سال ۱۳۶۵ بود با همه وهم و سیاهی‌اش. دو سالی هم از اقامت اجباری من در کرج می‌گذشت که یک روز گذار من به کتابخانه عمومی کرج در خیابان دانشکده افتاد و در بدو ورود متوجه‌ی دو اعلان جداگانه در تابلو اعلانات شدم. یکی برای شعر بود و دیگری برای قصه. از علاقمندان دعوت برای حضور می‌کرد. یک نهیب درونی من را کشاند به جلسه‌ی انجمن قصه برای یافتن زبان مشترک. هنوز ترس از حضور در خیابان انقلاب تهران و راسته‌ی کتابفروشی‌ها را با خود داشتم؛ اما هر چه بود دل به دریا زدم و رفتم به نشست انجمن قصه که هر هفته برگزار می‌شد. در همان جلسه‌ی اول با دو چهره‌ی آشنا روبرو شدم. علی باباچاهی و محمد علی بهمنی که در آن روز مهمان اهالی قصه بودند. داستانی از مسعود میناوی نویسنده‌ی جنوبی در جلسه خوانده شد و بحث پیرامون آن شکل گرفت. دو سال تشنگی‌ام را با خود برده بودم، وارد بحث شدم و … . گویا حرف‌های من از بقیه تازه‌تر بود و به مذاق دو مهمان دیگر خوش نشست و مورد توجه‌شان قرار گرفتم و من را دعوت به انجمن شعر کردند که نام فرخی یزدی را بر پیشانی خود داشت. با حضور پراکنده در آن انجمن بود که با نقل اخبار ادبی و … از دیگران متوجه شدم در زیر پوست شهر خبرهایی هست و کسان زیادی از اهالی ادبیات و بخیه به کرج کوچیده‌ و ساکن شده‌اند و از طریق مسئول کتابخانه (محمود اقبالی) به انجمن‌ها هم سرک می‌کشند. در بین آن اسامی که مطرح می‌شد علی اشرف درویشیان و پرویز بابایی برای من جذابیت بیشتری داشتند و مترصد آشنایی با این دو نفر بودم؛ اما سیر حوادث به من این فرصت را نداد و در سال ۶۶ به مهمانی آقایان رفتم و بعد از آزادی هم حبس تعلیقی سنجاق شده را مدتی با خود داشتم تا سال ۱۳۶۸ فرا رسید که در بهار همان سال دوباره گذار من به انجمن قصه افتاد. این بار نشست‌ها در منزل دکتر اقبالی مسئول کتابخانه برگزار می‌شد و من با حضوری مستمر پای ثابت حلقه‌ی داستان کرج شدم و در همین ثابت قدمی بود که از طریق دکتر اقبالی، علی اشرف درویشیان و پرویز بابایی را به انجمن دعوت کردیم و این بار هم در همان دیدار نخست مورد محبت هر دو مهمان قرار گرفتم و ارتباط فردی من با آنها شکل گرفت. از این پس بود که ایام تنهایی من هم در کرج به سر آمد و علی اشرف درویشیان ظرف ادبی من را پر می‌کرد و پرویز بابایی تمام آن چیزهای رسوب کرده در دل و جان را به من ارزانی می‌داشت. تشنه بودم و تمام دغدغه‌های فلسفی، تاریخی، جامعه‌شناسانه و سیاسی خودم را با پرویز دنبال می‌کردم و … برنامه‌ی منظم کوه‌پیمایی در روزهای جمعه بر قرار بود و بخش زیادی از عطش من را برای آموختن فرو می‌نشاند و درس‌ گرفتن‌های من از آن دو نفر و دیگر دوستان گروه کوه در آن روزها ذهن و زبان من را پیوند می‌زد به ایام ماضی و همه دورانی را که با عشق به عدالت‌خواهی و سوسیالیسم در وسوسه‌ی جان خود سپری کرده بودم. اینگونه بود که کوه پیمایی و دنبال کردن سلامت جسم در همه‌ی ما گره خورده بود با پر شدن روح و روان. پرویز مرکز ثقل جمع بود و مورد وثوق همه. حتا علی اشرف درویشیان هم احترام او را به‌ جا می‌آورد و دانایی او را می‌ستود. او پرویز را در تک مضراب‌هایی با همان لحن و زبان شیرین خود استاد خطاب می‌کرد که پرویز طناز را وادار می‌ساخت تا او را مخاطب قرار دهد و بگوید: آقا این “استاد” گفتن را کی از ما می‌کشی بیرون! با طنازی پرویز، ما بودیم که خنده را بر لب می‌نشاندیم و اوقات خوش ما را با حضور آن بزرگان دو چندان می‌ساختیم ..