسی که به خود اجازه می دهد انسانی را، بدون دادن حق دفاع به وي، خود سرانه به قتل برساند اين عمل او همان قدر جنايت است که عمل آمران همه قتل های بدون محاکمه در حکومت جمهوری اسلامی... برای من مايه مباهات است سازمان مورد علاقه ام طی اين 28 سال به تدريج از يک سازمانی که حق صدور حکم اعدام برای "خائنين" يا "دشمنان" را "حق طبيعی" خود می پنداشت به سازمانی فراروئيده است که حق حيات را حق مسلم تمام انسان ها می شناسد و وقتی به عقب می نگرد، هم اعدام مخالفان به دست حکومت و هم قتل افراد(به ويژه جنايت کاران) به دست گروه ها را عملی کريه و ضد انسانی می بيند."

سطوری که مورد تاکيد قرار داده ام جای ترديدی نمی گذارند که فرخ نگهدار نه تنها با هر نوع مبارزه مسلحانه و در هر شرايطی مخالف است، بلکه هر نوع مبارزه مسلحانه را ، در هر شرايطی که باشد، جنايت می داند و حتی فراتر از آن، جنايت رژيم های سرکوب گر و اقدامات مبارزان مسلح عليه اين رژيم ها را در يک رديف قرار می دهد. در پاسخ آقای نگهدار که مرا به "درايت" کافی برای هم نظری با خودش دعوت کرده، در اينجا ناگزيرم چند نکته را يادآوری کنم:

١ – نفی هر نوع مبارزه مسلحانه در هر شرايطی همان طور نادرست است که ستايش بی چون و چرا از هر نوع مبارزه مسلحانه. در شرايطی که مردم می توانند خواست های شان را از طريق مبارزات مسالمت آميز پيش ببرند، دست زدن به مبارزه مسلحانه نه فقط کار درستی نيست، بلکه غالباً شرايط مبارزه توده ای را نامساعدتر می سازد. مبارزه مسلحانه بايد آخرين گزينه مبارزه باشد که فقط وقتی می توان به آن روی آورد که همه راه های ديگر بسته شود و بی فايده باشد. کسانی که به بهانه مخالفت با خشونت، با مبارزه مسلحانه در هر شرايطی مخالفت می کنند، آگاهانه يا نا آگاهانه، گاهی به گسترش و نهادی شدن خشونت دامن می زنند. زيرا راه مبارزه مؤثر با خشونت قدرت حاکم را می بندند. گاهی مبارزه مسلحانه با يک نظام زورگو مؤثرترين راه مبارزه با آن است.

٢ – دفاع از مبارزه مسلحانه ضرورتاً به معنای دفاع از کشتن افراد بی گناه نيست، همان طور که دفاع از مبارزه مسالمت آميز را ضرورتاً نبايد با دفاع از مبارزه قانونی يکی گرفت. مبارزه مسلحانه ضرورتاً حتی با ترور فردی نيز يکی نيست. جريان های سياسی بسياری را می شناسيم که تحت شرايطی مبارزه مسلحانه را کارساز می دانسته اند، ولی با ترور فردی مخالف بوده اند. هم چنين مبارزه مسلحانه با منطق "هدف وسيله را توجيه می کند" هم يکی نيست. جنبش های مسلحانه بسياری را می شناسيم که حتی در دشوارترين شرايط نيز از دست زدن به کشتار افراد بی گناه اجتناب کرده اند و گاهی به خاطر پافشاری شان به اين اصل، بهای سنگينی هم پرداخته اند. داوری در باره جنبش ها صرفاً بر مبنای مسلحانه يا مسالمت آميز بودن آنها بسيار گمراه کننده است زيرا خصلت ها و جهت گيری های اجتماعی آنها را ناديده می گيرد. بسياری از جنبش های ارتجاعی مسالمت آميز، بواسطه نقش اجتماعی شان مرگ و فلاکت وسيعی را دامن ميزنند، بی آن که دست به سلاح ببرند. و بسياری از جنبش های پيشرو با دست بردن به اسلحه، مرگ و فلاکت توده ای انسان ها متوقف کرده اند.

٣ – من هم با مجازات اعدام مخالفم، اما گستراندن اين مخالفت به حق انقلاب، که تحت شرايطی فقط يا عمدتاً از طريق مبارزه مسلحانه می تواند معنا پيدا کن ، مهمل ساختن يک خواست برحق است. اين کار به آن می ماند که به نام مخالفت با مجازات اعدام، حق دفاع از خود کسی را که ديگری قصد جان اش را کرده است، انکار کنيم. مبارزه (و از جمله مبارزه مسلحانه) عليه يک رژيم سرکوب گر، بی ترديد، حق دفاع از خود مردمی است که در چنگ آن گرفتار شده اند.

٤ – مخالفت با مبارزه مسلحانه به نام حقوق بشر، تفسيری ارتجاعی از مفهوم حقوق بشر و بی اعتبار کردن آن است. کافی است آقای نگهدار به همين اعلاميه جهانی حقوق بشر نگاهی بيندازد تا دريابد که در مقدمه آن " شورش عليه جباريت و ستم " با صراحت به رسميت شناخته شده است.

٥ – آقای نگهدار که برای توجيه گذشته خودش به هر کاری دست می زند، اين بار نيز از هول حليم توی ديگ افتاده است. او با جنايت قلمداد کردن مبارزه مسلحانه و هم رديف کردن اقدام کنندگان به مبارزه مسلحانه با آمران همه قتل های بدون محاکمه در حکومت جمهوری اسلامی" آشکارا انبوهی از مبارزان شجاع و فداکار راه آزادی را جنايتکار می نامد. به اين ترتيب، از نظر او، انسان های بزرگی مانند هوشی مين و گوارا را بايد جنايت کار بدانيم. شايد نگهدار بگويد آنها کمونيست بودند و از " نگاه امروز من " همه مارکسيست هايی که تحول ايدئولوژيک بنيادينی را پشت سر نگذاشته و اصول سوسيال دموکراسی را نپذيرفته اند، استبدادگرا هستند. اما نمی دانم او در باره کسانی مانند نلسون ماندلا که حتی ليبرال ها نيز ناگزير شده اند ستايشش کنند، چه خواهد گفت. همه می دانند که ماندلا طراح اصلی مبارزه مسلحانه عليه رژيم آپارتايد و مؤسس بازوی مسلح "کنگره ملی افريقا" بوده و تحت هيچ شرايطی هم حاضر نشده مبارزه مسلحانه عليه رژيم آپارتايد را محکوم کند. آيا نگهدار او را آدمی در حد لاجوردی می بيند؟ آيا از " نگاه امروز او "مبارزانی مانند جزنی و احمدزاده و پويان هم در جرگه جنايتکاران قرار ميگيرند؟ آيا عجيب نيست که نگهدار و هم پالگی هايش در حالی که هنوز از عنوان "فدايی" استفاده ( يا بهتر بگويم ، سوء استفاده ) می کنند، به طور ضمنی بنيان گذاران جنبش فدايی را در رديف جنايتکاران قرار می دهند؟! آيا عجيب نيست که آنها در حالی که هر سال سالگرد حماسه سياهکل را ريا کارانه جشن می گيرند، شهدای سياهکل را افرادی در حد آدم کشان جمهوری اسلامی می دانند؟ آيا کسانی که جنايتکاری مانند فرسيو را ترور کردند، مانند خود او جنايتکار بودند؟! البته شايد نگهدار فقط مبارزه مسلحانه عليه جمهوری اسلامی را در حد جنايت می داند. اگر چنين است، آيا بهتر نيست صريح تر صحبت کند تا ديگران نيز بدانند با چه کسی طرف اند؟

٦ – اين اولين بار نيست که فرخ نگهدار و دوستانش چنين سؤالی را از امثال من می کنند. پيشترها نيز آنها همين سؤال را از ما کرده بودند، البته با لحنی ديگر و با هشدارهايی که چيزی از هشدارهای رهبران جمهوری اسلامی کم نداشت. در شماره ١٢٨ نشريه " کار" (اول مهر ١٣٦٠) در مقاله ای با عنوان " به گروههای چپ رو "به" گروههايی چون اقليت و راه کارگر و ضمايم آن "، آنها چنين هشدار می دهند:

"اين گروهها در اساسی ترين مسأله يعنی در برخورد با حاکميت جمهوری اسلامی ايران و خط رهبری آن يعنی خط امام با رهبران مجاهدين توافق کامل دارند و اين حکومت را يک حکومت ضد انقلابی و ضد خلقی وانمود می کنند و همنوا با امريکا در راه سرنگونی آن تلاش می کنند. گرچه همگی و همراه با مجاهدين دانسته و ندانسته به امپرياليسم امريکا خدمت می کنند، با اين همه بين رهبران مجاهدين و اين گروههای چپ رو، امروز دو اختلاف بسيار مهم شکل گرفته است:

اولاً – رهبران مجاهدين از ٢٨ خرداد ١٣٦٠ برای سرنگونی جمهوری اسلامی "مشی مسلحانه" را عليه جمهوری اسلامی پذيرفته ، به کار بسته و آن را " شکل اساسی و محوری" فعاليت خود قرار داده اند، حال آن که ساير گروههای چپ رو اساس فعاليت خود را در اين مرحله "مشی سياسی" قرار داده اند و تروريسم را به مثابه يک خط مشی قبول ندارند. آنها شرکت خود در عمليات تروريستی را تأئيد نکرده اند.

ثانياً – رهبران مجاهدين در فعاليت عليه جمهوری اسلامی اتحاد با ليبرال ها و همکاری با ضد انقلابيون را می پذيرند و عملاً خواهان آنند که "به اشکال مقتضی" حمايت همه دشمنان جمهوری اسلامی از جبهه متحدی که به رهبری رجوی و بنی صدر تشکيل شده تأمين گردد. ساير چپ رو ها با اين مخالفند. آنها بنی صدری ها، نهضت آزادی ها ، جبهه ملی چی ها، رنجبری ها و باندهای سلطنت طلب را تأئيد نمی کنند و مايلند مجاهدين خرج خود را از ليبرال ها و سلطنت طلبان جدا کنند و فقط با ايشان ( چپ روها ) اتحاد کنند...اگر چنانچه رهبران، کادرها، اعضاء و هواداران اين گروهها در قبال اثراتی که تصميم شان در سرنوشت هزاران جوانی که به گمراه می روند، در خود ذره ای احساس مسؤوليت کنند، اگر آنها نخواهند به همان سرنوشت غم انگيزی که رجوی ها بدان دچار شدند ، گرفتار آيند... می بايد علی رغم تمام فرصت های گرانقدری که از دست داه اند:

•بايد هر چه سريع تر نظر صريح و آشکار خود را نسبت به اتحاد بنی صدر- رجوی و حمايت آشکار امپرياليسم امريکا از اين بلوک بندی را اعلام کنند و برای مردم توضيح دهند که آيا آنها هم در اين به اصطلاح " شورای مقاومت ملی " شرکت دارند يا نه؟...

•بايد هرچه سريع تر نظر صريح و آشکار خود را نسبت به مشی مسلحانه و عمليات جنايتکارانه و ديوانه وار مجاهدين اعلام کنند و برای مردم ايران وسيعاً توضيح دهند که آيا آنها هم در اين به اصطلاح " جنگ! انقلابی! " شرکت دارند يا نه؟

رهبران خائن مجاهدين قطعاً اين موضع گيری را " سازش با ارتجاع!" خواهند ناميد و آن را "ناشی از ترس" اعلام خواهند کرد. ولی بدانيد ابهام در مشی شما که معلوم نيست بالاخره "نظامی" است يا " سياسی" چه ضربات سنگينی متوجه نيروهای بی گناهی خواهد ساخت که ساده دلانه سرنوشت خود را به دست شما سپرده اند. آيا شما با اين دو دلی و ترديد در اعلام مشی تان در کمال بی مسؤوليتی سرنوشت صدها جوانی را که خود را به شما سپرده اند ، به بازی نمی گيريد؟ آيا با اين بی مسؤوليتی وحشتناک در برابر سرنوشت اعضاء و هواداران راه را باز نگذاشته ايد که به انواع و اقسام اتهامات طرفدارانتان به جوخه های اعدام سپرده شوند؟ ... به اين فکر کودکانه تن ندهيد که گويا ضرباتی که می خوريد ناشی از اشتباهات تکنيکی و عدم رعايت مسائل امنيتی است، ابهام در مواضع شما نسبت به تروريسم است که اين بلا را بر سر شما آورده است."

همان طور که می بينيد، سؤال امروزی آقای نگهدار از " علی اکبر عزيز " در ادامه سؤالی است که ٢٥ سال پيش با چنين لحن فاتحانه ای از ما می کردند. آنها به خوبی می دانستند که ما با عمليات مسلحانه مجاهدين مخالفيم و آن را برای جنبش مترقی ايران در آن شرايط بسيار زيانبار می دانيم ، اما اصرار داشتند که بالاخره معلوم نيست خط مشی شما نظامی است يا سياسي؟ همان طور که می بينيد آنها ما را در خور آن سرکوب ها و کشتارها می ديدند ، زيرا معتقد بودند که خط مشی ما ماهيتاً با مجاهدين فرقی ندارد و ما هم مخالف موجوديت جمهوری اسلامی هستيم. آنها می دانستند که ما مخالف امپرياليسم هستيم اما اصرار داشتند که " دانسته و ندانسته به امپرياليسم امريکا خدمت "می کنيم.

٣ – ارزيابی امروزی آقای نگهدار از کارهای ديروزشان

گذشته کسی ضرورتاً امروز او را نشان نمی دهد. اما داوری امروزی کسی در باره گذشته خودش، ناگزير برچهره امروزی او روشنايی می اندازد. از اين رو بخش سوم نوشته آقای نگهدار، بيش از گذشته، نمايی از چهره امروزی او را به نمايش می گذارد و برداشت من از مسؤوليت گريزی او را با روشنی بيشتری اثبات می کند.

در اين بخش نگهدار کوشيده است از طريق مقايسه خط مشی اکثريت با جريان های ديگر و فعال کردن تعصبات فرقه ای اکثريتی ها و طبعاً ديگران، نکته مرکزی مورد بحث را به حاشيه براند. اما من اين نکته را مهم تر از آن می دانم که در سطح تعصبات فرقه ای قابل طرح و قابل درک باشد. به همين دليل به جای دفاع از مارکسيسم و آرمان بزرگ سوسياليسم (که مسلماً نيازی به دفاع من هم ندارد) يا کارنامه سازمان خودم، سعی می کنم هم چنان روی نکته اصلی بحث متمرکز بشوم.

آ – فرخ نگهدار بعد از شمردن خطوط اصلی خط مشی سياسی و تشکيلاتی اکثريت در آن سال ها می گويد:

" حتی با قالب های فکری امروزينم، من، فرخ نگهدار، معتقدم جهات منفی (چنانچه شمردم) در خط مشی سياسی سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، نسبت به ساير نيروها، بسيار محدودتر و عناصر مثبت در آن خط مشی (چنانکه شمردم) بسيار گسترده تر بوده است. "

فراموش نکنيم که آقای نگهدار در باره سال های سرنوشت سازی صحبت می کند که هيولای ولايت فقيه که از بطن انقلاب برآمده بود، با سرکوب همه آزادی های عملاً به دست آمده در جريان انقلاب، خود را تثبيت ميکرد. به نظر من، بدون توجه به اين حقيقت نمی توانيم معيار قابل اتکايی برای ارزيابی کارنامه نيروهای سياسی فعال در آن دوره داشته باشيم. اکثريت از آن نيروهايی بود که نه تنها در مقابل شکل گيری ولايت فقيه ايستادگی نکرد، بلکه به روند تثبيت آن کمک کرد. حتی خود نگهدار نيز اکنون می پذيرد که

" طبق برنامه سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) مصوب پلنوم خرداد 61، هدف خط مشی سياسی سازمان "شکوفايی جمهوری اسلامی ايران در مسير استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی" قرار داده شده است ".
بسيار خوب، اگر چنين است؛ واگر درست است که سيستم ولايت فقيه در بيش از يک ربع قرن گذشته عامل بی واسطه غالب بی حقی ها و بدبختی ها و عقب ماندگی های مردم اين کشور بوده است؛ پس آيا می شود کارنامه اکثريت را مثبت تر از همه آن نيروهايی دانست که به درجات مختلف و با شيوه های مختلف با قدرت گيری روحانيت مخالفت کردند؟ پاسخ قطعاً منفی است. مگر اين که بود و نبود دموکراسی در اين دوره را چندان مهم به حساب نياوريم. البته آقای نگهدار که اکنون می کوشد خود را يک ليبرال دو آتشه جا بزند، نمی تواند از چنين تزی طرفداری کند. پس نگهدار برای توجيه حقانيت خط مشی آن روزشان تنها يک راه در پيش رو دارد و آن تز ناممکن بودن مخالفت با ولايت فقيه در آن شرايط است:

" اين فکر که ما، و نيز کل سکولارها، می توانستيم در سال های پس از انقلاب در وسط صحنه فعال باشيم، با "خط امام" رقابت، يا در برابر آن ايستادگی کنيم، اما دچار سرکوب نشويم تصوری غير واقعی بود. تحليلی که "ايستادگی" در برابر استقرار جمهوری اسلامی را ممکن می ديد اگر جنون آميز ارزيابی نشود حداقل غيرمسوولانه بوده است. اين ارزيابی غلط بود که سکولارها آن قدر نيرو داشتند که جلوی استقرار جمهوری اسلامی را بگيرند. ايستادگی در برابر روند استقرار نه تنها به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد، بلکه روند استقرار را خونين می کرد و اين بشدت به زيان دموکراسی و به زيان سکولارها تمام می شد و شد. "

جملاتی که مورد تاکيد قرار داده ام نشان می دهد که فرخ نگهدار همه جريان هايی را که با شکل گيری ولايت فقيه مخالفت کردند، به بی مسؤوليتی در حد جنون متهم می کند! توجه داشته باشيد که در اين جا ديگر صحبت از مبارزه مسلحانه مجاهدين و ديگران در ميان نيست، بلکه هر نوع مخالفت يا حتی رقابت با روحانيت حاکم، به عنوان اشتباهی در حد جنون ، تقبيح می شود. برای روشن شدن مسأله ، بگذاريد يک لحظه فرض کنيم که حق با آقای نگهدار است. اما آيا از اين فرض می توان حقانيت حمايت از ولايت فقيه يا (به قول خود نگهدار) " شکوفايی جمهوری اسلامی " را نتيجه گرفت؟ پاسخ اين سؤال نيز قطعاً منفی است. زيرا عدم ايستادگی در برابر يک نيرو يک چيز است و همراه شدن با آن چيزی کاملاً متفاوت. مسأله اين است که نگهدار و هم پالگی هايش ، تنها به عدم ايستادگی در مقابل ولايت فقيه اکتفاء نکردند، بلکه با آن همراه شدند و تثبيت آن را تثبيت انقلاب و تحکيم دست آوردهای انقلاب قلمداد کردند. حقيقت اين است که برای نگهدار و امثال او پرنسيپ سياسی و اخلاقی بی معناست. برای آنها "سياست" نيز از منطق " بيزنس" تبعيت می کند و بنابراين آنها در "سياست " نيز هرگونه تعهد و تعصب به هر اصل اخلاقی و انسانی را نشانه پخمگی و باعث عقب ماندگی می دانند. آيا بهمين دليل نيست که آقای نگهدار، حتی "با قالب های فکری امروزين" اش هنگام ارزيابی از کارهای آن دوره شان ، به طور ضمنی از منطق آن گفته معروف قديمی تبعيت می کند که هر جا "طاعت از دست نيايد گنهی بايد کرد"؟! آيا تلاش برای "شکوفايی جمهوری اسلامی" تبعيت از همين منطق نيست؟ آقای نگهدار با همين "قالب های فکری امروزين" اش ، عملاً دارد نوعی "سياست" را تبليغ می کند که جوهر آن را به زبان آدمی فهم چنين می توان بيان کرد: اگر در مقابل قلدر زورگويی نمی توانی بيايستی ، دست اش را ببوس!!

اما ادعای نگهدار در باره عدم امکان هر نوع ايستادگی در برابر شکل گيری ولايت فقيه مطلقاً نادرست و تسليم طلبانه است. گرچه روحانيت از طريق انقلاب به قدرت رسيد و در سال های اوليه از نفوذ توده ای بسيار گسترده ای برخوردار بود، اما همه می دانيم که مخالفت با آن نيز از همان اوايل دامنه ای واقعاً توده ای داشت. لايه هايی از مردم از همان آغاز با تهاجم دولت جديد عليه زندگی عرفی به مخالفت برخاستند. هم چنين بخش های آگاه تر توده عظيم کارگران و زحمتکشان تقريباً از فردای قيام بهمن، در مقابله آشکار با مواضع ارتجاعی روحانيت در قبال مسائل حياتی اقتصادی و طبقاتی بودند. و اين مقابله در ميان مليت های زير ستم غالباً به شکل شورش های توده ای در می آمد. تقريباً از نيمه دوم سال ٥٨ مخالفت با مواضع ارتجاعی روحانيت در ميان دانشجويان دانشگاه ها و دانش آموزان کلاس های بالای بسياری از دبيرستان های (حداقل) شهرهای بزرگ، چنان ابعادی پيدا کرده بود که در اوايل سال ٥٩ روحانيت را به بستن دانشگاه ها و تصفيه گسترده در ميان معلمان و دانش آموزان دبيرستان ها ناگزير ساخت. مخالفت با حاکميت روحانيت صرفاً به بخش های غير مذهبی و کمتر مذهبی مردم محدود نمی شد. از همان اوايل بخش مهمی از لايه های مذهبی و حتی بخش قابل توجهی از روحانيت به مخالفت با ولايت فقيه برخاسته بودند. خلاصه، درست از روزهای انقلاب، توده پر وزنی از مردم کشور نگران قدرت گيری روحانيت بودند و به شکل های مختلف با آن مخالفت می کردند.

اينها اکثريت جمعيت را تشکيل نمی دادند، ولی اقليت مسلماً نيرومندی بودند. و در صورت وجود رهبری سياسی درست و سازماندهی سنجيده، می توانستند به سرعت نيرومندتر شوند. سازمان فدائيان خلق که در اولين (ونيز شايد دومين ) سال انقلاب، بزرگ ترين سازمان چپ و حتی اپوزيسيون کشور محسوب می شد، می توانست در شکل دادن به يک استراتژی مناسب برای مخالفان مترقی جمهوری اسلامی نقش تعيين کننده ای داشته باشد. متأسفانه افتادن رهبری اين سازمان به دست امثال فرخ نگهدار چنين امکانی را سوزاند و بزرگ ترين سازمان اپوزيسيون به بزرگ ترين نقطه ضعف آن تبديل شد. در واقع چرخيدن بخش بزرگ سازمان فدائيان خلق (يعنی اکثريت) از مخالفت با جمهوری اسلامی به حمايت از آن، در کنار چرخيدن مجاهدين خلق از مبارزه سياسی به مبارزه مسلحانه و اشغال سفارت امريکا و حمله صدام حسين به ايران چهار عامل فاجعه باری بودند که در تحکيم قدرت روحانيت و استقرار ولايت فقيه نقش بسيار مهم و (حتی می توان گفت) تعيين کننده داشتند.

