xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                              

   http://fis-iran.org

پست مدرنيزم

احسان يارشاطر

براي کساني که هنوز به نظمي و منطقي درکار دانش معتقدند و خرد را راهنمايِ درستِ انديشه آدمي مي شمارند هرج و مرجي که در چند دهه گذشته گاه در هنر و نقد ادبي و تاريخ نگاري و فلسفه و برخي رشته هاي دانش مانند مردم شناسي پيش آمده، و غالباً به عنوان انديشه پيشرو قلمداد مي شود، مايه شگفتي است. دراين موارد گويي حدّ و بند را از دست و پاي هنرمند و شاعر و فرضيه ساز و نظريه پرداز برداشته اند و نوعي «خان خاني» در عالم انديشه و هنر رواج گرفته و «مُد» روز شده. پريشيدگي غالباً زير عنوان «ساختار شکني» (deconstructionism) و يا عنوان مبهم و کِش دار «پست مدرنيسم» صورت مي گيرد. به نظر مي رسد که پايبندي به خرد و لوازمي و حدودي که خرد براي انديشه معين مي کند عده اي را خسته کرده است. مانند کودکي که آرزومند رهايي از دستورهاي الزام آور پدر است اينان نيز در پي آنند که مفّري بجويند و به اِبرازِ افکاري که به مدد عاطفه در ذهن آنان شکل مي پذيرد، بي تصرف خرد و هشدار عقل، راه بدهند و آنگاه اين عنان گسيختگي را با فرضيه هاي مشکوک توجيه کنند.امثال فوکو (Michel Foucault) ودريدا ((Jacques Derrida)، که اين پريشيدگي و گريز ازعقل را با نوشته هاي تکلف آميز و لفظ پردازي هاي خنک خود رواج داده اند، علمدار «پست مدرنيسم» بشمار مي آيند.

تعريف «پست مدرنيسم» چندان آسان نيست، چون نظريه ايست التقاطي و بي ساختار، و برحسب رشته هاي دانش و هنر و افرادي که اين نام را بر نظريات خود مي گذارند تفاوت مي کند و به خصوص برحسب اين که از «مدرنيسم» چه اراده بکنيم متغير است. دست کم دو معنيِ کم و بيش متفاوت از مدرنيسم اراده مي شود: يکي گريز از طرز تفکر قرون وسطايي و ترک اوهام و خرافات و قبول حاکميت عقل و فرود آمدن از آسمان و انديشيدن به انسان و زندگي زميني وي است که همه ريشه در رنسانس و «اومانيسم» يا انسان گرائي آن دارد. اين «خرد خدايي» در قرن هجدهم با پيشوايي «اصحاب دايرة المعارف» (Les Encyclopedistes) چون ديدرو و ولتر برتخت نشست؛ با «انقلاب صنعتي» تقويت شد و با پيشرفت دانش در قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم استوارتر گرديد. اين معني است که به خصوص در خاورميانه، از جمله ايران، از مدرنيسم اراده مي شود و با پيروي از اصول تمدن غربي و حقيقت را در علم جستن و جامعه را قانونمند خواستن و مردم سالاري را بهترين نوع حکومت شمردن ملازمه دارد.

به اين تعبير «پست مدرنيسم» پشت سرگذاشتن اين اصول و مخالفت با فرضيه هاي فراگير و الزام آور علمي است و راه دادن به تعبيرات شخصي و بي اعتبار شمردن زمان و مکان به عنوان چهارچوب انديشه آدمي و انکار نظريه هائي که جهان را صاحب حقيقتي خارج از خودِ ما و قابل شناخت مي شمارد، و اصولاً انکار اين که حقيقت قابل شناخت است ويا اصلاً حقيقتي هست. اما گاه معني «مدرنيسم» از آنچه گفته شد پيش تر مي رود و پا از دائره خردِ نظم انديشي که ميراث «دوره روشنگري» است فراتر مي گذارد و به ساختارهاي با قاعده پشت مي کند. در هنر نقاشي از رعايت قواعد مناظر و مرايا (perspective) و نظريه هاي علمي رنگ و نور که از جمله امپرسيونيست ها به آن معتقد بودند مي گذرد و نقش هاي خودجوش و ارتجالي و «آفرينش در حين عمل» را ارج مي نهد؛ در آثار رواني از بکار بردن راويِ آگاهي، يعني شخصي که عالم به همه حوادث داستان و ذهنيات و عواطف افراد داستان است مي پرهيزد و روايت هاي چند بُعدي و ديدهاي متغاير و پريدن از موضوعي به موضوعي ديگر را بي رابطه آشکار و تخليط زمان ها و مکان ها را روا مي دارد. آن چه در فارسي «جريان سيال ذهن» (stream of consciousness)خوانده شده و خواطر به ظاهر گسيخته را مجاز مي انگارد (چنانکه هدايت در «فردا» و چوبک در بعضي فصول «سنگ صبور» به کار برده اند). در نتيجه آثاري مثل رمان هاي کافکا و برخي رمان هاي ويرجينيا وولف (Virginia Woolf) و «در جستجوي زمان از دست رفته» پروست1 و «يوليسس» جويس2 و «سرزمين بي حاصل» اليوت3 از مظاهر مدرنيسم در ادبيات به شمار مي آيند.

