xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

                  

  

short story:poetry:essay

cafedastan@gmail.com

 

سه شعر از چارلز بوکوفسکی/برگردان: احمد پوری

چای چند پهلو

از پنجره دیدم که رفتی. با عجله و شتاب از در بیرون دویدی. در که در نبود دو تکه چوب موریانه زده بود. قفل را هم باز کرده بودی آن هم تعجبی نداشت. قفل هم اگر باز نمی‌شد از نرده های فاصله‌دار سر دیوار می‌شد که بیایی تو. من تمام اینها را دیدم و تو فکر کردی که خوابم. مثل همه فکر کردی مریض و ناتوان شده‌ام و این قرص و داروها مرا می‌برد به هر دنیایی جز این دنیا!

اما من چند روزی است که قرص نمی خورم، آنها که صورتی رنگند مرا مثل کود شیمیایی که دادم به کاکتوسها و خشکید، می‌خشکاند.

می‌بینم که بعد از چند دقیقه دوباره برگشتی و چیز دیگری برداشتی حتماً توی جیب جا می‌شد چون دستانت خالی بود. سرم سرد است و تنم گرم، همین است حتماً که نمی‌خواهی سر به تنم باشد.

رفتی و من دیدم. گفتم که من بیدارم.

با این بار شد چهار بار که هی می‌روی و برمی‌گردی دست خالی.

دیر وقت است باید برگردی پیش زن و بچه‌هایت. برو من در را می‌بندم.

مجبورم بیایم طبقه پایین خیلی تشنه ام، سرفه هم که امانم را بریده. خدا کند که مرا نبینی. دارم می‌آیم. رسیدم پایین پله‌ها. کجایی؟ دارم می‌روم در آشپزخانه. آب کفایت نمی‌کند باید بیایم بیرون و نفسی بکشم. دارم از در بیرون می‌آیم. نیستی؟ نمی‌بینمت؟

_ سلام آقا حالتون خوبه؟ چی شده؟ کمکتون کنم؟

ای وای خودت هستی.

ـ نه مرسی حالم خوبه، یکم هوا بخورم بهتر میشم.

_آقا ببخشید.

انگار ترسیده‌ای که کنار درخت چنار خانه ایستاده ای. از من؟ چرا؟ می‌خواهی بروم تو، تا دوباره بیایی و هرچه می‌خواهی ببری؟

ـ آقا برم براتون یه چیزی بخرم رنگتون پریده.

ـ بی زحمت میری یه چیز شیرین برام بخر، سوپر همین سر کوچه است.

***
دیدی چه راحت بود از در تو آمدن. تو الآن توی آشپزخانه من هستی. چقدر بازی کردن با تو می‌چسبد به من. خیلی ماهری. همه دستها را بردی. چه چای خوش عطری هم بلدی دم کنی. بو خانه را برداشته. کاش هر شب می آمدی.

***
حالا هم می‌توانم ببینمت. تو باز هم فکر می‌کنی که من خوابم. البته این بار همه در این نگاه با تو اتفاق نظر دارند. چون من مرده‌ام. ولی باید بدانی که من خواب نیستم.

می‌بینمت که بازترسیده ای، دور ایستاده‌ای و گریه می‌کنی. بیا و هرچه می‌خواهی از خانه ببر من هر شب همانجا کنار پنجره ایستاده‌ام.

-----
در نیمه باز یا باز باز

مرد 180 سانت قد داشت پنجره 100 سانتی خاک گرفته کنار میزش هر روز راس ساعت 4 باز میشد و این دقیقاً همان ساعتی بود که شکل پرونده‌ها و کاغذهای روی میز 170 سانتی‌اش به فرورفتگی و بر آمدگی‌های فاصله دار 2 سانتی گچبریهای راهرو خانه‌شان شبیه میشد. تازه بعد از دو سال کشف کرده بود که گچبری‌های دو طرف راهرو یکسان نیست، چون بعد از دو سال اولین باری بود که در راهرو سیگاری دود میکرد و به سقف نگاهی انداخته بود.

سر ساعت 4 همه آنهایی که همراهش دور اتاق پشت میزهایشان کار می‌کردند مثل زمان بچگی‌هایشان که آقای ناظم زنگ را به صدا در می‌آورد و همه به سمت در حیاط می‌دویدند به سمت در کوچک اتاق می‌رفتند. با این تفاوت که آن زمان می‌دویدند از شوق چیزی و این زمان آهی می‌کشیدند از چیزی و خود را تا در روی زمین می‌کشیدند، کیف‌هایشان هم عوض شده بود. یک سری چرمی و بزرگ و گروهی جعبه سیاه 40در70 سانتی قطور و رمزدار. دو طرف کیف‌ها مخروطی شماره‌دار داشت که حتی 0 را هم جزء شماره‌ها به حساب آورده بود!