‌. در همان برنامه‌های کوه، موسیقی همراه با سرود و آواز جایگاه ویژه‌ای داشت. پرویز در جوانی از اساتید مسلم موسیقی ایران تعلیم آواز دیده بود و صدای خوش و تربیت‌‌‌شده‌ای داشت و در طول مسیر این صدای آوازی را ول می‌داد برای تپه‌ها، سنگ‌ها، بته خارها، کوه‌پیمایان با جان‌های مشتاق و … تا برساند به دوردستان. کوه‌ عظیمیه کرج با بیشماران تپه‌هایش که راه می‌برد تا جاده‌ی چالوس بیشترین قصد و غرض ما در آن سال‌ها برای کوه‌پیمایی بود و بعدها در کنار آن دره‌ وسیه را هم اضافه کردیم و در این مسیر بود که برای بابایی یک تخته سنگ بزرگ را نشان کردیم و با نامگذاری “تخت پرویز” مکان پیرامون آن را محل استراحت‌گاه خود در طول مسیر قرار دادیم با همان برنامه‌های بحث و جدل و چالش‌های فلسفی و ادبی و ‌‌‌… . پرویز بابایی همچنان در راس بود و بنا بر منش و رفتاری که ناشی از تربیت ذهنی‌اش در طول دوران مبارزاتی بود انتقادپذیری داشت و سخت اهل مدارا و تساهل بود. او سرسخت بود در اصول و استراتژیی که برگزیده بود؛ اما در تاکتیک و روش انعطاف داشت و از این رو خود را فرستنده‌ی صرف نمی‌دانست و گیرنده هم بود و با دقت به حرف‌های دیگر افراد گوش می‌داد و بعد بیان نظر می‌کرد و می‌گفت: حالا این نظر منه؛ اما نباید وحی مُنزل تلقی بشه و ..‌.
همین نیک اندیشی همراه با عزت‌نفس و گشاده‌رویی بود که او را بیشتر محبوب قلب‌های ما و دیگران می‌ساخت و ..‌‌.
 

عکس گروهی – برگرفته از صفحه فیسبوک رضا عابد

 
با پرویز، علی اشرف و …، ادبیات، فلسفه، تاریخ، انجمن‌های قصه و شعر و ..‌‌. از شرایط‌های خفقانی و سخت عبور کردیم تا رسیدیم به دوره‌ای مرسوم به دوم خرداد. در آن روزها بود که نفس چاق کرده و جلسات زیادی را راه انداختیم که پرویز پای ثابت همه‌شان بود و نقش محوری داشت. به وجد آمده بود و تلاش می‌کرد از فضای‌ ایجاد شده برای رشد جنبش بهره ببرد و از نقش و تجارب خودش هم در این زمینه استفاده می‌کرد. از آن سو هم دشمنان مردم و بهروزی‌شان غافل نبودند که دیدیم چگونه سد راه شدند و قتل‌های زنجیره‌ای را راه انداخته و روزهای رعب و وحشت را به وجود آوردند که در آن فضا بیشترین نوک پیکان هجمه و کشتار متوجه‌ی نویسندگان و اعضای کانون شده بود و وقیحانه هم پیش تاختند و … . پرویز بابایی به عنوان عضو دیرین و قدیمی کانون در آن روزها نقش خوبی را ایفا کرد. جلادان قصد و غرض‌شان این بود که بعد از مختاری، پوینده و … دیگر چهره‌های شاخص ادبیات ما نظیر علی اشرف درویشیان، هوشنگ گلشیری، سیمین بهبهانی و … را هم سلاخی کنند که ایستادگی نویسندگان و جامعه‌ی روشنفکری ایران این خیال باطل را از سرشان دور کرد. در اولین نشست مجمع کانون پس از آن همه هجمه که در شب چهارشنبه سوری سال ۱۳۷۷ در منزل سیمین بهبهانی جمع شدیم، با مساعدت پرویز بابایی و علی اشرف درویشیان و گلشیری بود که من به عنوان