با اين تعبير، «پست مدرنيسم» موکد کردن و پيش راندن شيوه هاي «مدرنيسم» است. ترجيح ديدِ شخصي و انفسي بر ديد عيني و آفاقي، نفي قيود يا اصولي که آزادي نويسنده يا هنرمند را محدود کند، به کار بردن نظرگاه هاي مختلف در اثر يا موضوعي واحد، نفي مقصد و هدف و ضابطه در آفرينش هاي هنري و نظريات فلسفي، در کنار هم گذاشتن اجزا نامتجانس (از نوع کُلاژ)، راه دادن به شگفتي هاي ضمير نياگاه (اصطلاحي که سيمين بهبهاني وضع کرده است) و محو ساختن نمايز ميان گذشته و حال و گوينده و گفتار و دست انداختن روش هاي ادبي و هنري، از مظاهر «پست مدرنيسم» است.

زمزمه هاي «پست مدرنيسم» از حدود سال هاي 1960 شروع شد و در سال هاي 1980 رونقي يافت و حال به نظر مي رسد که اقلاً در نقدهاي ادبي و بعضي علوم اجتماعي مثل مردم شناسي رو به افول گذاشته است و مانند بعضي نحله هاي فکري و هنري مثل «دادائيسم» و «سوررئاليسم» و «پديده شناسي» و «عقده اوديپ» و فرضيه ها و اصطلاحاتي مانند «عقده حقارت» و «بيگانگي» (alienation) و «ديگري» (The other)، که هريک مدتي مد روز بود يا هست جا به اصطلاحات نوآئين ديگري خواهد سپرد.

من شباهتي اصيل، ولي پوشيده، ميان پست مدرنيسم و رسمي که در سال هاي اخير در ميان عده اي از جوانان در لباس پوشيدن و تزئين مرسوم شده است مي بينم: مرداني که کلاه لبه دار را واژگونه به سر مي گذارند و گوشواره در گوش و حلقه در بيني مي اندازند و زير پيراهن هاي چند رنگشان بايد حتماً از زير کت هاي گل و گشاد آن ها بيرون بيافتد و شلوارهاي گشادترشان قاعده به زمين بسايد و موي آن ها يا بر شانه بريزد يا در پشت سر به صورت دم اسب گره بخورد، و نيز زناني که موهاي خود را مانند پرچم هاي رنگارنگ بر فرق سر خود علم مي کنند و حلقه بر لب و زبان و پره بيني مي بندند و ناخن هاي دست و پا را به رنگ هاي بنفش و سبز و سياه در مي آورند. در همه اين رسم ها نوعي طردِ شيوه لباس پوشيدن سنتي که هنوز ميان مديران ادارات و صاحب منصبان مشاغل مرسوم است و «دهن کجي» به راه و رسم آن ها و طلب تشخّص از راه خلاف آمد عادت مشهود است.

در هنر و ادبيات نيز همين نوآوري ها با گوشه چشمي به سنت هاي پيشين به چشم مي خورد. حناي آثار امثال گوگن و ون گوگ و بت شکني آن ها ديگر رنگي ندارد. حتي نقيضه پردازي ها و دست انداختن ها و به ريش سنت خنديدن هاي پيکاسو و نقش هاي مشمئز کننده امثال دوبوفه (Jean Dubuffet) و پيکره هاي معوّج ليپشيتز (Jacques Lipchitz) نيز براي استقلال نمايي برخي معاصران ما کافي نيست. ترک هر قيد و بندي را توأم با جرقه هاي معدودي از اختراع و آفرينش مي توان در آثار عده اي از نقاشان و پيکره سازان و مخلوط کاراني که هر سال نمونه اي از آثار آن ها را در موزه ويتني نيويورک(Whitney Museum) به نمايش مي گذارند وهمچنين درتحسين فوق العاده اي که از کارهاي متاخر جويس مي شود (که کم کسي مي خواند و کمتر کسي مي فهمد) مشاهده کرد.

البته در اين نوآوري ها و بت شکني ها گاه نبوغ ذاتي برخي افراد در صورت هاي تازه و فريبا چهره مي نمايد و ديد بشري را وسعت مي بخشد و برخي ادعاهاي درست را به کرسي مي نشاند، چنان که در جنبش «فمينيسم» و جنبش احقاق حقوق همجنس گرايان که با پست مدرنيسم بي رابطه نيستند و بعضي نقاشي هاي نيمه سورئاليستي و تعدادي گستاخي هاي بت شکن هنرمندان مستعد مي توان ديد.

