xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

                  

  

http://www.firooze.com

قارچ‌ها در شهر

 ایتالو کالوینو؛ ترجمه‌ی اثمار موسوی‌نیا  ۱۳۸۶/۰۶/۲۵

داستان کوتاه
 

بادی که از دوردست‌ها به شهر می‌وزد‌، هدایایی نامعمول به همراه دارد که تنها ارواح حساس اندکی متوجه‌شان می‌شوند‌، همچون مبتلایان به تب یونجه که به خاطر گرده‌های گل سرزمین‌های دور به عطسه می‌افتند‌.
روزی بر جدول فضای سبز یک خیابان پر رفت ‌و ‌آمد شهری‌، خدا می‌داند از کجا‌، بادی حامل دانه‌هایی شروع به وزیدن کرد و قارچ‌هایی در آن‌جا جوانه زدند‌. هیچ‌کس متوجه این قضیه نشد به جز مارکووالدوی(1) کارگر که هر روز دقیقا از همان‌جا سوار تراموا می‌شد‌.
این مارکووالدو نگاهی داشت که چندان مناسب زندگی شهری نبود‌: اعلامیه‌ها‌، چراغ‌های راهنما‌، ویترین‌ها‌، سردرهای پرتلألو‌، بیانیه‌های تحصیل‌کرده‌هایی که قصد جلب نظر داشتند‌، هیچ‌وقت توجهش را جلب نمی‌کردند و این‌طور به نظر می‌رسید که انگار بر روی شن‌های بیابان روان می‌شد‌. در عوض هر برگی که بر شاخه‌ای می‌پژمرد و هر پری که به آجری چسبیده بود‌، هرگز از نظرش دور نمی‌ماند؛ هیچ پشه‌ای بر پشت اسبی‌، روزنه موریانه‌ای بر سطح میزی‌، و پوست کنده شده انجیری بر پیاده‌رو نبود که مارکووالدو متوجهش نشود و در آن تفکر و تأمل نکند، و در عین حال تغییرات فصول‌، آرزوهای جان و هستی فلاکت‌بارش بر او آشکار نگردد‌.
به‌هرحال‌، یک روز صبح‌، هنگامی‌ که منتظر تراموایی بود که او را به شرکتی برساند که در آن‌جا  به عنوان کارگر ساختمانی مشغول به کار بود‌، متوجه چیزی غیر معمول در نزدیکی ایستگاه در حاشیه زمین خشک و بی‌حاصلی که در امتداد درختکاری خیابان بود شد؛ در برخی نقاط‌، در پای درخت‌ها‌، به نظر می‌رسید که جوانه‌هایی پرحجم رشد کرده بودند که این‌جا و آن‌جا باز شده و به شکل اجسام زیرزمینی مدوری شکوفا شده بودند‌.
مارکووالدو به بهانه بستن بند کفشش خم شد تا نگاهی بهتر بیندازد. آن اجسام قارچ بودند‌. قارچ‌هایی واقعی که درست در دل شهر از زیر خاک بیرون زده بودند‌! در نظر مارکووالدو گویی آن دنیای خاکستری و نکبت‌باری که احاطه‌اش کرده بود در یک آن به جهانی بخشنده و سرشار از ثروت‌های پنهان تبدیل شد‌. و این‌که علاوه بر پرداخت ساعتی دستمزد قراردادی‌، حق بیمه و بیمه حوادث، هنوز می‌توان از زندگی انتظار بیشتری داشت‌.
طرح از سید محسن امامیانسر کار‌، بیش از هر وقت دیگری گیج و منگ بود. تصور می‌کرد هنگامی که او آن‌جا مشغول خالی کردن بسته‌ها و صندوق‌ها است، قارچ‌های خاموش و آرام که تنها او از وجود آن‌ها اطلاع داشت‌، در تاریکی پوسته پرمنفذشان رسیده می‌شد‌. شیره‌های زیرزمینی را جذب می‌کردند و لایه‌های زمین را می‌شکافتند‌. مارکووالدو با خود گفت‌: «فقط کافیه که یه شب بارون بباره‌، اون‌وقت آماده چیدن می‌شن».
و در انتظار زمانی که زن و فرزندش را نیز در جریان آن کشف بگذارد‌، لحظه‌شماری می‌کرد‌. موقع صرف شام ناچیزشان اعلام کرد‌: «یه خبر خوب واستون دارم‌! این هفته قارچ می‌خوریم‌! یه املت قارچ خوشمزه‌! بهتون قول می‌دم‌!» و برای بچه‌های کوچک‌تر که نمی‌دانستند قارچ چیست، با ذوق و شوق زیادی از زیبایی انواع بی‌شمارشان‌، خوش‌طعمی‌شان و این که چطور می‌بایست چیده‌ شوند سخن راند. و بدین ترتیب همسرش را که تا آن لحظه بیشتر ناباور و گیج می‌نمود‌ نیز وارد بحث کرد‌. بچه‌ها پرسیدند‌: «حالا این قارچ‌ها جاشون کجاست‌؟ جاشون رو بهمون بگو‌!»
با شنیدن این سؤال هیجان مارکووالدو در نتیجه اندیشه‌ای بدگمانانه فروکش کرد‌: «اگه جاشون رو بهشون بگم‌، با یه عده از اون بچه‌های شیطون میرن سراغ‌شون و بعد خبرش تو همه محله‌ها می‌پیچه و قارچ‌ها سر از قابلمه‌های بقیه در‌می‌آرن‌!»
بدین ترتیب‌، آن کشفی که یک آن قلبش را لبریز از عشقی جهانی کرده بود‌، اکنون جای خود را به دلهره تملک‌جویی می‌سپرد‌ و هراسی ناشی از رشک و سوءظن، تمام وجود او را فراگرفت‌.
