xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

                  

  


مي تونستم
لنگستون هيوز / ترجمه علي چلچله
Alichel40@hotmail.com
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

   ميتونستم امشب
شباي هارلم و بگيرم
بپيچونم دورت
چراغاي وينگيلشو کلا کنم برات
مي تونستم امشب
ماشيناي گنده خيابون لنوکسو
تاکسيا و قطاراشو
واسونم
که صدا صداي تو باشه همش


ميتونستم امشب
صداي تپ تپ نفساي هارلمو فروش کنم
تو گرام
بگم بچرخه
همينجور بچرخه و باز بچرخه
و باش
با تو بچرخم
تا صب
سياي دختروي کوچه هاي هارلم

شبا . . .
لنگستون هيوز / ترجمه علي چلچله
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

  باشي

شب باشه

ستاره نباشه جز چشات که باشه

باشي

شب باشه

خواب نباشه جز صدات که باشه

آهنگ هاي كودكانه
لنگستون هيوز / ترجمه بهاره جليلي
bahar_jalili@yahoo.com
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

  آنچه كه براي كودكان سفيدپوست

فرستاده مي شود

براي من فرستاده نمي شود :

مي دانم كه من

هرگز رئيس جمهور نخواهم شد.


آنچه كه هرگز كودكان سفيدپوست

را اذيت نمي كند

حتما مرا اذيت خواهد كرد :

ما مي دانيم كه

همه آزاد نيستند.


قوانين مكتوب براي

سفيدپوستان

هرگز براي ما نيستند :

آزادي و عدالت- -

اووه..!- - براي همه؟

روياي معوق
لنگستون هيوز / ترجمه م.حيران
heyran@kalagh.com
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

  بر سر رؤيايي معوق چه مي آيد ؟

خشكيده مي شود

چونان دانه اي انگور به زير آ‏فتاب ؟

يا چون زخمي چرك مي كند

و برجاي مي ماند ؟

آيا چون گوشتي فاسد مي گندد ؟

يا كبره مي بندد و قندك مي زند

چونان تكه شيريني اي شهد دار ؟

شايد تنها از وسط خم مي شود

چونان باري سنگين.

يا اينكه مي تركد ؟

زندگي خوش است
لنگستون هيوز / ترجمه م.حيران
heyran@kalagh.com
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

  به سمت رودخونه رفتم،

لب آب نشستم.

سعي كردم فكر كنم  ولي نتونستم،

واسه همين پريدم تو آب و فرو رفتم.


دفعه اول كه بالا اومدم فرياد زدم!

دفعه دوم كه بالا اومدم گريه كردم!

اگه آب اونقدر سرد نبود

احتمالا غرق مي شدم و مي مردم.


اما        آب سرد بود !      سرد بود!


سوار آسانسور شدم

رفتم طبقه شونزدهم.

به معشوقه ام فكر كردم

و فكر كردم كه مي پرم پايين.


اونجا ايستادم و فرياد زدم!

اونجا ايستادم و گريه كردم!

اگه اونقدر بلند نبود

احتمالا مي پريدم و مي مردم.


اما        اونجا بلند بود!         بلند بود!


چون هنوز دارم زندگي مي كنم،

حدس مي زنم بازم زنده بمونم.

مي تونستم واسه خاطر عشق بميرم

اما واسه زندگي كردنه كه زاده شدم.


گفتم شايد صداي فريادم رو شنيده باشي،

و شايد گريه ام رو ديده باشي.

من سرسخت خواهم بود، عزيز دلم،

اگه خيال داري مردن منو ببيني [اينو بدون].


زندگي خوش است!          خوش عينهو شراب!          زندگي خوش است!
 

كاكا سياه از رودخانه ها سخن ميگويد
لنگستون هيوز / ترجمه بهاره جليلي
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

  رودخانه ها ديده ام:

رودخانه هايي به قدمت جهان و پيرتر از خون انسانها در رگهايشان ديده ام

روحم نيز به عمق رودخانه ها شده است.

در سپيده دم تاريخ در دجله و فرات شنا كردم

كلبه ام را در كنار كنگو ساختم و با لالايي اش به خواب رفتم

نيل را ديدم و بر كرانه اش اهرام را  برافراشتم

آواز مي سي سي پي را شنيدم ، آنزمان كه لينكلن به نيواورلئان رفته بود

و بستر گل آلودش را ديدم كه در نور غروب يكپارجه طلائي رنگ ميدرخشيد

رودخانه ها ديده ام

رودخانه ها يي باستاني و  وهم آلود

روحم نيز به عمق رودخانه ها شده است

همچنان آمريكا را مي خوانم
لنگستون هيوز / ترجمه کاظم سبزي
kazemsabzi@msn.com
تاريخ انتشار: 29 خرداد 1382

 
من يك كاكاسياهم.