ادعای نگهدار اين است که ايستادگی در مقابل استقرار جمهوری اسلامی نه تنها بی فايده بود بلکه روند استقرار را خونين می کرد. به عبارت ديگر، او می گويد برای جلوگيری از خونين شدن روند استقرار جمهوری اسلامی می بايست از هر نوع ايستادگی در مقابل آن اجتناب می کرديم. اين ادعا نيز نادرست است. ترديدی نيست که روحانيت از اولين روزهای انقلاب سرکوب مخالفان را آغاز کرده بود و اين سرکوب ها خيلی جاها به صورت خونين در می آمد. به عبارت ديگر ، سرکوب گری روحانيت بيش از آن که واکنشی در مقابل اين يا آن سازمان سياسی باشد، از ماهيت سياسی آن و از شرايط مشخص آن روزها بر می خاست. فراموش نکنيم که روحانيت در جريان يک انقلاب توده ای عليه ديکتاتوری شاهنشاهی قدرت گرفته بود و با برنامه ای که داشت، بدون خفه کردن انقلاب و مخصوصاً سرکوب توده مخالفانی که درست در بطن انقلاب به ميدان اقدام سياسی مستقل کشيده شده بودند، نمی توانست قدرت خود را کاملاً مستقر سازد. و هم چنين هيچ سازمان اپوزيسيون نمی توانست توده انقلابی مستقل از روحانيت را به گردن گذاشتن بدون مقاومت در مقابل برنامه روحانيت وادارد، و گرنه ماهيت سياسی خود را از دست می داد و به حاشيه رانده می شد. بنابراين ، خود شکل گيری حکومت روحانيت ، آن هم در جريان يک انقلاب توده ای ، بدون سرکوب و حتی حدی از خون ريزی ناممکن بود. اما سرکوب داريم تا سرکوب. مسأله آن روز مخالفان جمهوری اسلامی اين نبود که آيا بدون سرکوب می شود پيش رفت يا نه؛ بلکه اين بود که چگونه می شود اولاً از بی مهار شدن سرکوب و بنابراين، از گسترش و سراسری شدن خون ريزي، و ثانياً از استقرار کامل ديکتاتوری فقاهتی جلوگيری کرد. اين کار فقط از طريق سازماندهی مؤثر و سنجيده مبارزات توده انقلابی مستقل از روحانيت ممکن می شد. در ميدان ماندن اين توده انقلابی بود که می توانست از شکل گيری بی منازع سلطه روحانيت و فرود آمدن تاريکی کامل جلوگيری کند. اين توده انقلابی هر قدر بيشتر می توانست در ميدان بماند، مجال بيشتری برای سازمانيابی و گسترش نيروی اش پيدا می کرد. و در صورتی می توانست در ميدان بماند که حد المقدور از توسل به شيوه های خشن مقاومت ، يعنی شيوه هايی که بهانه به دست روحانيت می داد، اجتناب می کرد. اين سؤال پيش می آيد که آيا مقاومت غير مسلحانه در برابر استقرار جمهوری اسلامی در آن شرايط ممکن بود؟ به نظر من ، چنين چيزی نه تنها ممکن، بلکه هم چنين کارسازتر بود.

متأسفانه توسل به عمليات مسلحانه از طرف سازمان مجاهدين خلق، اين امکان را از بين برد و بهانه به دست روحانيت حاکم داد که سرکوب را سراسری و خونين تر سازد. مهم ترين دليل نادرستی ادعای فرخ نگهدار اين است که ايستادگی در برابر قدرت گيری روحانيت را تنها در شکل ايستادگی مسلحانه تصوير می کند. در واقع، او برای توجيه حمايت خودشان از جمهوری اسلامی ، به طور ضمنی ، پيش فرض اصلی ارزيابی مجاهدين از شرايط آن روز را می پذيرد و در سطحی از تحليل با آنها به ائتلاف منفی دست می زند!

ب – روايت فرخ نگهدار از سياست های اکثريت در آن سال ها با پيچ و تاب هايی همراه است که نکات اصلی مورد بحث را در ابهام نگهميدارد. او می گويد "ايستادگی در برابر روند استقرار نه تنها به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد، بلکه روند استقرار را خونين می کرد و اين بشدت به زيان دموکراسی و به زيان سکولارها تمام می شد و شد. "

بايد يادآوری کنم که او در نوشته قبلی اش نظر متفاوتی را مطرح کرده بود:

" اختلاف ارزيابی جريان اکثريت با راه کارگر و مجاهدين - برخلاف اختلاف با توده ای ها - اين نبود که جمهوری اسلامی ما را سرکوب می کند يا نمی کند. ما هر سه می فهميديم که اين ها قطعا ما را ميزنند و تحمل نمی کنند. حزب می گفت هجوم حکومت به گروه ها بستگی به سياست آنها دارد. و سياست حزب طوری است که حضور ما و فعاليت ما بسود حکومت است و به اين دليل، گرچه ما را محدود می کنند اما، سرکوب نمی کنند. در مقابل ما می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما. سياست ما فقط می تواند سرکوب ما را تعديل کند يا حد اکثر آن را برای مدتی به تعويق اندازد. اما به هيچ وجه آن را منتفی نمی کند... بحث ما اين بود که هرچه قدر دير تر ما را بزنند زور ضربه کمتر خواهد شد و ما بايد از اين شرايط برای تماس هرچه بيشتر با مردم و سازمان دهی نيروهای خود بهره گيريم."

می بينيد که او به فاصله چند ماه، در دو نوشته اش در جواب من، دو روايت متفاوت از ارزيابی آن روز سازمان شان ارائه می دهد. در نوشته اول می گويد " ما می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما". اما در نوشته دوم ميگويد "ايستادگی در برابر روند استقرار نه تنها به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد، بلکه روند استقرار را خونين می کرد". مسلم است که اين هر دو روايت نمی تواند درست باشد. مگر اين که فرض کنيم اکثريت در دو دوره متفاوت دو ارزيابی متفاوت از جمهوری اسلامی داشته است. براين مبنا می شود فرض کرد که رهبران اکثريت قبل از گرويدن کامل به خط حزب توده، هنوز جمهوری اسلامی را نظام سرکوب گری می ديده اند که هر جريان دگرانديش را دير يا زود سرکوب خواهد کرد. اما بعداز تبديل شدن به دنبالچه حزب توده به اين نتيجه رسيدند که بايد در راه " شکوفايی " همين نظام تلاش کنند.

در هر حال، مهم تر از چگونگی نظر آنها در گذشته، نظر کنونی نگهدار است که آشکارا از خط دوم، يعنی از برنامه "شکوفايی" جمهوری اسلامي، دفاع می کند. مسأله او فقط اين نيست که ايستادگی در مقابل ولايت فقيه روند استقرار را خونين می کرد، او می گويد اين ايستادگی " به مقابله با اراده اکثريت بزرگ مردم می انجاميد". يعنی ايستادگی نمی توانست مشروعيت دموکراتيک داشته باشد! حالا او می گويد می شد " روند استقرار" خونين نباشد. در حالی که در نوشته قبلی اش گفته است " ما ... می فهميديم که اين ها قطعا ما را ميزنند و تحمل نمی کنند". معنای اين حرف اين است که ما می فهميديم که خواه در مقابل آنها بيايستيم يا نه ، ما را خواهند زد. زيرا
" می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما". اگر استباط من از نوشته های آقای نگهدار درست باشد ؛ و اگر او را آدم سياسی با تجربه ای بدانيم که حرف اش را آگاهانه و سنجيده بيان می کند ؛ چند نکته را می توانيم نتيجه بگيريم:

١– رهبران اکثريت در اوايل ( يعنی قبل از گرويدن به خط حزب توده ) معتقد بودند که جمهوری اسلامی حتماً جريان های دگرانديش را صرف نظر از سياست آنها، سرکوب خواهد کرد. بنابراين آنها سعی ميکردند تا حد ممکن اين سرکوب را عقب بيندازند و از شدت آن بکاهند و اين کار را تنها از طريق گسترش ارتباط با مردم و گسترش نيروهای شان و سازمان دهی آنها برای مقابله با چنان سرکوب محتومی ممکن می ديدند.

٢ – اگر رهبران اکثريت اين ارزيابی را از جمهوری اسلامی و چشم انداز استقرار آن داشتند و تا زمانی که براين ارزيابی بودند ، می توانستند از ترس سرکوب و برای حفظ جان نيروهای شان سياستی سازش کارانه در مقابل رژيم در پيش بگيرند ، ولی قاعدتاً نمی بايست هدف برنامه ای خود را " شکوفايی " چنين رژيمی قرار بدهند. زيرا اين " شکوفايی" بر روی جنازه های خود آنها می توانست صورت بگيرد.

٣ – از زمانی که رهبران اکثريت به خط حزب توده گرويدند و نه فقط " سياست " بلکه " ماهيت" خود را نيز عوض کردند ، يعنی هدف برنامه شان را " شکوفايی " جمهوری اسلامی قرار دادند ، اميدوار بودند که ديگر رژيم آنها را سرکوب نمی کند ، زيرا نظر حزب توده ( به روايت نگهدار ) اين بود که "حضور ما و فعاليت ما بسود حکومت است و به اين دليل، گرچه ما را محدود می کنند اما، سرکوب نمی کنند".

٤ – فرخ نگهدار با غيرمسؤولانه خواندن خط مشی همه نيروهای مخالف جمهوری اسلامی در آن دوره ، حتی امروز هم از خط دوم يعنی از برنامه " شکوفايی " جمهوری اسلامی دفاع می کند و آن را در مجموع مثبت تر از خط مشی نيروهای ديگر اپوزيسيون می داند. در اينجا او فقط از مجاهدين خلق صحبت نمی کند، بلکه خط مشی همه نيروهای اپوزيسيون را در نظر دارد. معنای حرف او اين است که اگر ديگر نيروهای اپوزيسيون خط مشی مشابه اکثريت را در پيش می گرفتند ، می شد از خونين شدن استقرار جمهوری اسلامی جلوگيری کرد.

٥ – از آنجا که می دانيم حتی اکثريت نيز، علی رغم برنامه " شکوفايی " جمهوری اسلامی از سرکوب معاف نماند و مخصوصاً در کشتار عام زندانيان سياسی در تابستان سال ٦٧ عده زيادی از فعالان آن به چوبه های دار سپرده شدند، پس ترديدی نمی توان داشت که خط دوم ، يعنی خط "شکوفايی" جمهوری اسلامی و حمايت فعال از آن ، خط فاجعه باری بود که حتی نيروهای مدافع اش را نيز به قربانگاه فرستاد. اما اکنون انکار اين حقيقت از طرف آقای نگهدار چند دليل می تواند داشته باشد: يا فرخ نگهدار ( که يکی از تدوين کنندگان اصلی آن خط در سازمان اکثريت بود) از عواقب مصيبت بار مسؤوليت خودش می گريزد؛ يا می کوشد همه ( و تأکيد می کنم، همه ) مخالفان جمهوری اسلامی را نيز در زمينه سازی جنايات آن سهيم قلمداد کند ؛ و يا پاسخ به نوشته مرا نيز فرصتی برای چشمک زدن به جمهوری اسلامی (و مخصوصاً، اصلاح طلبان حکومتی ) می بيند. به اين نکته آخری بعداً دوباره باز خواهم گشت.

پ – فرخ نگهدار بعد از تأکيد بر برتری خط اکثريت بر همه سازمان های ديگر اپوزيسيون ، به مقايسه آن با خط طيف های سياسی مختلف می پردازد و در مقايسه آن با خط سازمان مجاهدين خلق در آن دوره ، چنين می گويد:

" من مشی سازمان مجاهدين خلق ايران را فاجعه بار، جنايت آلود و موجب بزرگ ترين ضربات به روند تحول سياسی جامعه و به منافع ملی کشور می شناسم. من بر شناخت خود از ماهيت خط مشی سازمان مجاهدين و نقش فاجعه بار رهبری آن سازمان ايستاده ام و طی اين سال ها هرچه پيش تر رفته ايم بيشتر پی برده ام که شناختم از ماهيت آن رهبری و مواضعم در مقابله با آنان تا چه حد واقع بينانه بوده است."

به نظر من آقای نگهدار به مقايسه خط خودشان با خط سازمان مجاهدين خلق در آن دوره علاقه ويژه ای دارد. با ذهنيتی که او دارد، اين علاقه قابل فهم است. او فکر می کند با دست گذاشتن روی نتايج مصيبت بار عمليات مسلحانه مجاهدين ، خط فاجعه بار خودشان تا حدی قابل توجيه خواهد شد. تصادفی نيست که از من می پرسد آيا " بعد از 25 سال اين درايت را يافته " ام که نادرستی عمليات مجاهدين را قبول بکنم. اما من فکر می کنم اين مقايسه نيز طفره رفتن از پذيرش حقيقت است. اولاً حتی اگر نظر نگهدار را در باره خط مجاهدين خلق در آن دوره کاملاً بپذيريم، باز هم جای اين سؤال باقی می ماند که آيا يک جنايت می تواند جنايت ديگری را توجيه کند؟

فرض بکنيم که خشونت را اول مجاهدين شروع کردند ، آيا آن جناياتی که رژيم به بهانه مقابله با اقدامات آنها راه انداخت ، با آنها قابل مقايسه بود؟ در باره کشتار آنهايی که اصلاً به عمليات مسلحانه دست نزدند، مثلاً سازمان پيکار ( که در ادبيات آن دوره شما هميشه " پيکار آمريکايی " ناميده می شود ) چه می گوئيد؟ مسأله اين است که شما از آن جنايت ها حمايت کرده ايد و برای جنايتکاران هورا کشيده ايد و رسماً خبر چينی کرده ايد. اما همان طور که قبلاً گفتم، خشونت ها با عمليات مجاهدين شروع نشد، بلکه از اولين روز موجوديت جمهوری اسلامی آغاز شده بود، و عليه همه هم آغاز شده بود، ولی البته با شروع عمليات مجاهدين، روحانيت بهانه ای به دست آورد که قلع و قمع همه مخالفان و حتی منتقدان سياسی و نظری اش را به خشن ترين شکل ممکن سراسری کند. ثانياً خط سازمان مجاهدين خلق تا حدود زيادی محصول خيانت رهبران اکثريت به هدف های جنبش فدائيان خلق و نيروهای اجتماعی مترقی کشور بود. غلبه خط سازش در سازمان فدائيان خلق ، برآمدن "سازمان اکثريت " از بطن آن و چرخيدن آن به صفوف حاميان روحانيت ، در نيرومندتر شدن سازمان مجاهدين خلق نقش بسيار مهمی داشت. فراموش نبايد کرد که از روزهای انقلاب تا اشغال سفارت آمريکا ، مهم ترين سازمان سياسی که غالب نيروهای اجتماعی مترقی مخالف با سلطه روحانيت به آن چشم دوخته بودند، سازمان فدائيان خلق بود. قدرت گيری روحانيت کاتاليزوری بود که لايه های پيشرو کارگران و زحمتکشان و بخش اعظم لايه های اجتماعی مخالف تاريک انديشی مذهبی را با فشاری بسيار نيرومند به هم نزديک می کرد. سازمانی که می توانست اين نيروها را در مقابل قدرت روحانيت متحد کند ، ناگزير می بايست يک سازمان مدافع سکولايسم و در عين حال چپ متعهد به کارگران و زحمتکشان باشد. در آن روزها فقط سازمان فدائيان خلق با توجه به پايه حمايتی گسترده اش از چنين ظرفيتی برخوردار بود.امثال نگهدار ها بودند که چنين ظرفيتی را سوزاندند. با خالی شدن ميدان از سازمان فدائيان، بخش بزرگی از نيروهای سکولار در پی متحد سياسی و پناهگاهی برای خود برآمدند و از سر ناگزيری به نيرويی اميد بستند که خود يک نيروی غير سکولار بود. به اين ترتيب زمينه ای که برای ائتلاف مترقی بخش های آگاه طبقات زحمتکش ، اکثريت لايه های سکولار و بخش بزرگی از مليت های محروم به وجود آمده بود ، از بين رفت. و مجاهدين خلق که تا مرگ طالقانی عملاً در مخالفت جدی با روحانيت حاکم نبودند ، با استفاده از خلاء به وجود آمده، به سرعت به مهم ترين نيروی سياسی اپوزيسيون تبديل شدند. بنابراين بهتر است، نگهدار و امثال او، هنگام لعن و نفرين به مجاهدين خلق، سهم خود را در ميدان دار شدن آنها به ياد بياورند.

گذشته از اينها، حملات تند و تيز فرخ نگهدار به مجاهدين را نبايد خيلی جدی گرفت. او که حالا می گويد "من بر شناخت خود از ماهيت خط مشی سازمان مجاهدين و نقش فاجعه بار رهبری آن سازمان ايستاده ام "، تاکنون چند بار موضع اش را در باره مجاهدين عوض کرده است. مثلاً درست هنگامی که مجاهدين بعد از ناتوانی در ادامه عمليات مسلحانه بزرگ عليه ارکان جمهوری اسلامي، به تاکتيک به اصطلاح " قطع سرانگشتان رژيم "، يعنی کشتن افراد عادی حزب اللهی در کوچه و بازار روی آورده بودند ( تاکتيکی که امروز آقای نگهدار آن را غير انسانی می نامد و از من می خواهد آن را محکوم کنم) رهبری اکثريت مدام تملق سازمان مجاهدين را می گفت و از آنها دعوت به اتحاد عمل و تشکيل جبهه متحد ميکرد. و در اين راه تا آنجا پيش می رفت که حتی اختلاف در باره عمليات مسلحانه را هم قابل مذاکره می ديد. سرمقاله شماره ١٠ نشريه کار (ارگان کميته مرکزی اکثريت، دور دوم، آذر ١٣٦٣ ) در توضيح طرح " جبهه متحد خلق " که در پلنوم کميته مرکزی تصويب شده، در اين باره چنين می گويد:

" در بند ٥ قطعنامه فوق، پلنوم، سازمان مجاهدين خلق ايران را به همکاری و اشتراک مساعی برای پيشبرد مبارزات خلق ايران در راه دموکراسی و به خاطر تأمين عدالت اجتماعی دعوت می کند. در آنجا تصريح شده است که مبارزه دو سازمان در استقرار صلح و عليه اختناق و ارتجاع حاکم برکشور امکان همکاری دو سازمان را فراهم آورده است ... ما پايان دادن به ارتجاع را جهت اصلی مبارزه سازمان اعلام می کنيم . در عين حال از جامد کردن شيوه مبارزه در راه تدارک نيرو، که وطيفه کنونی جنبش است، پرهيز می کنيم و متناسب با سطح مبارزه توده ها کاربست همه اشکال مؤثر مبارزه را ضروری می دانيم."

می بينيد که آقای نگهدار برخلاف ادعای امروزی اش، حاضر بوده حتی با تاکتيک " قطع سرانگشتان رژيم " نيز کنار بيايد. او و هم پالگی هايش وقتی بعد از همه خدماتشان به جمهوری اسلامی از طرف آن رانده شدند، به ائتلاف با مجاهدين اميد بستند ، اما مشکل اين بود که مجاهدين نيز آنها را نپذيرفتند و گرنه اينها که قبلاً تلاش کرده بودند خود را مدافع "خط امام خمينی" قلمداد کنند، چه مشکلی می توانستند با رهبری مسعود رجوی داشته باشند. همان طور که قبلاً گفتم، برای آدم هايی مانند فرخ نگهدار " سياست " چيزی است مانند "بيزنس". به همين دليل، برای او اکنون چشمک زدن به جمهوری اسلامی با صرفه تر است از مجاهدين. اما اگر فردا اوضاع بچرخ، او می تواند در همراهی با مجاهدين در خدمت "دموکراسی" آمريکايی در آيد.

ت – فرخ نگهدار نه تنها کارنامه اکثريت را در مقايسه با سازمان های چپ در آن سال ها بسيار مثبت تر می داند، بلکه با لحن آشکارا تحقيرآميزی در باره اين سازمان ها صحبت می کند:

" من تحليل تمام گروه های چپ، به شمول اقليت، راه کارگر، پيکار، رزمندگان و غيره را بشدت ذهنی و برداشت آنان از ظرفيت های موجود در جامعه را کاملا رويايی می شناسم. مشی سياسی آنان در قبال نيروهای تحت هدايت خود بشدت غير مسولانه، فاقد آينده نگری و محکوم به شکست و خسران سنگين بوده است. تحليل اين و اين مشی فعالين سياسی را به گوشت دم توپ تبديل کرد بی آنکه هيچ ميراثی برای آينده برجا گذارد. توهم اين سازمان ها نسبت به ماهيت مفهوم "مردم" يا "خلق" يا "طبقه کارگر" يا نسبت به جايگاه دين در جامعه ايرانی صد بار رمانتيک تر يا توهم آلود تراز درک سازمان اکثريت بوده است... در طول اين 25 سال هميشه گفته ام و نوشته ام که اگر سازمان اکثريت بخواهد گذشته را چراغ راه آينده سازد، عملکرد و تجربه آن دسته از مسوولين گروه های چپ، که خود را در سمت چپ ما قرار می دادند، دست کم برای من تا امروز، نور پرداز راه آينده نبوده اند ".

در باره اين نظر آقای نگهدار فقط به يادآوری چند نکته اکتفاء می کنم:

١ – قبل از هر چيز، بايد بگويم که اين اعتراف نگهدار که از جريان های چپ چيزی نياموخته، واقعاً مايه خوشحالی است. فکرش را بکنيد: اگر آدم با اعتباری مانند نگهدار ادعا می کرد که از فلان جريان چپ چيزی آموخته است، فعالان آن جريان چه خاکی می توانستند به سرشان بريزند. همچنين کاملاً قابل فهم است که او تحليل جريان های چپ را از اوضاع آن روز و " ظرفيت های موجود در جامعه" کاملاً رويايی و به شدت ذهنی بداند. اين اتهامی است که همه جريان های مخالف سوسياليسم و بی اعتقاد به آرمان های انسانی هميشه به طرفداران سوسياليسم می زنند و خواهند زند. جای گله هم ندارد، حق آنهاست و وظيفه شان که چنين بگويند. اگر جز اين بود عجيب بود.

٢ – فرض کنيم که حق با آقای نگهدار است و تصور جريان های چپ از اوضاع آن روز جامعه ايران کاملاً رويايی و آشفته بوده، اما اگر معيار کليدی برای ارزيابی از کارنامه جريان های مختلف فعال در آن سال ها را رابطه آنها با هيولای نوظهور ولايت فقيه بدانيم، بايد قبول کنيم که اين جريان هايی که فرخ نگهدار به آنها اشاره می کند و گيج و گول شان تصوير ميکند، لااقل در دو حوزه بسيار حياتي، خودشان را به سطح سازمان اکثريت تنزل ندادند. اولاً آنقدر گيج و گول نبودند که ماهيت ارتجاعی و آدمخوارانه ولايت فقيه را درنيابند. ثانياً آنقدر آرمان باخته و بی مسلک نبودند که در خدمت ولايت فقيه درآيند. همين دو تفاوت، علی رغم همه ضعف های داشته و نداشته شان، آنها را در تاريخ آن سال های سرنوشت ساز در صفی قرار می داد که امثال نگهدار ها در مقابل اش قرار داشتند. آنها در صف پيکارهای مردم ايران برای آزادی و برابری بودند و امثال نگهدار در صف مدافعان سرکوب آزادی و برابری. و فکر می کنم اين فرق بزرگ تر از آن است که بشود کارنامه آنها را در آن سال ها با کارنامه اکثريت اصلاً قابل مقايسه دانست.

