xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

 

 

http://ghazalehalizadeh.blogfa.com

 

به ياد «غزاله عليزاده»

 

21 ارديبشت‌ماه سالروز مرگ غزاله عليزاده

 

از خودم چه بگويم؟ بگذاريد زمان قضاوت کند. در گردونه‌ي سوگ‌هاي طنز‌آميز زندگي، رسيده‌ام تا اينجا، به انتظار شوخي هايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان. متحد نيستيم. اگر حرمت‌گذار يکديگر باشيم، مي‌توانيم جهاني شويم.

(غزاله عليزاده)

«غزاله عليزاده» در بهمن ماه 1325 در «مشهد» به دنيا آمد. ليسانس علوم سياسي را از دانشگاه تهران گرفت. پس از آن به فرانسه رفت و در دانشگاه «سوربن» پاريس در رشته‌هاي فلسفه و سينما درس خواند. او کار ادبي خود را از دهه‌ي 1340 و با چاپ داستانهايش در مشهد آغاز کرد. نخستين مجموعه داستانش «سفر ناگذشتني» نام دارد که در سال 1356 انتشار يافت. از آثار معروف او مي‌توان از رمان دو جلدي«خانه‌ي ادريسي‌ها» و مجموعه داستان «چهاراه» نام برد. آثار ديگر او عبارتند از: دو منظره، تالارها، و شب‌هاي تهران.

کتاب «خانه‌ي ادريسي‌ها» سه سال پس از مرگ غزاله، جايزه‌ي «بيست سال داستان‌نويسي» را به خود اختصاص داد.

يک سال پيش از مرگش به دعوت انجمن ايرانيان «وال‌دو مارن» در جنوب پاريس، به آنجا رفت و به خواندن قسمتي از قصه‌ها و داستان‌هايش پرداخت.

«غزاله عليزاده» يکي از امضاکنندگان بيانيه‌ي 134 نفر به‌عنوان «مانويسنده‌ايم» بود.

در يک روز جمعه 21 ارديبهشت‌ماه 75 برابر با 10 ماه مه، چند تن از ساکنان محلي در جنگل اطراف رامسر در روستاي «جواهرده» ، جسد او را يافتند که از درختي حلق‌آويز شده بود. غزاله دو روز پيش از اين حادثه از مشهد به رامسر رفته بود تا آگاهانه به مرگ بپيوندد.

در سال 1373 کتاب «چهارراه» او به‌عنوان بهترين مجموعه‌ي داستان سال 1373 برگزيده شد. مجله‌ي ادبي «گردون» در آن زمان با او مصاحبه‌اي ترتيب داده بود که خواندني‌است. با ذکر شماره‌ي اين نشريه(گردون شماره‌ي 51، مهرماه 1374)، متن اين مصاحبه را در اينجا مي‌آورم تا خوانندگان بيشتري با انديشه‌هاي اين زن نويسنده‌ي معاصر آشنا شوند. تعدادي از تيترهاي مطلب بعد اضافه شده‌است.

 ***

ما نسلي بوديم آرمان‌خواه که به رستگاري اعتقاد داشتيم

«غزاله‌ عليزاده» در شرحي که از چاپ اولين اثر خود «سفر ناگذشتني» تا به آن روزي که جايزه‌ي بهترين داستان سال 1373 را دريافت مي‌کند، در مورد خود و زندگي و انديشه‌هايش چنين مي‌گويد:

«دوازده، سيزده ساله بودم، دنيا را نمي‌شناختم. کي دنيا را مي‌شناسد؟ اين توده‌ي بي‌شکل مدام در حال تغيير را که دور خودش مي‌پيچد و از يک تاريکي مي‌رود به طرف تاريکي ديگر. در اين فاصله، ما بيش و کم رؤيا مي‌بافيم، فکر مي‌کنيم مي‌شود سرشت انسان را عوض کرد، آن مايه‌ي حيرت‌انگيز از حيوانيت در خود و ديگران را.

ما نسلي بوديم آرمان‌خواه. به رستگاري اعتقاد داشتيم. هيچ تأسفي ندارم. از نگاه خالي نوجوانان فارغ از کابوس و رؤيا، حيرت مي‌کنم. تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانه‌ي عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است.

ما واژه‌هاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي. تکان هر برگ بر شاخه، معناي نهفته‌اي داشت.