براي غذا به آشپزخانه مي فرستندم

وقتي هم قطاران شان مي آيند

اما من پوزخند مي زنم

و خوب مي خورم

و قوي مي شوم.


فردا،

پشتِ ميز غذا خواهم خورد

وقتي كه آدم ها مي آيند.

آن وقت،

هيچ كس را ياراي گفتن اين جمله نخواهد بود كه :

« در آشپزخانه اطعام كن! »


و بر عكس،

آنها خواهند گفت: كه من چقدر زيبا هستم

و شرمنده مي شوند.


من همچنان آمريكا هستم.
 

نغمه ي باران بهاري
لنگستون هيوز / ترجمه آرش معدني پور،مليحه بهارلو
maah_e_koly@yahoo.com
تاريخ انتشار: 13 خرداد 1383

  بذار بارون صورتت رو لمس کنه

بذار بارون دونه هاي خيس نقره ايش رو رو سرت بپاشه

بذار بارون برات يه لالايي آروم بخونه تا بخوابي

بارون توي چاله چوله هاي پياده رو ، آب هاي راکد رو جمع مي کنه

بارون توي جوباي کنار خيابون ، آب هاي روون درست مي کنه

بارون شبا رو سقف خونه ي ما ، آروم آواز مي خونه تا ما خوابمون ببره...



آخ که من عاشق اين بارون ام ...

سگ تازي
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه حامد صلوتي
h.salute@yahoo.com
تاريخ انتشار: 26 بهمن 1386

  زندگي سگي تازي را ماند

جست و خيزکنان

به سويم مي‌شتابد

با چهره‌اي دوسان:


يکي درنده‌خويي در پي شقاق

ديگري مهربان‌خوبي براي رفاق


من ندانم اين بود يا آن يکان

تا جهد دستم بگيرد با زبان

يا فشارد از سر خصم و زيان


حالي در انتظارم اينچنين

آري حادثه آيد زکمين

 

 

همه رؤياهاتان را براي من بياوريد،
اي خيالبافان،
همه آهنگهاي شيرين قلبتان را براي من بياوريد،
تا در پارچه اي آبي از جنس ابر بپيچمشان،
به دور از انگشتان زيادي زمخت دنيا
 

بزرگداشت لنگستون هيوز

به بهانه ي يكصدمين سالگرد تولد لنگستون هيوز شاعر بلندآوازه آمريكايي (سال 2002)


مي تونستم - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه علي چلچله
اين چنين است دنيايي كه به آن مي انديشم - مقاله از امير مهراني نژاد
شبا . . . - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه علي چلچله
آهنگ هاي كودكانه - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه بهاره جليلي
روياي معوق - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه م.حيران
زندگي خوش است - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه م.حيران
كاكا سياه از رودخانه ها سخن ميگويد - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه بهاره جليلي
هيوز، شاعر سياه و كوه تبعيض - مقاله از لنگستون هيوز / ترجمه عليرضا اكبري ماكويي
بيوگرافي لنگستون هيوز - مقاله از بهاره جليلي / ترجمه بهاره جليلي
همچنان آمريكا را مي خوانم - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه کاظم سبزي
نغمه ي باران بهاري - شعر از لنگستون هيوز / ترجمه آرش معدني پور،مليحه بهارلو
سگ تازي - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه حامد صلوتي

 

بيوگرافي لنگستون هيوز
بهاره جليلي / ترجمه بهاره جليلي
bahar_jalili@yahoo.com
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