٣ – حرف آقای نگهدار در باره بی مسؤوليتی اين سازمان ها "در قبال نيروهای تحت هدايت شان" نيز کاملاً قابل فهم است. زيرا همان طور که قبلاً اشاره کرده ام، او ميگويد " تحليلی که ايستادگی در برابر استقرار جمهوری اسلامی را ممکن می ديد اگر جنون آميز ارزيابی نشود حداقل غيرمسوولانه بوده است ". و مدعی است راه حلی طلايی برای جلوگيری از فاجعه داشته که متأسفانه از طرف رهبران مسؤوليت نشناس نزديک به جنون سازمان های اپوزيسيون ناديده گرفته شده، و آن راه حل اين بوده:

"سازمان های سياسی غير ديني، قطع نظر از اين که مشی دموکراسی خواهانه داشتند يا ضد امريکايی يا هر چيز ديگري، اگر می خواستند زير چرخ های سنگين انقلاب توده ای له نشوند، می بايست در سمت سياست "صبر و انتظار" گام به گام پس می کشيدند و سطح عمومی فعاليت خود را متدرجا کاهش و فرصت می دادند تا جامعه آن جوشش و شور انقلابی را پشت سر گذارد. "

سخاوتمندانه ترين و مهربانانه ترين پاسخ به اين تدبير طلايی اين است که بگويم: "از کرامات شيخ ما اين است، شيره را خورد و گفت شيرين است "!! به عبارت ديگر، آقای نگهدار می گويد، اگر همه به ولايت فقيه گردن می گذاشتند، کسی کشته نمی شد. با اين تحليل آقای نگهدار ، تقريباً همه پيکارهای بزرگ تاريخی تاکنونی برای آزادی ، برابری و حرمت انسانی را بايد اقداماتی جنون آميز و يا حداقل، غيرمسؤولانه بدانيم. چون اکثريت قاطع آنها، حتی آنهايی که کاملاً مسالمت جويانه بودند، از طرف قدرت های سرکوب گر به درجات مختلف به خون کشيده شده اند. با اين همه، بدون آن اقدامات " غير مسؤولانه " بسياری از دستآوردهای بزرگ انسانی غير قابل تصور بود.

تحليل آقای نگهدار بر اين پيش فرض استوار است که انقلاب توده ای چيزی نيست جز يک جنون عمومی که هر که را بر سر راهش قرار بگيرد به کام مرگ می فرستد. به همين دليل است که او فقط فعاليت مسالمت آميز، علنی و قانونی را کارساز می داند و در نوشته اش از پشت کردن اکثريت به هرنوع فعاليت مخفی و غيرقانونی به عنوان يک دستآورد بزرگ ياد می کند و همان طور که می بينيد، حتی اين حد از فعاليت قانونی را در شرايط آن روز که هنوز "جوشش و شور انقلابی" توده ای فروکش نکرده بود ، تحريک آميز و خطرناک می داند. برمبنای اين تحليل، قاعدتاً او حالا هم بايد مخالف هر نوع مبارزه مخفی و غيرقانونی عليه جمهوری اسلامی باشد و حتی فراتر از آن، هر نوع شورش توده ای بزرگ عليه رژيم را از ترس اين که مبادا به يک انقلاب توده ای بيانجامد، اقدامی خطرناک و جنون آميز بداند. بزرگ ترين ضعف اين نوع تحليل های گريزان از انقلاب (يا صريح تر بگويم ، ضد انقلاب) اين است که علت انقلابات سياسی را ناديده می گيرند. برخلاف پيش فرض آنها، انقلاب را انقلابی ها به وجود نمی آورند، انقلاب تا حدود زيادی مستقل از اراده افراد و احزاب سياسی شکل می گيرد و معمولاً قدرت های سرکوب گر ، نخواسته و ندانسته ، بيش از انقلابی ها در شکل گيری انقلابات نقش ايفاء می کنند. بنابراين ، کسانی که انقلابات و انقلابی ها را منشاء خشونت معرفی می کنند، اگر مستقيماً و آگاهانه در خدمت قدرت های سرکوبگر نباشند ، تاريخ هزاران ساله تازيانه و شمشير خون چکان آنها را توجيه و ستايش می کنند.

البته اين توصيه آقای نگهدار که سازمان های سياسی مخالف ولايت فقيه برای جلوگيری از خون ريزی می بايست حتی تا حد انحلال تشکيلاتی خود را عقب می کشيدند، گرچه نظر بسيار چندش آور و خطرناکی است ، اما در هر حال يک نظر است ، نه حمايت مستقيم از سرکوب. بالاخره نمی شود انتظار داشت که همه در مقابل سرکوب بيايستند يا ايستادگی در مقابل آن را تأييد کنند. و کاش فرخ نگهدار و هم پالگی هايش نيز در همين حد گردن گذاشتن به ولايت فقيه متوقف می شدند. اما مسأله اين است که آنها به پشتيبانی از ولايت فقيه برخاستند و اين کار را هم به نام دفاع از " انقلاب خونبار مردم ايران " انجام دادند. مسأله اين است که نگهدار امروز درست همان هايی را که ديروز " ضدانقلاب " و " امريکايی " می ناميد، به بی مسؤوليتی در حد جنون در قبال نيروهای تحت هدايت شان متهم می کند. من مدعی نيستم که مسؤوليت شناسی اين سازمان ها در قبال نيروهای تحت هدايت شان در آن سال های هولناک ايده آل و بی اشکال بود، اما تأکيد می کنم که نگهدار و امثال او در حمايت از کشتار آن نيروها مسؤوليتی داشته اند که اکنون او می کوشد آن را بپوشاند. مثلاً سازمان پيکار را در نظر بگيريد که امروز ديگر وجود ندارد، زيرا تقريباً همه کادرهای اصلی اش توسط جمهوری اسلامی قتل عام شدند ، و همه به گناه اعتقادات مارکسيستی و مخالفت با جمهوری اسلامی ، بی آن که به عمليات مسلحانه دست زده باشند يا به طور مستقيم يا غير مستقيم کوچک ترين طرفداری از امريکا کرده باشند. با مراجعه به ادبيات اکثريت در سال ٦٠ می توانيد ببينيد که اين سازمان رسماً و در همه جا " پيکار امريکايی " ناميده ميشود و از سرکوب آن حمايت می شود. اکنون فرخ نگهدار به جای اعتراف به مسؤوليت اش در حمايت از اعدام فعالان " پيکار امريکايی " و لااقل اظهار تأسف از آن، رهبران آن را به بی مسؤوليتی در قبال نيروهايشان متهم می کند! انصافاً شرم نعمت بزرگی است که متأسفانه بعضی ها از آن بهره ای نبرده اند.

آقای نگهدار با متهم کردن سازمان های چپ به بی مسؤوليتی در قبال نيروهای تحت هدايت شان، در ضمن خواسته است به نيروهای تحت هدايت خود در آن دوره يادآوری کند که اگر آن سياست های رهبری اکثريت نبود، بسياری از آنها اکنون زنده نبودند. حقيقت اين است که من نه می خواهم و نه می توانم خلاف اين را ثابت کنم. ترديدی نيست که ايستادگی درمقابل ظالمان و زورگويان، لااقل برای خود مبارزان ، به بهای سنگينی تمام می شود و به همين دليل کسی که دنبال عافيت فردی باشد نبايد پی اين کارها بگردد. تصادفی نيست که در کشور استبداد زده ما از قديم گفته اند که " زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد". اما ناگزيرم در اين جا يادآوری کنم که سياست های رهبری اکثريت از سر مسؤوليت شناسی در قبال نيروهای تحت رهبری اش نبوده است. در بخش اول اين نوشته، در بررسی ادبيات اکثريت در سال ٦٠ نشان داده ام که در آن موقع رهبری اکثريت برای هوادارن و اعضای ساده لالايی می خواندند که انقلاب به فداکاری نياز دارد، مهم اين نيست که جمهوری اسلامی با شما و با مردم چه ميکند، مهم اين است که با امريکا چه ميکند و با فراغ خاطر اعلام می کردند که :

" فدائيان خلق امروز حتی زمانی که به نام جمهوری اسلامی اعدام شان را اجراء ميکنند ، قهرمانانه سينه سپر ميکنند و از اعتقادات انقلابی خود ، از ضرورت پشتيبانی از خط امام در برابر امپرياليسم امريکا، از ضرورت تقويت اين جمهوری... دفاع ميکنند... فدايی واقعی کسی است که به هيچ قيمت حتی به بهای تمام هستی خويش حاضر نيست به ضد انقلاب... گوشه چشمی نشان بدهد و قدم از راه بگرداند، کاری که امثال رجوی ها اصلاً حتی قادر به درک يک گوشه از آن هم نيستند...".

اما وقتی خود همين رهبران از چنگ جمهوری اسلامی گريختند و در خاک اتحاد شوروی مستقر شدند، رونق کارشان را در نزديکی به مجاهدين خلق و متحدان آنها ديدند و همان طور که قبلاً اشاره کردم ، حتی داغ ترين اختلاف شان با آنها ( يعنی اختلاف در باره عمليات مسلحانه ) را هم قابل مذاکره اعلام کردند. اگر توصيه امروزی آقای نگهدار را که می گويد همه " سازمان های سياسی غير دينى... می بايست در سمت سياست "صبر و انتظار" گام به گام پس می کشيدند " جدی بگيريم، بلافاصله با اين سؤال روبرو می شويم که چرا خود او و دوستانش بعد از خارج شدن از ايران در جهت خلاف اين توصيه حرکت کردند؟ فراموش نبايد کرد که آنها هنگامی شعار سرنگونی جمهوری اسلامی را پيش کشيدند که بخش قابل توجهی از فعالان اصلی اکثريت در چنگ جمهوری اسلامی بودند. اگر به شماره های نشريه " کار" اکثريت در سال ١٣٦٤ نگاهی بيندازيد ، می بينيد که فقط يک ماه بعداز طرح شعار " مرگ بر خمينی جنگ افروز " ( در شماره ٢٠ ، مهر ١٣٦٤ ) ، خبر اعدام رضی تابان ( در شماره ٢١ ، آبان ١٣٦٤ ) درج شده و ماه بعد از آن ( يعنی آذر ١٣٦٤ ) خبر اعدام محمد رضا غبرايی. در سرمقاله شماره ٢٠ چنين آمده است:

" شعار" مرگ بر خمينی جنگ افروز، زنده باد صلح " نافی طرح ساير شعارهای تاکتيکی نيست و در عين حالا از همه آنها جامع تر است ؛ زيرا اولاً صلح، اين خواست عمومی اکثريت قريب به اتفاق مردم ميهن ما را ـ که در حال حاضر بيشترين قدرت بسيج را داراست ـ طرح می کند ، در ثانی به روشنی نشان می دهد که خمينی جنگ افروز به عنوان عامل ادامه دهند جنگ جنايتکارانه و تباهی مردم و مملکت ما بايد آماج قرار گيرد. ثالثاً اين شعار در جهت تدارک سرنگونی جمهوری اسلامی است. بايد بکوشيم شعار " مرگ بر خمينی "را که روز به روز به زبان حال گروه های بيشتری از توده ها ی نا راضی مبدل می شود ، به اشکال گوناگون با حرکات و مبارزه اعتراضی توده های مردم و با خواستها و شعار های مبارزاتی آنها ترکيب کنيم... فدائيان خلق بايد در بسيج و سازمان دهی هر چه وسيع تر مبارزه مردم عليه جنگ و رژيم بکوشند . شعار "مرگ بر خمينی جنگ افروز ـ زنده باد صلح " را هر چه وسيع تر تبليغ کنند ، با کار توده ای وسيع محتوای شعار مورد بحث را برای کارگران ، دهقانان و همه زحمتکشان توضيح دهند و توده ها را حول اين شعارسازمان دهند. گرد آوری توده ها در زير پرچم شعار"مرگ بر خمينی جنگ افروز ـ زنده باد صلح "يکی از وظايف اساسی لحظه کنونی است..."

آيا بين اين شعار و آن اعدام ها رابطه ای وجود نداشت؟ شايد آقای نگهدار بگويد اين دو نفر قبل از طرح آن شعار به اعدام محکوم شده بودند. ولی من می پرسم آيا می دانستيد که حمله به شخص خمينی و مخصوصاً محوری کردن اين شعار، ممکن است حکم اعدام آنها را قطعيت بدهد و تسريع کند يا نه؟ جواب اين سؤال خواه مثبت باشد يا منفی ، نشان دهنده بی اعتنايی شما به سرنوشت افراد تحت هدايت تان است که در چنگ جمهوری اسلامی اسير بودند. روشن است که من در مخالفت با شعار " مرگ برخمينی جنگ افروز " صحبت نمی کنم و بنا به اعتقاداتم نمی توانم مخالف چنين شعاری باشم. بلکه می خواهم يادآوری کنم که حتی اگر حرف فرخ نگهدار را بپذيريم و سياست رهبری اکثريت را ناشی از احساس مسؤوليت آنها در قبال نيروهای تحت هدايت شان بدانيم، باز يک چيزی کم می آيد و سر و ته استدالال را نمی توان جمع کرد. باز می بينيم اين احساس مسؤوليت آنها فقط در باره خودشان بوده، زيرا به محض رسيدن به منطقه ای امن، نشان دادند که نگران سرنوشت نيروهای تحت هدايت شان نيستند.

نمونه جالبی از اين برخورد " به شدت غير مسؤولانه" آنها را می توان در برگزاری پلنوم گسترده سال ١٣٦٥ مشاهده کرد. برای شرکت در اين پلنوم بخش قابل توجهی از مسؤولان تشکيلات های داخل اکثريت مخفيانه به شوروی رفتند. و جمهوری اسلامی که از برکت سياست های طلايی اکثريت (سياست هايی که آقای نگهدار هنوز هم از آنها دفاع می کند) عميقاً در اين تشکيلات ها رخنه کرده بود، با استفاده از اين فرصت توانست اطلاعات خود را در باره فعالان سازمان تکميل کند. من خودم در زندان از يکی از هم بندی های اکثريتی شنيدم که می گفت فردی که در پلنوم در کنار من نشسته بود، يکی از کسانی بود که دراوين از من بازجويی می کرد. و از ديگران شنيدم که می گفتند قاچاقچيانی که ما را از مرز گذراندند، آدم های جمهوری اسلامی بودند!

بعد از اين پلنوم گسترده و با استفاده از "دست آوردهای" آن بود که رژيم در سال ١٣٦٥ تور خود را جمع کرد و همه فعالان در خور توجه اکثريت را توی توبره ريخت. و البته اگر جز اين بود عجيب بود. سازمانی که در حساس ترين مقطع تاريخ سرکوب های جمهوری اسلامی به دنبالچه رژيم تبديل شده بود، مسلماً نمی توانست در درون خودش از تأثيرات آن همکاری مصون بماند. همه می دانيم که عده زيادی از دستگير شدگان سال های ٦٤ و ٦٥ در کشتار زندانيان سياسی در سال ٦٧ اعدام شدند. رهبرانی که تا در داخل کشور بودند، سياست همکاری با جمهوری اسلامی را دنبال کرده بودند(يا به قول خود نگهدار در روايت اش از ديدار با موسوی تبريزی در دادستانی انقلاب، در پی "اتحاد" با آن بودند)، وقتی در خارج به فکر تغيير سياست افتادند و سعی کردند به جريان های طرفدار سرنگونی رژيم نزديک شوند،آيا نمی بايست قبل از فرستادن نيروهای تحت هدايت شان به مصاف متحد ديروزی شان، در مورد تجديد سازماندهی و پاک سازی امنيتی هم فکری می کردند، آن هم در تشکيلاتی که به وسيله عوامل نفوذی جمهوری اسلامی سوراخ – سوراخ شده بود؟! نام اين کاری که آنها کردند اگر بی مسؤوليتی در قبال نيروهای تحت هدايت شان نباشد، چه می تواند باشد؟

٤ – آقای نگهدار در مقايسه کارنامه اکثريت با ديگر سازمان های چپ ، معيارهای ديگری را هم پيش می کشد که نگاهی به آنها خالی از فايده نيست:

" تحليل و سياست سازمان اکثريت با تحليل و سياست اين گروه ها در آن سال ها اختلافات جدی و بنيادين داشته است. اما مطلقا در هيچ يک از عرصه های اصلی سياست گذاری نيست که آنها ديدگاهی مثبت تر از ما ارايه کرده باشند. اکنون در پايان يک راه 25 ساله هم می توان کارنامه اين دو نحله چپ در ايران را سنجيد:
- هرگاه حد و ميزان گسترش و تعميق دموکراسي، چند صدايي، علنيت، و مدرن سازی در سازمان معيار باشد،
- حفظ کادرها و کمک به پرورش و پختگی سياسی و سازمانی آنان و شمار فعالين آگاه، کارآ و صاحب نظر مورد توجه باشد،
- هرگاه سنجش ظرفيت ها و زمينه ها برای همکاری سياسی و سامان گری اتحادهای بزرگ مورد نظر باشد،
- هرگاه در صد مشارکت در تشکل های دموکراتيک و حد حضور در NGO ها معيار باشد
- هرگاه حضور در صحنه و تاثير گذاری بر ساير نيروهای سياسی کشور معيار باشد،
و ما 25 سال به عقب برگرديم و معيارها همين ها باشد که شمردم، و اگر حق انتخاب ما بين گروه های چپ آن زمان باشد، با اين بافت فکری که الان من و علی اکبر داريم و به استناد حرف هايی که زده ايم، تخمين من اين خواهد بود که:
- من خط مشی سياسی ديگر گروه های چپ را به خط مشی سازمان اکثريت ترجيح نخواهم داد
- و علی اکبر عزيز خط مشی سياسی ديگر گروه ها را بر خط مشی اکثريت ترجيح خواهد داد."

توسل به اين شيوه استدلال قبل از هر چيز نشان دهنده طفره روی آقای نگهدار از هسته مرکزی موضوع مورد بحث ميان من و اوست. هر کس که از آغاز، اين بحث را دنبال کرده باشد می داند که من در پی بررسی نظرات و اعمال سازمان های مختلف چپ و مقايسه آنها با اکثريت نبوده ام، نه اين که در اين مورد نظری ندارم، و نه اين که چنين چيزی را لازم نمی دانم، بلکه به اين دليل که فکر می کنم آميختن همه اين مسائل به هم ديگر، نکته مهمی را که محور اين بحث بوده ، به حاشيه می راند. مسأله اين است که فرخ نگهدار می خواهد يکی از مسلمات تاريخ معاصر ايران (يعنی حمايت شان از سرکوب های هولناک جمهوری اسلامی ، مخصوصاً در سال ١٣٦٠) را وارونه نشان بدهد و من به عنوان يکی از شاهدان آن جنايت ها وظيفه خود می دانم که نگذارم حقيقتی چنين مهم لگد مال شود. چيزی که مرا به اين بحث کشانده نه صرفاً اعتقادات سياسی و وابستگی های سازمانی ام ، بلکه بيش از هر چيز تعهدم به قربانيان مظلوم آن وحشی گری هاست که در کنارشان سال ها در جهنم زندان های جمهوری اسلامی زيسته ام. واکنش آقای نگهدار به حرف کاملاً ساده و روشن من، بسيار مضحک و واقعاً رقت انگيز است. او به جای بيان چند جمله روشن در باره مسأله اصلي، به رجز خوانی در باره فتوحات باشکوه سازمان خودشان می پردازد و به سرکوفت زدن به سازمان های ديگر چپ که گويا جز " شکست و خسران سنگين " از خود " هيچ ميراثی برای آينده برجا " نگذاشته اند! برای يک لحظه فرض کنيد که من نه چپ هستم و نه اصلاً يک فعال سياسي، بلکه يک فرد بهايی هستم که عده زيادی از هم کيشان او، درست در سال هايی که شما برای دستگاه های سرکوب رژيم هورا می کشيديد، در زندان های جمهوری اسلامی با بيرحمی تمام شکنجه و اعدام شدند. آيا خنده دار نخواهد بود که به جای چند جمله روشن در جواب اعتراض من، به پرونده بهائيت بپردازيد و به مقايسه آن با " مذاهب حقه " ؟!

همان طور که گفتم، نمی خواهم اين بحث را به فرصتی برای تبليغ به نفع يا عليه اين يا آن سازمان سياسی تبديل کنم. اما از آنجا که آقای نگهدار بحث را به اين جا کشانده و مخصوصاً مرا در مقابل سؤال مشخص قرار داده است، ناگزيرم به چند نکته اشاره کنم:

اولاً بار ديگر بايد يادآوری کنم که حتی اگر فتوحاتی را که نگهدار برای سازمان اکثريت می شمارد، کاملاً درست بدانيم و همه سازمان های مورد نظر او را ورشکستگان به تقصير تلقی کنيم، باز بايد به اين سؤال جواب بدهيم که در باره حمايت اکثريت از سرکوب های جمهوری اسلامی در آن سال های خونين چه می گوئيم. نگهدار با پيش کشيدن سياهه ای از فتوحات ادعايي، می کوشد اين نکته را بپوشاند. اين تلاش او مرا به ياد عمال رژيم شاه در آخرين ماههای آن حکومت می اندازد که شعارهايی را که مردم بر در و ديوار می نوشتند با رنگ می پوشاندند. مردم در مقابل اين کار آنها شعار زيبايی را ابداع کردند که من هم امروز می خواهم آن را در جواب آقای نگهدار تکرار کنم: "ننگ با رنگ پاک نمی شود"! در واقع فرخ نگهدار حتی به پوشاندن حقيقت اکتفاء نمی کند، بلکه می گويد حتی در آن سال ها ما بهتر از ديگران عمل کرديم. کافی است بار ديگر به جملات او که در بالا نقل کرده ام، نگاهی بيندازيد. عباراتی که مورد تاکيد قرار داده ام، جای ترديدی باقی نمی گذارند که او می گويد، حتی در آن سال ها، ما بهتر از کسانی عمل کرديم که در مرگ شان هورا می کشيدی ! اين ديگر پوشاندن حقيقت نيست، بی شرمی عريان است.

وظيفه اخلاقی خود می دانم که همين جا نکته ای را يادآوری کنم:اگر همه اعضاء و هواداران سازمان اکثريت و هم چنين حزب توده، در آن سال های وحشتناک، رهنمودهای رهبران شان را در مورد همکاری اطلاعاتی با نهادهای سرکوب جمهوری اسلامی می پذيرفتند و اجراء می کردند، کشتارها و سرکوب های آن سال ها به مراتب وحشتناک تر و همه جانبه تر از آن می شد که شد.

حقيقت اين است که بخش بزرگی از نيروهای اينها از رهنمودهای شيطانی رهبران شان، لااقل در اين حوزه ها، اطاعت نکردند. من شخصاً از ميان اعضاء و هواداران اينها افراد زيادی را می شناسم و از طريق دوستان و رفقايم در باره افراد زيادتری شنيده ام که نه تنها با رهنمودهای شيطانی رهبران شان همراهی نکردند، بلکه به مبارزان تحت تعقيب کمک کردند و پناه دادند. البته به نظر من، اين نمی تواند ونبايد مسؤوليت اخلاقی و سياسی آنها را در قبال خط مشی تبه کارانه سازمان شان منتفی سازد. وظيفه هر انسان شرافتمند (پيش از همه، در برابر خود خودش) اين است که در مقابل بی حقی و جنايت بيايستد و يا لااقل نگذارد به نام او جنايتی سازمان داده شود. همبستگی ها و تعصبات فرقه ای و سازمانی نبايد اين وظيفه را به سايه ببرد و گرنه انسان های آزاده جای شان را به گله های پيروان سر به راه اين يا آن رهبر عظيم الشان يا پيغمبر اولوالعظم خواهند داد.