***

اغلب دراز مي‌کشيدم روي چمن مرطوب و خيره مي‌شدم به آسمان. پاره‌هاي ابر گذر مي‌کردند، اشتياق و حيرت نوجواني بي‌قرار مي‌دميدم به آسمان.

در گلخانه مي‌نشستم، بي‌وقفه کتاب مي‌خواندم، نويسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقديس مي‌ستودم. از جهان روزمرگي، تقديس گريخته‌ است و اين بحران جنبه‌ي بومي ندارد. پشت مرزها هم تقديس و آرمان‌گرايي به انسان پشت کرده و شهرت فصلي، جنسيت و پول گريزنده، اقيانوس‌هاي عظيم را در حد حوضچه‌هايي تنگ فروکاسته است.

يادم مي‌آيد سال گذشته در پاريس بودم. براي بزرگداشت «ميتران» شب آزادي در فرانسه را بازسازي کرده بودند. «ميتران عضو نهضت مقاومت بود). تانکها از خيابان‌هاي تاريک عبور مي‌کردند، بدل‌هاي افسران نازي و سپاه هيتلر چراغ قوه‌ها را مي‌انداختند روي جمعيت.

دختر جوان به هيئت نعشي بي‌جان، موهاي بور بلند، دور و بر سر پريشان، بر جبين تانک افتاده بود. جايگزين‌هاي ملت فرانسه در آن دوران فرياد مي‌زدند:«فرانسه‌ي آزاد»

در تاريخ ملت فرانسه، چنين شبي بايد خيلي ارجمند باشد اما در نگاه جوانان نسل ترقي، هيچ تأثيري ديده نمي‌‌شد. تاريخ را پشت دودهاي نسيان، گم کرده بودند. «آزادي و فرانسه»، هر دو از فرانسه رفته بود. «ژان‌پل سارتر»، «آلبرکامو»، «رومن گاري»، آندره مالرو» و نسل شاعران و نقاشان توانمند، هنرپيشه‌هاي بزرگ: «سيمون سينيوره»، «ژان گابن»، «ابو مونتان» و ديگران زير سنگ‌هاي غبار گرفته، خفته بودند. تنها يک جوان ژنده‌پوش مست، همراه با نمايشگران فرياد مي‌کشيد: «فرانسه‌ي آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گريه مي‌کردند! «در هواي رؤياي آزادي که از آغاز زندگي، همزاد آنها بوده‌است.»

 جوانان زير بيست سال، خاطره‌ي قومي ندارند. ديروز را فراموش کرده‌اند. پنجاه سال پيش که برايشان دره‌اي است پُرناشدني!

انقطاع تاريخي و فرهنگي نسل امروز ما با گذشته‌ي حتي نزديک، بسيار بيشتر است. جوانان زير بيست سال، خاطره‌ي قومي ندارند. ديروز را فراموش کرده‌اند. پنجاه سال پيش که برايشان دره‌اي است پُر ناشدني، نسيان بدوي انسان. مي‌خواهم بدانم اگر براي بزرگداشت کسي يا به هر دليلي، پنجاه سال پيش ايران را در خيابان‌ها بازسازي مي‌کردند، که چنين تصوري بي‌شک، محال است. چون ما خانه‌هاي قديمي را هم پشت سر هم خراب مي‌کنيم و بي‌قواره‌ترين برج‌ها را جاي آن مي‌گذاريم. چهره‌ي شهر ها به سرعت تغيير مي‌کند، تهران قديم، محو شده‌است، هم صورت ظاهر و هم خاطره‌ي تاريخيش. پس فرض را بهانه کنيم:

«باز سازي ملي شدن صنعت نفت»، روزي که ايران از زير بار استعمار اقتصادي و فرهنگي انگلستان بيرون آمد و ما صاحب اختيار ثروت‌هاي ملي خود شديم. پرچم‌هاي انگليس را پايين آوردند و به جاي آنها پرچم ايران را گذاشتند. پيشامدي که در تمام کشورهاي جهان سوم، يگانه بود. در برابر اين بازسازي، واکنش ما چه خواهد بود؟

مجلس شوراي ملي آتش گرفت اما همه از قيمت دلار و طلا حرف زدند، يا به دعواي کوچک محفلي سرگرم شدند. ما طوري رفتار مي‌کنيم که انگار هيچ گذشته‌اي نداريم. هر روز متولد مي‌شويم، هر شب مي‌ميريم. تغيير طبيعي‌ است اما تا اين حد سر به بيماري مي‌زند. 