موقع باز کردن، کیف‌ها را روی میز می‌گذاشتند و با دقت شماره‌ها را می‌چرخاندند تا از جمع اعداد به رمز برسند. تصویر آنها او را به یاد فیلم‌های "آلن دلون" می‌انداخت که هیچوقت سر در نمی‌آورد این مرد با آن صورت ظریف که فقط به درد عاشقی کردن می‌خورد در فیلمهای اکشن در نقش دزد وگنگستر چه می‌کرد؟

پنجره را که باز کرد نسیمی مخلوط به صورتش خورد؛ 40%سرب 30%روی 20%مونواکسید کربن 8% دی اکسید کربن 2%هم اصل نسیم بود که اغلب روزها از این چرخه دور انداخته میشد ولی همان 2%اش برای مرد که 180 سانت قد داشت کافی بود که بفهمد روزش دوشنبه است.

هر روز.
پیچی که به زور ترکها و آجرهای پیدای دیواره ساختمان خود را بالا کشانده بود به چشمش می‌آمد.


دوشنبه بود.

خوب که دقت کرد دید که پیچ در میانه راه روی تکه آجری شکسته از حرکت ایستاده، گیاه سبزی که آمده بود تا لبه آهنی پنجره و داشت از کنار پنجره به آسمان می‌رفت پیچ نبود گیاه بی‌نامی بود که خود را به ساقه پیچ تابانده بود، چه رشدی داشت "خستگی ناپذیر" برگ‌های براقی داشت حتی زیباتر از پیچ به نظر می‌آمد.

بیرون پنجره چیزی نظرش را جلب نمی‌کرد جز نمای خیابان اصلی چند صد متری منتهی به ساختمان. همه چیز و همه کس از آنجا رد میشد، فرقون، ماشین چند صد میلیونی، مرد، نامرد، زن {از هر نوعش}، لبو فروش، سی دی فروش، افغانی با سطل پراز ماهی قرمز، مرد بی زن ولی باکروات، زن بی مرد ولی با بچه، ریش، سبیل، جین، کتان، آفتابی، طبی. اعداد و ارقام قد و قیافه همه را در ذهن می‌آورد.

دو طرف خیابان دو جوی نمای بی جدول 50 سانتی بود جان میداد که پر از ماهی قرمز باشد، برای مرد که 180 سانت قد داشت پر یعنی بالای 1000 تا.

کنار جوی‌ها درخت هم می‌دید همه هم‌شکل همه 3 متری.

خیابان، مرد را که 180 سانت قد داشت به یاد بارگاه پادشاهی می‌انداخت با شنل بلند قرمز. درختان دو طرف هم مثل ملازمان و سفیران شاه بودند همه حاضر اما ساکت و بی اراده. نگاه همه به آن دور دستها بود، نگاه مرد هم.

مرد که 180 سانت قد داشت ساعت مچی‌اش را نگاه کرد. 20 دقیقه‌ای بود که کنار پنجره ایستاده بود به نظاره. سر چرخاند داخل اتاق، اتاقی بود حدود 80 متر مربع. دیوارهای نخودی رنگش او را به یاد هبوط در کویر می‌انداخت. آقای رئیس دستور داده بود دیوارها را آنطوری رنگ بزنند. انگار که شن و ماسه در دیوار پاشیده باشی. هر وقت سقف اتاق را نگاه می‌کرد بی اراده به سقف دهانش زبان می‌زد و مقایسه‌ای می‌کرد. از همه نظر شبیه بودند جز یک سقف کوب نورانی.

میزهای صامت دور اتاق مثل زندانی‌هایی که هر کدام یک بازجو داشتند یک صندلی پلاستیکی آبی کنارشان ایستاده بود.

در، 150 سانتی اما عزیزترین و درخشان‌ترین جزء پیکره بود مثل قلب چون میشد از شیشه کوتاه 40 سانتی بالای در او را دید که می‌رسید پشت در، آنوقت بود که خون پمپاژ میشد به حفره اتاق.

مرد که 180سانت قد داشت چند دقیقه‌ای به عضو محبوبش خیره ماند و بعد دوباره چشم هایش را دوخت به بارگاه پادشاهی انتهای خیابان.

