xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                              

سهم من و سهم همه ماها ....

 راحله کشتگر

جمعه ۱۱ امرداد ۱۳۸٧

ايران، کتابخواني، مادرم، اعدام زندانيان سياسي

 چشم راستم دو سه روزي است اذيتم مي کند. چيزي تويش نرفته. اما نمي دانم چرا احساسش مي کنم. با همين چشم لعنتي ديشب کلي خواندم و اشکم در آمد. اشک هم با آن شوري اش چشمم را بيشتر مي سوزاند و هر چه اين مژه ي لعنتي را مي کشيدم و پلک را توي هوا نگاه مي داشتم فايده نداشت ،کتاب که چيزي حدود 550 صفحه است - از ساعت چهار عصر ديروز که از کتابفروشي ايرانيان تو پاريس خريدمش تا ساعت نه صبح امروز يه کله منو جذب کرد و خواندش معرکه هست معرکه  :

 سهم من / پريوش صنيعي /چاپ اول بهار 1381 تهران انتشارات روزبهان

 مونده ام که چگونه شده اين کتاب در ايران چاپ شده ، شرح حال من و مادر ستم ديده من و هزاران نفر مثل من است ....

دوازده سالم بود ، مادرم تند تند راه مي رفت و من بهش نمي رسيدم اولين باري بود که اينقدر تو خيابان به من بي توجه بود هميشه دست منو سفت مي گرفت از خانه مان که محله سلسبيل بود کوچه گلي پلاک دوازده   مسير هميشگي تا زندان اوين را که با اتوبوس دو طبقه سبز رنگ مي آمديم ميدان توحيد بعد از آنجا با اتوبوس دوباره مي آمديم شهربازي را اينبار مامان با تاکسي آمد صبح زود يه آقايي با اورکت سبز رنگ و ريشو اومده بود دم خونه و گفته بود بيائيد ملاقات آزاد شده سه هفته بود ملاقات نداده بودند به ما هفته اول گفتند بابا اعتصاب غذا کرده تا اعتصابشو نشکنه ملاقات نمي ديم و فقط گذاشته بودند مامان از دم شهربازي فقط و فقط بگه بخاطر راحله اعتصابتو بشکن ميخواد ببينتت اما ....

دو هفته ديگه هم گفتند ممنوع هست داريم سلولها را نظافت مي کنيم نميشه ! حالا بعد از سه هفته يکي اومده بود دم خونه که بيائيد ملاقات مامانم گفت برادر امروز که سه شنبه است   مگه ملاقات روزهاي يک شنبه نيست ؟ سه شنبه 21 مرداد 1367 بود و اون مرده گفته بود باشه روزها عوض شده حتما بيائيد . دم شهربازي خيلي شلوغ بود بعضي ها گريه مي کردند نمي دانم کي به مامانم  چه گفته که همينجوري داره تا زندان رو مي دوه اولين باري بود که براي ملاقات کف دستمون مهر نزده بودند مامان مي دوه و من هم تند تند دنبالش مي رفتم مي رسيم دم در زندان مامان باز ميره تو منو نمي بره داد مي زنم منم مي خوام بيام صبر کن مي ريم تو مي گردنمون همون زن بد اخلاقه هست هميشه بعد گشتن منو بشگون ميگيره حرومزاده روسريتو بکش جلو تر ( يکبار از مامان پرسيدم حروم زاده يعني چه گفت يعني کسي که زياد غذا مي خوره گفتم چرا اين زنه هميشه به من ميگه حروم زاده گفت حتما لپاتو مي بينه ميگه تا اينکه چند سال بعد تو ترکيه تو خونه مخفي به  ندا بچه خاله زري سر سفره گفتم  مگه حرومزاده اي اينقدر ميخوري ؟ همه گريه کردند و بعدها خاله زري گفت حرف بديه ديگه نزن ) ، رسيديم خلاصه به اتاق ملاقات گفتند کابين 16 واي که از اون موقع به بعد چقدر از 16 بدم مياد رفتيم کابين 16  ولي بجاي بابايي  يه آقاهه نشسته بود گفت اسم  ملاقات کننده مامانم گفت کاظم ، کاظم کشتگر مرده يه نگاهي به کاغذا انداخت و گفت بيا دم دروسايلاشو بگير به سلامتي معدوم شده من که نمي دونستم معدوم يعني چه !  ولي مامان ديگه نيومد همونجا از روي صندلي افتاد زمين من خيلي ترسيدم هي گفتم عمه عمه عمه !  پاشو بريم اصلا نمي خوام بابارو ملاقات کنيم بلند شو بريم که اون آقاهه اومد و به دو تا زن مامور که يکيشون همون بد اخلاقه بود گفت بيائيد بندازيدش بيرون يه گوني هم  که توش چيزي بود و درشو بسته بودند انداخت رو مامان و رفت اون دو تا مامورا هم مامانو بلند کردند کشون کشون آوردند دم در ، دم در خاله اقدس هم وايساده بود اونم اومده بود براي ملاقات حتما مامانم تا خاله اقدسو ديد يه جيغ زد از بالاي پله هاي در زندان اوين خودشو انداخت پائين خاله هم جيغ زد يکهو يه مرده اومد با لگد زد به مامانم که اگه نري مي فرستيمت پيش برادرت !

