xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

                  

  
 
    صفحه‌ی اول  |   تماس

داستانی از: آنتوان چخوف/ برگردان: احمد گلشیری

آنيوتا


 

جن و پری: نقد چاپ نشده‌ای از داستان «آنیوتا» نوشته‌ی «آنتوان چخوف» همراه ترجمه‌ی داستان توسط «احمد گلشیری» به مناسبت یکسالگی سایت برایمان فرستاده شده که پس از داستان آن را می‌خوانید.

 

--- 

 

 استپان‌ كلوچكف‌، دانشجوي‌ سال‌ سوم‌، توي‌ ارزان‌ترين‌ اتاق‌ يك‌مجتمع‌ بزرگ‌ آپارتماني‌ مبله‌ مي‌رفت‌ و مي‌آمد و سرگرم‌ حاضر كردن‌درس‌ آناتومي‌ بود. دهانش‌ خشك‌ شده‌ بود و پيشاني‌اش‌ از فرط تلاش‌بي‌وقفه‌ براي‌ به‌ خاطر سپردن‌ مطالب‌ به‌ عرق‌ افتاده‌ بود.

هم‌اتاقش‌، آنيوتا، دختري‌ بيست‌ و پنج‌ساله‌، سبزه‌، ريزاندام‌،لاغر، رنگپريده‌ با چشمان‌ خاكستري‌ روشن‌، جلو پنجره‌اي‌ نشسته‌ بودكه‌ شيشه‌هايش‌ را نقش‌ و نگار شبنم‌هاي‌ يخزده‌ پوشانده‌ بود. پشتش‌را خم‌ كرده‌ بود و با نخ‌ قرمز يقه‌ پيراهن‌ مردي‌ را برودري‌دوزي‌مي‌كرد. در كارش‌ عجله‌اي‌ نشان‌ نمي‌داد. ساعت‌ ديواري‌ راهروخواب‌آلود دو ضربه‌ نواخت‌. با وجود اين‌، اتاق‌ را براي‌ صبح‌ سر وسامان‌ نداده‌ بودند، لباس‌هاي‌ خواب‌ مچاله‌ شده‌ بود; بالش‌ها،كتاب‌ها و لباس‌ها همه‌ جا پر و پخش‌ بود. روي‌ سطل‌ بزرگ‌ پسابي‌ كه‌لبالب‌ از كف‌ صابون‌ بود، ته‌سيگارهاي‌ زيادي‌ شناور بود و آت‌ وآشغال‌هاي‌ كف‌ اتاق‌ گويي‌ به‌عمد روي‌ هم‌ تلنبار شده‌ بود.

كلوچكف‌ تكرار كرد: «ريه‌ راست‌ از سه‌ قسمت‌ تشكيل‌ شده‌...حدود آن‌: قسمت‌ قدامي‌، در جداره‌ داخلي‌ قفسه‌ صدري‌، به‌ دنده‌چهارم‌ يا پنجم‌ مي‌رسد; از پهلو به‌ دنده‌ چهارم‌ و از پشت‌ به‌ استخوان‌كتف‌... .»

كلوچكف‌ چشمانش‌ را به‌ سقف‌ دوخت‌ و سعي‌ كرد آنچه‌ راخوانده‌ مجسم‌ كند، و چون‌ نتوانست‌ تصوير روشني‌ پيش‌ نظر بياورد،دستش‌ را بالا آورد تا از روي‌ جليقه‌ دنده‌هاي‌ فوقاني‌اش‌ را لمس‌ كند.

گفت‌: «اين‌ دنده‌ها حال‌ كليدهاي‌ پيانو را دارند. آدم‌ اگر مي‌خواهدگيج‌ نشود بايد به‌ نحوي‌ دانه‌دانه‌شان‌ را بشناسد. براي‌ اين‌ كار يا بايداسكلت‌ دم‌ دست‌ آدم‌ باشد يا يك‌ بدن‌ زنده‌... آهاي‌، آنيوتا، بگذارببينم‌ اوضاع‌ از چه‌ قرار است‌.»