  جيمز لنگستن هيوز اول فوريه 1902 در شهر جاپلين- ميسوري به دنيا آمد. در كودكي، والدينش از يكديگر طلاق گرفتند و پدرش به مكزيك رفت. تا سيزده سالگي تحت نظر مادربزرگش زندگي كرد و سپس براي زندگي با مادر و شوهر مادرش كه در واقع ساكن كلولند- اوهايو بودند راهي لينكلن-ايلي نويز شد. در لينكلن-ايلي نويز بود كه هيوز شروع به نوشتن شعر كرد. در طي اين سالها او مشاغل عجيبي نظير شاگرد آشپزي، اتوشوئي و شوفري اتوبوس را تجربه كرد و به عنوان جاشوي كشتي به اروپا و آفريقا سفر كرد. در نوامبر 1924 به واشنگتن رفت.اولين كتاب هيوز به نام “The Weary Blues” توسط آلفرد.آ. كنوپف در سال 1926 منتشر شد. سه سال بعد وي تحصيلات دانشگاهي خود را در دانشگاه لينكلن- پنسيلوانيا به اتمام رساند. در 1930 اولين رمان وي “Not Without Laughter” مدال طلاي ادبيات را به خود اختصاص داد.
هيوز؛ كه خود را تحت تاثير پل لاورنس دونبار، كارل سند بورگ و والت ويتمن مي دانست؛ مشخصا به دليل ترسيم تصاوير هوشمندانه و رنگارنگ از زندگي سياهپوستان آمريكا در دهه هاي 20 تا 60 ، مشهور است. او رمان، داستان كوتاه و نمايشنامه مي نوشت و به علت تاثير دنياي جاز بر نوشته هايش ؛ مثلا در”Montage of a Dream Deferred “ ؛ معروف بود.زندگي و آثار او سهم به سزائي در شكل گيري رنسانس هارلم در دهه 20 داشتند. برخلاف ديگر شاعران سياهپوست آن زمان؛ نظير كلاود مك كي، جين تومر و كانتي كولن؛ هيوز هيچگونه تمايزي بين تجربه هاي شخصي خود و تجربيات مشترك آمريكاي سياه قائل نمي شد. او مي خواست داستانهاي مردم خويش را به نحوي بازگو كند كه فرهنگ واقعي آنها شامل دردهايشان و عشقشان به موسيقي، خنده و زبانشان را منعكس سازد.
لنگستن هيوزدر تاريخ 22 مي 1967در اثر سرطان پروستات در نيويورك درگذشت. كميته حراست شهر نيويورك به ياد او محل زندگيش در خيابان 127 هارلم را به عنوان “منطقه لنگستن هيوز“ نامگذاري كرد.
 

اين چنين است دنيايي كه به آن مي انديشم
امير مهراني نژاد
a.mehrani@lycos.com
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381
 

  "هيوز نويسنده اي چيره دست است. او يك سياه نيز مي باشد و بسيار مشكل مي توان گفت كه اول يك نويسنده است يا يك سياه ."
هيوز به عنوان يك سياه، داراي شخصيتي است كه از سياه بودن هراسي ندارد. او بخوبي ارزشهاي جامعه سياه را مي شناسد و با تمام فشارها و محدوديتها مي خواهد كه سياه باقي بماند. اگر كسي به او بخاطر سياه بودن شكايت كند مورد سرزنش قرار مي گيرد. او بمانند بزرگ خانواده اي كه مي خواهد با وجود تمام تغييرات و فشارهايي كه از خارج و به صورت ناخودآگاه بر جمع خانواده وارد مي شود ، تمام سنتها را حفظ كند، مي ماند .
هيوز در مقام يك نويسنده نيز ، آنچه را مي نويسد كه اعتقادش است و به شكلي مي نويسد كه نوشته اش در مسيري كه مي خواهد، تاثير گذار باشد.
بدين ترتيب شخصيت هيوز نمونه هنرمند متعهدي است كه با درك كامل از زمانه و شرايط آن در جهت بهبود وضعيت همنوعان خود قدم بر مي دارد . هيوز زماني شروع به نوشتن كرد كه جلسات زيرزميني سياهان اعتراضهاي از پيش سركوب شده بود و راه به جايي نمي برد و سر اسلحه به سمت آنها بود و با كوچكترين حركتي كه سفيدها از آن خوششان نمي آمد پوست سياهشان را با رنگ قرمز خونشان تزيين مي كردند .
هيوز زماني شروع كرد كه مي ديد سياهان باور خود را رفته رفته براي آينده بهتر از دست مي دهند و از اين كه سياه هستند افسوس مي خورند و مي خواهند كه بمانند سفيدپوستان لباس بپوشند ، غذا بخورند ، برقصند و حتي بنويسند .
او شروع كرد كه تغييري بوجود آورد كه شرايط را عوض كند و مفهوم جامعه سياه و سفيد را از بين ببرد . او تنها به يك جامعه واحد مي انديشيد . در آن دوره آزادي هنري تنها حق محدود نشده زندگي سياهان بود. هنرمندان سياه در آوازها ، اشعار و داستانهاي خود مي توانستند وضع جامعه را باز نمايانند و نهضتي جديد را در جهت رسيدن به آزادي پايه گذاري كنند .
اينكه هيوز يكي از مهمترين پايه گذاران اين نهضت بود شكي نيست . نهضتي كه چگونگي استفاده از هنر در جهت رهبري يك جامعه به سمت هدفش را به خوبي آموزش مي دهد .
هيوز در سال 1935 در مقاله اي با نام "To Negro Writers " تمام نويسندگان سياه را به سمت هدف واحد فرا مي خواند . او در اين مقاله به مواردي اشاره مي كند كه نويسنده سياه مي تواند و بايد آنها را رعايت كند تا اثرش از شعر وصف زيباييها و رمان عاشقانه به اثر اعتراض و آزادي خواهي تبديل شود . او مينويسد :
“اگر مي خواهي از ماه بنويسي ، بنويس اينجا كشوري آزاد است . اما مواردي وجود دارد كه نويسنده سياه مي تواند و بايد در نوشته هايش رعايت كند “ او مي خواهد كه نويسنده متعهد باشد مي خواهد كه نويسنده شرايط زمانه را درك كند و از توانا يي اش براي بهبود وضع مردمش استفاده كند.
“ نويسنده سياه بايد در نوشته هايش پرده از صورت به ظاهر زيباي بشر دوستي بردارد. همان بشر دوستي كه ميليونها دلار پول به مدرسه *Jim Crow مي دهد بدون اينكه به فارغ التحصيلان آن كاري دهد و يا بيمارستانهاي از تجهيزات درجه دو فقط براي سياهان مي سازد“
هيوز از نويسندگان سياه مي خواهد تا سرگذشت جواناني را بنويسند كه با هزار آرزو و با پرداخت هزينه هاي فراوان و تحمل سختيهاي مختلف درس خواندند اما بعد از سالها تلاش بدون اينكه امكان كاري داشته باشند به انتهاي يك خيابان بن بست رسيده اند و يا مردماني كه به دليل نبود امكانات در بيمارستان سياهان به بيمارستان هاي سفيد پناه بردند اما از آنجا هم رانده شده و در نهايت جان باختند.
او از همه افشا گري طلب مي كند ميخواهد كه نويسندگان چهره واقعي افرادي كه حرفهاي زيبا ميزنند و بدين ترتيب مردم را سرگرم مي كنند تا از واقعيت دور افتند را نشان دهند.
“ما كشور بهتري ميخواهيم جايي كه بيچارهاي نباشد از مدرسه Jim Crow خبري نباشد كه بدنامي بيمعنا شود، سلاح جنگي ساخته نشود و ما به بشر دوستي احتياج نداشته باشيم.”
اين گونه هيوز آرمان شهر مورد خواست نهضت را ترسيم ميكند. او به دنبال كشوري است كه بتواند آن را "موطن من" بنامد و با افتخار نامش را بگويد و از گفتن نامش آسايش و امنيت را احساس كند .
"ما كشوري ميخواهيم كه از آن خودمان باشد دنياي خودمان، ما كارگران سياه و سفيد، ما نويسندگان سياه و سفيد، آن دنيايي را كه ميخواهيم ميسازيم ."
هيوز پا را فراتر از خواست سياهان ميگذارد و صلحي همهگير را مطرح ميكند. او از كارگران و نويسندگان سفيد درخواست ميكند كه كمك كنند تا دغدغه تبعيض از ذهنها خارج شود و همان نيرويي كه صرف تعريف محدوديتها ميشود صرف ساختن كشوري شود كه مايع افتخار آنها باشد.