من بازم نفهميده بودم چي شده ولي مي دونستم چيز بدي شده از اونجا رفتيم خونه خاله اقدس تو دولت آباد . فرداشم رفتيم خونه که ديدم در خونمون بازه و حياط شلوغه همه اونهايي رو که هميشه تو صف ملاقات باهاشون دوست بوديم و  خاله و عمو ودائي و عمه من بودند اومده بودند اون روز فهميدم معدوم شده يعني بابام  رو کشتند ، بابا کاظمم رو کشتند....

دو ماه بعدش بود تازه مدرسه ها راه افتاده بود  ولي مامان نگذاشته بود برم مدرسه خونمون رو هم عوض کرده بوديم اومده بوديم خاني آباد نو خيابان بازار کوچه مدائن پلاک 2  نمي گذاشت  اصلا برم بيرون مي گفت نبايد بري نمي خوام کسي مارو بشناسه ، فقط از حرفاي مامان شنيده بودم خاله اقدس رو هم گرفتند تا اينکه اون روز لعنتي ... اون روز ، مامان رفته بود بالا پشت بام در زدند مامان از بالاي پشت بام ديده بود کيه يکهو ديدم مامان يواش يواش داره منو صدا ميکنه و با دست ميگه بيا پشت بوم رفتم بالا مامان همون جوري بدون رو سري و پا برهنه از اين پشت بوم به اون پشت بوم مي دويد و منو هم ميکشيد تا رسيديم به يه بشکه خالي  روي ژشت بام  خونه يکي منو انداخت تو گفت جم نخور صداتم در نياد در بشکه رو گذاشت من نيم ساعتي اونجا بودم صداي پا خيلي مي شنيدم  براي اولين بار از ترس پاهام مي لرزيد برام عجيب بود سکسکه ام گرفته بود از اون تاريکي مي ترسيدم بعدش مامانم اومد هنوز پا برهنه بود ولي يه ملافه سفيد مثل چادر سرش کرده بود ملافهه هنوز خيس بود از پشت بوم پريد رو ديوار واز رو ديوار هم پريد تو کوچه من رو گرفت منم پا برهنه بودم نمي دانستم ديگه هيچ وقت خونمونو نمي بينم نزديکاي غروب بود رفتيم سر کوچه اي  يه خانمه داشت رد مي شد مامانم تا ديدش زد زير گريه و گفت خانم کمک کنيد گشنه ام داشتم ديونه مي شدم مامان داشت گدايي ميکرد زنه پنج تومن به مامان داد هم ترسده بودم و هم عصبي بودم که مامانم گدايي کرده گريه کردم مامان زد تو گوشم گفت صدات در بياد خفت مي کنم ديگه گريه نکردم از ترس ولي هي سکسکه مي کردم مامان با اون پنج تومنه بليط اتوبوس خريد سوار شديم رفتيم ميدان مولوي اونجا مامان رفت از يه باجه تلفن زنگ زد و نه سلام کرد و نه چيزي فقط گفت پروين هستم بيائيد لباستونو ببريد دوختمش ! گيج شده بودم يعني چي همه نگاهمون ميکردن پابرهنه با يه ملافه يک خورده که گذشت يه آقاهه اومد با يه موتور منو نشوند رو باک موتور مامانم پشت موتور رفتيم يه جاي خيلي دور مامان بعدا گفت شهريار بود اونجا يک هفته اونجا مونديم و بعد  از اونجا دربدري شروع شد دو ماه تو اروميه بوديم و بعد پياده مارو بردند ترکيه و از اونجا هم هلند ......

مامانم بعدها گفته بود که اون روز فهميده بودند من زن باباتم و من اون روز فهميدم چرا هميشه مامان با شناسنامه عمه فريبا مي اومده ملاقات و من هميشه تو شهربازي بايد مي گفتم عمه عمه .... و اومده بودند مامان رو هم بگيرند .... بعدها تو ترکيه بوديم که فهميدم خاله اقدس ، اقدس سپاسي رو هم اعدام کردند !

نمي دونم چي شد اينها رو گفتم اين کتاب خيلي داغونم کرد همه  خاطرات اون روزها رو برام زنده کرد .... باز حالم خرابه .... باز