حالا برويم سر فتوحات ادعايی آقای نگهدار. اگر به ياد بياوريم که "سازمان چريکهای فدائی خلق ايران" در آستانه قيام بهمن ١٣٥٧ چه بود و بعد چه شد، ارزيابی مان از اين فتوحات آقای نگهدار می تواند واقع بينانه تر باشد. در آستانه قيام بهمن، سازمان يا (به بيانی دقيق تر) جنبش فدايي، از برکت فداکاری ها و رشادت های مبارزان فدايی در دوره استبداد پهلوی ، بزرگ ترين و با اعتبارترين نيروی سياسی کشور در ميان همه جريان های مستقل از طرفداران خمينی محسوب می شد. انبوهی از مردم بی آن که کوچک ترين ارتباطی با سازمان داشته باشند، خود را هوادار فدايی می دانستند و دهها هزار انسان شوريده، از زن و مرد و پير و جوان تقلا می کردند با سازمان ارتباط بگيرند و توانايی ها، امکاتات و اطلاعات شان را در اختيار آن بگذارند. هنر آقای نگهدار و دوستانش اين بود که آن جنبش واقعاً توده ای و پراعتبار را آن قدر تراشيدند که بالاخره به قد و قواره اين سازمان اکثريت درآوردند! سازمانی که در سرنوشت سازترين دوره بعد از انقلاب (يعنی از اشغال سفارت امريکا در سال ٥٨ تا تحکيم پايه های ولايت فقيه در سال ٦١) خود را به دنبالچه رژيم خمينی تبديل کرد و پس از گذشت بيش از يک ربع قرن از آن حوادث، هنوز هم پرونده حمايت از سرکوب های خونين آن سال ها مانند طوق لعنت بر گردنش پيچيده است؛ تا حدی که حتی خود فرخ نگهدار جرأت نگاه کردن دراسناد آن اعمال شرم آور را ندارد؛ به شهادت تقلاهايی که در پوشاندن آن اسناد می کند و به شهادت گرد و خاکی که بر سر اشتباه من راه انداخت که به خطا حرف های کانديدای رسمی سازمان را به شخص او نسبت داده بودم.

اما نگاهی به تک- تک فتوحات آقای نگهدارهم خالی از فايده نيست:
اول – دموکراسي، چند صدايي، علنيت و مدرن سازی در سازمان. قبل از هر چيز بايد ديد مقايسه در چه زمانی صورت می گيرد ؟ سال های ٥٩ تا ٦١، حالا، يا در تمام طول ٢٥ سال گذشته؟ اگر زمان مورد نظر، همان سال های خونين باشد، با قاطعيت می توان گفت که اکثريت در آن سال ها به لحاظ دموکراسی درونی ازخيلی از سازمان هايی که آقای نگهدار اسم می برد بدتر بود که بهتر نبود. مثلاً همين نمونه اتهام زنی به هليل رودی که خود نگهدار به آن اعتراف می کند، در غالب آن سازمان ها به آسانی نمی توانست اتفاق بيفتد و حتماً پس لرزه های ويران گری به دنبال می آورد، در حالی که در سازمان اکثريت با آرامش تمام طراحی و اجراء شده است. اگر زمان مقايسه تمام دوره ٢٥ ساله گذشته است، بی انصافی محض است. زيرا بعضی از آن سازمان ها، به عنوان سازمان، مدتهاست که ديگر وجود ندارند مثلاً پيکار و رزمندگان که آقای نگهدار به اسم از آنها ياد می کند. و جالب اين است که بعضی از آنها به علت همان سرکوب های خونباری از بين رفتند که فرخ نگهدار و دوستانش هورا کشش بودند.

برای کمک به حافظه آقای نگهدار بگذاريد بار ديگر از سازمان پيکار يا(به قول نشريه " کار" اکثريت) " پيکار امريکايی" نام ببرم که دست کم ٤٥٠ نفر از فعالان اصلی آن در کشتار گاههای جمهوری اسلامی قتل عام شدند و کينه نگهدار و هم پالگی هايش نسبت به آنها حتی در حين آن کشتارهای وحشيانه فروکش نکرد. بعلاوه از "دموکراسی" درون سازمانی شما در سال های اقامت در شوروی حکايت هايی منتشر شده است که چيزی از پرونده همکاری هايتان با جمهوری اسلامی کم ندارد. اما اگر مقايسه در زمان حال صورت می گيرد، بايد بگويم به کاهدان زده ايد. زيرا اگر چند ده نفر آدم شوتعلی را کنار بگذاريم، از راست تا چپ، حالا همه "دموکرات" شده اند. ولی به نظر من،اين "دموکراسی" سازمان های سياسی تبعيدی در کشورهای غربی معيار قابل اتکايی نيست و بسياری از آنها " از بی چادری در خانه مانده اند" و بی ترديد خود شما، آقای نگهدار، به شهادت همين کارهايی که همين امروز می کنيد، يکی از آنها هستيد.

دوم – حفظ کادرها، پختگی سياسی و سازمانی آنها و شمار فعالين آگاه، کارا و صاحب نظر. در باره مسؤوليت شناسی رهبری اکثريت در مورد حفظ کادر ها قبلاً نظرم را گفته ام و تکرارش باعث طولانی شدن کسالت بار اين نوشته می شود. اما در زمينه توانايی و مهارت هايی که آقای نگهدار می شمارد، تصادفاً عکس قضيه درست است و سازمان اکثريت از اول يکی از ضعيف ترين جريان های سياسی بوده و هنوز هم هست. اما حتی اگر چنين هم نبود، باز هم چيزی عوض نمی شد. زيرا معيار تعيين کننده در ارزيابی يک جريان سياسی چگونگی و جهت عملکرد آن در فضای عمومی است، نه مهارت افراد آن. مثلاً ترديدی نمی توان داشت که جمهوری اسلامی که کارنامه سياسی و اجتماعی واقعاً فاجعه باری دارد ، در ٢٨ سال گذشته در پرورش کادرهای ماهر خدمتگزار نظام به نحو چشم گيری موفق بوده است. ولی کار "مفيد" همين کادرهای توانا جز سازمان دادن مؤثرتر فاجعه ای که در برابر چشمانمان جريان دارد، چيز ديگری نبوده است. يا سازمان مجاهدين خلق در پرورش کادرهای توانا، هم از نظر کيفی و هم از نظر کمي، بی ترديد از اکثريت و بسياری از نيروهای سياسی اپوزيسيون موفق تر بوده است. ولی هر چه شمار اين کادرها بيشتر شده، آن سازمان با شتاب بيشتری در باتلاق فاجعه فرو رفته است.

سوم – سامان دادن به اتحادهای بزرگ. اتحاد ها و ائتلاف های سياسی قاعدتاً در خدمت سياست های استراتژيک شکل می گيرند و بدون چنين سياست هايی نه مفيدند و نه قابل دوام. اما برای کسانی که فعاليت سياسی را نيز با منطق "بيزنس" نگاه می کنند، ائتلاف وظيفه ديگری دارد. آنها ائتلاف می کنند تا اعتبار به دست بياورند و بنابراين برای آنها خود ائتلاف مهم است تا جهت و هدف ائتلاف. از اين نظر، اکثريت در تمام ٢٥ سال گذشتهانصافاً نيروی بسيار شاخصی بوده است. آنها، همان طور که قبلاً اشاره کردم، در دوره ٦١- ٥٩ برای "اتحاد" با روحانيت حاکم تقلا می کردند و هر نوع مخالفت با آن را جنايتی غير قابل بخشش قلمداد می کردند؛ بعد از سرخوردگی از جمهوری اسلامي، بی آن که به روی خود بياورند، بلافاصله در پی ائتلاف با مجاهدين و حزب دموکرات کردستان برآمدند، يعنی همان نيروهايی که قبلاً آنها را جنايتکاران وابسته به امپرياليسم می ناميدند. بعد ها به صورت "کبوترهای دو بُرجه" در خدمت تشکيل ائتلاف هايی برای کمک به سياست های "دوران سازندگی" هاشمی رفسنجانی در آمدند.

جهت يادآوری بگويم که جنايت رستوران ميکونوس در برلين يکی از محصولات اين نوع تلاش ها بود. و بعدها در خدمت اصلاح طلبان حکومتی در آمدند. و حالا نيز مدتی است بخشی خود را با ائتلاف های امريکا ساخته رديف می کند، بخشی ديگر با صف آرايی های درونی جمهوری اسلامي، و بخش سومی هم وجود دارد که می کوشد هر دو را داشته باشد و خودش را هم مدافع "چند صدايی" جا بزند! نتيجه اين نوع نگرش به ائتلاف های سياسی اين شده است که اکثريت به ژوکر بازی های سياسی بخشی از نيروهای اپوزيسيون تبديل شده و نخود هر آش است، بی آن که در معادلات سياسی از وزن مخصوصی برخوردار باشد و بر جهت خاصی تأکيد داشته باشد؛ باد از هر طرف که بوزد، آنها در همان جهت روان اند. شايد به دليل همين دست خالی بودن است که خود آقای نگهداراز "سنجش ظرفيت ها و زمينه ها برای همکاری سياسی و ..." صحبت می کند تا از سامان دادن به اتحادهای بزرگ!

چهارم – ميزان مشارکت در تشکل های دموکراتيک. اين معيار خوبی است؛ اما به شرط اين که آمار قابل اتکائی در دست داشته باشيم. آقای نگهدار وانمود می کند که چنين آماری در اختيار دارد، اما ادعای او برای من اين سؤال را پيش می آورد که آيا در کشوری که حتی آمار نرخ تورم، بسته به منابع، بين ١٥ تا ٣٥ در صد نوسان می کند، در مورد وابستگی های سازمانی افراد می شود آمار قابل اتکائی به دست آورد؟ فراموش نکنيم که در کشورهای استبداد زده ای مانند کشور ما، اولاً تشکل های دموکراتيک تا جايی موجوديت رسمی و تثبيت شده دارند که از نظر قوانين رژيم حاکم قابل تحمل شناخته شوند؛ ثانياً دامنه حزبيت بسيار محدود است و اکثريت مردم به احزاب قانونی اعتمادی ندارند؛ ثالثاً افراد در صورتی گرايشات سياسی و مخصوصاً تعلقات حزبی شان را نشان می دهند که نگران عواقب آن نباشند. در نتيجه به جرأت می توان گفت که حتی اگر آمار قابل اتکائی در باره ترکيب افراد فعّال در تشکل های غير دولتی علناً موجود به دست بياوريم، با اتکاء به آن نمی توان در باره حقانيت اين يا آن خط مشی سياسی داوری کرد.

با وجود اين، من در دو چيز ترديدی ندارم. اول اين که در نظام جمهوری اسلامی اکثريتی ها راحت تر از جريان های چپ انقلابی می توانند هويت سازمانی شان را نشان بدهند، زيرا با توجه به سابقه اکثريت، رژيم جمهوری اسلامی نگرانی زيادی در باره اين سازمان ندارد و می داند که اينها تقريباً چيزی در رده اصلاح طلبان حکومتی هستند، بی آن که از امکانات و ارتباطات کنونی آنها برخوردار باشند. دوم اين که نيروهای انقلابی به طور کلي، و نيروهای چپ طرفدار سوسياليسم به طور ويژه، به مراتب نيرومندتر و با نفوذتر از آن هستند که شاخص های قانونی و علنی نشان می دهند و اگر پيکارهای مردمی گسترش يابد، مسلماً در مقايسه با نيروهايی مانند اکثريت، بسيار پر نفوذتر هم خواهند شد.

پنجم – حضور در صحنه و تأثير گذاری بر نيروهای سياسی ديگر.فکر می کنم اين تقريباً تکرار همان معيار قبلی است، با اين تفاوت که اگر در مورد ميزان مشارکت در تشکل های علنی اطلاعات قابل اتکائی نباشد، دست يافتن به چنين چيزی در مورد ميزان تأثير گذاری بر نيروهای سياسی ديگر ، به مراتب دشوارتر است. اين حرف آقای نگهدار مرا به ياد ادعای معروف ملانصيرالدين می اندازد که گفت، مرکز عالم همان جايی است که من ميخ طويله خَرَم را می کوبم. گفتند از کجا می داني؟ گفت، اگر قبول نداريد، خودتان گز کنيد.

٥ – آقای نگهدار برای مقايسه ميان اکثريت و سازمان های چپ، البته هيأت داورانی هم در نظر گرفته است:

" دوست دارم نظر علی اکبر عزيز را در باره اين پديده بدانم که واقعا چرا اغلب جريان هايی که گذشته استبدادی و يا غير آزاديخواهانه ای داشته و امروز از آن گذشته فاصله گرفته اند برای سازمان اکثريت، برای راهی که طی کرده و برای مسوولين آن ارزش، احترام و اهميت معين قائلند. و عموم جريان هايی که گذشته ای غير ليبرالی داشته و هنوز هم از آن طرز فکر جدا نشده اند برای سازمان اکثريت و مسوولين آن نه تنها ارزش و اعتباری قائل نيستند، بلکه نسبت به گذشته و حال سازمان اکثريت نظر منفی دارند.
علی اکبر عزيز به اين حقيقت توجه کند که:
- جريانی از استبداد سلطنتی فاصله گرفته و اصول دموکراسی را تائيد می کنند، کسانی مثل داريوش همايون يا حتی شهريار آهي،
- جريان هايی که از استبداد دينی فاصله گرفته و اصول جمهوريت و مردم سالاری را پذيرفته اند، مثل سعيد جحاريان يا حتی هاشم آغاجري،
- جريان هايی که استبداد کمونيستی فاصله گرفته و اصول سوسيال دموکراسی را پذيرفته اند، کسانی مثل بابک امير خسروی يا مهدی خان بابا تهراني،
- و نيز همه کسانی که از قديم به ارزش های ليبرالی وفادار بوده اند، مثل حسن شريعتمداری يا ابراهيم يزدي،
نسبت به سازمان اکثريت، سير تحول و چهره های به نام آن، احترام و احساس نزديکی دارند و
-تمام جريان هايی که در طيف سلطنت طلبان و در ميان ولايت گرايان بر مواضع استبدادی گذشته را می ستايند،
- همه گروه های مارکسيستی که تحول ايدئولوژيک بنيادينی پشت سر نگذاشته اند، و نيز
- همه کسانی که ساخت و بافت فکری مجاهدين خلق را دارند،
از سازمان اکثريت، سير تحول و عملکرد چهره های شاخص آن بيزارند و نسبت به آن احساس تقابل دارند. از تو انتظار دارم در علل شکل گيری اين تلقی ها و صف بندی نسبت به سازمان اکثريت کمی تامل کنی. "

با " کمی تأمل " در اين " صف بندی " تصوير شده از طرف آقای نگهدار، می توانيد دريابيد که استدلال او به جای اين که کمکی به مقصودش بکند، دنيای عجيب و غريب خود او را منعکس می سازد، دنيايی که ربطی به واقعيت ندارد، بلکه با آميزه ای از خيال بافی و دستکاری در ذهن او پرداخته شده است. ظاهراً او می خواسته نشان بدهد که هر کس دموکرات است برای مسؤولان اکثريت احترام قائل است، اما در عمل گفته است، هرکس به رهبران اکثريت احترام بگذارد، دموکرات است و هر کس که نسبت به آنها " احساس تقابل دارد " طرفدار استبداد است! يعنی همان داستان ميخ طويله مرحوم ملا نصير الدين. برای توضيح نکته ام ناگزير بايد در فهرست داوران پيشنهادی آقای نگهدار اندکی درنگ بکنيم:

دو تن از داوران دموکرات او سلطنت طلب اند. سلطنت حتی در انگليس و سوئد لکه ای است بر دامن دموکراسی ؛ و دموکراسی در اين کشورها عليرغم وجود سلطنت و سلطنت طلبان شکل گرفته و هنوز هم نيروهای تاريک و ضد دموکراسی در اين کشورها، خود را پشت نهاد سلطنت و امتيازات ويژه آن مخفی می کنند. حال می توانيد حساب کنيد که در کشور ما که سنت دو هزار و پانصد ساله سلطنت بسيار بيشتر و عميق تر از کشورهای غربی ، با زور گويی و بی حقی عمومی مردم در هم تنيده شده، اين نهاد چقدر می تواند در جانب دموکراسی باشد!

در دموکراسی خواهی اين افراد همين بس که هنوز هم که هنوز است فرزند ديکتاتور سابق را ( که مردم از هول استبداد او به زير عبای خمينی پناه بردند ) وارث قانونی و مشروع حق حکومت بر کشورمی دانند و حاضر نيستند بپذيرند که انقلاب ١٣٥٧ دست کم رفراندمی عليه سلطنت بود که مردم ايران نه با آراء شان بلکه با خون دادن های بسيار در آن شرکت کردند. گذشته از اين نگاهی به گفته ها و کرده های خود اين دو نفر نشان می دهد که آنها واقعاً تا چه حد در جانب دموکراسی ايستاده اند.

مثلاً کافی است به ياد بياوريم که داريوش همايون دو يا سه سال پيش به مناسبت سالگرد کشتار زندانيان سياسی در تابستان ١٣٥٧ مقاله ای نوشت تا بگويد جلادان و قربانيان آن فاجعه سر و ته يک کرباس بودند! او هنوز هم از بسياری از جنايات رژيم پهلوی ( که خودش يکی از کارگزاران بنام آن بوده است ) کاملاً دفاع می کند. مواضع شهريار آهی به مراتب بدتر از داريوش همايون است. او عملاً با بسياری از طرح های جنايتکارانه امريکا عليه کشور ما نه تنها موافق است، بلکه خود يکی از واسطه های پيشبرد اين طرح هاست. اگر شهريار آهی را مدافع دموکراسی در ايران بدانيم ، نمی دانم چرا بايد در " دمکراسی " خواهی دولت بوش و دار و دسته نومحافظه کاران دور و بر او در مورد ايران ترديد بکنيم؟ در مورد شهريار آهی آش آن قدر شور است که خود نگهدار هم متوجه است که دموکراسی خواهی او را بدون يک "حتی" نمی شود قورت داد! البته معلوم نيست وظيفه اين "حتی" در نوشته نگهدار چيست: آيا می خواهد بگويد، حتی او هم که يک دموکرات بنام است، ما را تأييد می کند؛ يا اين که، حتی او هم که چندان دموکرات نيست، ما را تأييد می کند!

يکی ديگر از هيأت داوران آقای نگهدار، سعيد حجاريان است، که يکی از معماران اصلی دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی بوده و مسلماً در بسياری از عمليات رژيم در سر به نيست کردن مخالفان آن در داخل و خارج کشور دست داشته و هنوز هم ، دست کم در باره بسياری از جنايت ها و جنايتکاران اطلاعات دست اولی دارد که حاضر نيست افشايشان بکند. مثلاً به احتمال بسيار زياد او اطلات بسيار دقيقی در باره طراحان و مجريان قتل های زنجيره ای دارد که ترجيح می دهد در باره شان سکوت کند. بعلاوه او هنوز هم مدافع جمهوری اسلامی است و گرچه خواهان بعضی اصلاحات برای تعديل استبداد فقاهتی است، ولی قطعاً با سرنگونی آن و بر پايی يک جمهوری سکولار و دموکراتيک مخالف است. اما دقيقاً به دليل اين که ارتباطات و مراوداتی با کبوترهای دو برجُه ای مانند خود نگهدار دارد، در فهرست او با عنوان مدافع "اصول جمهوريت و مردم سالاری " معرفی شده است.

حال نگاهی بکنيد به فهرست طرفداران استبداد در نوشته آقای نگهدار: او "همه گروه های مارکسيستی که تحول ايدئولوژيک بنيادينی پشت سر نگذاشته اند" را جزو نيروهای استبدادی معرفی می کند. به عبارت ديگر، او صرف اعتقاد به نظرات مارکسيستی را استبدادی می داند و به طور ضمنی می گويد، هر مارکسيستی تا زمانی که مارکسيست است و " تحول ايدئولوژيک بنيادينی " را پشت سر نگذاشته، نمی تواند دموکراسی را بپذيرد.

توجه داشته باشيد که از نظر او يک سلطنت طلب يا يک طرفدار ولايت فقيه به محض اين که خودش بگويد طرفدار دموکراسی است، دموکرات محسوب می شود، اما يک مارکسيست هر قدر هم از دموکراسی طرفداری کند، تا زمانی که " تحول ايدئولوژيک بنيادينی " را پشت سر نگذاشته ، يعنی کاملاً از سموم مارکسيسم پالايش نيافته ، نمی تواند دموکرات محسوب بشود!

اين موضع آقای نگهدار مرا به ياد کندوليزا رايس می اندازد که چندی پيش در يک مصاحبه مطبوعاتی در پاسخ اين سؤال که چرا امريکا که مدعی مبارزه برای گسترش دموکراسی در جهان است با حکومت منتخب چاوز در ونزوئلا دشمنی می کند، جواب داد که حکومت چاوز يک دموکراسی غير ليبرال است! يعنی اين که دموکراسی کافی نيست، بايد طرفدار "بازار آزاد" باشيد. دفاع از "بازار آزاد" در منطق رايس و بوش، مهم تر از دموکراسی است؛ تصادفی نيست که از نظر آنها حکومت خاندان هاشمی در اردن و حکومت خاندان سعودی در عربستان (يعنی تنها کشورهای جهان که رسماً به نام خاندان های حکومتی شان ناميده می شوند) دوست، متحد و "ميانه رو" تلقی می شوند ولی حکومت های دموکراتيک مثلاً ونزوئلا و بوليوي، دشمن. خلاصه اين که آقای نگهدار با اين استدلال درهم شکسته نشان داده است که در حد آن نابغه ضرب المثل معروف به قوانين منطق حساسيت دارد که گفته بود: ديوار موش دارد؛ موش گوش دارد؛ پس ديوار گوش دارد!

اما اشکال استدلال آقای نگهدار فقط به آشفتگی در مفاهيم دموکراسی و استبداد خلاصه نمی شود. اگر تمام داوران او هم دموکرات بودند، باز قضيه فرقی نمی کرد. هر فردی هر قدر هم دموکرات باشد، با انکار و پوشاندن حقيقت، قبل از هر چيز خودش را بی اعتبار می سازد. من نمی خواهم در باره همه آنهايی که فرخ نگهدار به عنوان داور اسم برده قضاوتی داشته باشم، زيرا نمی دانم آيا آنها خط مشی رهبری اکثريت را در آن سال های هولناک واقعاً درست می دانند يا نه. ولی ترديدی ندارم که زشتی حمايت از آن سرکوب ها و کشتارها حتی با آب همه اوقيانوس ها قابل تطهير نيست تا چه رسد به رأی اين يا آن فرد.