من به دنيايي مي انديشم كه در آن انساني
انسان ديگر را تحقير نمي كند
جايي كه عشق زمين را مقدس كرده
و صلح جاده هاي آن را زيبا كرده
من به دنيايي مي انديشم كه همه
راه آزادي را مي دانند
جايي كه طمع شيره جان را نمي كشد
و زياده خواهي زنگاري بر روزمان نمي كشد
به دنيايي كه مي انديشم سياه و سفيد
از هر نژادي كه باشند
زمين را با سخاوت با هم قسمت مي كنند
و هر كسي آزاد است
و بدبختي رخت بر مي بندد
و شادي، مثل مرواريدي
در زندگي هر كس مي درخشد
اينچنين است دنيايي كه به آن مي انديشم.

Jim Crow * نام مدرسه اي كه شخصي با همين نام آن را براي سياهان ساخت.

منابع:
- To Negro writers 1935 by Langston Hughes
- Recent works of fiction 1934 by Leane Zugsmith - NY Times
- Just Take the A train by David Levering Lewis 2001 – NY Times
- Democracy Here is held flexible by George Eckel
 

هيوز، شاعر سياه و كوه تبعيض
لنگستون هيوز / ترجمه عليرضا اكبري ماكويي
Alireza_a_m@hotmail.com
تاريخ انتشار: 1 مرداد 1381