***

«خليفه عبدالرحمن در زندگي فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همين‌قدر هم خوشبختي به خودم نديدم».

 حاشيه رفتم. برگرديم به به تاريخچه‌ي شخصي:

«روي دوچرخه مي‌پريديم، کوچه‌ها را دور مي‌زديم، فکر مي‌کرديم به معضلات انساني و هستي. «چنين گفت زرتشتِ» «نيچه» را به تازگي خوانده بودم. تنها جمله‌اي که از اين کتاب در آن مقطع زندگي به ياد من مانده، اين است: «من زمين را که در آن، کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم». با اين تعبير مي‌خواست بگويد از راحتي مي‌گريزد و به پيشواز خطر مي‌رود.

در ماه رمضان، شب‌هاي احيا را کنار بخاري ديواري بيدار مي‌ماندم و «تهوع» «ژان‌پل سارتر» را تا سپيده‌دم مي‌خواندم. تناقضي که مجبور بودم با آن کنار بيايم.

روزي رگبار شد. زير باران سيل‌آسا، يکتا پيراهن ايستادم و چشم به افق سربي دوختم. هاي و هوي شيرواني‌ها ذهنم را احاطه کرده بود. دندان‌هايم، سخت بر هم مي‌خورد. اساطير يونان باستان را در نظر مي‌آوردم و جسم حقير فاني‌ام را به جاودانگي پيوند مي‌دادم. تصميم گرفته بودم براي رسيدن به اين مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه، بي‌طلب من، پياپي بر سرم باريد. به قول «وهاب» در کتاب «خانه‌ي ادريسي‌ها»:
«خليفه عبدالرحمن در زندگي فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همين‌قدر هم خوشبختي به خودم نديدم».

ميوه‌هاي خواندنم، کال و کرم‌خورده، کم‌کم مي‌رسيد. اولين داستان، همان وقت چاپ شد، در روزنامه‌ي خراسان. چند سال بعد آمدم به پايتخت. پشت هم داستان مي‌نوشتم. با نثري ضعيف، ساختاري سست و نقص‌هاي ديگر. وقتي تصادفاً آنها را جايي مي‌بينم، جز رگه‌هايي از يک حريق ناپخته، امتياز ديگري از نظر من ندارند. هرچند بيش و کم، شهرتي زودرس برايم آورده بودند.

يادم مي‌آيد روزي در حال کتاب خواندن از خيابان مي‌گذشتم تا وارد دانشگاه شوم. چند پسر سر راهم سبز شدند. سراپايم را نگاه کردند و گفتند: «مي‌داني به کي شبيه است؟»
انتظار داشتم چهره‌اي زيبا را بگويند اما بي‌ترديد، رأي دادند: «سيمون دوبوار».

***

در گورستان «پرلاشز» چند شاخه گل از خرمن گلهاي مزار «هدايت» قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم

چند سال بعد، رفتم فرانسه. ار وقتي يادم مي‌آيد، بي‌قرار بوده‌ام. مثل آتشي در اجاق يا هيولايي اسير قفس. مي‌رفتم لب رود «سن»، معمولاً شب‌ها. آرنج‌ها را مي‌گذاشتم روي حفاظ پل‌ها و خيره مي‌شدم به موج‌ها. جاذبه‌ي آب مرا مي‌کشيد به سمت پايين. دانشکده را به ظاهر، روي سرم مي‌گذاشتم. شيطنت پشت شيطنت، درگيري با اتباع سفارت، طرفداري از نهضت‌هاي آزادي‌بخش، سايه‌ي «ساواک»؛ اما از درون جوشش دل، آرامش نمي‌پذيرفت. احساس غربت، در هر شرايطي تسکين‌ناپذير بود. چه در سرزمين خودم و چه در آن سوي مرزها.

روزي گورستان «پرلاشز» را دور مي‌زدم. از کنار بناهاي يادبود گرد گرفته و تارعنکبوت بسته مي‌گذشتم، تا به مزار «صادق هدايت» رسيدم. آن وقت‌ها پُر از شمع و گل بود. همان دور و بر، مزار «مارسل پروست» را کشف کردم. تخته‌سنگي سياه. به نظر من، ناشناخته و قدر نيافته. سنگ را لمس کردم. «باغ کومبزه و کودکي» «مارسل» را به ياد آوردم، منقلب شدم. برگشتم سر مزار «هدايت» و چند شاخه گل از خرمن گل‌هاي او قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم.