مرد لحظه‌ای دید که پادشاه آرام آرام و خرامان با غرور از تاریکی به نور آمد هر چه پیش می‌آمد قلب مرد که 180 سانت قد داشت تندتر و تندتر می‌زد. پیش خود فکر کرد که چگونه حال اکنونش را درصد ببندد و بین 0 تا 100 تقسیمش کند؟

مرد که 180 سانت قد داشت در این 3 هفته هروقت به این نقطه می‌رسید می‌دید که عددش 100 است، 100%انتظار، شاه او شاه مرد 180 سانتی بود و از قضا هم زن بود، زن از نوع شاه.

هر چه می‌آمد در مغزش شمایل شاهش را عدد بدهد دو نیمکره مغزش مثل کامپیوتر از جنگ برگشته روی میزش توان محاسبه نداشت، شاهش پر بود از 0 و100، پر از درصدهای گوناگون. شاه نزدیک و نزدیک‌تر میشد، رنگ می‌یافت. شاهش اندازه نداشت، قدش هم سانت زدنی نبود اصلا نمیشد در چیزی ضرب یا چیزی از او کم کرد. برای شاه اعداد کشف شده دنیا کم بود تنها یک عدد به او می‌خورد مثلا 1 با هزار میلیون صفر. چه عددی میشد؟

مرد که 180 سانت قد داشت خیره بود شاهش نزدیک‌تر میشد، نسیم تبدیل به باد شد، ملازمان و سفیران سر خم می‌کردند. باد تندتر شد. رگبار گرفت. همه جا سیاه شد و شاهش در میانه شلوغی و همهمه ناپدید شد.

مرد که 180 سانت قد داشت دوباره به انتهای خیابان چند صد متری خیره ماند. بارگاه خالی بود و سرد. چه بی معنی بود بارگاه بدون شاه یا حتی انتظارش.

***
قلب تپید.

_ سلام، عصر بخیر، گفته بودین آخر وقت بیام. کارم امروز تمومه دیگه.

مرد که 180 سانت قد داشت در آن لحظه فقط به اندازه یک جواب سلام آبرو مندانه قد داشت. شاید فقط چند سانتی. بقیه‌اش آب شد و از زیر میزها به سمت عزیزترین تکه پیکره اتاق جاری شد.

ـ سلام خانوم کیارشی، بله بفرمایید خواهش می‌کنم.

ـ گفتید فقط اون امضاش مونده دیگه که می‌خواستید برام می‌گیرید.

ـ بله بله. ای بابا از این کاغذها. کاش همه چیز توی مغز جا میشد. همه کارها هم همونجا انجام میشد. با یه نگاه هم همه چیز امضا میشد و نیازی به اینهمه گشتن و پیدا نکردن نبود. نه! بله بفرمایید پیدا شد. باید برید واحد مرکز اینجا کارش تمومه.

ـ واقعا لطف کردید آقای روشن ضمیر اگه شما نبودید بعد 3 هفته بازم باید می‌اومدم و می‌رفتم. مرسی از زحماتتون. با اجازتون.

ـ این حرفا چیه خانوم، وظیفه بود، کاری چیزی بود من در خدمتم.

ـ نه دیگه مرسی. خداحافظ.

ـ به سلامت، خوش اومدین.
-----
جمعشون = بینهایت

توکه بابام نیستی پس چرا زل زدی به من؟ بالاخره که بزرگ میشم. اونوقت دیگه لازم نیست تو هی بیای و به مامانم بچسبی به ادای روشنفکری، بابام کجا تو کجا.

من هم به بابام رفتم، حالا می‌بینی. الآن پام اینجا توی این طنابا گیره مثل بابام، که پاش گیره. تازه توی اینهمه آب وسط این یه وجب جا هم که نمی‌تونم زیاد تکون بخورم، ولی اینقدر بزرگ شدم که بدونم تو بابام نیستی از همون اول هم می‌دونستم، آب گل آلوده تو هم ماهی رو که نگرفتی می‌خوای الان بگیری. تازه از اون بالاها بهم گفتن من هم قراره بشم مثل بابام. البته هی یادم میره دقیقا بهم چیا گفتن؟ خداکنه بابام یادم نره.

فکر کردی من نمی‌فهمم یا نمی‌بینم، من می‌دونم چکاره‌ای آدم‌فروش. بزار به مامان میگم اونوخت باید بری شب وروز به در و دیوار زل بزنی نه به مامان من. نمیذارم مامانو بغل کنی، دیدی هر وقت خواستی بیای نزدیک مامانو له کردم بس که لگد انداختم. حالا همینه دیگه. گفتم که عین بابامم. تازه یه چیز دیگه، اونشب، چند ماه پیشا مهمونیه خونه اون خانومه که نصفه شبا زابرام می‌کنه، بابامو دیدم. نه مامان به روی خودش آورد نه بابا. ولی من که می‌شناسمش خودش بود. بابا بود. ما رو که دید هی الکی می‌خندید. بعدم اومد جلو رو سرم دست کشید اون زیر همه تنم داغ شده بود، چشماشم دیدم چه صورت خوشگلی داره! حال من و مامانو پرسید. بعد هم یکهو غیب شد. من که پام اینجا گیره و الا می‌رفتم دنبالش. مامانم رفت توی دستشویی و کلی دود به خورد ما داد گریه هم کرد.