  يكبار ، يكي از بهترين شاعران جوان سياه به من گفت : « ميخواهم كه يك شاعر باشم، نه يك شاعر سياه »
به عقيده من ، اين جمله چنين معني ميدهد كه : « ميخواهم ، مانند يك شاعر سفيد پوست شعر بگويم .» ناخودآگاه اين معني اين معني را به ذهن متبادر ميكند كه : « مي خواهم يك شاعر سفيد باشم .» و تمايل به سفيد بودن در پشت آن ، نهان است . من از شنيدن اين جمله بسيار متاسف شدم ، چرا كه هيچ شاعر بزرگي نبايد از اين كه از اين كه خودش باشد بهراسد ؛ و من ، به سلامت آرزوي آن شاعر جوان ، مبني بر ترك روحيات نژادي اش ترديد دارم ؛ اين پسر يك شاعر بزرگ نخواهد شد ، اما مساله، كوهي از موانع است كه در برابر هر نوع هنري از هنرهاي نژاد سياه ايستاده ؛ تمايل تبديل به نژاد سفيد، جاي دادن شخصيت قومي در قالب استانداردهاي آمريكايي و تا جايي كه امكان دارد سياه نبودن و تا جايي كه جا دارد سفيد بودن.
اما بياييد به پيشينه ي اين شاعر جوان نگاهي بيندازيم، خانواده ي او از طبقه اي هستند كه من به او طبقه متوسط مي گويم: مردمي كه هنوز نمي توان به آنها گفت « پولدار»، اما هرگز با ناراحتي و گرسنگي زندگي نكرده اند، خودبين و پرمدعا هستند، از احترام برخوردارند و عضو كليساهايي هستند كه بيشتر سفيد ها به آنجا مي روند؛ پدر خانواده هر روز صبح به سر كار مي رود، او پيشكار صاحب يك كلوپ مربوط به سفيد پوست هاست؛ مادر گاهي دوزندگي هاي تجملي انجام مي دهد، يا ميهماني هاي بزرگان شهر را مديريت مي كند؛ بچه ها به مدرسه مختلط مي روند و در خانه، روزنامه ها و مجله هاي سفيدپوستان را مي خوانند؛ مادر هميشه وقتي كه كار بدي مي كنند به آنها مي گويد: « مثل كاكا سياه ها نباشين! » و نصيحت هميشگي پدر اين است كه: « ببينيد كه يك مرد سفيد چگونه كارهايش را به درستي انجام مي دهد.» و بدين شكل است كه نژاد سفيد ناخودآگاه سمبلي از همه فضايل مي شود؛ سمبلي كه براي بچه ها، همه چيز در خود دارد: زيبايي، اخلاق و پول؛ زمزمه ي « مي خواهم سفيد باشم» به آرامي از ذهن آنها مي گذرد.
خانه ي اين شاعر جوان به نظر من، يك خانه ي نسبتا معمولي از رنگين پوستان  طبقه ي متوسط است . هر كسي ميتواند حدس بزند كه براي شاعري كه در چنين خانه اي متولد شود، چقدر سخت است كه به ارزشهاي مردم خود توجه كند چه برسد به اينكه بخواهد انها را تفسير هم بكند ، چرا كه او هرگز نياموخته كه آن ارزشها را ببيند ، حتي به او آموخته اند كه به آنها نگاه هم نكند يا اگر به آنها توجه كرد ، از اينكه زمينه اي از نژاد سفيد در آنها نيست شرمنده شود .
براي فرهنگ تبعيض ، هيچ چيز بهتر از يك خانواده ي به اصطلاح سطح بالاي سياه نيست ، چرا كه آنها بيشترين نشانه هاي سفيدها را نسبت به طبقات پايينتر از خود ( از نظرفرهنگي يا مالي ) دارند .
پدر چنين خانواده اي ميتواند يك دكتر ، يك حقوقدان ، مالك و يا سياستمدار باشد ؛ مادر ، شايد خانم خانه داري كه يك پيشخدمت زن دارد .
پدر خانواده احتمالا” خيلي سياه است ولي با روشنترين زني كه پيدا كرده ازدواج كرده است .
اين خانواده به دنبال كليساهاي شيك ميگردد ، جايي كه كمتر مردم رنگين پوست آنجا پيدا شوند، و آنها در ميان مردم سفيد؛ خود، يك خط رنگين را تشكيل ميدهند . در شمال به تئاتر و سينماهاي سفيدها ميروند و در جنوب حداقل دو ماشين و دو خانه دارند . سعي ميكنند تا  مانند مردم شمال شهر زندگي كنند ، با اخللاق شمال شهري ، چهره و موهاي شمال شهري ، همين طور هم در مورد هنرهايشان (البته اگر هنري داشته باشند) و حتي بهشت مذهبي شان هم شمال شهري  است .    