همان طور که رواج کت و شلوار و کراوات مرتب در ميان اصحاب ادارات و مشاغل ايجاد حرکت متخالفي در ميان جوانان تشخص طلبي که وسيله ديگري براي کسب تمايز نمي شناسند مي کند و آنان را در صدد شکستن سنت لباس پوشي ميرزا قلمدان هاي غربي مي اندازد، رواج پايدار داستان هاي خوش ساخت و هدف مندي مانند رمان هاي جين اوستن و ديکنز و هوگو و داستايوسکي و توماس مان و همچنين آثار پيکره سازان يونان و روم و نقاشي هاي قرن هاي پانزدهم تا اواخر قرن نوزدهم عده اي از ذهن هايي را که اصرار در نوآوري و بروز شخصيت از راه خلاف عادت دارند به راه هاي تازه مي کشاند و برخي را نيز فقط به دهن کجي و خلاف گويي وا مي دارد. اين ها همه واکنشي نسبت به آثار پيشين و سنت هاي ديرين است که با وجود ظاهر جداگونه شان گوشه چشمي به آثار گذشتگان دارند. مانند جواني که به علت نهي پدر و مادر در کشيدن سيگار و نوشيدن مشروب اسراف مي کند، همه در بند شکستن قيد و بند سنت اند.

اخيراً مقاله اي به قلم يکي از منتقدان تندِ «پست مدرنيسم»، در مجله شرق شناسي امريکا15 درج شده بود که حاوي بسياري نکات جالب بود. وي در تحليل نهايي، ريشه پست مدرنيسم را در چپ گرايي مي جويد و آبشخور بيشتر هواداران پست مدرنيسم را در راديکاليسم مارکس و لنين جستجو مي کند. وي گمان دارد که همان طور که کمونيسم در وجوه اصلي اش واکنشي نسبت به اصول و ارزش هاي بورژوازي است، پستي مدرنيسم هم واکنشي است در برابر آثاري که عمدتاً جامعه بورژوا به وجود آورده است.4

گرايش طبقه جوان به نهضت هاي چپ گرا غير طبيعي نيست. جوانان وقتي کمي از سن بلوغ مي گذرند و ميل قدرت درآن ها بيدار مي شود خود را با جهاني روبرو مي بينند که در آن قيدهاي اجتماعي آزادي فردي را محدود مي کند. مشاغل عمده همه در دست ميانسالان و سالمندان است. تغيير اوضاع و قوانين کم و بيش محال جلوه مي کند، ساختار اجتماع چون ديواري غول پيکر در برابر آنان ايستاده است و کوشش هاي آن ها را براي تغيير و اصلاح بي اثر مي سازد. اما از طرفي نيروي زندگي و شور تحرک در جوانان قوي است. آرزوي ترکاندن و شکستن اين ديوار و برداشنن آن از سر راه، آن ها را به انديشه هاي انقلابي مي کشاند. چه انقلاب در گمان آنان وسيله ايست که يک شبه ساختمان عظيم قوانين دست و پا گير اجتماعي را خرد مي کند و عدل و مساوات را برقرار مي سازد و به آنان قدرت عمل و امکان جلوه گري مي بخشد. اين که انقلاب عملاً کمتر چيزي را تغيير مي دهد و سرانجام سرشت مردم و سنت تاريخي آن ها و امکانات اقتصادي است که حاکم بر اوضاع مي ماند در خاطرِ برانگيخته و پويه پسند جوانان خالي از حقيقت مي نمايد. در اين ميان اگر نظريه اي يا استدلالي فريبنده در هم شکستن قوانين مزاحم و بازدارنده را وعده بدهد و سيماي آينده را به صورت آرزو بيآرايد و براي آنان نويد قدرت و رهبري در برداشته باشد ناچار در طبع خروشنده و جوياي نام آنان مؤثر مي شود و تمايل طبيعي آنان را به پرخاش و اعتراض نيرو مي بخشد و موجّه مي سازد.

انقلاب در جوامعي امکان بروز دارد که مردم آن بغض و کينه اي آماده در سينه دارند. «پست مدرنيسم» نيز در بعضي وجوه خود انقلاب کوچکي نسبت به سنت ها و روش هاي مستقر و آثار رايج پيشين است، اما، مثل هرج و مرج، نمي تواند پايدار بماند و اگر چند روزي ميدان تاز است سرانجام بايد با عقلِ نظم انديش کنار بيايد و مهار خود را بپذيرد، تا روزي که اين مهار چنان سخت بگيرد و گلوي انقلابيان ديرين را چنان بفشارد که بلند پردازي و شوق نوآوري ديگر بار طغيان کند و مفرّي براي آزادي بجويد.
-------------------------------------------------------------------------

يادداشت ها:

1. Marcel Proust: A La recherche du temps perdu .

2. James Joyce: Ulysses.

3. T. S. Eliot, The Waste Land.

4. ن. ک. به:
Jonathan Chaves, "Soul and Reason in Literary Criticism: Deconstructing the Deconstructionists," Iournal of the American Oriental Society, April 2002, pp. 828-835.

***

[26 June, 2005 06:00 PM]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Free counter and web stats