ضمناً قبل از پرداختن به موضوعی ديگر، بايد بگويم اين هيأت داوران آقای نگهدار مرا به ياد هيأت داوران ديگری می اندازد که ٢٥ سال پيش، او و دوستانش به رخ ما می کشيدند. آنها در شماره ١٢٨ " کار" (اول مهر ١٣٦٠) در مقاله ای با عنوان " به گروههای چپ رو " که قبلاً هم به آن اشاره کرده ام ، چنين می گويند:

" بارها به شما گفته ايم و اکنون نيز بار ديگر در اين فرصت تأکيد می کنيم که منشاء بسياری از اين سردرگمی ها ، کج روی ها و اشتباهات وحشتناک در ترديد و تزلزل شما در موضع گيری قاطع و روشن نسبت به متحدين و دشمنان انقلاب ايران در مقياس جهانی است. بيائيد موضع خود را نسبت به کشورهای مترقی و ارتجاعی جهان روشن کنيد. بگوئيد کدام يک را دوست مردم ايران می شناسيد و کدام يک را دشمن می داريد، موضع خود را نسبت به مواضع امپرياليسم امريکا و ساير کشورهای امپرياليستی در بر خورد با مدافعان و دشمنان جمهوری اسلامی ايران برای مردم ايران توضيح دهيد. نظر خود را در مورد سياست اتحاد شوروی و ديگر کشورهای سوسياليستی در برخورد با نيروهای مدافع اين جمهوری و دشمنان اين جمهوری که در راه سرنگونی آن مبارزه می کنند، برای مردم توضيح دهيد. روی نظر خود نسبت به تحليل کشورهای عضو جبهه پايداری و سياست آنان نسبت به دولت ايران و کسانی که در راه سرنگونی آن مبارزه می کنند، فکر کنيد و نتيجه آن را به مردم بگوئيد. چرا از کره ويتنام، کوبا، افغانستان، اتيوپي، عدن وغيره حمايت نمی کنيد؟ مگر آنها را دشمن می داريد؟ سياست دولت های ارتجاعی پاکستان، ترکيه، عراق، عربستان سعودي، مصر و از اين قبيل را در برخورد با جمهوری اسلامی چگونه ارزيابی می کنيد؟ لحظه ای فکر کنيد، آنها دوست اين جمهوری هستند يا دشمن آن؟ و جای شما در اين ميان کجاست؟ لحظه ای فکر کنيد در کدام جبهه قرار گرفته ايد؟ امپرياليسم امريکا و متحدانش چرا به سود جبهه ای تبليغ می کنند که شما از آن حمايت می کنيد؟ چه کرده ايد که همه مرتجعان گرد ياران شما را گرفته اند؟ آيا اتحاد شوروي، کوبا، ليبي، کره و همه جهان ترقی خواه اشتباه می کنند؟ راستی فکر می کنيد در دنيايی به اين عظمت ميلياردها خلق های جهان که پوزه امريکا را به خاک می مالند، همه اشتباه می کنند و فقط شما درست فکر می کنيد؟ آيا معتقديد هم تمام انقلابيون جهان و تمام کشورهای مترقی و انقلابی جهان که از اين جمهوری پشتيبانی می کنند، و هم تمام ضد انقلابيون ايران و جهان و تمام کشورهای ارتجاعی که با اين جمهوری دشمنی می کنند، اشتباه می کنند؟ هيچ ترديدی نداشته باشيدکه قطعاً همه کسانی که اين چنين در مرداب تفرعن غرق می شوند که با کمترين بضاعت معنوی و اندوخته تجربی خود را ما فوق جهان قرار می دهند، پايان کارشان همان پايان کار خليل ملکی ها و رجوی ها خواهد بود. "

می بينيد؟! در آن موقع سمبه آقای نگهدار و دوستانش بسيار پر زورتر از امروز بود و هيأت داوران شان به نحو غير قابل مقايسه ای انبوه تر از داوران امروزی. در آن موقع آنها ما را با عنوان هايی مانند "علی اکبر عزيز" خطاب نمی کردند، بلکه هم چون جانيان کوچکی می ديدند که در عمق انجمادشان در مانده اند و نمی توانند "نقبی به سوی نور بزنند"! آنها از بالای برج بلند و نفوذ ناپذير يقين شان ما را در حد حشراتی می نگريستند که "ع رض خود می برند و زحمت ديگران می دارند".

ث – نظر آقای نگهدار در باره کسانی که خودش آنها را ليبرال می نامد، بسيار دوستانه است. در واقع يکی از موارد نادری که او از خط مشی اکثريت در آن سال ها با صراحت انتقاد می کند، مورد برخورد خصمانه با ليبرال هاست:

" سازمان هيچ نيازی به منزوی کردن ليبرال ها نداشت. سياست ما در قبال ليبرال ها تقليد کورکورانه از سياست لنين در فاصله فوريه تا اکتبر بود. زنده ياد اسکندري، در کادر همان ايدئولوژي، در قبال ليبرال ها سياست ديگری را توصيه می کرد و آن درست بود. موضع ما در قبال ليبرال ها مهم ترين خطای سياسی رهبری سازمان در آن دوران بوده است. نهضت آزادي، حزب ملت ايران، جاما و گروه های مشابه و حتی روحانيونی چون آيت الله شريعتمداري، همراهان ما بودند و نه دشمنان ما. "

در اين باره او حتی کمی هم از خودش مايه می گذارد و به اصطلاح "شکسته نفسی" نشان می دهد:
"در طول اين 25 سال هميشه گفته ام و نوشته ام که اگر سازمان اکثريت بخواهد گذشته را چراغ راه آينده سازد، عملکرد و تجربه آن دسته از مسوولين گروه های چپ، که خود را در سمت چپ ما قرار می داند، دست کم برای من تا امروز، نور پرداز راه آينده نبوده اند. من از کسانی چون مهندس مهدی بازرگان، از آيت الله منتظري، از دکتر عبدالرحمن قاسملو، از ايرج اسکندری و احسان نراقی خيلی بيشتر ياد گرفته ام و هم با مرور آن سال های تلخ، به خصوص نسبت به بازرگان و قاسملو خود را وام دار می بينم. "

در هر حال جای خوشحالی دارد که فرخ نگهدار می پذيرد که سياست گذشته شان لااقل در مورد حمايت از سرکوب جمهوری اسلامی عليه ليبرال ها نادرست بوده است. اما وقتی همين پذيرش را در کنار بعضی حرف های ديگر او می گذاريم، خواه نا خواه سؤال هايی به ميان می آيد که پرداختن به آنها می تواند روشنگر باشد:

١ – همان طور که قبلاً ديده ايم، آقای نگهدار مدعی است که در دوره ٥٩ تا ٦١ " جهات منفی ... در خط مشی سياسی سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، نسبت به ساير نيروها، بسيار محدودتر و عناصر مثبت در آن خط مشی ... بسيار گسترده تر بوده است ". حال اين سؤال پيش می آيد که آيا او خط مشی خودشان را حتی در مقايسه با جريان های ليبرال نيز مثبت تر می داند؟ اگر آري، پس قاعدتاً بايد اين انتقاد از خود آقای نگهدار را يک نوع تعارف شاه عبد العظيمی بدانيم که از لحاظ سياسی و نظری بی معناست. مثلاً وقتی او خود را به بازرگان وقاسملو وام دار می داند، قاعدتاً می پذيرد که خط مشی آنها درست و بسيار مثبت تر از مال خودشان بوده است. اما او نه تنها اين را صراحت نمی دهد، بلکه با ادعای خود نشان می دهد که خط آنها را در آن دوره قبول ندارد. پس ناگزير اين سؤال پيش می آيد که او چه چيزی از ليبرال ها آموخته است؟ گفتن اين که آنها نه دشمنان که همراهان ما بودند، کافی نيست. کسی می تواند همراه و حتی متحد شما باشد، ولی در عين حال خط شما بهتر از خط او باشد.

٢ – اگر در آن دوره شريعتمداری ها و بازرگان ها و قاسملوها از طرف اکثريت، دوست و همراه شمرده می شدند، اردوی خمينی قطعاً با اکثريت نيز در می افتاد، همان طور که با خود آنها در افتاده بود. و در آن صورت، ديگر نمی شد (طبق توصيه امروزی نگهدار) در برابر ولايت فقيه زبان در کام کشيد و "صبر و انتظار" پيشه کرد. زيرا دوستی و همراهی در سياست، بدون حمايت از يکديگر معنايی نمی تواند داشته باشد. آيا اين دو ارزيابی متناقض از ديناميک نيروهای سياسی آن سال ها در نوشته آقای نگهدار تصادفی است؟ به نظر من، اين تناقض آز آنجا بر می خيزد که فرخ نگهدار از يک طر ، در فضای سياسی امروزی ناگزير است خود را ليبرال جا بزند، اما از طرف ديگر، "من " او سنگين تر از آن است که بتواند بگويد، ما در آن دوره خراب کرديم!

٣ – گرچه نظر امروزی نگهدار در باره موضع آن روزی ليبرال ها دو پهلوست، اما در مورد چپ انقلابي، همان طور که ديديم، کاملاً روشن است. ولی اگر قبول کنيم که جهت اصلی مخالفت غالب جريان های چپ انقلابی آن دوره، ولايت فقيه بود، نه ليبرال ها؛ قاعدتاً آقای نگهدار بايد بپذيرد که موضع چپ ها لا اقل در برخورد با ليبرال ها مثبت تر از موضع اکثريت بوده است. اگر نگهدار اين حقيقت را بپذيرد، بايد در ارزيابی خودش از گذشته کاملاً تجديد نظر بکند. اما آيا او شجاعت لازم برای روبرو شدن با "من" خودش را دارد؟ پاسخ اين سؤال دست کم تاکنون منفی بوده است.

٤ – آقای نگهدار از پذيرش مسؤوليت اشتباه شان در مورد ليبرال ها نيز طفره می رود و آن را به گردن لنين می اندازد! اما حقيقت اين است که اولاً در آن موقع غالب چپ های انقلابی به مراتب بيش از اکثريتی ها لنينيست بودند و آثار لنين مهم ترين مرجع فکری بسياری از آنها محسوب می شد. ولی بسياری از آنها، درست با الهام از همان آثار، نه ليبرال ه ، بلکه روحانيت حاکم را دشمن اصلی می دانستند و بعضی از آنها از اشغال سفارت امريکا به بعد، مدام به رهبران فدايی هشدار می دادند که قدرت اصلی در دست روحانيت است و نه جای ديگر. و در مقابل، رهبران اکثريت نيز مدام آنها را به همدستی و همراهی با ليبرال ها متهم می کردند.

ثانياً حتی تقليد کور کورانه از سياست لنين در فاصله فوريه تا اکتبر ١٩١٧ در بدترين حالت به خصومت با ليبرال ها منتهی می شد و نه به حمايت از يک نيروی تاريک انديش مذهبی و مخصوصاً سرکوب های خونين يک حکومت تئوکراتيک. حقيقت اين است که خط مشی سازمان اکثريت محصول اطاعت از خطی بود که حکومت اتحاد شوروی به رهبری برژنف در مورد ايران تجويز می کرد و در کارگاه توجيه تراشی حزب توده به رهبری نورالدين کيانوری چکش کاری می شد. اما آقای نگهدار شجاعت لازم برای بيان اين حقيقت ساده را ندارد.

ج – تناقض در ارزيابی امروزی آقای نگهدار از کارهای ديروزشان به يکی- دو مورد محدود نمی شود، بلکه چنان همه جانبه و عمقی است که منطق و بنای تمام توجيه تراشی های او را به هم می ريزد. در اينجا فقط به چند فقره از مهم ترين آنها اکتفاء می کنم:

١ – فرخ نگهدار مدعی است که خط مشی و عملکرد سازمان اکثريت در فاصله ٥٩ تا ٦١ در مقايسه با همه نيروهای سياسی "غير حاکم " بسيار مثبت تر بوده است. اما در عين حال او می پذيرد که در همين دوره، محور خط مشی سازمان اکثريت دفاع از آزادی و دموکراسی نبوده است. اما می گويد اين تقصير ما نبود، سيستم فکری مان غلط بود:

" آيا سازمان ما می توانست مبارزه برای صلح، حقوق بشر، آزادی سياسي، دموکراسی و برابری فرصت ها برای همگان را به جای مبارزه ضد امپرياليستي، به جای مبارزه عليه کلان سرمايه داری و بزرگ مالکی بنشاند؟ آيا ممکن بود در خط مشی سياسی چريک های فدايی آزادی سياسي، دموکراسی و حقوق بشر، در ابعاد مختلف آن، جايگاه نخستين می يافت؟
پاسخ من به اين سوالها قطعا منفی است. نيرويی که در آن دوران سازمان را تشکيل می داد عميقا انقلابی و عميقا راديکال بود. اصول مارکسيسم لنينيسم برای اين نيرو حقيقت مطلق و مرجع نهايی بود. اين ساختار فکری و ارزشی ليبراليسم را کلا رد می کرد و سوسيال دموکراسی را ارتداد می شناخت. "

حتی اگر اين ادعای او را کاملاً درست بدانيم که مارکسيسم با مبارزه برای دموکرسی ناسازگار است (فرضی که البته کاملاً نادرست است)، باز هم با دو تناقض بزرگ روبرو خواهيم بود که چشم بستن بر آنها غير قابل بخشش است؛ تناقض هايی که هر دو خصلت کاملاً صوری يا منطقی دارند، يا به عبارت ديگر، ربطی به مضمون سياسی بحث ندارند.

تناقض اول اين است که نمی شود تعهد به دموکراسی را مهم ترين معيار ارزيابی يک خط مشی سياسی اعلام کنيم و در همان حال، عدم تعهد به آن را(مخصوصاً در دوره استقرار يک نظام سرکوبگر که دفاع از آزادی های بنيادی و دموکراسی اهميتی حياتی و تعيين کننده دارد) بزرگ ترين ضعف اين يا آن خط مشی سياسی ندانيم. آقای نگهدار مدعی است که با ديدگاه امروزی او تعهد به دموکراسی تعيين کننده است، اما در عين حال می گويد، هرچند که ما در آن سال ها به دموکراسی بی اعتناء بوديم ، ولی بهترين خط مشی سياسی آن دوره را داشتيم! برای حل اين تناقض آقای نگهدار يا بايد بگويد، اصلاً تعهد به دموکرسی مهم نيست، يا بايد بپذيرد که درآن دوره، نه بهترين، بلکه يکی از بدترين کارنامه های سياسی را داشته اند.

اما مشکل اين است که به قول معروف، او هم خدا را می خواهد و هم خرما را. تناقض دوم اين است که او می گويد ما بهترين خط مشی سياسی را داشتيم، اما زندانی يک سيستم فکری مصيبت باری بوديم. اين به آن می ماند که کسی بزند سر ديگری را بشکند و در مقابل ملامت مردم بگويد، من نبودم، دستم بود! حرف نگهدار حتی از اين هم مهمل تر است، زيرا می گويد، با اين دست لعنتي، من بهتر از همه ديگران عمل کردم، هر کس جای من بود ، می زد او را می کشت! برای حل اين تناقض ، او يا بايد بگويد ، ما کارنامه مصيبت باری داشتيم، زيرا سيستم فکری مان مصيبت بار بود و خودمان نيز آن قدر گيج و گول بوديم که فکر می کرديم به بهترين سيستم فکری مجهزيم؛ يا بايد بگويد، ما بهترين کارنامه سياسی را داشتيم و در دست يابی به آن، البته سيستم فکری مان نقش مهمی داشت. اما او می خواهد خدا و خرما را يک جا داشته باشد. زيرا دفاع از سيستم نظری پيشين را به صرفه نمی داند، ولی هرگز نمی تواند از "من" خودش دفاع نکند.

"من" او هميشه برحق است، چه موقعی که در رکاب ولايت فقيه خود را در مقابل شيطان بزرگ می بيند، و چه زمانی که هر نوع مخالفت با امريکا را تصوری احمقانه می داند. اين خود شيفتگی چنان پر رنگ است که گاهی به صورت يک هذيان گويی آشکار بروز می کند:

" تيز بينی سياسی و خبرگی تاکتيکی مسوولين سازمان هرگز قادر نبود سازمان را، در کليت خود، از چارچوبه فکری- ارزشی خود دور کند. هيچ يک از منشعبين از سازمان نيز هيچ انفصالی از ديدگاه های راديکال و لنينيستی نداشتند ".

در رأس اين تيزبينان خبره ميدان های تاکتيک، البته خود عالی جناب فرخ نگهدار قرار دارد! آقای نگهدار اين مدال ها را به سينه کسانی می آويزد که به قول خودش حتی نتوانسته اند خود را از چنگ سيستم فکری مصيبت بار خودشان رها کنند. اين هم يکی ديگر از همان تناقضات فاحشی است که در توضيحات و توجيحات او وجود دارد. نگهدار که احتمالاً خودش هم متوجه اين تناقض گويی شده، توجيه جالبی می پردازد و می گويد، تنها ما نبوديم که در چنبره آن سيستم لعنتی گرفتار بوديم ، ديگرانی هم که از ما جدا شدند، همين گرفتاری را داشتند. اما اين يک مصادره به مطلوب آشکار است. به عبارت ديگر، او راديکاليسم و لنينيسم را سرچشمه اصلی انحرافات معرفی می کند، ولی به جای اثبات ادعای خو ، آن را يک قضيه اثبات شده تلقی می کند. اما طبعاً نمی خواهد و نمی تواند توضيح بدهد که چرا مارکسيست های ديگر و از جمله بعضی از جريان های ديگر فدايی به حمايت از ولايت فقيه نغلتيدند.

ثانياً خودشان که همان موقع، بيش از ديگران از راديکاليسم انقلابی فاصله گرفته بودند ( که اين فاصله گرفتن را هم خود او به تفصيل در فتوحات شان بر شمرده است ) به حمايت از ولايت فقيه و سرکوب های خونين آن برخاستند. آيا اگر راديکاليسم انقلابی منشاء آن خطاها بود ، ديگرانی که به اعتراف خود نگهدار، از اکثريت راديکال تر بودند، نمی بايست بيشتر از آنها در آن خطاها می غلتيدند؟!

٢ – نگاهی به کارنامه سياسی اکثريت در آن سال های حساس نشان می دهد که اين
مدال"تيز بينی سياسی و خبرگی تاکتيکی" که آقای نگهدار به سينه خود و دوستانش می آويزد ، مدالی است برای فتوحات ناکرده و " قلعه های بر باد رفته ". برای پی بردن به اين تناقض، باز بايد در روايت خود نگهدار از آن حوادث اندکی درنگ کنيم. همان طور که ديديم، آقای نگهدار مدعی است که ايستادگی در برابر استقرار جمهوری اسلامی کاری جنون آميز بود و همه مخالفان ولايت فقيه می بايست سياست صبر و انتطار پيشه می کردند تا شور انقلابی توده ای فروکش کند. باز از روايت خود او (در جوابيه اولش به من) می دانيم که هيأت دبيران اکثريت در جلسه اضطراری ١٩ بهمن ١٣٦١ تصميم می گيرد که رهبری سازمان را به سرعت به خاک شوروی منتقل کنند و نيز با قدرت از حزب توده دفاع کنند و دستگيری رهبران آن را محکوم نمايند. و اين در حالی بوده که آنها می دانسته اند، رژيم فعلاً نمی خواهد آنها را بزند. زيرا موسوی تبريزی به خود نگهدار هشدار داده بود که در مورد حزب توده مسأله جاسوسی در ميان است و "شما سرتان را بکشيد کنار".

بعلاوه در اسفند ٦١ محمد خاتمي، وزير وقت ارشاد پيغام داده بود که بيائيد در باره تقاضای تان در باره گرفتن امتياز نشريه " کار" صحبت کنيم. يعنی رهبری اکثريت در اواخر سال ٦١ به يک تغيير تاکتيکی و حتی استراتژيک تمام عيار در قبال جمهوری دست می زند. اما چرا؟ آيا شور انقلابی توده ای فروکش کرده بود؟ ظاهراً خود نگهدار چنين ادعايی ندارد. دليلی که او برای اين تغيير تاکتيکی بزرگ می آورد، اين است که نيروهای راست درون جمهوری اسلامی غلبه يافته بودند و نشانه آشکار آن هم سرکوب حزب توده بود. اما آيا اين طور بود؟ حالا بهتر می دانيم که در آن تاريخ هيچ تغيير مهمی در توازن قوای جريان های درونی رژيم اتفاق نيفتاده بود. حتی اگر معيار های خود حزب توده و اکثريت را ملاک ارزيابی قرار بدهيم، می بينيم که بعد از آن تاريخ نيز جمهوری اسلامی هم چنان در داخل با چيرگی جريان "خط امام" و در خارج با سياست "نه شرقي، نه غربی" و مخصوصاً مخالفت با "شيطان بزرگ" مشخص می شد. بنابراين اگر اين مهم ترين چرخش سياسی اکثريت در قبال رژيم، معياری برای آزمون مهارت اين نوابغ عرصه تاکتيک باشد، معلوم می شود که جهت گيری های تاکتيکی آنها ربطی به واقعيت های سياسی کشور نداشته، بلکه صرفاً بر مبنای خيال بافی صورت می گرفته است.

حال اگر روايت آقای نگهدار را کنار بگذاريم و حقايق ثبت شده و انکار ناپذير کارنامه اکثريت را در نظر بگيريم، در می يابيم که چرخش سياسی سال ٦١ بسيار مضحک تر و غير قابل دفاع تر از آن است که فرخ نگهدار تصوير می کند. در بخش اول اين نوشته نشان داده ام که آنها در آن دوره سرکوب های خونبار نه تنها از ولايت فقيه حمايت می کردند، بلکه کشتار های وحشيانه مخالفان به دست قصابان رژيم را هم تأييد می کردند. خود نگهدار می پذيرد که پلنوم خرداد ٦١ هدف خط مشی سياسی سازمان را "شکوفايی جمهوری اسلامی " تعيين کرده بود. اما هشت ماه بعد آنها صرفاً به خاطر دستگيری رهبران حزب توده، با يک چرخش سياسی تمام عيار به مخالفان جمهوری اسلامی می پيوندند. و مضحک تر از همه اين که فرخ نگهدار هم سياست قبلی را توجيه می کند و هم سياست بعدی را. و لابد چون خود را در رأس خبرگان عالم تاکتيک می داند، از ديگران هم انتظار دارد توجيهات اش را بدون چون و چرا بپذيرند.