 هر هنرمندي كه بخواهد هنرمند نژاد خودش باشد كوهي بسيار عظيم در  برابر خود ميبيند تا شايد با صعود به قله ي آن بتواند خود و مردم خود را كشف كند . پس از همه ي اينها ، مررردمي از سطح زيرين جامعه نيز وجود دارند ؛ كسسانيكه به آنها عوام هم ميگويند و اكثريت نيز با آنهاست ؛ آنها  زندگي ميكنند تا امكان ستوده شدن براي بزرگان فراهم شود؛ مردمي كه شبهاي تعطيلي در خيابان از مستي تلو تلو مي خورند و حتي براي خودشان هم مهم نيستند چه رسد به اجتماع، اين مردم به خوبي تغذيه نشده اند، به خوبي به آنها نياموخته اند كه به گردش كسالت بار هستي نگاه بكنند؛ آنها در خيابان هفتم واشنتگن و يا در State Street در شيكاگو زندگي مي كنند و برايشان مهم نيست كه شبيه به سفيدها هستند يا هركس ديگر؛ خوشي هايشان، با قوت، آنها را به سمت سر خوشي هاي مخصوص خودشان سوق مي دهد. آيين هايشان با فرياد و جنجال همراه است؛ كتر، شايد امروز كمي باشد؛ استراحت، شايد فردا كمي باشد، گاهي مي نوازند، گاهي مي خوانند، مي رقصند ...
اين عوام، از معنويت هم آنگونه كه مدتهاي مديد برادران روشنفكر دينيشان مي ترسيدند نمي هراسند و جاز، حاصل روحيات آنهاست.
همين مردمي كه بزرگان، طبقه پست جامعه مي شمارندشان، سرمايه اي رنگين و مزّين به خصوصيات خود را در اختيار هر هنرمندي كه از ميانشان بجوشد مي گذارند، چرا كه انها شخصيت خود را در برابر مشخصه هاي آمريكايي حفظ كرده اند، و شايد همين عوام، هنرمند سياه واقعي را به جهانيان تقديم كنند: كسي كه از اينكه خودش باشد نمي هراسد.
در حالي كه مردم متمدن سياه، مي خواهند به هنرمند بگويند كه چه بايد بكبد، اين مرئم عامي حداقل او را به حال خود مي گذارند يا از وجود او احساس شرم نمي كنند و زيبايي هايي كه به خودشان تعلق دارد را بدون هرگونه بحثي مي پذيرند.
يقينا هنرمند سياهي كه بتواند از دست محدوديت ها و فشارهاي جامعه آمريكايي جان سالم بدر ببرد، امكان پيشرفت بيشتري در ميان مردمش نسبت به آنكه خود را تسليم نژاد سفيد مي كند دارد، چرا كه مردم سرمايه اي از عناصر بكر خصيصه هايشان را در اختيار هنر او مي گذارند و او همه اين امكانات را بدون اينكه از نژاد خود كناره گيري كند يا حتي به سراغ طبقات بالاتر جامعه سياهان، با آن فرهنگ سفيدمآبانه و رفتارهاي آمريكايي كه به خواست خود برگزيده ند برور بدست مي آورد و او هنوز به اندازه ي كافي سياه هست تا بتواند متفاوت از ديگران باشد، آنقدر امكانات معنوي براي غني كردن او وجود دارد كه يك عمر زندگي پر از خلافيت را برايش رقم بزند؛ و هنگامي كه تصميم به معرفي فرهنگ خود به نژاد سفيد مي گيرد؛ با پشتيباني هاي مستقيم و غيرمستقيم بي شماري از جانب جامعه اش روبرو مي شود، به خصوص در ارتباط با شعر و ادبيات، و بدين گونه است كه يك هنرمند سياه مي تواند شخصيت نژادي خويس را عرضه كند، تاريخي از ريتم و شور و حرارتش را و طنز منحصر به فردش را كه گاهي در ترانه هاي بلوز، با خنده هاي كنايه آميز آميخته با اشك متجلي مي شود.
اما بياييد باز هم به آن كوه نگاهي بيندازيم.
يكي از اعضاي برجسته ي يك كلوپ زنان سياه در فيلادلفيا، 11 دلار براي شنيدن آوازهاي محبوب آندلسي راكوئل ملر پرداخت كرد، اما او خودش همسن چند هفته پيش به من گفت كه حاضر نيست پولي براي شنيدن ترانه ي « آن زن »‌ (كه يك ترنه ي فولكولور سياهان از كلارا اسميت، خواننده ي بزرگ خودشان محسوب مي شود) پرداخت كند.