آنيوتا دوختني‌اش‌ را زمين‌ گذاشت‌، بلوزش‌ را درآورد و خودش‌ راراست‌ گرفت‌. كلوچكف‌ اخم‌ كرد، روبه‌رويش‌ نشست‌ و شروع‌ به‌شمردن‌ دنده‌ها كرد.

«اوهوم‌... دنده‌ اول‌ را نمي‌شود پيدا كرد، پشت‌ استخوان‌ كتف‌است‌ ... اين‌ يكي‌ حتما دنده‌ دوم‌ است‌ ... آره‌... اين‌ سومي‌ است‌...اين‌ چهارمي‌ است‌... اوهوم‌!... آره‌... چرا وول‌ مي‌خوري‌؟»

«آخر، انگشت‌هاتان‌ يخ‌ كرده‌!»

«آرام‌ بايست‌... نترس‌، نمي‌ميري‌. جم‌ نخور. اين‌ حتما دنده‌ سوم‌است‌، پس‌... اين‌ يكي‌ چهارمي‌ است‌... چقدر پوست‌ و استخواني‌،اما آدم‌ نمي‌تواند دنده‌هايت‌ را پيدا كند. اين‌ دومي‌ است‌... اين‌ سومي‌است‌... انگار قاطي‌ شد... درست‌ معلوم‌ نيست‌... بايد بكشم‌شان‌...قلم‌ من‌ كجاست‌؟»

كلوچكف‌ قلمش‌ را برداشت‌ و روي‌ سينه‌ آنيوتا خطوطي‌ موازي‌هم‌، در امتداد دنده‌ها، كشيد.

 «عالي‌ است‌. حالا كار ساده‌ مي‌شود... مي‌شود فهميد جاي‌هركدام‌ كجاست‌. پاشو بايست‌!»

آنيوتا از جا بلند شد و چانه‌اش‌ را بالا برد. كلوچكف‌ شروع‌ كرد، باكشيدن‌ خط، جاي‌ دنده‌ها را مشخص‌ كند. چنان‌ غرق‌ كار بود كه‌ پي‌نبرد لب‌ها، بيني‌ و انگشتان‌ آنيوتا از سرما دارد كبود مي‌شود. آنيوتامي‌لرزيد و در عين‌ حال‌ مي‌ترسيد كه‌ دانشجو به‌ صرافت‌ بيفتد و كار رانيمه‌تمام‌ بگذارد و بعد، احتمالا، در امتحان‌ مردود شود.

كلوچكف‌ كه‌ كارش‌ تمام‌ شد، گفت‌: «حالا كاملا مشخص‌ است‌.همين‌طور بنشين‌ تا خطوط پاك‌ نشود، و من‌ هم‌ خوب‌ حاليم‌ بشود.»

 و دانشجو باز شروع‌ كرد توي‌ اتاق‌ قدم‌ بزند و پيش‌ خود مطالب‌ راتكرار كند. آنيوتا، با آن‌ خطوط سياه‌ روي‌ سينه‌، حال‌ آدمي‌ را پيداكرده‌ بود كه‌ خال‌ كوبيده‌ باشد. كز كرده‌ بود، از سرما مي‌لرزيد و توي‌فكر بود. معمولا خيلي‌ كم‌ حرف‌ مي‌زد، هميشه‌ ساكت‌ بود و توي‌فكر بود...