اما حقايق ثبت شده در نشريات خود سازمان اکثريت نشان می دهد که اين تناقض بزرگ تر از آن است که قابل قورت دادن باشد. مثلاً شماره ٤ دوره دوم نشريه " کار" ( خرداد ١٣٦٣ ) مقاله ای دارد با عنوان " کشتار زندانيان سرشناس سياسی رژيم شاه در جمهوری اسلامی " که در آن چنين آمده است:

" بيست ويکم اريبهشت ماه سالروز شهادت خسروروزبه قهرمان ملی کشورما وعضو کميته مرکزی حزب توده ايران ، روززندانيان سياسی ايران است. ما در اين روز از ايستادگی و ايثار انقلابيونی تجليل می کنيم که درزندانها وشکنجه گاههای مرتجعين دربدترين شرايط سهم خويش را درمبارزه مردم کشورشان ادا می کنند. آنهاازهرحزب وسازمان که باشند فرزندان گرامی خلق خودهستند. اغلب انقلابيون سرشناس وآزموده کشورما بخشی ازعمر خود را در زندان های رژيم شاه بسر بردند . امروز هم هزاران انقلابی عمر خودرا درسياهچا لهای مرتجعين حاکم سپری می کنند. بسياری اززندانيان سياسی رژيم شاه امروز يا درزندانهای جمهوری اسلامی اسيرند و يا بدست رژيم جمهوری اسلامی به شهادت رسيده اند. اين يکی از سياه ترين ورسواترين جنايت ها و تبهکاريهای حکومت است. کسانی را که خلق بدست خود از بند رژيم شاه آزاد کرده بود، جمهوری اسلامی ديگر بار به بند کشيده و يا ناجوانمردانه به شهادت می رساند . سعيدسلطانپور(چريک فدايی ، هنرمند و شاعر انقلابی) ، سيامک اسديان( چريک فدايی) منصور اسکندری (چريک فدايی) ، احمد غلاميان لنگرودی (چريک فدايی) ، محسن مدير شانه چی(چريک فدايی) ، توکل اسديان (چريک فدايی) ، قاسم سيد باقری (چريک فدايی ) ، اصغر الجزايری ( چريک فدايی ) ، مهران شهاب الدين (راه کارگر) ، نورالدين رياحی وهمسرش (راه کارگر) ، چنگيز احمدی وهمسرش(راه کارگر) ، علی شکوهی (راه کارگر) ، علی مهدی زاده (راه کارگر) ، روزبه گلی آبکناری ( راه کارگر ) ، علی رضا تشيد (راه کارگر) ، غلام ابراهيم زاه ( راه کارگر ) ، حسن اردين (راه کارگر) ، جبرئيل هاشمی ( راه کارگر) ، بهروز سليمانی ، محمدعلی پرتوی ، شکراله پاک نژاد ، موسی خيابانی (مجاهد) ، اشرف ربيعی (مجاهد) ، محمدرضا ضابطی ( مجاهد) ، معصومه شادمانی ( مجاهد) ، حميد جلال زاده ( مجاهد) ، محمدرضا سعادتی(مجاهد) ، قاسم باقرزاه ( مجاهد ) ، فضل اله تدين ( مجاهد ) ، محمد مصباح (مجاهد) ، محمدعلی پور مسئله گو( مجاهد ) ، محمد جباری (مجاهد ) ، علی اصغر محکمی (مجاهد) ، احمد شادبختی (مجاهد) ، جواد زنجيره فروش (مجاهد) ، حسين جنتی( مجاهد) ، حميد خادمی( مجاهد) که ازرهبران و مسئولان سازمان چريکهای فدايی خلق ايران ، راه کارگر و مجاهدين بودند، از جمله چهره های سرشناس و مبارزی هستند که درسالهای اوج خفقان رژيم ستم شاهی عليه ديکتاتوری و امپرياليسم به پا خاستند و با آرمان های خدمت به خلق و تامين بهروزی و سعادت زحمتکشان قدم درراه مبارزه گذاشتند و به باروری و پيشرفت جنبش انقلابی ملی کمک کردند. اکثر اين مبارزين دراوائل دهه پنجاه دستگير شده وتحت شکنجه های شديد دژخيمان قرارگرفتند. اين مبارزين راه استقلال وآزادی دربيدادگاههای نظامی با مبارزات و عقايد خود ماهيت ارتجاعی رژيم وابسته به امپرياليسم را برملا کردند."

کسانی که رهبران اکثريت در اينجا از "ايستادگی و ايثار" آنها تجليل می کنند، تماماً در دوره ای به دست آدمکشان ولايت فقيه قصابی شده اند که اکثريت هدف خود را "شکوفايی جمهوری اسلامی" اعلام می کرد و فراتر از آن، اعدام همين ها را برحق می دانست. کافی است نگاهی بکنيد به شماره ١٥٠ " کار" اکثريت ( ٥ اسفند ١٣٦٠ ) يا به توضيح من در باره آن در بخش اول اين نوشته، تا در يابيد که اکثريت در باره ايستادگی اين نوع مبارزان در زندان های جمهوری اسلامی چه می گفت و چگونه آنها را تا بدان حد آلوده به خيانت و جنايت می دانست که فتوا می داد " با هيچ منطقی نميتوان آنها را مورد عفو قرار داد." يا مراجعه کنيد به نوشته آنها در شماره ١٣٢ " کار" (٢٩مهر ١٣٦٠) به مناسبت شهادت سيامک اسديان ( که در فهرست بالا از او ياد شده ) تا ببينيد چگونه او را همراه "کثيف ترين موجودات جهان " ناميده اند که علی رغم شفافيت چون شيشه درون اش ، " گنداب ضد انقلابی " در زمين به راه انداخته است. يا نگاه کنيد به همين مقاله دوم نگهدار تا ببينيد چگونه مهران شهاب الدين ( که در فهرست بالا از او نام می برند ) را به نفهمی و و حشت از انديشيدن متهم کرده است.

هر آدم عاقلی که به اين اسناد نگاهی بيندازد، تصديق خواهد کرد که نمی توان هم از
"ايستادگی و ايثار" افراد ياد شده در فهرست بالا تجليل کرد و هم آنها را به دليل همان ايستادگی و ايثار، ضدانقلاب و همراه " کثيف ترين موجودات جهان " ناميد. اما آقای نگهدار اين کار را می کند و در جواب اعتراض کسانی که نمی توانند تناقض به اين بزرگی را قورت بدهند، می گويد: شما از انديشيدن وحشت داريد!

٣ – در شماره اول دوره دوم نشريه " کار" اکثريت ( اسفند ١٣٦٢ ) به مناسبت ٨ مارس، روز جهانی زنان، اعلاميه کميته مرکزی سازمان درج شده که چنين می گويد:

" درميهن ما ميليونها زن زير بار شديدترين فشارها، تبعيضات واهانت ها قرارگرفته اند. حکومت جمهوری اسلامی درتمام اين پنج سال همواره کوشيده است برای تحکيم پايه های قدرت خود از نيرو و انرژی انقلابی توده زنان ما بهره برداری کند و در ازای از جان گذشتگی ها و ايثار بيدريغ آنان بخاطر انقلاب، زندگی پراز درد، محروميت، تبعيض، نابرابري، بی حقوقي، عقب ماندگی و حقارت را به آنها تحميل کرده است. بلايی که اين حکومت برسر زنان زجرکشيده ما آورده است خاطره سياه زنده به گورکردن نوزادگان دختر توسط بربرها و قبايل چادرنشين عرب درروزگاران گذشته را زنده ميکند. حکومت می کوشد زن مبارز ما را با تمام توانمندی و خلاقيت هايش، ازهمه عرصه های کار و يا زندگي، رشد و بلوغ و ثمردهی به کنجی براند، حق بهره مندی از شکوه و زيبايی زندگی را از او سلب کند، پيوندهای انسانی او را با جامعه بگسلد، برعواطفش داغ جراحت های بيشمار بکشد و در انتهای اين راه پر ظلمتی که پيش رويش می گذارد، مهر منسوخ شده بردگی در خانه را بر دفتر زندگيش بکوبد. تمام تلاش حکومت در اين پنج سال اين بوده است که توان و استعداد زنان ما را در گور انديشه های عقب مانده و قرون وسطايی خود دفن کند. اکنون حقوق زنان درکليه عرصه های کار و زندگی ، درعرصه اجتماعی- اقتصادي، خانوادگي، آزاديهای سياسی و دمکراتيک، آ موزش و هنر، بيش از هرزمان ديگر لگدمال می شود. توسل به پوششهای شرعی و افکار پوسيده قرون و اعصار گذشته برای خانه نشين کردن زنان، برای محروم کردن اين نيروی عظيم اجتماعی از مشارکت درفعاليت اجتماعی و برخورداری از علم و هنر، به سياست اصلی حکومت در مورد زنان تبديل شده است . عدم حضورزنان درعرصه مبارزه باامپرياليسم وارتجاع نيروی انقلاب را تضعيف می کند و بدينگونه راه شکست انقلاب هموارتر می شود، ازهمين رو تلاشهای ارتجاعی برای منزوی کردن زنان و راندن آ نان از صحنه کار و پيکار، امروز بيش ازهر زمانی به خدمت اهداف ضد مردمی و ضد انقلابی گرفته ميشود."

همان طور که می بينيد، نويسندگان اين خطابه پر طمطراق تأکيد می کنند که جمهوری اسلامی از اولين روز موجوديتش برای برگرداندن زنان به " بردگی در خانه " کمر بسته است و حقوق زنان در دوره اين حکومت " بيش از هر زمان ديگر لگدمال می شود ". اما من در بخش اول اين نوشته با ذکر نمونه هايی از همين نشريه در سال ١٣٦٠ ( شماره های ١١٩ و ١٤٨ ) نشان داده ام که همين ها گفتن همين نکات ساده در باره جمهوری اسلامی را تبليغات گروهک های ضد انقلابی متحد امپرياليسم می ناميدند. آقای نگهدار می تواند بگويد ، همين اعلاميه نشان می دهد که ما بعداً متوجه اشتباه مان شديم و خط مان را عوض کرديم. اما می دانيم که او می گويد، ما در آن دوره هم، مثبت ترين خط مشی سياسی را داشتيم. آيا می شود در مقابل مبارزات ميليون ها زن ايستاد و گفت: "همه کسانی که خط امريکا را به طور آشکار پياده ميکنند، تبليغات به راه انداخته اند که خط امام طرفدار اسارت زنهاست"، و در عين حال، مدال داشتن بهترين خط مشی سياسی را به سينه خود آويزان کرد؟ آقای نگهدار، اين ديگر فقط تناقض گويی نيست ، زورگويی است ؛ چيزی است در حد " حقوق بشر اسلامی " !

همين جا بگذاريد به يکی از فتوحات ادعايی آقای نگهدر هم اشاره ای بکنم. او ضمن برشمردن دست آوردهای سازمان اکثريت در آن سال ها، با افتخار تمام می گويد: " حضور زنان در تشکيلات فوق العاده بالاست ( ٣٣ در صد )". اما فقط يک فرد بی خبر از فضای سياسی و اجتماعی ايران در سه دهه گذشته ( مانند آن ژاپنی فرضی نگهدار، در مقاله دوم اش ) ممکن است اين را يک دست آورد سياسی بشمارد. زيرا همه می دانند که زنان در مقياس توده ای چه نقش حياتی در انقلاب ١٣٥٧ ايران داشتند؛ تا حدی که خمينی و بسياری از هوادرانش که تاريک ترين نيروی سياسی کشور را تشکيل می دادند، ناگزير شدند در مقابل نيروی توده ای عظيم آنها بعضی از مواضع شناخته شده قبلی شان را رها کنند.

حقيقت اين است که در همان سال ها، نسبت زنان در همه سازمان های ديگر چپ نيز بالا بود. بنابر اين، قيد " فوق العاده" آقای نگهدار قيد بسيار بی ربطی است. گذشته از اين، کافی است نگاهی به فهرست شهدای سازمان چريک های فدايی خلق ايران در دوره پيش از انقلاب بينداريم تا دريابيم که فعاليت زنان حتی در آن دوره هم بسيار چشم گير بود. به ياد داشته باشيم که موفق ترين و شجاعانه ترين فرار از زندان های سياسی رژيم شاه در آخرين دهه آن، فرار اشرف دهقانی بود. در هر حال اگر قرار باشد در صد زنان در ترکيب اعضای سازمان ملاک حقانيت باشد، آقای نگهدار بايد در مقابل مسعود رجوي، با آن " انقلاب ايدئولوژيک " معروف اش، لنگ بيندازد. در کشوری که بيش از ٦٠ در صد قبولی های کنکور دانشگاه ها را زنان تشکيل می دهند، به رخ کشيدن اين نوع فتوحات فقط می تواند مايه مضحکه مردم باشد.

٤ – آقای نگهدار معتقد است بزرگ ترين اشتباه شان در حوزه سازماندهی بوده:

" سازمان بلافاصله بعد از انقلاب شروع به سازماندهی نيروهای خود کرد. تشکيلات سازمان يک تشکيلات مخفی بود که در پايان سال 61 حدود 20 هزار نفردر آن متشکل بودند. وقتی تحليل سازمان به درستي، اين بود که "حکومت ما را تحمل نخواهد کرد" درست کردن تشکيلاتی با اين عظمت يک اشتباه فاحش و بزرگ ترين ماجراجويی ما بود. تشکيلات ما می بايست محدود به کادرها می بود. ما موظف بوديم هر کدام از کادرهايمان، که به دليل فشار رژيم از ادامه کار باز می ماندند، را يا به خارج بفرستيم و يا به طور کامل قطع ارتباط کنيم."

اين ظاهراً صريح ترين انتقاد او از کارهای ديروزی شان است. اما همان طور که خودش نيز اعتراف می کند، اين بيش از هر چيز، يک اشتباه سياسی بود، اما ( برخلاف تصور خود او) نه علی رغم تحليل درست شان، بلکه دقيقاً به دليل تحليل خيال پردازانه شان از حکومت. حتی اگر اين ادعای او درست باشد که رهبری اکثريت معتقد بوده که حکومت آنها را تحمل نخواهد کرد، باز اين سؤال پيش می آيد که چرا اين تحليل شان را علنی نمی کردند، بلکه در تمام انتشارات شان درست عکس آن را تبليغ می کردند؟ چرا در تمام سال های ٥٩ تا ٦١ مخالفان همان حکومت را دشمنان مردم تصوير می کردند؟ چرا در اين دوگانگی و دو گانه گويی تا آنجا پيش می رفتند که در پلنوم خرداد ٦١ " شکوفايی جمهوری اسلامی " را رسماً هدف سياسی سازمان اعلام می کردند؟ هم چنين اين سؤال پيش می آيد که چند در صد از آن ٢٠ هزار نفری که تحت هدايت اينها بوده اند، از اين تحليل پنهانی که در روايت نگهدار است، خبر داشته اند؟ مگر تحليل سياسی برای اين نيست که لااقل فعالان يک سازمان را در جهتی واحد هدايت کند؟ آقای نگهدار ضمن بر شمردن فتوحات شان در آن دوره، از جمله با افتخار می گويد:

" سازمان سخت به فعاليت علنی و قانونی پای بند است و برای تامين اين حق پيگيرانه تلاش می کند... بازگشت فعالين ، از زندگی حرفه اي، به زندگی عادی و خانوادگی مورد استقبال و تحسين است."

اگر رهبران سازمان معتقد بوده اند که "حکومت ما را تحمل نخواهد کرد"آيا نمی بايست از تبليغ پای بندی به فعاليت علنی و مخصوصاً قانونی اجتناب می کردند؟ آيا آنها نمی بايست به فعالان تحت هدايت شان هشدار می دادند که اصرار بر بازگشت به زندگی عادی می تواند عواقب مرگباری داشته باشد؟ پاسخ نگهدار به اين سؤالات هر چه باشد، نشان خواهد داد که رهبری اکثريت در سرنوشت سازترين سال های بعد از انقلاب، به مردم و حتی به فعالان سازمان شان ( يا لااقل ، به اکثريت قاطع آنها ) دروغ می گفته است. ممکن است آقای نگهدار برای اين اسکيزوفره نی سياسی هم توجيهی بتراشد، اما مسلماً نمی تواند اين تناقض ريشه دوانده در کل موجوديت سازمانی شان را در آن سال ها بپوشاند.

چ – حتی انتقادات آقای نگهدار از خط مشی ديروزشان گاهی چنان آشفته است، که اگر جدی گرفته شود می تواند مانند کارهای ديروزشان نتايج مصيبت باری در پی داشته باشد. مثلاً او در بررسی خط مشی اکثريت در آن سال ها، می گويد:

" آيا سازمان ما می توانست مبارزه برای صلح، حقوق بشر، آزادی سياسي، دموکراسی و برابری فرصت ها برای همگان را به جای مبارزه ضد امپرياليستي، به جای مبارزه عليه کلان سرمايه داری و بزرگ مالکی بنشاند؟ آيا ممکن بود در خط مشی سياسی چريک های فدايی آزادی سياسي، دموکراسی و حقوق بشر، در ابعاد مختلف آن، جايگاه نخستين می يافت؟
پاسخ من به اين سوالها قطعا منفی است. نيرويی که در آن دوران سازمان را تشکيل می داد عميقا انقلابی و عميقا راديکال بود."

قيد "به جای" که مورد تاکيد قرار داده ام، در جملات بالا از اهميت کليدی برخوردار است و نشان ميدهد که نگهدار هنوز هم مبارزه ضد امپرياليستی را در مقابل مبارزه برای دموکراسی می بيند. او که می کوشد از مسؤوليت فردی فرار کند و خود را قربانی کت بسته نگرش راديکال سازمان نشان بدهد، اين تقابل را به سنت انقلابی جنبش فدايی نسبت می دهد. اما با نگاهی منصفانه به نگرش جنبش فدايی در دوره پيش از انقلاب، می بينيم که برای فدائيان خلق چنين تقابلی وجود نداشت. مثلاً نگاهی به نوشته های زنده ياد بيژن جزنی و ديگران نشان می دهد که آنها قبل از هر چيز عليه ديکتاتوری شاه می جنگيدند ولی در عين حال مخالف امپرياليسم هم بودند و اين دو را جدا از هم نمی ديدند. فرخ نگهدار اگر ديروز به نام مبارزه با امپرياليسم، هم کاسه شدن با هر نيروی ارتجاعی را توجيه می کرد، امروز هم به نام مبارزه برای دموکراسی می کوشد هر نوع مبارزه با امپرياليسم را بی معنا نشان بدهد. برخلاف تصور او، اين ديد تقابلی ضرورتاً لازمه ليبراليسم هم نيست. مثلاً فراموش نکنيم که در کشور خود ما، مصدق (که در مجموع از سنت ليبرالی تبعيت می کرد) بود که بزرگ ترين مبارزه عليه امپرياليسم انگليس را به راه انداخت. با اين ديد تقابلی است که نگهدار با يک انتقاد از خود مشروط و مبهم و آشفته ، می گويد:

" ما مسوول بوديم که دريابيم خواست های استقلال طلبانه ما ايرانيان با پيروزی انقلاب بهمن تماما و بی کم و کاست تامين شده است و هيستری ضد امريکايی بر منافع ملی استوار نيست."

اولاً همه جريان های چپ و از جمله، همه جريان های فدايی در آن "هيستری ضد امريکايی" شرکت نداشتند. مثلاً ( برای کمک به حافظه آقای نگهدار می گويم ) " راه کارگر " که مسلماً از سنت انقلابی لنينيسم تبعيت می کرد و بنابراين مواضع قاطع ضدامپرياليستی هم داشت، در اوج همان تب و تاب سفارت گيری " دانشجويان پيرو خط امام " مدام تأکيد می کرد که تمام آن بازی ها برای جا انداختن ولايت فقيه است و نبايد گذاشت خمينی با ضد امپرياليسم ارتجاعی و تاريک انديشانه اش مردم را تحميق کند. حتی خود نگهدار نيز در نوشته اولش به اين حقيقت اعتراف کرده است، آنجا که می گويد "ما می گفتيم اين حکومت ضد امپرياليست است. راه کارگری ها می گفتند اين ها از موضع ارتجاعی ضد امپرياليست هستند ". اما مسأله اين است که رهبران اکثريت ( که امروز آقای نگهدار مدال " تيز بينی سياسی و خبرگی تاکتيکی " به سينه شان می آويزد ) گوششان بدهکار اين حرفها نبود. آنها که به کمک حزب توده، به کشف بزرگی به نام " دوران گذار به سوسياليسم " دست يافته بودند، به تبعيت از سياست خارجی اتحاد شوروي، اتحاد با خمينی را مقدمه حياتی برای به اصطلاح " راه رشد غير سرمايه داری " می دانستند و هر نوع مخالفت با خمينی را عين دشمنی با خود می ديدند و به همدستی با امپرياليسم متهم ميکردند.

ثانياً انقلاب ايران صرفاً با سقوط رژيم شاه نمی توانست به پيروزی برسد و با جايگزين شدن ولايت فقيه به جای ديکتاتوری پهلوی قطعاً شکست خورده بود. مگر اين که مانند خمينی معتقد باشيم که مردم آزادی نمی خواستند، بلکه برای "اسلام عزيز" انقلاب کردند!

ثالثاً صرفاً با سقوط رژيم شاه، خواست های استقلال طلبانه ايرانيان نمی توانست "تماماً و بی کم و کاست " تأمين شود. ساده لوحی است اگر فکر کنيم که امريکا و متحدانش با از دست دادن حکومت مطلوب خود در ايران، ساکت می نشستند. ترديدی نيست که اقدام احمقانه طرفداران خمينی به اشغال سفارت امريکا و حمايت احمقانه تر اکثريت و حزب توده از آن، سرآغاز زنجيره مصيبت های بی پايانی برای مردم ايران شد، ولی حتی اگر آن اقدام هم اتفاق نمی افتاد، بعيد بود امريکا کشور مهمی مانند ايران را در منطقه حياتی خاورميانه به حال خودش رها کند. اگر به جای رژيم خميني، حتی يک رژيم دموکراتيک ليبرالی در ايران آن روز شکل می گرفت و سعی هم می کرد با امريکا و متحدانش روابط دوستانه ای برقرار کند، باز هم امريکا حاضر نمی شد آن را به حال خود واگذارد. حقيقت اين است که کودتای امريکا و انگليس در ٢٨ مرداد ١٣٣٢ عليه حکومت مصدق (که برخلاف خمينی ، تلاش می کرد با امريکا روابط دوستانه ای داشته باشد) نتيجه اشتباه محاسبه آنها نبود ، همان طور که دشمنی آنها با حکومت عبدالناصر در مصر (که او هم مدتها تلاش کرد با امريکا روابط دوستانه ای داشته باشد) نيز چنين نبود و حمايت آنها از حکومت سعودی ها در عربستان يا از ديکتاتوری های نظامی پاکستان نيز چنين نيست. اما آقای نگهدار که سياست را با منطق "بيزنس " تعقيب می کند، تأمل در اين حقايق ساده را به صرفه نمی بيند.

٤ – باز هم در باره فرستادن غبرايی به قربانگاه

انگيزه اولين نوشته من در باره سخنان نگهدار، روايت خود او راجع به چگونگی زندانی شدن و اعدام محمد رضا غبرايی بود. و کار رهبران اکثريت که با دست خود رفيق سازمانی شان را به دست جلاد سپرده بودند، به نظرم بسيار عجيب و به نحو کلافه کننده ای زبونانه می نمود. آقای نگهدار بعد از متهم کردن من به داشتن ذهنيت توتاليتری همه چپ ها در باره حزبيت ، درجوابم نوشت:

" شايد بارزترين تفاوت سازمان اکثريت با تمام گروه های سياسی ايرانی در سالهای پس از انقلاب در اين بود که هيچ کس مسووليت کس ديگر را بر دوش نداشت."

يعنی که غبرايی با ميل خود به دادستانی رفته، نه اين کسی او را فرستاده باشد. و با شرح تفصيلی داستان ملاقاتش با موسوی تبريزی (دادستان کل انقلاب) سعی کرد نشان بدهد که خودش نيز مانند غبرايی با شهامت پای خطر رفته، با اين تفاوت که زنده برگشته است! مسلم بود که فرخ نگهدار از پاسخ روشن به اعتراض من طفره می رود و اين را هم يادآوری کردم که لازم می دانم همينجا نيز بياورم:

" همچنان معتقدم که دادن محمدرضا غبرايی به دست جلاد، کاری بوده که به هيچ نحو قابل دفاع نيست. آيا نميشد اصلاً کسی را پيش لاجوردی نفرستند و به او جواب بدهند که اين مقاله بيان کننده موضع سازمان ما و حرف همه ماست و اگر کسی را به خاطر آن ميخواهيد مجازات کنيد، همه ما را بايد مجازات کنيد؟ اگر چنين موضعی را ميگرفتند، آيا لاجوردی دستور ميداد همه شان را دستگير کنند؟ ميدانيم که چنين چيزی بسيار بسيار بعيد بود. درواقع، درگرماگرم کشتار های آن سال رژيم به حمايت اينها نياز داشت و بعيد بود اکثريت وحزب توده را هم ,محارب و باغی, اعلام کند. به هر حال اگر رهبران يک سازمان به جای دفاع سرراست و قاطع از موضع شان کسی را به خدمت جلاد ميفرستند که نهايتاً به قيمت جان او تمام ميشود، بايد لااقل متوجه مسووليت خود باشند... محمد رضا غبرايی را به خاطر مقاله ای به خدمت لاجوردی ميفرستند که نه خود مسوول تصميم گيری در نوشتن اش بوده و نه نويسنده اش و نه حتی ( تا جايی که روايت نگهدار ميگويد) شخصاً داوطلب رفتن به آنجا."