راهنما، توريست‌ها را مي‌چرخاند. براي «پروست» يک جمله گفت: «سال تولد و مرگ و نام کتاب». برگشتم سر آرامگاه «هدايت». معرفي نويسنده‌ي بزرگ ايران، تراژدي بود، شوخي جهان پر از وهم. راهنما براي مسافران توضيح داد: «قبر يک نويسنده‌ي عرب که در فرانسه خودکشي کرده‌است». نفرت تسکين‌ناپذير «هدايت» را به ياد آوردم.

از خودم چه بگويم؟ بگذاريد زمان قضاوت کند. در گردونه‌ي سوگ‌هاي طنز‌آميز زندگي، رسيده‌ام تا اينجا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان

متحد نيستيم. اگر حرمت‌گذار يکديگر باشيم، مي‌توانيم جهاني شويم

در مقابل پرسش مصاحبه‌گر مجله‌ي ادبي «گردون» که چگونه «غزاله عليزاده» از انتخاب کتاب خود به‌عنوان بهترين کتاب سال آگاه شده، او جواب مي‌دهد:

«اقدام و ابتکار شما را براي برگزيدن کتاب‌هاي سال، ارج مي‌گذارم. ما در خلأ مي‌نويسيم و رابطه‌ي مستقيمي با خوانندگان بيش و کم آثارمان نداريم (در شرايطي که مردم با مضيقه‌ي مادي و معنوي دست و پنجه نرم مي‌کنند و فاقد تمرکز لازم براي کتاب خواندن‌اند، براي اين ميزان توجه هم بايد از آنان ممنون باشم). بازتاب صداي خود را کم مي‌شنويم. از مرحله‌ي نوشتن تا پخش کتاب، انتظار، تعليق، بي‌تکليفي و مشکلات ديگري را با صبوري تحمل مي‌کنيم، ولي ماجرا به همين‌جا ختم نمي‌شود. متحد نيستيم، تنها خودمان را قبول داريم يا دار و دسته‌ي ستايندگان پراغماض را. در برابر آثار همکاران نيز، يا با رگبار انتقاد، جبهه‌گيرانه مي‌رويم به پيشواز آنها، يا مطلقاً ساکت مي‌مانيم، که اين دومي، بدتر است. غافليم از اين‌که اگر حرمت‌گذار يکديگر باشيم، مي‌توانيم جهاني شويم.

 ***

«ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگه‌هايي از الماس که در تاريکي مانده‌است.

در مقايسه‌ي ادبيات داستاني و سينماي معاصر و اين‌که کدام از اين دو پرقوام‌تر است، «غزاله عليزاده» پاسخ مي‌دهد که:

«ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگه‌هايي از الماس که در تاريکي مانده‌است. ما زنداني زبانيم اما تصوير از هر ديواري مي‌تواند بيرون بپرد. صف‌هاي طولاني سينماهاي «شانزه‌ليزه» براي ديدن فيلم «زير درختان زيتون» را از ياد نبريم. فرهنگ معاصر ايران به ياري سينما، دور کره‌ي کوچک زمين مي‌گردد. ما سازندگان فرهنگ نوشتاري در سايه مانده‌ايم.

  در مصاحبه‌اي با «کنزابورواوئه»، برنده‌ي جايزه‌ي نوبل، جمله‌اي خواندم به اين مفهوم: «دهها نويسنده‌ي ديگر در ژاپن هستند که بيش از من شايستگي دريافت اين جايزه را دارند». سرچشمه‌ي واقع‌بيني و تواضع او از کجاست؟ پيوند با آيين باستاني «ذن بوديسم»، کند و کاو در ژرفاي روح انسان و شناخت جهان، وارستگي از شهوت و خودپرستي؟ به هر حال چنين آدمي با اين خصوصيات، شايسته‌ي صدرنشيني است.
هر هنرمندي تنها در برابر کارش تعهد دارد. چرا بايد رفتاري مثل سوگلي‌هاي حرم براي خوشايند بودن نيرو صرف کند؟

***

«غزاله‌ عليزاده» در پاسخ به اين سؤال مصاحبه کننده که دريافت جايزه چه تأثيري در او پديد آورده‌است، مي‌گويد:
«هيچ نويسنده‌ي ذاتي‌اي ضمن خلق اثر، نه به جايزه فکر مي‌کند و نه به مخاطب. کار و ساز آفرينش از ظاهر به عمق مي‌رود. ژرف است و پيچيده و در قبال هر جمله‌ي به ياد ماندني، زندگي فديه مي‌گيرد و دست تطاول مي‌گشايد بر هستي هنرمند. در قبال چيزهايي که از دست مي‌دهيم، اين جايزه، آذرخش است که در لحظه، مي‌درخشد و محو مي‌شود. با بيان نيما:

اين زبان دل‌افسردگان است
نه زبان پي نام خيزان
گوي در دل نگيرد کسش، هيچ
ما که در اين جهانيم، سوزان
حرف خود را بگيريم، دنبال

***

ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گسترده‌تر از رمان‌هاي معاصر ما در جهان دارند. 