 در طول‌ شش‌ هفت‌ سال‌ سرگرداني‌ و، از يك‌ اتاق‌ مبله‌ به‌ اتاق‌ مبله‌ديگر رفتن‌، با پنج‌ دانشجو مثل‌ كلوچكف‌، آشنا شده‌ بود. هر پنج‌ نفردرس‌شان‌ را تمام‌ كرده‌ بودند و وارد جامعه‌ شده‌ بودند; و البته‌، مثل‌آدم‌هاي‌ محترم‌ مدت‌ها پيش‌ فراموشش‌ كرده‌ بودند. يكي‌ از آن‌هاتوي‌ پاريس‌ زندگي‌ مي‌كرد; دو نفر پزشك‌ شده‌ بودند; چهارمي‌ نقاش‌بود; و پنجمي‌ گفته‌ مي‌شد كه‌ استاد دانشگاه‌ شده‌ است‌. كلوچكف‌دانشجوي‌ ششم‌ بود... چيزي‌ نمي‌گذشت‌ كه‌ او هم‌ درسش‌ را تمام‌مي‌كرد و وارد جامعه‌ مي‌شد. بي‌ترديد، آينده‌ درخشاني‌ در انتظارش‌بود و احتمالا انسان‌ بزرگي‌ مي‌شد. اما با اين‌ وضع‌ كه‌ نمي‌شد زندگي‌كرد; كلوچكف‌ نه‌ توتون‌ داشت‌ و نه‌ چاي‌، و فقط چهار حبه‌ قندبرايش‌ مانده‌ بود. آنيوتا بايد عجله‌ مي‌كرد و برودري‌دوزي‌اش‌ را به‌آخر مي‌رساند، مي‌برد به‌ دست‌ زني‌ مي‌داد كه‌ سفارش‌ آن‌ را داده‌ بودو آن‌وقت‌ با يك‌ ربع‌ روبلي‌ كه‌ مي‌گرفت‌ چاي‌ و توتون‌ مي‌خريد.

صدايي‌ از پشت‌ در گفت‌: «مي‌شود بيايم‌ تو؟»

 آنيوتا به‌سرعت‌ يك‌ شال‌ پشمي‌ روي‌ شانه‌هايش‌ انداخت‌.فتيسف‌ نقاش‌ پا به‌ اتاق‌ گذاشت‌.

 فتيسف‌ مثل‌ حيواني‌ وحشي‌، همان‌طور كه‌ با آن‌ طره‌هاي‌ بلندموها كه‌ تا روي‌ ابروها ريخته‌ بود، خيره‌ نگاه‌ مي‌كرد، خطاب‌ به‌كلوچكف‌ گفت‌: «آمده‌ام‌ لطفي‌ در حقم‌ بكني‌. آره‌، لطفي‌ در حقم‌بكني‌ و آنيوتا را يكي‌ دو ساعت‌ در اختيارم‌ بگذاري‌. آخر، دارم‌ تابلومي‌كشم‌ و بدون‌ مدل‌ كارم‌ پيش‌ نمي‌رود.»

كلوچكف‌ موافقت‌ كرد: «البته‌، با كمال‌ ميل‌، آنيوتا، بيا برو.»

آنيوتا زير لب‌ آرام‌ گفت‌: «كارهايي‌ كه‌ زمين‌ مانده‌ چه‌ مي‌شود؟»

 مزخرف‌ نگو! اين‌ بابا كاري‌ كه‌ با تو دارد به‌خاطر هنر است‌، نه‌به‌خاطر چيزهاي‌ پيش‌ پا افتاده‌. حالا كه‌ مي‌تواني‌ چرا كمكش‌نمي‌كني‌؟»

 آنيوتا شروع‌ كرد به‌ لباس‌ پوشيدن‌.

 كلوچكف‌ گفت‌: «حالا اين‌ تابلو چي‌ هست‌؟»

 «سايكي‌ است‌، موضوع‌ جالبي‌ است‌. اما، راستش‌، پيش‌ نمي‌ره‌.به‌ مدل‌هاي‌ مختلفي‌ نياز دارم‌. ديروز يك‌ مدل‌ داشتم‌ كه‌ پاهاش‌ آبي‌بود. پرسيدم‌: ,چرا پاهات‌ آبي‌ان‌؟، و او گفت‌، ,از جوراب‌هايم‌ رنگي‌شده‌اند.، تو هنوز داري‌ خرخواني‌ مي‌كني‌! خيلي‌ خوشبختي‌! چه‌حوصله‌اي‌ داري‌!»

 «طب‌ كاري‌ است‌ كه‌ آدم‌ بدون‌ خرخواني‌ نتيجه‌ نمي‌گيرد.»

 «اوهوم‌... عذر مي‌خواهم‌، كلوچكف‌، تو راستي‌راستي‌ مثل‌ خوك‌زندگي‌ مي‌كني‌! توي‌ آشغالداني‌ داري‌ دست‌ و پا مي‌زني‌!»