به بچه‌ها گفت: «جای قارچ‌ها رو فقط من یکی می‌‌دونم و وای به حال‌تون اگه یه کلمه از دهن‌تون در بیاد‌.»
صبح روز بعد‌، هنگامی که به ایستگاه تراموا نزدیک می‌شد‌، احساس دلواپسی زیادی به او دست داد‌. بر باغچه خم شد و به محض دیدن قارچ‌ها -که حالا کمی رشد کرده‌، اما هنوز کاملا درون زمین پنهان بودند‌،- خیالش راحت شد‌. همان‌طور که خم شده بود متوجه شد کسی پشت سرش ایستاده است‌. یکهو سر بلند کرد و سعی کرد حال و هوایی بی‌تفاوت به خود بگیرد‌. یک رفتگر همان‌طور که به جارویش تکیه داده بود داشت او را برانداز می‌کرد‌.
این رفتگر‌ که قارچ‌ها در محدوده کاری او بودند‌، جوانی عینکی و باریک اندام بود‌. آمادیجی(2) صدایش می‌زدند و مارکووالدو از چندی پیش احساس خوشایندی نسبت به او نداشت و خودش هم نمی‌دانست به چه دلیل‌. شاید آن عینکی که با تیزبینی آسفالت خیابان‌ها را وارسی می‌کرد تا کوچک‌ترین نشانه طبیعی را پاک کند‌،‌ او را به ستوه می‌آورد‌.
آن روز یکشنبه بود‌ و مارکووالدو نصف روز را که آزاد بود گیج و منگ به گردش در نزدیکی‌های باغچه گذراند‌، در حالی که از دور چشمش را به رفتگر و قارچ‌ها دوخته بود و داشت محاسبه می‌کرد که چقدر وقت برای رشد قارچ‌ها لازم است‌.
آن شب باران بارید‌. و مارکوالدو مثل دهقان‌هایی که پس از ماه‌ها خشکسالی بیدار می‌شوند و با شنیدن صدای اولین قطرات باران از شادی شروع به پایکوبی می‌کنند‌، تنها او یک نفر در شهر بیدار شد‌، در تخت‌خوابش نشست و خانواده‌اش را صدا زد: «داره بارون می‌آد‌، داره بارون می‌آد!» و عطر گرد و خاک خیس و کپک تازه را که از بیرون به مشام می‌رسید‌، استنشاق کرد‌.
به هنگام سپیده‌دم ـ آن روز یکشنبه بود ـ به همراه بچه‌ها با سبدی که قرض گرفته بودند‌، به طرف باغچه دویدند‌. قارچ‌ها آن‌جا بودند‌، راست‌قامت بر روی پایه‌های‌شان‌، با کلاهک‌های بلند بر روی زمینی که هنوز از باران خیس بود‌. «آخ جون‌!» و برای چیدن‌شان هجوم بردند‌.
میکلینو(3) گفت‌: «بابا‌! نگاه کن اون آقاهه که اون‌جاست چقدر از اینا چیده‌!»
و پدر همین که سرش را بلند کرد‌، آمادیجی را سرپا در کنارشان دید که او هم سبدی پر از قارچ در زیر بغل داشت‌.
رفتگر گفت‌: «آه‌! شما هم دارین از اینا می‌چینین‌! پس واسه خوردن خوبن‌؟ من یه کم ازشون چیدم اما نمی‌دونستم اطمینان کنم یا نه! اون‌طرف‌تر تو خیابون درشت‌ترشون در اومده... . خب! حالا که فهمیدم‌، برم به پدر و مادرم که اون‌جا دارن سر چیدن‌شون با هم جر و بحث می‌کنن خبر بدم... .»
و با قدم‌هایی بلند از آن‌جا دور شد‌. مارکووالدو بی‌کلمه‌ای حرف بر جای باقی ماند‌. قارچ‌هایی باز هم بزرگتر که او متوجه‌شان نشده بود، ثروتی که هرگز آرزویش نکرده بود، همین‌طور از جلوی چشمانش دور می‌شد‌. برای یک لحظه از خشم بر جا خشکش زد. سپس ـ همان‌طور که گاهی اوقات رخ می‌دهد ـ طغیان آن هیجانات شخصی جای خود را به جهشی بخشنده داد‌. به طرف مردمی که در ایستگاه تراموا جمع شده بودند فریاد زد‌: «آهای! شماها‌! می‌خواین امشب املت قارچ بخورین‌؟ این‌جا تو خیابون قارچ سبز شده‌! همراه من بیاین‌! واسه همه هست‌!»
و به دنبال آمادیجی راه افتاد‌. در حالی که صف طولانی از مردمی که چترهای‌شان را به بازو آویخته بودند به دنبالش روانه شده بود‌؛ آخر هوا هنوز مرطوب و نامطمئن می‌نمود‌.
به اندازه همه قارچ پیدا شد و چون سبد کم آوردند‌، آن‌ها را در چترهای باز ریختند. یک نفر گفت‌: «چه خوب می‌شد اگه همه با هم ناهار می‌خوردیم‌!» در عوض هر کسی قارچ‌هایش را برداشت و به خانه‌اش بازگشت‌. اما به زودی درست همان شب‌، باز همدیگر را ملاقات کردند‌؛ در راهروی بیمارستان‌، پس از شستشوی معده که همه آن‌ها را از مسمومیت نه چندان وخیم نجات داد؛ چرا که مقدار قارچ‌هایی که هر کس خورده بود چندان زیاد نبود‌.
مارکووالدو و آمادیجی، تخت‌های‌شان در کنار هم قرار داشت و مرتب نگاه‌هایی خصمانه به هم می‌انداختند.
 
پاورقی‌ها
(1)    Marcovaldo
(2)     Amadigi
(3)    Michelino