 ضمناً پيشنهادي در حاشيه، شايد هم در متن به يادم آمد. اميدوارم با گستردگي امکانات، قادر بشويد از هر برنده، داستاني ترجمه کنيد، جُنگي فراهم آوريد و آن را بسپاريد به ناشري نام‌آور. حتي ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گسترده‌تر از رمان‌هاي معاصر ما در جهان دارند.

کارگردان فيلم «بوف کور» که اهل آمريکاي مرکزي است و به دنياي ذهني «صادق هدايت»، بسيار نزديک، در مصاحبه‌اي نقل مي‌کند:

«به نظر من کشوري که مي‌تواند نويسنده‌اي مثل «هدايت» داشته باشد، حتماً نويسندگان با ارزش ديگري را در ادامه‌ي او پرورش داده‌است. اما ضمن صحبت با اين فرهنگ، مأيوس شدم، چون‌ همه عقيده داشتند «هدايت» در ايران يگانه بود والسلام. شوره‌زار جاي پروردن هيچ گلي نيست»

 دوستان ما بسيار کار کرده‌اند. دست کم نگاه کنيد به بعضي از آثار «ساعدي» يا «بهرام صادقي». براي ترجمه‌ي نوشته‌هاي معاصر آماده شويد  و مردم جهان را از اين سوء تفاهم بيرون آوريد. فکر مي‌کنم همراهان بسياري خواهيد داشت، از جنبه‌هاي مادي و معنوي.

 

«غزاله عليزاده» در مورد برنامه‌هاي آينده‌ي خود، که پرسش مصاحبه‌گر است مي‌گويد:

« « ادگار آلن‌پو» داستاني دارد به نام « گرداب مالستروم». راوي حکايت، در ساحلي دور به پيرمرد سپيد مويي برمي‌خورد. او ماجراي دست و پنجه نرم کردن خود را با چرخش‌هاي مهيب گرداب، براي مخاطب خود نقل مي‌کند. بعد از پيروزي، موهاي او يکسره سپيد شده‌است. او دنيا را در حالتي برزخي، از دور مي‌بيند. با سپاس از داوران جايزه و بانيان آن، از گرداب گذر، انتظار برنامه‌ريزي برپايه‌ي جايزه نداشته باشيد. دستاويز من براي ادامه‌ي زندگي، ساختن جهاني است منظم، دنياي رمان يا داستان، به اميد گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بيرون».

***

غناي آينده‌ي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد.

 آخرين پرسش از «غزاله‌ي عليزاده»، نظر او در باره‌ي رمان و داستان‌هاي منتشر شده در دو دهه‌ي اخير است و دورنماي ادبيات داستاني ايران (با توجه به تاريخ پرسش)، که چنين پاسخ مي‌دهد:

«در قسمت‌هاي گذشته، نظرهايم را بيان کردم. دوره‌هاي گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ايران به ياد بياوريد. راهگشايان و ادامه دهندگان اين طريق همواره مجموع بوده‌اند نه پراکنده. بده بستان، مشاورت و حتي رقابت، کيفيت کارها را غني مي‌کند. رمان روسي قرن نوزدهم با قله‌هايي چون «گوگول»، «تولستوي»، «داستايوفسکي»، «تورگينف» و «چخوف» به اوج مي‌رسد.

«فردوسي» از «رودکي» و «شهيد بلخي» نيرو گرفته و همزمان با «فرخي» و «عنصري» و «منوچهري» به سرايش اثر سترگ خود پرداخته‌است.

شاعران سوررئاليست، نقاشان امپرسيونيست، فيلم‌سازان عصر طلايي سينما، همه در اين طيف مي‌گنجند. غناي آينده‌ي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد.