 «منظورت‌ چيست‌! من‌ چاره‌اي‌ ندارم‌... ماهي‌ دوازده‌ روبل‌ كه‌پدرم‌ بيش‌تر برايم‌ نمي‌فرستد، و با اين‌ مبلغ‌ هم‌ نمي‌شود خوب‌زندگي‌ كرد.»

نقاش‌، كه‌ با احساس‌ انزجار ابرو در هم‌ كرده‌ بود، گفت‌: >خوب‌،آره‌... آره‌... اما با وجود اين‌ تو بهتر هم‌ مي‌تواني‌ زندگي‌ كني‌. آدم‌تحصيل‌كرده‌ وظيفه‌ دارد كه‌ خوش‌سليقه‌ باشد، عاشق‌ زيبايي‌ باشد،غير از اين‌ است‌؟ آن‌وقت‌ اين‌جا معلوم‌ نيست‌ چه‌ جاي‌ لجن‌مالي‌است‌! اين‌ تختخواب‌، اين‌ سطل پساب‌، اين‌ كثافت‌ها... آن‌ ظرف‌هاي‌نشسته‌... گندش‌ را بالا آورده‌اي‌!»

دانشجو با حال‌ گيج‌ و منگ‌ گفت‌: «راست‌ مي‌گويي‌، اما آخر آنيوتاامروز دستش‌ نرسيده‌ تميزكاري‌ كند; صبح‌ تا حالا دستش‌ بند بوده‌.»

پس‌ از رفتن‌ نقاش‌ و آنيوتا، كلوچكف‌ روي‌ كاناپه‌ دراز كشيد وهمان‌طور درازكش‌ شروع‌ به‌ حاضر كردن‌ درس‌ كرد; سپس‌ تصادفاخوابش‌ برد، ساعتي‌ بعد كه‌ بيدار شد سرش‌ را روي‌ مشت‌هايش‌گذاشت‌ و با حالي‌ اندوهگين‌ توي‌ فكر فرو رفت‌. به‌ ياد حرف‌ نقاش‌افتاد كه‌ گفته‌ بود آدم‌ تحصيل‌كرده‌ وظيفه‌ دارد خوش‌سليقه‌ باشد ودور و اطرافش‌ به‌راستي‌ برايش‌ مهوع‌ و مشمئزكننده‌ بود. آينده‌اش‌ را،همان‌طور كه‌ در ذهنش‌ بود، در نظر آورد. به‌ ياد زماني‌ افتاد كه‌، دراتاق‌ مشاوره‌، بيمارانش‌ را مي‌بيند و در اتاق‌ ناهارخوري‌ بزرگي‌ درمصاحبت‌ همسرش‌، كه‌ خانمي‌ به‌ تمام‌ معناست‌، چاي‌ مي‌نوشد. وحالا اين‌ سطل‌ پساب‌ كه‌ ته‌ سيگارها تويش‌ شناور بود حالش‌ را به‌ هم‌مي‌زد. آنيوتا هم‌ پيش‌ نظرش‌ آمد، چهره‌اي‌ بي‌نمك‌، نامرتب‌،ترحم‌انگيز... و عزمش‌ را جزم‌ كرد كه‌، به‌ هر قيمتي‌ هست‌، بي‌درنگ‌از او جدا شود.

 وقتي‌ آنيوتا از خانه‌ نقاش‌ برگشت‌ و كتش‌ را درآورد، كلوچكف‌ ازجايش‌ بلند شد و به‌طور جدي‌ گفت‌:

 «نگاه‌ كن‌، دختر خوب‌... بگير بنشين‌ و گوش‌ بده‌ چه‌ مي‌گويم‌. مابايد جدا بشويم‌! راستش‌، من‌ ديگر نمي‌خواهم‌ با تو زندگي‌ كنم‌.»

 آنيوتا خسته‌ و كوفته‌ از خانه‌ نقاش‌ برگشته‌ بود. در آن‌جا در نقش‌مدل‌ آن‌قدر روي‌ پا ايستاده‌ بود كه‌ رنگ‌ به‌ چهره‌اش‌ نمانده‌ بود،چشمانش‌ گود افتاده‌ بود و چانه‌ نوك‌درازش‌ درازتر شده‌ بود. درجواب‌ حرف‌هاي‌ دانشجو چيزي‌ نگفت‌، فقط لب‌هايش‌ شروع‌ به‌لرزيدن‌ كرد.