اما بعداً به مطالبی برخوردم که نشان ميداد ماجرا بسيار وحشتناک تر از آن چيزی بوده که من تصور می کردم:

١ – جمشيد طاهری پور در زير نويس مقاله ای که با عنوان " قطعنامه ١٧٣٧ شورای امنيت و "ضرورت مرزشکنی برای صلح " ( در ٢٤ /٢ /٢٠٠٧ ) نوشته ، لازم ديده در اين باره توضيح بدهد:

" ... من بخاطر می آورم خود را در تابستان خونين سال 60 ، که سردبير نشريه کار ارگان کميته مرکزی سازمان فدائيان خلق ايران "اکثريت" بودم. فرخ نگهدار مقاله ای را که نوشته بود بدستم داد و موکدا" خواستار درج آن در نشريه شد. مقاله را خواندم، عنوان مقاله " همبسته ای از جنون و جنايت" بود و طی آن، هم رهبری مجاهدين و هم حکومت خمينی مورد نکوهش قرار گرفته بودند اما مقاله در کليت خود سرکوب خونين مجاهدين را از سوی رژيم دينی تأئيد می کرد! من با درج مقاله مخالفت کردم اما فرخ با تأکيد بر مقام دبير اولی خود اصرار در درج آن کرد. علی کشتگر عضو شورای سردبيری کار بود، به او گفتم مقاله را بخوان و نظرت را بگو! خواند و گفت: مخالف درج مقاله هستم. نگهدار بيرون از نزاکت معمول باز هم اصرار در درج آن کرد، مجبور به تمکين شدم و مقاله را برای تايپ به الهه بقراط سپردم که درج شد. هفته بعد در شورای سردبيری تصميم گرفتيم سلسله مقالاتی در محکوم شناختن سرکوب خونين و اعدام های مجاهدين برای درج در کار بنويسيم. مقالات نوشته و درج و نشر يافتند، يکی از نويسندگان مقالات رفيق تابان بود. متعاقب آن نامه ای از دادستانی انقلاب رسيد که از ما می خواست نويسندگان مقاله را به دادستانی معرفی کنيم. ما از معرفی نويسندگان خود داری کرديم، چندی بعد نامه و نامه های ديگری از دادستانی رسيد با همان مضمون و پر از تهديد. متعاقب آن چاپخانه به تاراج رفت و نشريه کار توقيف شد. هيأت دبيران در پاسخ به نامه های دادستانی با اين نيت که به انتشار نشريه صورت قانونی ببخشد، تصميم گرفت رضا غبرائي، رفيق منصور، که پيشتر بعنوان مدير مسئول نشريه کار به وزارت کشور معرفی شده بود، برای ادای توضيحات، به دادستانی انقلاب مستقر در اوين برود. من قرار دبيران را به رضا ابلاغ کردم. گفت من بنا به تصميم رفقا می روم اما نظرم اين است که تصميم هيات دبيران نادرست است و بازگشتی در کار نخواهد بود! رضا رفت، اعدام شد و هيچگاه بر نگشت! من در زندگينامه خود به تفصيل اين ماجرا را آورده ام و در نگاه به خود و گفتگو با خود، تمکينم را به اصرارهای فرخ نگهدار که به درج و نشر "همبسته جنون و جنايت" انجاميد، ادامه سرکوب و امتداد خشونت حکومت خمينی عليه مجاهدين توسط خودم دانسته ام... و اين لحظه که اين سطور را می نويسم در مورد مسعود بهنود، اين روزنامه نگار با ارزش و خدمتگزار ژورناليسم ايران، متأسفم و عميقا" متأثر و شرمسارم که فرخ نگهدار را کماکان در ادامه و تکرار همان تجربه باز می بينم... اما وا اسفا! اين عقوبت کسی است که از نگاه به خود و گفتگو با خود می گريزد. "

اين نوشته ترديدی نمی گذارد که اولاً غبرايی را علی رغم ميل خود او و با چماق انضباط تشکليلاتی به قربانگاه فرستاده اند و او در اين تصميم گيری شرکت نداشته، آن را نادرست می ديده و می دانسته که " بازگشتی در کار نخواهد بود". ثانياً غبرايی جزو هيأت دبيران نبوده، بلکه در زير رابطه جمشيد طاهری پور قرار داشته است. ثالثاً شخص نگهدار در حمايت سازمان اکثريت از اعدام فعالان ( لااقل ) مجاهدين نقش بسيار زيادی داشته و مخالفت هايی را که از طرف ديگران با اين حد از حمايت صورت می گرفته، با استفاده از موقعيت دبير اولی اش، درهم می شکسته است. رابعاً بر خلاف ادعای نگهدار، در سازمان اکثريت نه تنها کسانی مسؤوليت ديگران را به عهده داشته اند، بلکه تصميم گيری در باره ديگران بدتر از بسياری از سازمان های ديگر بوده است. حقيقت اين است که در بسياری از سازمان های ديگر، نمی شد کسی را بدون ميل خود او، به ماموريتی که بازگشتی در آن نباشد، فرستاد.

٢ – نقی حميديان، يکی ديگر از رهبران سازمان اکثريت در آن زمان نيز در خاطرات اش تقريباً همين روايت جمشيد طاهری پور را تأئيد می کند:

" از سوی دادستانی رفيق رضا غبرائی مدير مسئول نشريه کار احضار شد در اين باره بعد از مشورت ها و تعمق های زياد و ترديدهای فراوان بالاخره هيات دبيران ( يا هيات سياسی ) عليرغم اين که خود رضا مخالف بود، تصميم گرفت که او خود را معرفی کند. تلاش های رهبری سازمان برای بيرون آوردن رضا به جائی نرسيد. تلاش زيادی توسط مسئولان انجام گرفت اما نتيجه ای نداشت. اسدلله لاجوردی رضا غبرائی را بدون هيچ دليلی تا چند سال با شکنجه و آزار فراوان در زندان اوين نگهداشت و سرانجام او را ناجوانمردانه به دست جوخه های اعدام سپرد. "

يعنی می بينيم که او هم می گويد، هيأت دبيران، محمد رضا غبرايی را علی رغم مخالفت خود او به دادستانی فرستاده است. البته روايت حميديان از اين جهت که می گويد رضا غبرايی از سوی دادستانی احضار شد، دقيق نيست، زيرا از روايت ديگران و از جمله خود نگهدار معلوم است که لاجوردی دنبال غبرايی نبوده بلکه نام نويسنده مقاله را می خواسته است. ولی همين تفاوت نشان می دهد که مخالفت غبرايی با رفتن به دادستانی را همه می دانسته اند.

٣ - شماره ٢٢ دوره دوم نشريه " کار" ( اسفند ١٣٦٤ ) که خبر اعدام محمد رضا غبرايی را نوشته، مقاله ای در باره او دارد که در آن چنين آمده است:

" رفيق منصور به پاس خدمات ارزنده اش به تجديد حيات سازمان و به جنبش انقلابی مردم و به پاس شايستگی های انقلابيش در پلنوم خردادماه ١٣٦١ کميته مرکزی سازمان به عضويت مشاور هيات سياسی کميته مرکزی سازمان انتخاب شد. رفيق منصورطی سالهای پس از انقلاب تا مقطع دستگيری اش درمسوليت های حساس و مهم سياسی و تشکيلاتی در دستگاه کميته مرکزی سازمان انجام وظيفه می کرد و آنها را تماماً و به شايستگی به انجام می رسانيد. رفيق محمدرضاغبرايی بعنوان مسول نشريه کار ارگان مرکزی سازمان به
حکومت معرفی شده بود و حکومت او را پاسخگو در برابر مواضع نشريه می شناخت. دراسفند ٦٠ سازمان ازطريق نشريه کار طی چند مقاله عليه اعدامهای جنايتکارانه اعتراض نمود و اين جنايات را افشا کرد . ازاين رومسؤولان رژيم رفيق منصور رابرای توضيح پيرامون مقالات فوق به دادستانی فرا خواندند. درآنجا رفيق منصور ناجوانمردانه توسط دادستانی انقلاب اسلامی مرکز به سرکردگی جلاد خون آشام اسداله لاجوردی بازداشت شد.او را به اوين بردند به همان جايی که جلادان شاه رو سياه شده بودند وعمال جنايتکار ژيم جمهوری اسلامی بسرکردگی جلاد لاجوردی به جانش افتادند.شکنجه های وحشيانه وطاقت فرسای جسمی و روحی جهت کسب اطلاعات و باهدف وادار کردن او به ترک مواضع مارکسيستی- لنينيستی اش باشدت هرچه تمامتر آغاز شد. درشرايطی که رفيق منصور دستگير شده بود هنوز سازمان دارای فعاليت های نيمه علنی بود. بخش عمده نيروهای سازمان درحالت نيمه علنی به سر می بردند. رفيق منصوردارای اطلاعات زنده و حساس سياسی و تشکيلاتی ای بود که درصورت عدم مقاومت او می توانستند ضربا ت جدی برسازمان وارد کنند. رژيم هم به خوبی اين رامی دانست ومخصوصا به لحاظ سياسی درصدد پيداکردن مستمسکی برای وارد آوردن ضربه سرتاسری و نهايی به سازمان بود.
اما رفيق منصور طی چهارسال اسارتش در شکنجه گاههای رژيم انواع شکنجه ها ، تحقيرها و توهين ها و انواع گوناگون توطئه های ضدبشری را تحمل نمود ولی اسرارسازمانی اش را حفظ کرد و به آرمان انقلابی اش پشت نکرد. درآخرشهريور٦٤ دژخيمان رژيم به اواجازه دادند که قبل ازاعدام با خانواده اش تلفنی خداحافظی کند. جنايتکاران حتی نگذاشتند او تلفن خداحافظی را تمام کند و به خانواده اش اعلام کردند که رفيق منصور برعقايد خود استوار مانده است و جرم خود راسنگين کرده است ."

در اينجا نيز دو نکته قابل توجه است. اول اين که محمد رضا غبرايی عضو هيآت دبيران يا هيأت سياسی نبوده، بلکه در پلنوم خرداد ٦١، يعنی چند ماه پس از دستگيری اش، به طور غيابي، به عنوان عضو مشاور هيآت سياسی انتخاب شده است. يعنی نمی توانسته در تصميم گيری هيأت دبيران در جلسه اسفند ٦٠ ( که او را مکلف به رفتن به دادستانی می کرده ) شرکت داشته باشد. دوم اين که نويسندگان متن، در همان موقع گويی در مقابل سؤال يا اعتراضی ( که چرا با دست خودتان او را تحويل جلاد داديد ؟) قرار داشته اند که نوشته اند: "حکومت او را پاسخگو در برابر مواضع نشريه می شناخت."و حال آن که از گفته خود نگهدار روشن است که لاجوردی نويسنده مقاله مربوطه را می خواسته و نه مسؤول نشريه را.

٤ – در شماره ٧٣ دوره دوم نشريه "کار" ( اسفند ١٣٦٨) به مناسبت داوازدهمين سال انتشار نشريه، مقاله ای نوشته شده که در آن ضمن اشاره به توقيف نشريه در اسفند ١٣٦٠، گفته می شود:

" و صاحب امتياز و مدير مسؤول آن ، رفيق محمدرضا غبرايی ، عضو مشاور هيأت سياسی کميته مرکزی که در پی جويی اعتراض از مجاری قانونی به حکم توقيف کار به وزارت ارشاد اسلامی رفته بود، بازداشت و پس از ٥/٣ سال آکنده از سبعانه ترين شکنجه های جسمی و روانی ، به خاطر پای بندی به تعهد و مسؤوليت خود به جوخه اعدام سپرده شد."

در اينجا نيز می بينيم که او را فقط عضو مشاور هيأت سياسی معرفی می کنند و نه عضو هيأت سياسی و عضو هيآت دبيران.

اما از اين مهم تر، نوشته کوتاهی است که با عنوان " کار را تا امروز کدام رفقا هدايت کرده اند" در کنار همان مقاله در صفحه ٣ همان شماره آمده است و در آن در حالی که همه سردبيران و حتی افراد اصلی هيأت تحريريه "کار " را از روز اول تا آن تاريخ معرفی می کنند و حتی از علی محمد فرخنده جهرمی ( کشتگر) ، دبيری فرد ( حيدر)، اکبر کاميابی (توکل) اسم می برند، ولی از غبرايی به عنوان سردبير يا حتی عضو اصلی هيأت تحريريه سخنی به ميان نمی آيد. و اين نشان می دهد که او را فقط به صورت پوششی به عنوان مسؤول، به رژيم معرفی کرده بوده اند.

٥– فرخ نگهدار در جوابيه دوم خودش ، ضمن برشمردن مدارک به اصطلاح مخالفت های اکثريت با اعدام ها و سرکوب های سال ٦٠ ، لازم ديد که دوباره در باره غبرايی ظاهراً به طور گذرا، توضيحکی بدهد:

" بالاخره مقاله معروف ,باز هم اعدام های بی رويه، نقض آشکار قانون, مندرج در کار شماره 139، مورخ 18 آذرماه 1360. با درج اين مقاله دادستانی انقلاب تهران نويسنده آن را احضار کرد. رهبری سازمان معرفی نويسنده (علی رضا اکبری شانديز، عضو هيات سياسی) به دادستانی خلاف قانون دانسته و اعلام کرد مدير مسوول نشريه (محمد رضا غبرايي، رفيق منصور، عضو هيات سياسی و هيات دبيران) مسوول پاسخگويی است. پس از انتشار اين مقاله، که صريح ترين اعتراض سازمان به حکومت در قبال اعدام ها بود،عليرغم سياست عمومی سازمان در دفاع از جمهوری اسلامی ايران و سياست اتحاد و انتقاد، چاپ خانه نشريه کار مورد يورش قرار گرفت و به حيات نيمه مجاز آن، پس از 150 شماره، پايان داده شد."

در اينجا می بينيم که اولاً فرخ نگهدار بازهم تصريح می کند که لاجوردی دنبال نويسنده مقاله بوده و نه مسؤول نشريه، يعنی محمد رضا غبرايی. و اين رهبری سازمان بوده که محمد رضا غبرايی را پيش او فرستاده است. ولی نکته دوم که از همه مهم تر است اين است که نگهدار ادعا می کند، غبرايی هم عضو هيأت دبيران بوده و هم عضو هيأت سياسی! روشن است که او با اين تأکيد ظاهراً گذرا که در داخل پارانتز جا سازی شده، می خواهد نشان بدهد که خود غبرايی نيز در تمام تصميم گيری ها شرکت داشته است. در حالی که در بالا ديديم که يادنامه درج شده در شماره ٢٢ دوره دوم نشريه " کار" نه تنها او را فقط عضو مشاور هيأت سياسی معرفی می کند، بلکه تاريخ انتخاب او به اين سمت را نيز به طور دقيق می آورد. بعلاوه نوشته جمشيد طاهری پور نيز ترديدی نمی گذارد که غبرايی عضو هيأت دبيران نبوده و در جلسه آن هم شرکت نداشته ، بلکه تصميم آن هيأت از طريق طاهری پور به او ابلاغ شده است. اين دستکاری آخری فرخ نگهدار در اطلاعات تشکيلاتی ثبت شده نشان می دهد که او مثل آب خوردن می تواند همه چيز را تحريف کند ؛ او به اسناد فرمان می دهد که خودشان را با خواسته های او انطباق بدهند و وای به حال اسناد اگر اطاعت نکنند! در اين ماجرا آقای نگهدار مرا به داشتن ذهنيت توتاليتری متهم کرده بود، من اکنون با اطمينان می توانم بگويم که ذهنيت او توتاليتری نيست، مافيايی است. و با اطمينان می توانم بگويم که اگر نگهدار حالا در عصر اطلاعات و در ناف اورپا، با چنين جسارتی حقايق را دستکاری می کند، می شود حدس زد که در پستوهای روابط سازمانی در آن سال های سرکوب های خونين جمهوری اسلامی و نيز در در دوره اقامت در شوروی که صدای کسی به جايی نمی رسيده، چه ها می کرده است.

٥ – نگاهی به روش و منش فرخ نگهدار

بحث من با آقای نگهدار بر سر حمايت اکثريت از جمهوری اسلامی در سال های سياه ٥٩ تا ٦١ شروع شده و من تلاش کرده ام تا حد امکان نگذارم اين مسأله با مسائل ديگر درآميزد. زيرا همان طور که قبلاً هم اشاره کردم، نمی خواهم اين مسأله به حاشيه رانده شود. اما از يک چيز نمی توانم بگذرم و آن چگونگی برخورد امروزی آقای نگهدار با مخالفان سياسی است. و فکر می کنم با تأملی در روش و منش امروزی او، از روانشناسی او و امثال او در تباه کردن بزرگ ترين بخش جنبش فدايی در يکی از حساس ترين دوره های تاريخ معاصر ايران درک روشن تری می توانيم داشته باشيم. دراينجا فقط به آوردن نمونه هايی از برخورد او در همين دو نوشته جوابيه اش اکتفاء می کنم :

١ – در پاسخ به اعتراض من در باره سپردن محمدرضا غبرايی به دست لاجوردي، آقای نگهدار در حالی که می کوشيد ظاهراً ژستی ليبرال منشانه داشته باشد، بعد از آوردن داستان ملاقات اش با موسوی تبريزی ( ظاهراً برای اثبات شجاعت و جسارت شخص شخيص خودش ) به دروغ شاخداری متوسل شد که:

" شايد بارزترين تفاوت سازمان اکثريت با تمام گروه های سياسی ايرانی در سالهای پس از انقلاب در اين بود که هيچ کس مسووليت کس ديگر را بر دوش نداشت."

در حالی که روايت خود او در باره قضيه غبرايی نشان می داد که درست برعکس اين ادعا، در سازمان اکثريت نه تنها کسانی مسؤول کسان ديگری بوده اند، بلکه مسؤولان با کمال بی مسؤوليتی افراد زير رابطه شان را به قتل گاه می فرستاده اند. والبته حالا می دانيم که غبرايی را علی رغم مخالفت صريح او به دست لاجوردی سپرده اند. از اين بدتر، او در نوشته دوم ( همان طور که در بالا آوردم) عمداً اطلاعات ثبت شده موجود در نشريه مرکزی سازمان اکثريت را در ارتباط با موقعيت تشکيلاتی محمدرضا غبرايی دستکاری کرد تا ثابت کند که در " اکثريت هيچ کس مسؤوليت کس ديگری را بر دوش نداشت". به عبارت ديگر، دروغ شاخدار قبلی را با دروغ شاخدارتری تکميل کرد. اما آقای نگهدار به اين اکتفاء نکرد و با لحن تحقير آميزی مرا متهم کرد که حرف ام در باره اين قضيه نشان دهنده ذهنيت توتاليتر تمام اعضای احزاب پادگانی است که اصلاً "بدون استثاء" تصوری از روابط غيرهيرارشيک ندارند. و اين در حالی بود که او ( به گفته خودش ) مرا شخصاً نمی شناخت. اما اين مهم نبود؛ جرم من اين بود که اولاً به ساحت شخصيت بزرگی مانند او جسارت کرده بودم؛ ثانياً عضو يک سازمان چپ بودم. وهمين کافی بود که نگهدار حکم بدهد که شخص من نيز ذهنيت توتاليتر و پادگانی دارم. به عبارت ديگر، استدلال او را چنين می شود بيان کرد: من علی اکبر "عزيز" را شخصاً نمی شناسم؛ ولی اعضای همه سازمان های چپ و " مبتنی بر سانتراليسم دموکراتيک " تماماً و " بدون استثناء" ذهنيت توتاليتر و پادگانی دارند؛ پس او نمی تواند چنين دهنيتی نداشته باشد. مسلم است که اين استدلال حتی صرفاً به لحاظ منطقی غلط است. زيرا اولاً بسياری از مخالفان سوسياليسم نيز تصديق خواهند کرد که درک ها و تفسيرهای رنگارنگی از سانتراليسم دموکراتيک وجود دارد و به تجربه ميدانيم که همه احزاب چپ را به لحاظ ايدئولوژيک و تشکيلاتی نمی توان تحت عنوان واحدی طبقه بندی کرد. ثانياً به لحاظ نظری و نيز به تجربه می دانيم که نمی توان همه اعضای حتی سازمان های توتاليتر را "بدون استثناء " دارای دهنيت توتاليتر دانست. زيرا ساختار تشکيلاتی و روانشناسی فردی دو چيز کاملاً متفاوت اند که يک سان تلقی کردن آنها نه تنها ناديده گرفتن واقعيت های عينی است ، بلکه از لحاظ اخلاقی و حقوقی نيز کار خطرناکی است و کمترين ضررش اين است که هر نوع مسؤوليت فردی را بی معنا می سازد. اما حتی اگر فتوای نگهدار را قبول کنيم، باز هم ادعای او غير قابل تصديق خواهد ماند. زيرا فرخ نگهدار نمی تواند انکار کند که اکثريت در آن سال ها يک سازمان مبتنی بر سانتراليسم دموکراتيک بود. و بنابراين، طبق فتوای خود او ادعای اش ( که در اکثريت هيرارشی و ذهنيت هيراشيک وجود نداشت) نمی تواند درست باشد. فراموش نکنيم که حرف او عملاً اين است که همه اعضای سازمان های مبتنی بر سانتراليسم دموکراتيک "بدون استثناء" دارای ذهنيت توتاليتر هستند، اما اکثريتی ها ( هر چند در آن سال ها سانتراليسم دموکراتيکی بودن ) از اين قاعده مستثنی بودند! فکر می کنيد با اين " دقت " نظر و اين حد از پيش داوری و کينه توزي، اگر آقای نگهدار در قدرت بود، چه می کرد؟ ترديدی ندارم که من اگر از دادگاههای جمهوری اسلامی جان سالم به در برده ام، نمی توانستم از دادگاه او جان سالم به در برم.

٢ – آقای نگهدار که در نوشته اول خودش ترجيح داده بود در باره استناد من به رهنمود تشکيلاتی در شماره ١٢٠ "کار" چيزی نگويد، در نوشته دوم اش، تصميم گرفت با توسل به منطق دروغ بزرگ، مرا به تحريف عمدی حقايق يا حداقل به تبعيت کور کورانه و جاهلانه از شايعه سازان ديگر متهم کند، و با استفاده از اشتباه من ( که رهنمود نشريه شماره ١٢٠ را که توسط رقيه دانشگری داده شده، به شخص او نسبت داده بودم) مدعی شد که اصلاً چنين رهنمودی در نشريه کار وجود ندارد. و حتی از اين هم فراتر رفت و ادعا کرد که " سازمان اکثريت از اعدام های سال 60 حمايت نکرده و صريحا آن را مورد انتقاد قرار داده است."در پاسخ به اين ادعای آقای نگهدارمن مجبور شدم در بخش اول اين نوشته نشان بدهم که او با آرامش وجدان و کاملاً " عالمانه ، عامدانه و ظالمانه ، شک وشبهه پراکنی " ميکند و دروغ می گويد. اما اينجا بايد بگويم، چيزی که واقعاً مرا حيرت زده کرده، جسارت او در دروغ گفتن است. آيا راستی او فکر می کرد هيچ کس نمی تواند به اسناد آن سال ها دسترسی داشته باشد؟! جواب اين سؤال هر چه باشد، ترديدی نبايد داشت که چنين جسارتي، فقط از افرادی با روان شناسی خاص بر می آيد، افرادی که به هيچ کس احترامی قايل نيستند و مردم را در حد حشرات می دانند.