بسياري از كليساهاي سياهان سطح بالا حتي فكر اينكه اعضاي سياه متعصب را بپذيرند به ذهنشان خطور نمي كند؛ ترانه هاي كسل كننده كتابهاي مذهبي سفيدپوستان، هنوز هم ترجيح داده مي شوند: ما مي خواهيم بزرگان را به درستي و با آرامش بستاييم، ما به فرياد ها و جنجال ها اعتقادي نداريم، بياييد مانند عروسك هاي شمالي (شمال شهري) باشيم. آنها چنين مي گويند...
راهي را كه هنرمند سياه براي بالا رفتن از آن كوه تبعيض در پيش رو دارد، راهي صخره اي و دشوار است، تا به امروز هيچ تشويق يا دلگرمي از سفيدها و حتي اين سياهان مسخ شده براي چنين هنرمنداني وجود نداشته است.
بهترين ناولهاي ادبي Chessnutt به خاطر عقايد نژادپرستانه به زير چاپ نمي روند، لطافت ظريف و طنز Dunabr كه لهجه و طرز بيانش براي او به ارمغان آورده نيز جدي گرفته نمي شود، مشوقاني كه او با آنها روبرو مي شود به نوعي تشويقش مي كنند كه انگار يك دلقك خياباني است: « يك مرد رنگين پوست شعر مي گويد، چه مضحك!» يا شايد « چه سرگرم كننده!». با تمام اين احوال، تا به امروز، همه هنرمندان سياه و حتي تازهكارها توان تمركر به روي خصيصه هاي نژاد خود را داشته اند، مگر وقتي كه نژاد سفيد به گونه اي ديگر به آنها توجه كرده، آنها پيامبراني با مريداني معدود بوده اند.
هنرمند سياه بر خلاف جهت جريان انتقادهاي زهرآگين و عدم تفاهم با مسخ شدگان هم نژادي اش و همچنين رشوه هايي كه ناخوذآگاه از نژاد سفيد مي پذيرند حركت مي كند.
مردم سياه به هنرمند خود چنين مي گويند: « آه، آبرومندانه رفتار كن، منش مردمان خوب را بنويسو به همگان بگو كه ما چقدر متين هستيم. »
و سفيدها او را ترغيب مي كنند كه: « از الگوهايي كه ما به معرفي مي كنيم تبعيت كن و زياد فاصله مگير، به تصورات ما از نژادت دخالت مكن و با جديت هايت وقتمان را مگير، ما پولت را پرداخت خواهيم كرد. »
چه سفيدها و چه سياه ها به ژان توم گوشزد كردند كه Cane‌ را ننويسد؛ رنگين پوستان تحسينش نكردند و سفيدها كتابش را نخريدند، اكثر سياهاني كه كتابش را خواندند از آن به بدي ياد كردند، آنها از آن مي ترسيدند، با اينكه منتقدان، با آن خوب برخورد كردند برخورد جامعه با آن چندان دلچسب نبود.
هنوز هم كتاب Cane‌ (بدون در نظر گرفتن Dubois) مهمترين نثر سياهان محسوب مي شود و مانند آواز Robeson ، واقعا مربوط به نژاد سياه است.
اما با وجود همه ي حب و بغض هاي سياهان مسخ شده روشنفكر و مطلوبات ويراستاران سفيد، ما هنوز هم از ادبيات صادقانه ي سياهان محافظت مي كنيم.
من در انتظار شكوفايي تاتر هاي سياه هستم، در انتظار موسيقي خودمان و اينكه آوازه ي جهاني پيدا كند، چشم به راه نابغه هاي موسيقي آمريكا با شخصيتي سالم هستم تا به ارزش موسيقي ما پي برده و به آن بپردازند. در دهه ي آينده، انتظار دارن شاهد فعاليت مدارسي از سياهان باشيم كه در آنها به هنر و نقاشي بپردازند و حتي مدل هاي زيبايي با چهره هاي سياه را در آنها پرورش دهند، كساني كه با شيوه هاي جديد، ارزش هاي گذشته خود را بازيافت مي كنند، در انتظار رقصنده اي سياه كه مثل شعله هاي پرحرارت مي رقصند و خوانندگاني كه آوازهاي ما را پيش مي برند تا فردا شوندگان بيشتري داشته باشيم.
اكثر اشعار من از خصيصه هاي سياهان در ريتم و شيوه ارائه تبعيت مي كنند . منتج از زندگي كه من مي شناسم هستند؛ در بسياري از آنها سعي كرده ام كه معني و ضرب آهنگ جاز را بگنجانم. اشعار من صادقانه نوشته شده اند، با اين حال امروز پس از اينكه شعرهاين خوانده شده اند بايد به چنين پرسشهايي آن هم از مردم خودم پاسخ بدهم:
- آيا فكر مي كنيد كه سياهان بايد هميشه در مورد سياهان بنويسند،
- اميدوارم بعضي از اشعارتان را براي سفيها نخوانده باشيد، خوانده ايد؟
- شما چگونه مي توانيد در بعضي از اماكن مثل كاباره، جاذبه اي پيدا كنيد؟