 دانشجو گفت‌: «به‌ هر حال‌، ما هرچه‌ زودتر بايد از هم‌ جدا بشويم‌.تو دختر خوب‌ و نازي‌ هستي‌; بي‌عقل‌ نيستي‌، درك‌ مي‌كني‌... .»

آنيوتا كتش‌ را پوشيد و بي‌آن‌كه‌ حرفي‌ بزند برودري‌دوزي‌اش‌ راتوي‌ كاغذ پيچيد، سوزن‌ و نخ‌هايش‌ را برداشت‌. سپس‌، توي‌ طاقچه‌پنجره‌، چشمش‌ به‌ چهار حبه‌ قندي‌ افتاد كه‌ لاي‌ كاغذ پيچيده‌ شده‌بود، آن‌ را هم‌ برداشت‌ و كنار كتاب‌ها روي‌ ميز گذاشت‌.

با لحني‌ آرام‌ و همان‌طور كه‌ رويش‌ را برمي‌گرداند تا اشك‌هايش‌ديده‌ نشود، گفت‌: «اين‌ هم‌... قندهاتان‌... .»

 كلوچكف‌ پرسيد: «حالا چرا اشك‌ مي‌ريزي‌؟»

 با ناراحتي‌ توي‌ اتاق‌ قدم‌ مي‌زد، سپس‌ گفت‌:

 «تو راستي‌راستي‌ دختر عجيبي‌ هستي‌... راستش‌، ما بايد از هم‌جدا بشويم‌. براي‌ هميشه‌ كه‌ نمي‌توانيم‌ با هم‌ زندگي‌ كنيم‌.»

دختر چيزهايش‌ را جمع‌ كرد و سرش‌ را برگرداند تا خداحافظي‌كند. كلوچكف‌ دلش‌ به‌ حال‌ او سوخت‌. پيش‌ خود فكر كرد: «چطوراست‌ يك‌ هفته‌ ديگر هم‌ بگذارم‌ بماند؟ ممكن‌ است‌ خودش‌ بخواهدبماند و آخر هفته‌ مي‌گويم‌ برود.» و خشمگين‌ از اين‌كه‌ ضعف‌ نشان‌داده‌ بود، با خشونت‌ داد زد:

«بيا، چرا همين‌طور آن‌جا ايستاده‌اي‌؟ اگر مي‌خواهي‌ بروي‌ برو واگر دلت‌ نمي‌خواهد، كتت‌ را در بياور و بمان‌! مي‌تواني‌ بماني‌!»آنيوتا آرام‌ و دزدانه‌ كتش‌ را درآورد، بعد بيني‌اش‌ را هم‌ دزدانه‌گرفت‌ و، بي‌آن‌كه‌ سروصدا كند، سر جاي‌ هميشگي‌اش‌، روي‌چهارپايه‌ كنار پنجره‌، نشست‌.

دانشجو كتاب‌ درسي‌اش‌ را برداشت‌ و شروع‌ كرد ازين‌ گوشه‌ اتاق‌به‌ آن‌ گوشه‌ برود و بيايد. گفت‌: «ريه‌ راست‌ از سه‌ قسمت‌ تشكيل‌شده‌: قسمت‌ قدامي‌، در جداره‌ داخلي‌ قفسه‌ صدري‌، تا دنده‌ چهارم‌يا پنجم‌ مي‌رسد... .»

توي‌ راهرو يك‌ نفر نعره‌ مي‌زد: >گريگوري‌، اين‌ سماور كه‌ بي‌آب‌مانده‌!»