نقل از مجله‌ي ادبي «گردون»شماره‌ي 51، مهرماه 1374

 ***

غزاله عليزاده در مصاحبه‌اي با راديو فرانسه:

   غزاله عليزاده در مصاحبه‌اي که پس از دريافت جايزه‌ي بهترين کتاب داستان سال 1373، با راديو فرانسه داشت، در باره‌ي نقش ويژه‌ي زنان چنين گفت:

«زنان ايراني تجربه‌هاي خارق‌العاده‌اي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزه‌ي من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعه‌ي تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجاب‌آوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تک‌تک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين شده با ذات زنان را...اما زير بار زورگويي و ظلم نمي‌روند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعه‌ي مردسالار، آنها را وادار به تحقير مي‌کند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميله‌هاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را به‌عنوان انسان و نه سوژه‌ي صنفي، در جامعه تثبيت کنند.»

***

مطلب زير آخرين نوشتار چاپ شده از غزاله‌ عليزاده، پيش از مرگ او است، که درماهنامه‌ي«آدينه»، ويژه‌ي نوروز 75 و در پاسخ به سؤال: «سالي را که گذشت چگونه ارزيابي مي‌کنيد؟» آمده‌است:

  رؤياي خانه و کابوس زوال

غزاله عليزاده

زوال که آغاز مي‌شود، رؤياها راه به کابوس مي‌برند، پاي اعتماد بر گرده‌ي اطمينان فرود مي‌آيد و از ايمان، غباري مي‌ماند سرگردانِ هوا که بر جاي نمي‌نشيند. خواب‌ها تعبير ندارند و درها نه بر پاشنه‌ي خويش، که بر گِرد خود مي‌چرخند و راه‌ها به ساماني که بايد، نمي‌رسند و حق، اگر هست، همين حياتِ آخرالزماني است، که نيست، براي آنان که هنوز بادهاي مسمومِ مصرف و تخريب را مي‌گذرانند.

قرني که پيش روست، سالهاست که آغاز شده‌است، مثل جدايي که بسيار پيش از آن که مسجل شود، روي مي‌دهد؛ اما در زماني صورتِ تثبيت مي‌پذيرد که ديگر نيرويي براي وصل اصل، نمانده‌است. گاهي از بسياري تازگي و شگفتي است که نامي براي ناميدن نيست، گاه از شدت زوال و تباهي. در بي‌اعتباري دوران‌هاي نام گذار است که همه چيز را مي‌بايستي از نو تعريف کرد و در اين دورانِ بي‌اعتبار گذار از هزاره‌اي به هزاره‌ي ديگر، ميراث سنگين اطلاعات بي‌شمار، غلتيده در مسير درآميختن با اشکال منفي است. همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي.

هر سال که مي‌گذرد، مرزهاي گل و ريحان دوزخ و مرزهاي خارستان بهشت، درهم‌تر مي‌روند، اشتباه گرفته‌ مي‌شوند. «سال به سال، دريغ از پارسال». تنها حکم تکرار شونده در صف‌هاي خوار‌و بار و اتوبوس‌هاي دودزا است که قرار است پس از ابتلاي مردم به بيماري‌هاي ناشناخته‌ي طاق و جفت، فکري به حال سموم فراوانشان بکنند؛ نوشداروي بعد از مرگ سهراب!

ما هميشه دير مي‌رسيم. رسم داريم که دير برسيم. ملتي ديري‌ايم. به ضيافت فرشتگان نيز اگر دعوت شويم، زماني مي‌رسيم که بقاياي سرور را، بادهاي مسموم شياطين به اين سو و آن سو مي‌برند. بازمي‌گرديم با کاغذهاي شکلات و ته‌بليط‌هاي نمايش در جيب و تکه‌هايي از اعلان‌هاي پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياهاي بي‌خريدار.

مردم به يک وعده غذا در رستوران‌هاي سوگ‌وار، راغب‌تر پول مي‌پردازند تا به تجسم رؤياهاي رؤيابينانشان. مقام مقايسه نيست، که در مثل مناقشه نيست. مقايسه، دو سو دارد و ما مردم، يک سو. طاقت ايستادن بر ميان بام، در ما نيست. بايد از يک‌سو بيافتيم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آن‌قدر از آن دور افتاده‌ايم که بي‌تعارف مي‌شود گفت که ديگر وجود نداريم. کافي‌است که چند صباحي ديگر به همين منوال بگذرد تا باور کنيم که اصلاً نبوده‌ايم!

