xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

    

                  


يحيي تدين


yahya.tadayon@gmail.com
 

آخرين درس
 

در حاليكه سرش توي تله گير افتاده بود، نگاهي به فرزند خردسالش انداخت كه مات و مبهوت او را نگاه مي كرد. مي دانست در لحظات بحراني هر آنچه به فكر انسان مي رسد و يا به زبان مي آورد، متعلق به دنياي ديگر است. صداي نفس هايش را به خوبي مي شنيد، صداهائي از نوع خرناسهاي طولاني. تصميم گرفت آخرين درس زندگي را به او بدهد:
- "فرزندم هيچوقت به دنبال چيزهائي كه در جاهاي عجيب و غريب نگهداري مي شوند نرو، دستيابي به آنها خالي از خطر نيست. همه آن چيزهائي كه بصورت پنهاني نگهداري مي شوند، ممكن است تله اي بيش نباشند. اما تله ها چه هستند؟ "
پسر بچه همانطور مات و مبهوت او را نگاه مي كرد. پدر ادامه داد:
- " گوش هايت را خوب باز كن ، تله ها چيزهائي هستند كه ظاهرا ديده نمي شوند ولي حقيقتا وجود دارند. مي بيني ؟ خوب نگاه كن، آنها حقيقتا وجود دارند."

 

عمل تعويض
 


دفعه آخري بود كه با هم شام مي خوردند. البته قرار نبود اين آخرين شام آنها باشد ولي با اتفاقي كه افتاد مي شد حدس زد اين آخرين بار خواهد بود. وقتي ليوان هاي شراب خود را به سلامتي هم تا آخر سر كشيدند زن بي مقدمه گفت:
- تو بايد خودت را عوض كني
مرد گفت : چيزي شده عزيزم ، اتفاقي افتاده ؟
زن گفت : " خيلي ساده است، همين كه گفتم ، تو بايد خودت را عوض كني، مي خواهم جور ديگري باشي، به اين مرد نگاه كن كه روبروي ما نشسته و به من لبخند مي زند. اونجوري بايد لباس بپوشي، فرم موهايت را بايد مثل اون درست كني، من هنوز تنش را بو نكرده ام ولي مطمئنم بوي خوبي مي دهد، باهات شرط مي بندم مي تواند ساعت ها توي گوشم زمزمه كند و حرف هائي بزند كه تو حتي يكبار هم به زبان نياورده اي."
مرد نگاهي به ميز روبرو انداخت و به مردي كه هنوز داشت به همسرش لبخند مي زد خيره شد. كت وشلواري راه راه پوشيده بود با پيراهني ابريشمي به رنگ صورتي كه قسمتي از موهاي بلند و روغن زده اش روي شانه هايش ريخته بود، پوست نسبتا تيره اي داشت ولي با اين حال مثل پوست بچه هائي كه تازه از حمام بيرون آمده اند از تازگي برق مي زد. مرد كه از شنيدن حرف هاي زنش متحير شده بود نگاهي به سرو وضع خودش انداخت، به نظرش آمد يكباره همه چيزش كهنه شده است. ديگر باور نداشت پيراهن گران قيمتش را روز قبل از بهترين مغازه شهرخريده و يا عطري كه مصرف كرده از بهترين نمونه هاي جهان است. پس از كمي سكوت سرش را بلند كرد و آخرين حرف زندگي مشترك خود را به همسرش زد :
- "عزيزم من نمي توانم خودم را عوض كنم، اين كار از من ساخته نيست، فكر مي كنم حتي تصور چنين چيزي براي من دشوار است، ولي تو آزادي مرا با هر كس ديگري عوض كني، اميدوارم اين عمل تعويض بدون هر گونه خونريزي به پايان برسد، هر چه زودتر بهتر، بدون هر گونه خونريزي".
 

قانون
 


باور نمي كرد قانوني كه به تازگي به تصويب رسيده ، فقط چند ساعت به آنها فرصت مي دهد تا از هم جدا شوند. به نظر او اين قانون "بازنشستگي خانواده ها" غيرعادلانه مي آمد. پس از 30 سال زندگي مشترك زناشوئي بايد از يكديگر جدا مي شدند. پيشنهاد تصويب اين قانون از طرف بعضي از پزشكان و اساتيد دانشگاه طرفدار دولت ارائه شده بود كه متعاقبا پس از چند جلسه بحث و گفتگو به تصويب رسيد. در قسمتي از اين قانون آمده بود:
" ... اصولا ادامه زندگي زناشوئي پس از گذشت سي سال بسيار خسته كننده است. آزمايشات و تحقيقات مختلف نشان مي دهد همانطور كه لوازم زندگي پس از مدتي فرسوده مي شوند خود زندگي هم پير و فرسوده مي شود و لذا ادامه آن به صلاح جامعه نيست و ضرورت دارد تا زنان و مردان متاهل پس از طي اين مدت زندگي مشترك، بطور داوطلبانه از يكديگر جدا شوند . ياد آوري مي شود با متخلفين طبق مقررات برخورد خواهد شد".
وقتي به خانه رسيد يادداشت كوتاهي با دستخط همسرش توجه اش را جلب كرد:
" عزيزم، ما با هم روزهاي خوش بسياري داشتيم . بچه هاي ما حالا هر كدام براي خودشان زندگي مستقلي دارند. با اين حال ناچارم خانه را ترك كنم. آن ها فقط 8 ساعت فرصت داده اند تا از هم جدا شويم. خيلي دلم مي خواست موقع خداحافظي پيش يكديگر بوديم، اما ترسيدم مانع رفتن من شوي و آن موقع هر دوي ما به دردسر مي افتاديم. خودت خوب مي داني طاقت ديدن اشگ هاي تو را ندارم. ازت مي خواهم هيچوقت به سراغم نيائي و كسي را هم بدنبال من نفرستي. اميدوارم روزي روزگاري قوانين كشور عوض شوند، اگر آن موقع هنوز زنده بودم به سوي تو باز مي گردم.
مي بوسمت، مواظب خودت باش ، همسرت".