- چرا در مورد مردم سياه پوست مي نويسيد؟ شما كه چندان هم سياه نيستيد.
- چه چيزي باعث مي شود كه اين همه اشعار جاز بگوييد؟
اما از نظر من جاز يكي از تجليات ذاتي زندگي سياهان آمريكا است.
ضرب جاودانه ي TOM-TOM در زندگي سياهان، ظغياني است عليه لختي كسالت بار دنياي مردمان سفيد، دنياي شاهراه ها و مترو ها و كار و كار و كار. TOM-TOM نشاطي است كه دردها را در پشت لبخندها فرو مي نشاند، البته هنوز هم آن خانم عضو كلوپ فيلادلفيا از اينكه بگويد هم نژادانش آن را خلق كرده اند شرم دارد و دلش نمي خواهد كه من چيزي راجع به آن بنويسم، جمله ي «سفيدها برترند» بطور ناخودآگاه از ذهن او نيز مي گذرد؛ سالها تحصيل زير دست معلمان سفيد پوست، نيمي از عمر را با كتابهاي آنان سپري كردن، زندگي با تصاوير و مجلاتشان، با اخلاقيات و شيوه هاي مذهبي شان باعث شده كه او ديگر روحيات هم نژادانش را نپسندد؛ و حالا وقتي كه جاز يا هر چيز مربوط به سياهان را مي شنود، دماغش را بالا مي گيرد؛ او به پرتره هاي Winold Reiss از سياهان توجهي نمي كند. چرا كه آنها خيلي سياهند و حتما حاضر نيست كه كسي صورت خودش را نيز تصوير كند، او دوست دارد كه نقاشش چهره اش را به گونه اي ديگر بكشد، به گونه اي كه سفيدها را بهاين باور برساند كه او آنقدرها هم سياه پوست نبوده است.
اما به نظر من اين وظيفه ي تمام هنرمندان جوان ماست كه اگر خواستند پيشنهادات مردم سفيد را مبني بر تغيير مشي هنر ذاتي خويش بپذيرند و جمله « مي خواهم سفيد باشم » را زمزمه كنند، يك لحظه به اين زمزمه نيز كه در وجودشان نهفته است توجه كنند: « چرا بايد آرزوي سفيد بودن كنم؟ من يك سياهم و به اندازه كافي ارزشمند.»
بنابراين من براي آن شاعر همنژادي ام كه مي گويد: « مي خواهم يك شاعر باشم، نه شاعر سياه.» جداً متاسفم، چرا كه دنياي مردمي ديگر را به دنياي مردم خويش ترجيح داده، و همچنين براي آن هنرمندي كه پس از اتمام تحصيلاتش به جاي كشيدن چهره هاي سياه طلوع آفتاي را نقاشي مي كند چرا كه او مي ترسد كه خصوصيات واقعي اش ناخودآگاه در نقاشي هايش نمود پيدا كنند.
من قبول دارم كه يك هنرمند بايد در انتخاب هنرش آزاد باشد اما هرگز هم نبايد از انتخاب آنچه قلباً مي خواهد بترسد.
بگذار جنجال هاي گروه هاي جازمان و نواي آوازهاي بلوز Bessie Smith آنقدر ادامه پيدا كند تا شايد روزي در گوش‌هاي همه ي هم نژادانمان رخنه كند، تا شايد روزي آنهانيز بفهمند.
بگذار Paul Robeson ، ترانه ي Water boy را بخواند، Rudolph Fisher درباره ي خيابان هاي هارلم بنويد و Aaron Douglas نقاشي هايش را بكشد.
اين همه زيبايي مي تواند هم نژادانمان را به ما بازگرداند، مي تواند باعث شود تا از كتابها و مجلات سفيد ها فاصله بگيرند و در اين تاريكي به سمت كورسويي كه از ارزش هاي خود مي بينند حركت كنند تا در نهايت به روشني برسند.
ما هنرمندان جوان سياه كه قصد داريم شخصيت نژادي خويش را بدون هرگونه ترس و شرم تصوير كنيم، خوشحال مي شويم اگر نژاد سفيد بابت اين حركت از ما خشنود باشد و اگر هم نباشد هيچ مهم نيست، ما خود مي دانيم كه چه هستيم و اين را نيز كه براي آنها چه هستيم، ما صاحبان گريه ها و خنده هاي TOM-TOM هستيم.
اگر از همنژادان روشن فكر ما از ما راضي باشند، چه بهتر، و اگر نباشند، نارضايتي آنها نيز اهميتي ندارد. ما آرمانهاي خود را تا آ“ حد قوي كه فقط خودمان توان تصورش را داريم براي فردايمان ساخته ايم.
و اينك ما بر قله آن كوه ايستاده ايم، آزادانه، ميان همنژاديان خويش.
لنگستون هيوز
برگرفته از The Nation – 1926