هفت قرن رفته‌است از زماني که «حافظ» نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آيا خنده‌ دار نيست که امروز، ما، اخلاف او، از کساني که دست بالا با سي‌صد، چهارصد کلمه اموراتشان را بي‌دردسر رتق و فتق مي‌کنند، انتظار داشته باشيم خواناي رؤياهايي باشند که خود به چندين هزار کلمه ياري مي‌رسانند؟

 تعداد اتاق‌هاي بي‌قاعده‌اي که بساز و بفروش‌ها در ساختمان‌هاي بدقواره‌شان علم مي کنند چندين برابر خانه‌هاي بي‌حافظه‌ي مغز آنهاست. شور دلال‌ها، معناي زندگي را با حيوانيت سرشت انسان برابر مي‌کند. در اين جهان – که بد است براي کسي که نداند دنيا چيست – احمق‌ها اول‌اند. «پينوشه» هنوز هم در ارتش شيلي شلنگ تخته مي‌اندازد. «آلنده» يک‌تنه برابر ارتش او ايستاد، بيست و دو سال پيش. دکتر «محمد مصدق» چهارده سال در «احمد‌آباد» زير غبار تبعيد از نفس‌هايي مي‌افتاد که با هر آمد و رفت، دنيا را تکان مي‌داد. دلال‌هاي خارجي، خانه‌ي ملي او را به باد دادند. مردم در فرار و تبعيد، کليد خانه‌هايشان را در مشت مي‌فشارند؛ برگشت هميشه هست؛ در مرگ هست که نيست.

مي‌گويند مشکلات مالي، آدم را از پا درمي‌آورد. راه دور نمي‌روم؛ «مادام بواري» پيش روي من است. «فلوبر» مي‌گفت: «مادام بواري منم». حيوانيت دلال‌ها و بي‌خيالي عشاق و حماقت شوهر به خودکشي‌اش کشاند. اما «فلوبر» ماند با خانه‌ي شاهانه‌اي در قلب. من در اين خانه‌ي شاهانه را گچ گرفته‌ام؛ اما اين خانه ويران نشده است.»
خانه‌ي روشن ما از کي به باد رفت؟
خانه‌هاي تزوير و ريا تاريک‌اند. «ما غلام خانه‌هاي روشن‌ايم». در خانه، رؤيا مي‌بينيم، در خواب رؤياي خانه و بي‌خانه، کابوس و در کابوس، زوال که آغازشده‌است.

ماهنامه‌ي آدينه، ويژه‌ي نوروز 1375

 

دو تکه لوبیا که همزادند و باید همدیگر را پیدا کنند

 

کانون زنان ایرانی:با توجه به تکرار مضمون و موضوع جستجوی عشق در داستان های غزاله علیزاده به نظر می رسد که نویسنده خود در دنیایی بی عشق به دنبال عشق می‌گشت.

زوج های داستان های غزاله همیشه دردی جانکاه را تحمل می کنند.دردی که آنها را به تنهایی و انزوا می کشاند.

غزاله علیزاده در داستانهایش یک سویه نگاه نکرده است.اگر تصویرمثبت یا منفی از زنان ارائه داده ,در مقابل از تصویر مثبت یا منفی مردان نیز نوشته است.منتهی نقش زنان را به دلیل کمرنگ بودن آن در طول تاریخ برجسته نشان داده است.

این گفته های لیلا رهبر در جلسه ی نقد و بررسی آثار غزاله علیزاده است که دیروز (سه شنبه )مشتاقان بسیاری را برای شنیدن بررسی آثار این نویسنده زن به محل انجمن جامعه شناسی ایران کشانده بود.

لیلا رهبر به عنوان اولین سخنران در سه بخش مقاله خود را ارائه داد.در بخش نخست درباره تصویر زن و نیز زنان نویسنده در ادبیات معاصر ایران گفت.زنانی که قالبهای سنتی را شکسته اند.

وی به ویژگیهای ادبیات زنان اشاره کرد وگفت:در ایران به خاطر جداسازی دنیای زن و مرد ,زبان مردانه و زنانه با هم فرق دارد.زبان زنان عریان ولی تودرتو تنیده است.زبانی است شفاهی که سینه به سینه از مادربزرگ به مادر و از مادر به دختر منتقل شده است.
در ادبیات معاصر چند سال اخیر بوده اند زنانی که درباره شوهر,پدر,معشوق خود نوشته اند.مثل سیمین دانشور و سیمین بهبهانی.اما هیچ مردی نمی توانست تا مدت ها پیش اسم زنش را در ملا عام به زبان آورد چه برسد بخواهد کتابی درباره مادر,خواهر,دخترو همسر خود داشته باشد.
چشمان حاضران با شنیدن سرگذشت غزاله به دهان سخنران خیره بود.زمانی که از ناکامی های شخصی غزاله گفت.