خلاصه من می‌دونم تو بابام نیستی. هیچوقتم نمیشی، گفتم از حالا بدونی نمی‌تونی خودتو جای بابام جا بزنی. مامان دوست نداره، تازه من هم اصلا شکل تو نیستم، شکل بابامم، چشمام عین اونه.

***

ـ وای ساره اگه باهات نیومده بودم میگفتم دوقلوان، چقدر بزرگ شده!

ـ ازش خبر داری؟

ـ چرا هی می‌پرسی؟ میگن زنده است. اگه از دلتنگی نمیره البته. حالا هر چی. ساعت چنده؟ چه دیر شد، تا نیومده من برم.

ـ باشه پس از حالش باخبرم می‌کنی؟

ـ ساره جون بی خبری برات از نون شبم واجب تره، فردا شب بهت زنگ میزنم. مواظب خودت و جو کوچیکه باش، قربونش برم.....فعلا.

ـ خیلی دیر شده رسیدی یه زنگ بزن. باشه.

****

مرد در خانه قدم می‌زند به پله‌های گرد وسط هال می‌رسد. اول پای راستش را روی پله می‌گذارد. کمی فشار می‌دهد ولی بعد از چند ثانیه پای چپش را روی پله می‌گذارد و بالا می‌رود.

یک،اینجا یک مرد داریم. (. مرد بلند میخندد.)

دو،اینجا یک مرد تنها داریم. (.بابا تنها نبود زن و بچه داشت بیچاره،هیس... آروم،این دیگه خنده نداره.)

سه،اینجا الان در خاک اجنبیها هستیم.

چهار،اینجا از اون خبر داریم.

پنج، زن کسی شده میگن، ما که ندیدیم و نمیدونیم؟ ( .این اما دیگه گریه داره.)

شش، بچه هم داره، میگن بچه مال ماست. اون هم که ما ندیدیم! (.ولی ما که میدونیم راسته.)

هفت، اینجا آدم به چشماشم نمی‌تونه اعتماد کنه. ( .تعجبه که ما هنوز زنده ایم! )

هشت، اینجا این مرد تنهای بدبخت داره از دلتنگی میمیره. ( مرد دوباره بلند میخندد )

نه،هیس....اون حرف ته دلتم بمونه واسه دهمی . -------------------

ده،ما عاشقشیم. ( واسه این یکی دیگه باید مرد )

****
ـ مامان آرومتر نمی‌فهمم یارو داره چی میگه؟ ای بابا یکم آرومتر. چند تا شده اکبر جون؟

*تو بهش یاد دادی بهش نگه بابا، هان؟

# نه مامان جون این حرفا چیه؟

* اینجوری بچم همش داره غصه می‌خوره. بچه شده 10 سالش بازم نمیگه بابا. والا همه زن می‌گیرن پسر ما هم زن گرفت هم بچه!

ـ مامان بسه اصلا نفهمیدم چی گفتم، آخر گفتم دو تا تاقه ببرن انبار یا سه تا؟

***

همه راضی، مامان و بابامم راضی، فرض که منهم راضی، تو چی؟ نه دیگه قرار نشد مامانو اذیت کنی‌ها. می‌خوایم مرد و مردونه دو کلمه با هم حرف بزنیم. آوردمت تو وان که دوست داری دیگه. راستی؟ میری زیر آب صدامو میشنوی؟ بیا یکم میام بالاتر. بزار میخوام یه چیز مهم بهت بگم. من و تو قراره از این به بعد با اون آقاهه زندگی کنیم. اصلا هم نفهمیدیم چطور از اینجا سر درآوردیم؟ اون میگه مثل ما همه چیزو میدونه ولی یه چیزو نمیدونه. اونهم اینه که ما میدونیم بابات کجاست، ولی اون نمیدونه نبایدم بدونه، تازه ما هردو عاشق باباتیم که اینهم نباید بدونه. پس هیچوقت بهش نمیگی بابا. خوب. بابا پر. وقتی حرف حسابی باهات میزنم مثل بابات ساکت میشی. پس یادت نره ها قول دادی. تا نیومدی بهت گفتم بعداً نگی نگفتی.

 

بالای صفحه