 

***

  

 

نقد «آنيوتا»

نقدی از: رناتو پيگيولي

 

 

در داستان‌ « آنيوتا » ابتدا با يك‌ دانشجو و خدمتكاري‌ معمولي‌ روبه‌رومي‌شويم‌ كه‌ ، در اتاقي‌ نه‌ چندان‌ ، مبله‌ فقر و عشق‌ را با هم‌ قسمت‌مي‌كنند . با اين‌ همه‌ ، ما در همان‌ ابتداي‌ داستان‌ اين‌ دو را در موقعيتي‌غيرمعمول‌ مي‌بينيم‌ . دانشجو خود را براي‌ يكي‌ از امتحانات‌ رشته‌پزشكي‌ آماده‌ مي‌كند . او براي‌ آن‌كه‌ درس‌ آناتومي‌ را به‌خوبي‌ فرا گيرداز آنيوتا مي‌خواهد بلوزش‌ را در بياورد و شروع‌ به‌ شمردن‌ دنده‌هامي‌كند . مدتي‌ بعد يكي‌ از دوستانش‌ سر مي‌رسد . او، كه‌ دانشجوي‌رشته‌ هنر است‌، مي‌خواهد آنيوتا را همراه‌ خود ببرد؛ چون‌ مشغول‌كشيدن‌ يك‌ تابلو نقاشي‌ است‌ و به‌ مدل‌ نياز دارد . دانشجوي‌ رشته‌هنر، كه‌ ظاهرا آدم‌ خوش‌سليقه‌اي‌ است‌، دوستش‌ را به‌ خاطرشلختگي‌ و اتاق‌ ريخته‌پاشيده‌اش‌ سرزنش‌ مي‌كند . دانشجوي‌ رشته‌طب‌ در غياب‌ آنيوتا تصميم‌ مي‌گيرد كه‌ از آنيوتا جدا شود و تنهازندگي‌ كند و هنگامي‌ كه‌ آنيوتا به‌ خانه‌ بر مي‌گردد موضوع‌ را با او درميان‌ مي‌گذارد و از او مي‌خواهد كه‌ جاي‌ ديگري‌ براي‌ خود پيدا كند .

در اين‌جا شگرد چندصدايي‌ چخوف‌ به‌گونه‌اي‌ منفي‌ عمل‌مي‌كند ; بدين‌ معني‌ كه‌ صحبت‌ها و انديشه‌هاي‌ دانشجو نمي‌تواندسكوت‌ دختر را بشكند . آنيوتا تنها شخصيت‌ ساكت‌ و منفعل‌ داستان‌است‌ و ، همچون‌ گوسفند قرباني‌، با سكوتي‌ حاكي‌ از تسليم‌ و رضاعكس‌العملي‌ نشان‌ نمي‌دهد . نويسنده‌ خود سكوت‌ خويش‌ را به‌سكوت‌ آنيوتا مي‌افزايد و وانمود مي‌كند كه‌ از بيرون‌ به‌ او مي‌نگردد واين‌ حركت‌ دقيقٹ همان‌ حركت‌ دو شخصيت‌ ديگر داستان‌ است‌ .بدين‌ ترتيب‌ تمام‌ اشاره‌هايي‌ كه‌ به‌ آنيوتا مي‌شود در عين‌ حال‌ كه‌بروني‌ و عيني‌ است‌، سراسر نمادگونه‌ است‌ . اين‌ نوع‌ نمادگرايي‌تلويحي‌ و، در واقع‌، خنثي‌ در داستان‌هاي‌ اواخر دوران‌ خلاقيت‌چخوف‌ اهميت‌ زيادي‌ پيدا مي‌كند و در اين‌ داستان‌ نيز نه‌ تنها درسكوت‌ آنيوتا بلكه‌ در بي‌اعتنايي‌ موازي‌ دو دانشجو بيان‌ خود رامي‌يابد ; چرا كه‌ هر دو دانشجو ـ هرچند هر كدام‌ با هدفي‌ متفاوت‌ ـرفتارشان‌ با دختر به‌ گونه‌اي‌ است‌ كه‌ گويي‌ او نمونه‌ تشريحي‌ است‌ .

در اين‌ داستان‌ ديدگاه‌ عشق‌ ظاهري‌ به‌كلي‌ ناديده‌ گرفته‌ مي‌شود .چخوف‌ با طنزي‌ نامحسوس‌ و نافذ تن‌ آنيوتا را در خدمت‌ مقاصدبزرگ‌تر هنر و دانش‌ قرار مي‌دهد . آنيوتا، در واقع‌، هم‌ تن‌ و هم‌ روح‌خود را در خدمت‌ خودخواهي‌ كوركورانه‌ دو انساني‌ قرار مي‌دهد كه‌او را موجودي‌ پست‌تر مي‌پندارند در حالي‌ كه‌ او از نظر اخلاقي‌ بسياربرتر از آنهاست‌ .