٣ – آقای نگهدار فقط به متهم کردن من به دروغ پردازی و وحشت از انديشيدن اکتفاء نکرد، بلکه سعی کرد اين اتهام را به طور ضمنی به همه رفقای من و همه " مارکسيست هايی که تغيير ايدئولوژيک بنيادينی را پشت سر نگذاشته اند " تعميم بدهد. ترجيح می دهم در اينجا عين سخنان او را به تفصيل بياورم. او خطاب به من می گويد :

" تو اولين کسی نيستی که اين طور فکر می کنی. من نگاه هايی وحشتناک تر از تو، اما به همين اندازه باورمندانه، هم ديده ام.
رفيق مهران شهاب الدين يکی عزيزترين، يکی از خوش فکرترين، يکی از قابل اعتمادترين، و عليرغم نقص بدني، يکی از فعال ترين رفقای ما در سخت ترين سال های زندان بود. در سال های 54 و 55 من يکی از صميمی ترين رفقای او و او يکی از صميمی ترين رفقای من بود. در سال های آخر زندان ما را از هم جدا کردند. در آخرين ماه ها مهران ,مشی چريکی, را رد کرد و به کسانی پيوست که بعدها راه کارگر را تشکيل دادند.

در کمر کش کشتارها و بگير و ببندهای دهشتناک تابستان 60 روزی داشتم با اتوموبيل از بر جنوبی کريم خان می گذشتم. در آن سوی خيابان مهران را ديدم که در مسير ما دارد راه ميرود. او را مدت ها بود که نديده بودم. حس کردم دلم برايش پر ميزند. به رفيق همراهم گفتم از جلوتر دور بزنيم تا با يکی از بچه ها چاق سلامتی کنم. زديم کنار. از ماشين پريدم بيرون. با چشمان خندان جلوی مهران سبز شدم. يکهو ديدم تا چشم مهران به چشمان من افتاد رنگش شد مثل گچ. يک قدم عقب گذاشت. معلوم بود زبانش بند آمده. همين طور مات و مبهوت به من خيره ماند. حس کردم فکر می کند کارش تمام است. من سرجايم خشکم زده بود. چشمانم سياهی رفت. صحنه آخر را اصلا يادم نيست. اما چشمان از وحشت دريده و رنگ گچ گونه ی او از 25 سال پيش تا حالا همانطور جلوی چشمم سنگ شده.

به کمک تجربه زندگی و با شناختی که تا همين جا از منش علی اکبر به دست آورده ام قاعدتا علی اکبر نبايد خودش با چشمان خودش نشريه کار شماره 120 مورخ 7 مرداد 1360 را خوانده باشد. قاعدتا بايد آنچه را که از نشريه کار نقل کرده از منابع دست دوم بوده باشد و اين خيلی طبيعی است. وقتی شما با تمام وجود به صحت حديثی باور داريد آن را فقط به کار می بريد و لزومی به امتحان صحت آن نمی بينيد. حتی از اين هم فراتر ميروم. اگر علی اکبر نشريه کار 120 را می ديد و می ديد که اصلا چنين مطلبی در آن نيست، باز هم باور می کرد که سياست سازمان اکثريت و نوشته های فرخ نگهدار، همان بوده است که او به اشتباه فکر می کرده در کار 120 درج شده است." [ او بعد از مراجعه دادن من به اسنادی از نشريه "کار" در جهت اثبات ادعايش، چنين ادامه می دهد ]

" اما برای من جای شک بسيار باقی است که او قادر شود پايه های ايمانش به صحت باورهايش را تصحيح کند. عمق يقينی که او نسبت به صحت باورهای خود دارد من را تا اين جا به اين نتيجه رسانده که حتی پس از مطالعه دقيق تمام سندهای فوق باز هم بعيد است شکی در "وجود" علی اکبر عزيز در باره آن چه که او آن ها را "حقيقت محض" می داند رسوخ کند. حد و سنگينی مقاومتی که در وجود علی اکبر عزيز در قبال استدلال، در قبال اسناد و شواهد، از جمله در برابر علت احضار مدير مسوول (يا نويسنده مقاله) نشريه کار – که هر دو بعدا اعدام شدند – موج ميزند، عقل را قانع می کند که او، پس از ديدن تمام شواهد، باز هيچ شک نخواهد کرد که نادرست انديشيده است. تو گويی او اصلا تشکيک را گناه می شمارد. تو گويی هستی او تماما با شک نکردن در آميخته است. تو گويی شک نکردن خود ضامن هستی اوست.

من در آن روزهای دهشت و مرگ تابستان 60، در آن کنج پياده رو، گزش تلخ آن چشمان از وحشت دريده ی مهران شهاب الدين را عميقا فهميدم و با آن که تمام تلخی آن را درتک تک ذرات وجودم حس کردم، اما در من جز احساس مهر هيچ حس ديگری توليد نشد. آخر او اصلا فرصت دانستن نداشت. کوران تند حوادث فرصتی برای شک کردن، برای انديشيدن، برای باز ديدن حقيقت برای او باقی نگذاشت.

اما حالا بعد از 25 سال، بعد از اين همه فرصت دراز برای فکر کردن و ورنداز کردن شنيده ها و ديده ها، روش علی اکبر عزيز در بکار بردن عقل، اين حد از ايقان او به ,احاديث, و ,رواياتی", که برايش ,نقل, شده هيچ راهی برای تو باقی نمی گذارد که فکر نکنی علی اکبر عزيز ,شک", را زايل کننده ,هستی, می پندارد."

اين متن را به اين خاطر به تفصيل نقل کردم که معتقدم بهتر از هر توضيحی روان شناسی فرخ نگهدار را در برخورد با مخالفانش به نمايش می گذارد. او بعد از ٢٥ سال هنوز نتوانسته کينه اش را نسبت به مهران شهاب الدين که با نشان دادن بی اعتمادی و نفرتش نسبت به يک دوست سابق فرار کرده به اردوی دشمن، او را در آن گوشه خيابان تحقير کرده ، فراموش کند. معلوم است که "گزش تلخ چشمان " مهران شهاب الدين هنوز هم گاه بيگاه چون آيينه ای در مقابل فرخ نگهدار قرار می گيرد، اما او به جای اين که چاره ای برای " قامت بی اندام" خود بجويد، هر بار ترجيح می دهد آيينه را بشکند.

خود روايت تلخ نگهدار نشان می دهد که بر خلاف ادعای او، مهران نه از سر ترس، بلکه برای نشان دادن بی اعتمادی و نفرتش، خود را عقب کشيده است. اگر او می خواست خودش را نجات بدهد، طبيعی ترين راه آن بود که دوستی سابق اش را به نگهدار يادآوری کند، به روی او لبخند بزند و خوش و بش کند. اما او با شجاعتی آشکار ترجيح داده است بی اعتمادی و نفرت خود را نسبت به کسی که در کشتار آن همه جوان مبارز و پاکباخته به حامی و هوراکش رژيم تبديل شده، نشان بدهد. نگهدار برای تسلی دل خود می گويد " آخر او اصلا فرصت دانستن نداشت. کوران تند حوادث فرصتی برای شک کردن، برای انديشيدن، برای باز ديدن حقيقت برای او باقی نگذاشت."

گويی اگر مهران شهاب الدين فرصت می داشت، در می يافت که حق با نگهدار بوده که در دوره استقرار نظام خون ريز و تاريک ولايت فقيه به پادوی آن تبديل شده بود. من مانده ام که اين روان شناسی طلب کارانه نگهدار را که بعد از آن همه کثافتکاري، هنوز هم خود را در همه آنچه کرده بر حق ميداند و کسانی را که در ريخته شدن خون شان سهمی داشته چنين تحقير می کند، چگونه می شود توضيح داد؟!

٤ – فرخ نگهدار به قول خودش برای نشان دادن ذهنيت وهم آلود و غرض ورز من، ظاهراً به انتقاد از خود جانانه ای هم دست زده است:

" بدون اطلاع حرف زدن و زشت تر نمايی رقبای سياسی و سازمانی فقط بد اخلاقی و يا حق کشی نيست. اين کار نشانه عقب ماندگی فرهنگی هم هست. اين کار سد راه آزادی است. من ترا تنها به خيال بافی و زهرپراکنی در باره مخالفين سياسی ات متهم نمی کنم. خود من هم از اين مصيبت ها کم نداشته ام.

يادم می آيد وقتی در سازمان ما بحث وحدت با توده ای ها مطرح بود ما در مرکزيت سازمان بحث می کرديم که چه کنيم. گروهی از رفقا مخالفت می کردند. شاخص ترين نام ها علی فرخنده جهرمی (علی کشتگر) و هيبت الله معينی چاغر وند (همايون) بودند. گزارش پشت گزارش می آمد که رفقا قصد انشعاب دارند. هنوز زخم و ضربه سنگين انشعاب گروه اشرف دهقاني، اقليت و بعد هم جناح چپ ترميم نشده بود که با تهديد يک انشعاب تازه مواجه شديم.

از قبل از انقلاب من با علی کشتگر آشنايی داشتم و او را رفيق سياسی قابلی يافته و همه جا از سپردن مسووليت به او حمايت می کردم. اما او زندان نرفته بود و اين در فضای آن روز يک ,نقص, بزرگ و منشاء يک عدم اعتماد جدی بود. به همين لحاظ برای او بسيار دشوار بود پايگاه و حمايت جدی در سازمان داشته باشد. علی توسلي، نه از اين زاويه که کشتگر زندان نرفته بلکه، از روی يک رشته خصوصيات شخصي، سخت مخالف بالا آمدن کشتگر بود. سرانجام پس از 2 سال کشمکش به مشاورت کميته مرکزی انتخاب شد و من واقعا خوشحال بودم.

از آن سو ما همه همايون را خيلی خوب می شناختيم، صداقت و صميميت او را می ستوديم و روی وی حساب می کرديم. همايون پس از انشعاب اقليت او در دفاع از خط مشی سازمان هم مواضع محکم داشت و هم نقشی بسيار موثر]. ما همه می دانستيم که رفيق همايون سرمايه ای بزرگ برای جذب کادرهای ناراضی از وحدت با حزب توده ايران است. ما همه می دانستيم که محور رهبری کننده انشعاب هيبت الله معينی چاغروند و محمد علی فرخنده جهرمی هستند اما آگاهانه تصميم گرفتيم طور ديگری عمل کنيم.

منوچهر هليل رودی يکی از رفقايی بود که از خارج کشور آمده و جذب سازمان شده بود. در کميته مرکزي، که همه، به جز علی کشتگر يا زندان رفته بودند و يا چريک قبل از انقلاب، هيچ کس هليل رودی را نمی شناخت. ما اعلام کرديم که رهبری انشعاب در دست ,باند کشتگر-هليل رودی, است و ما نمی دانيم هليل رودی کيست. و من نيز در اين صحنه آرايی نقش فعال داشتم. به علاوه در کميته مرکزی کسی را نمی شناسم که معنای برداشتن همايون و گذاشتن هليل رودی و معنای اين حرف که ,ما او را نمی شناسيم, را نداند.

کسی ممکن است وجدان خود را قانع کند که سازمان مهم تر از هليل رودی است و ما به خاطر حفظ سازمان حق داشته ايم پيرامون يک رفيق شک و شبهه درست کنيم. کسی ممکن است فکر کند من، عليرغم اين که حتی در آن زمان می فهميدم که زندان کشيدن و چريک قبل از انقلاب بودن تنها معيارهای ارزش گذاری و مسووليت دادن به کادرها نيست، حق داشته ام به کسانی که سازمان شکنی می کنند از زاويه ی ,فقدان سوابق, حمله کنم.

من شهادت می دهم که شک و شبهه درست کردن پيرامون هليل رودی اگر هم برای تمام اعضای رهبری وقت سازمان کاملا هشيارانه نبوده باشد، برای من عامدانه بوده است و امروز که به روزهای ربع قرن پيش نگاه می کنم اگر خود را سرزنش نکنم هم حق کشی و هم اعتماد شکنی کرده ام."

بايد اعتراف کنم که بار اول که اين را خواندم، با خود گفتم: خُب، بالاخره در يک مورد از خودش انتقاد کرده است! اما بعد دريافتم که چقدر ساده لوح بودم. زيرا متوجه شدم که ديگرانی در اين باره افشاگری هايی کرده اند، و نگهدار با آوردن داستان در واقع می خواهد با يک تير دو نشان بزند و به طور غير مستقيم به آنها هم جواب بدهد. برای روشن تر شدن قضيه ناگزيرم توضيح نقی حميديان را در باره همين ماجرا در اينجا از خاطرات او نقل کنم:

" جلسه فوق العاده کميته مرکزی برای اعلام موضع در مورد انشعاب تشکيل شد. کميته مرکزی انشعاب را به اتفاق آراء محکوم کرد. مسئله مرکزی در اين جلسه انشعاب بود. در ميان بحث ها معلوم شد که تعدادی از رفقا عامل اصلی انشعاب را شعبه اقتصاد می دانستند. يکی از دوستان ... بهروز سليمانی انگشت گذاشت که با مخالفت بسياری روبرو شد. رهبران انشعاب مشخص بودند. علی کشتگر و هيبت الله معينی در راس انشعاب قرار داشتند. يکی گفت بايد تعرضی برخورد کرد. بايد حريف را با کله زمين زد. برجسته کردن همه نقاط ضعف انشعابيون واجد اهميت سياسی است. بهزاد در پاسخ گفت اين حرف ها همه دليل ضعف اخلاقی ماست. اين نوع برخورد ها ضد اخلاقی و ناجوانمردانه است. برخی از حاضرين در جلسه در صدد يافتن نقطه ثقل به اصطلاح فتنه بودند. تعدادی از دوستان شعبه اقتصاد را به عنوان نقطه مرکزی انشعاب مطرح می کردند. در اين مورد فرخ نگهدار بيش از ديگران اصرار می ورزيد. اکثريت اعضای حاضر در جلسه با اين نظر موافق نبودند. شيوه های سابقه دار فرخ نيز قطع نمی شد. به زعم فرخ، شعبه اقتصاد مشکوک تلقی می شد. دوست اقتصاد دانی به نام هليل رودی عضو اين شعبه بود که قبل از انقلاب در کنفدراسيون دانش جويان و محصلان ايرانی در خارج کشور فعاليت می کرد. همين امر مستمسکی شد که موضوع به شک و شبهه و ظن و ترديد شخصيتی هليل رودی کشانده شود تا کل انشعاب و رهبران و سازمان دهندگان آن در لجن ماليده شوند.
فرخ معتقد بود که در اطلاعيه کميته مرکزی درباره انشعاب بايد وابسته بودن و يا مشکوک بودن اين " شخص " با صراحت آورده شود. چند نفر از حاضرين از جمله بهروز، امير ،مجيد ، بهزاد...و من از اين طرز استدلال به شدت ناراحت بوديم. من گفتم که تا همين يکی دو ماه پيش هليل رودی ( که من او را هرگز نديده و نمی شناختم و تنها در اين ماجراست که با نام وی آشنا شدم ) عضو شعبه اقتصاد کميته مرکزی و رفيق سازمانی بود اما حالا که با انشعاب رفته حتی اگر طراح انشعاب هم بوده باشد (که نبود) ما چه حقی داريم که با اين اتهامات بی محتوا او را لجن مال کنيم!! آخر با کدام فاکت و مدرکی چنين اتهام سنگينی که البته قبل از هر چيز دامن خود ما را هم خواهد گرفت مطرح می شود؟ من به طور کلی از آوردن نام هليل رودی و با مشکوک ناميدن ضمنی کسی در اطلاعيه مخالف بودم. صادقانه بگويم که من همواره اين برخورد ها را از بيخ و بنياد نمی پسنديدم . اين نوع برخوردها را به دور از هرگونه شرافت و مردانگی می دانستم. به همين خاطر در موضع خود اصرار ورزيدم. اين مخالفت ها که از جانب عده ای مطرح می شد، به طور ضمنی نوعی همدلی با انشعاب کنندگان تلقی می شد. در اين ميان متوجه شدم که فرخ گويا برای خوار و خفيف کردن انشعاب دارد دست به هر کاری می زند. روشن بود که کسی نمی توانست به شخصيت علی کشتگر و به طريق اولی هيبت الله معينی ( همايون ) حتا به طرز سرپوشيده و دو پهلو اتهاماتی از اين نوع وارد آورد. به همين دليل هليل رودی که از خارج کشور آمده بود يک باره علم شد.
در آن زمان در مورد اعضائی که از خارج کشور آمده بودند، ايجاد شبهه امنيتی راحت تر در ذهن ساده نيروهای سازمان اثر می کرد. اصرار ها ادامه داشت. برای بستن هر گونه راه گريزی من به طور مشخص پيشنهاد رای گيری در مورد نظر فرخ دادم. برخی از دوستان گفتند که موضوع منتفی شده ديگر احتياجی به رای گيری نيست. من با تجربه و شناختی که داشتم باز هم پافشاری کردم. بالاخره موضوع به رای گذاشته شد. حداکثر چهار يا پنج رای بيشتر نياورد. من هم مانند ديگران خاطر جمع شدم . گفتند چون فرخ اعلاميه می نويسد!! برای کنترل و دقت در چرخش سر قلم! کميسيونی تشکيل شود. مرا هم به اصرار وارد اين کميسيون کردند.اعضای آن : امير ، بهروز،فرخ، و من و شايد فرد ديگر بودند. من عازم سفر بودم و وقت کافی برای نشستن تا پايان کار نداشتم. به امير گفتم اين مسئله را با دقت دنبال کن، می دانی که فرخ چه تيپی است! او مرا خاطر جمع کرد . رفتم. چندی بعد ديدم که اطلاعيه مربوطه عليرغم بحث و رای گيری مشخص و آن همه دقت و کنترل در اساس چيزی نزديک به نقطه نظر فرخ از کار درامده! اطلاعيه با شگرد شناخته شده ای نوشته شده بود. هم منظور خاص نويسنده را القاء می کرد و هم با سر قلم چنان بازی شده بود که نمی شد با صراحت آن را خلاف مصوبه کميته مرکزی ( که کتبا نوشته نشده بود) دانست! اما آنچه که در عمل انتشار پيدا کرد ذکر نام هليل رودی ( که من نيز به اتفاق اکثريت کميته مرکزی با آوردن نام کسی مخالف بودم ) با پرونده مشکوکی بود که در اطلاعيه و نوشته های ديگر به حالت القائی پخش شده بود.
همن طوری که قبلا گفتم من در آن زمان مدافع جدی وحدت با حزب بودم اما به هيچ وجه با چنين سياست بازی های بيگانه با فرهنگ فدائی ها ، توافق نداشتم. تاثير غده بدخيم پرونده سازی توده ای ها محصولی جز اين نمی توانست داشته باشد. موضوع از نظر من در اين لحظه که اين سطور را می نويسم برای خودم به طور جدی مطرح است. سوال اين است که چرا و به چه دليل سر به شورش نزده، دست به افشاگری نزدم و يا لااقل به عنوان اعتراض از کار کناره گيری نکردم؟ من خود با همين سوال که مسلما سؤال خواننده نيز هست روبرو هستم! تنها جوابی که می توانم بدهم اين است که آن ديوی که به جسم و جانم وارد شده و سراپای وجودم را در تسخير خود داشت ، آن اعتقاد ايدئولوژيکی که به آن عميقا باور پيدا کرده بودم و از همه بدتر آن سازمان و تشکيلات پرستی که صدها تن از امثال من اسير آن بوديم، همچون پرده ساتری ميان من و واقعيت هايل شده بودند. برای هر انسان ايدئولوژی زده و متعصبی ، انتظار برخورد مستقل و آزادانه با پديده های حساس زندگی ، انتظار بيهوده ای است. به همين دليل من نيز در آن زمان مانند برخی ديگر، از رفتن دوستان شعبه اقتصاد با انشعابيون ( که به کنايه و تحقير پروفسورهای سازمان می ناميديم ) آنان را تخطئه می کردم. البته اين برخورد ها در درون سازمان واکنش به نفس انشعاب بود که هم چنان نزد ما و از جمله من مذموم و بسيار ناپسند تلقی می شد. بدين سان اين ماجرای زننده را که به ياد آوردن آن هميشه موجب شرمساری و خجلتم می شود پشت سر گذاشتيم."

همان طور که می بينيد، روايت حميديان نشان می دهد که اولاً عامل اصلی اتهام زنی به هليل رودی خود شخص نگهدار بوده و عده قابل توجهی از رهبران سازمان به شدت با اين توطئه او مخالفت می کرده اند. ولی علی رغم رأی قطعی کميته مرکزی در مخالفت با طرح چنين اتهامی ، با ترفندهای موذيانه نگهدار، اين اتهام در اعلاميه سازمان گنجانده شده است. ثانياً نگهدار حتی در ميان دوستان خودش به چنين شيوه هايی شناخته و معروف بوده است. ثالثاً نگهدار که از اين افشاگری های دوستان سابق اش مطلع بوده، قضيه هليل رودی را ضمناً برای پاسخ گويی به آنها در نوشته خودش آورده است. و از آنجا که نمی توانسته اصل قضيه را حاشا کند، بدين وسيله سعی کرده ضرب آن را بگيرد! البته نگهدار با آوردن اين ماجرا در اين نوشته ، ضمناً تلاش کرده است که اشتباه مرا در باره رهنمود مندرج در کار ١٢٠ مانند توطئه خودش بنمايد تا مجالی برای انداختن همه کثافتکاری ها به گردن سيستم فکری همه "مارکسيست هايی که تغيير ايدئولوژيک بنيادينی را پش سر نگذاشته اند" داشته باشد. اما بگذاريد همين جهت اطلاع آقای نگهدار بگويم که من آدم از خود ممنونی نيستم، ولی يقين دارم که اگر به مشابه کاری که او انجام داده است دست بزنم، خودم را حلق آويز می کنم.

٥ – من در نوشته های قبلی ام اصرار داشتم که فرخ نگهدار نظرش را در باره کارهايی که در دوره استقرار جمهوری اسلامی در حمايت از آن داشته است، با صراحت بيان کند. و فکر می کردم که او از اظهار نظر صريح طفره خواهد رفت. اما انصافاً او مرا غافل گير کرده و با صراحت بی مانندی از آن اعمال ننگين دفاع کرده و حتی مدعی شده است که کارنامه اکثريت در آن سال ها در مقايسه با همه سازمان های غير حکومتی مثبت تر بوده است. اعتراف می کنم که او آدم بسيار جسوری است و اين جسارت در بی شرمی و بی اعتنائی به خون آن همه انسان آزاده، از هر کسی بر نمی آيد. در پاسخ او فقط می توانم بگويم: آقای نگهدار اشتباه می کنيد، شما هيچ نياموخته ايد ؛ به شهادت همين نوشته هايتان ، شما هيچ عوض نشده ايد و همان آدمی هستيد که در آن سال های سرنوشت ساز با جمهوری اسلامی همکاری کرد.

١٤ آذر ١٣٨٦