عضو جدید کانون پذیرفته شدم و همین امر هم سببی فراهم آورد تا سال‌ها در کنار او قرار بگیرم. یاد باد! تمام روزهایی که با او، علی اشرف درویشیان و دکتر انور‌ خامه‌ای از کرج حرکت می‌کردیم و خودمان را به خیابان اندیشه در تهران می‌رساندیم تا دکتر ابراهیم یونسی را هم همراه کنیم و به جلسات مشورتی کانون برویم. یاد باد! تمام شوخی‌ها و طنازی‌های این یاران در آن دوران. دورانی که بازار مرگ و کشتار آقایان رونق گرفته بود و سنگ از آسمان و زمین بر ما می‌بارید. اما عزیزان ما بیمی به خود راه نمی‌دادند و استوار و محکم ایستاده بودند. در این میان استواری پرویز از دست دیگری بود و در جمع همواره بر اعتقادات خود پای می‌فشرد و از تلاش برای اعتلای جنبش پیش رو دست نمی‌کشید و این را هم در سال‌های بعد من‌جمله سال ۸۸ و جنبش سبز از خود نشان داد. پرویز یک سوسیالیست واقعی با اعتقادات عمیق مارکسیستی بود و یادم نمی‌رود که در چند نوبت از دهان گلشیری شنیدم که می‌گفت: او در زندان زمانی که هم‌بند بودیم مارکسیسم و مبارزه‌جویی عدالت‌خواهانه را به من آموخت. بیان این مطلب در یک مورد مشخص آن روزی بود که برای تشیع جنازه‌ی مرتضی راوندی مولف تاریخ اجتماعی ایران رفته و جلوی بیمارستان به انتظار نشسته بودیم که گلشیری در داخل صحبت‌هایش، من را مخاطب ساخت و گفت: همین رفیق تو بابایی در زندان به من الفبای مارکسیسم را آموخت و … که همان‌جا هم طنازی بابایی گل کرد و به گلشیری گفت: درست می‌گی من تو را با اندیشه چپ آشنا کردم؛ اما دیگران هم بودند که تو را با مواضع راست اخت کنند. بیان پرویز خنده را بر لب همگان نشاند حتا خود گلشیری که برای پرویز منزلتی خاص قائل بود و از صراحت لهجه‌ی او خوشش می‌آمد.
پرویز بابایی انسان خودساخته‌ای بود و شرایط زندگی به او اجازه‌ی تحصیلات عالی را نداد؛ اما ورود زود هنگامش در نوجوانی به عرصه‌ی کار و مبارزه و زندان او را آبدیده کرد و دانشکده‌های او محیط‌هایی شدند که در آن جاها بالید و آموخت و آموزش دید. او با صاحبان فکر و اندیشه نظیر عبدالحسین نوشین، گالوست زاخاریان، محمد جعفر محجوب، پرویز شهریاری، صارم‌الدین صادق وزیری، مهندس گرمان، ارسلان پوریا، ناصر وثوقی، شمس‌الدین ادیب سلطانی، شرف‌الدین خراسانی، دکتر آریان‌پور، نجف دریابندری، بیژن جزنی و … یا هم‌بند بود یا رفاقت کرد و با آنان بده و بستان فکری انجام داد و همواره هم به نسل‌های بعد از خود آموخت و چون برج عاج نشین نبود، درس کاربست تئوری با پراتیک را هم به همگان گوشزد کرد: باید در مقام تغییر جهان بکوشیم نه به تفسیر آن بر آییم. که خود آن را از دل جمله‌ی معروف مارکس بیرون کشیده بود. من که به عنوان شاگرد او در طول چند دهه از محضر پرویز بابایی درس‌های زیادی را گرفتم یک سینه سخن از بودن با او در زمان‌ها و مکان‌های مختلف در پیش خود دارم که به گونه‌ای مفصل در کتاب خاطرات او آورده‌ام و در این نوشتار برای گریز از اطناب کلام مجال ذکر بیشتر نیست و فقط می‌توانم در سطور پایانی این مقال بنویسم: دفتر زندگی بزرگان اندیشه هیچگاه بسته نمی‌شود و همواره گشوده می‌ماند چون باید درس‌ها از آنها گرفت و به کار بست.
 ۱۴۰۳/۱/۲۲