دانشجوي‌ رشته‌ طب‌ در جايي‌ مي‌گويد :

 

اين‌ دنده‌ها حال‌ كليدهاي‌ پيانو را دارند . آدم‌ اگرمي‌خواهد گيج‌ نشود بايد به‌ نحوي‌ دانه‌دانه‌شان‌ رابشناسد . براي‌ اين‌ كار يا بايد اسكلت‌ دم‌ دست‌ آدم‌باشد يا يك‌ بدن‌ زنده‌ ... .

 

با اين‌ همه‌، او در دنياي‌ واقعيت‌ رفتارش‌ با آنيوتا همچون‌ رفتار بايك‌ جسد تشريحي‌ است‌ . رفتار دانشجوي‌ رشته‌ هنر از اين‌ هم‌ سردتراست‌ ; چون‌ او آنيوتا را نه‌ زنده‌ مي‌داند و نه‌ مرده‌ بلكه‌ او را شي‌ء به‌حساب‌ مي‌آورد، قطعه‌اي‌ از مايملك‌ شخصي‌ كه‌ آن‌قدر بي‌ارزش‌است‌ كه‌ بهتر است‌ آن‌ را عاريه‌ گرفت‌ . به‌ دوستش‌ مي‌گويد :

 

آمده‌ام‌ لطفي‌ در حقم‌ بكني‌، آنيوتا را يكي‌ دو ساعت‌ دراختيارم‌ بگذاري‌ . آخر، دارم‌ تابلو مي‌كشم‌ و بدون‌ مدل‌كارم‌ پيش‌ نمي‌رود .

 

و طوري‌ از او سخن‌ مي‌گويد كه‌ گويي‌ بخواهد يك‌ بشقاب‌ ميوه‌ ازدوستش‌ بگيرد، بشقاب‌ ميوه‌اي‌ كه‌ مي‌توان‌ آن‌ را دور انداخت‌ يا پس‌آورد . با اين‌ همه‌، طنز درخشان‌ داستان‌ در آن‌ است‌ كه‌ هنرمند جوان‌مي‌خواهد چيزي‌ اصيل‌تر توليد كند . او نقاش‌ كم‌تجربه‌اي‌ نيست‌ كه‌خواسته‌ باشد آدمي‌ عريان‌ يا طبيعت‌ بي‌جان‌ ارائه‌ دهد . او هدفي‌والاتر دارد و آن‌ گونه‌ كه‌ از پاسخ‌ او به‌ پرسش‌ دوستش‌ بر مي‌آيدمي‌خواهد تصوير سايكي‌ را بكشد .

در افسانه‌هاي‌ يونان‌ سايكي‌، نماد روح‌، دختر زيبايي‌ است‌ كه‌مورد رشك‌ ونوس‌ است‌ و به‌ فرمان‌ او به‌ آوارگي‌ طولاني‌ و كار سخت‌محكوم‌ مي‌شود . او از دلداده‌اش‌ جدا مي‌افتد و درمانده‌ و تنهامي‌ماند .

نه‌ دانشجويان‌ و نه‌ آنيوتا هيچ‌كدام‌ نمي‌دانند كه‌ سايكي‌ داستان‌كسي‌ جز آنيوتا نيست‌ . با اين‌ همه‌، اين‌ موضوع‌ را نماي‌ پايان‌ داستان‌به‌ خواننده‌ القا مي‌كند، آن‌ هم‌ هنگامي‌ كه‌ آنيوتا بي‌صدا به‌ پشت‌پنجره‌ اتاق‌ دلخواهش‌ باز مي‌گردد .

در پايان‌ داستان‌، ما سايكي‌ يا آنيوتا را مي‌بينيم‌ كه‌ در تاريكي‌ اين‌جهان‌ تنهاست‌.

***

 

  استفاده از مطالب جن و پری یا نقل آنها با ذکر منبع، یا لینک مستقیم امکان‌پذیر است