غزاله علیزاده در سال 1325 در تهران به دنیا آمد.با لیسانس علوم سیاسی به دانشگاه سوربن رفت و در رشته فلسفه و سینما ادامه تحصیل داد.
غزاله بعد از دو بار اقدام به خودکشی ناموفق در حالی که مدت سه سال از بیماری سرطان رنج می‌برد در اردیبهشت 1375 در روستای جواهر ده در شمال ایران خودش را به درختی دار می زند.

علت مرگش را عده‌اي هم مشکلات زندگی خانوادگی,بیماری جسمی,دشواریهای فعالیت های ادبی و بی اعتنایی مخاطبان قدر ناشناس دانستند.اما در نامه ای که مینویسد می گوید هیچ کس در مرگ من مسئول نیست.
گفته می شود غزاله علیزاده با از بین بردن خود می خواسته عامل همه بدبختی های خود را از بین ببرد.

لیلا رهبر علیزاده را در زمره نویسندگان نسل اول زنان داستان نویس آورد و گفت:"خانه ادریسی ها"شاخص ترین کتاب علیزاده است.نخستین اثر او "بعد از تابستان"و آخرین آن "چهار راه"است. و نیز داستان"جزیره"به عنوان بهترین جایزه داستان کوتاه مجله گردون قلم زرین را از آن خود کرد.

در نقد داستان "خانه ادریسی ها "این دانشجوی مطالعات زنان خاطر نشان کرد که این داستان نشانگر وضعیت زنان جامعه در حوزه سیاسی –اجتماعی و خانوادگی است که خیلی از ما بزرگ شده در نظام مردسالاری هستیم,با آن آشنایی داریم و این نظام همچنان ادامه دارد.

در نقد داستان جزیره به این نتیجه می رسد که زن امروز دیگر آن زن پرده نشین,بی تحرک و محصور نیست.زنی است که می تواند در عرصه عمومی نیز حضور داشته باشد و در سرنوشت جامعه تغییر و دگرگونی بوجود بیائرد.زن به دنبال تغییر است و اگر شکست بخورد نا امید نمی شود و از راه دیگر وارد می شود.

نیره توکلی,استاد دانشگاه به عنوان سخنران بعدی از آشنایی نزدیکش با غزاله حرف زد و به زندگی پر فراز و نشیب غزاله و شاید تاثیر آن در داستانهایش اشاره کرد.
جدایی غزاله از شوهراولش,پذیرفتن دختری از بازماندگان زلزله بویین زهرا,تجربه هایش از فرانسه همگی از نظر توکلی بر داستانهای غزاله تاثیر گذاشته است.

به عقیده توکلی غزاله همواره در پی بازآفرینی زنی زیبا و زمینی است که به مرگی پیش رس و غیرعادی می میرد.از همین رو زمانی که مبتلا به سرطان شد,خودش نیز به داستانهایش پیوست.

وی در ادامه با نقد نگاه میرعابدینی,مولف کتاب صد سال داستان نویسی در ایران, به زنان داستانهای غزاله گفت:من بر عکس میرعابدینی که زنان داستانهای غزاله را رويابین می خواند,معتقدم این نه زنان بلکه مردان داستان های غزاله هستند که در رویا به سر می برند.مثل شخصیت وهاب در خانه ادیسی ها و یا بهزاد در داستان جزیره.
این استاد دانشگاه با نقد فمينیستی داستان "بعد از تابستان" سخنان خود را پایان می دهد.

دکتر حسینی نیز به عنوان آخرین فردی که از علیزاده و عشق در آثارش گفت,به این نکته تاکید کرد که غزاله علیزاده با مسائل روز سیاسی آگاهی داشته است. بسیاری از قهرمانان داستانهایش سیاسی هستند.مثل مهدی در "جزیره" در بازگشتی که در پایان داستان به خود دارد,با دادن شعارهایی در میان تظاهرکنندگان به آرامش می رسد.

"توجه یکسان به زنان و مردان یکی از ویژگی های آثار غزاله است."این عقیده را دکتر حسینی با آوردن عباراتی ازغزاله تایید می کند."دو تکه لوبیا که همزادند و باید همدیگر را پیدا کنند."و یا اشاره به " نیمه دیگر "و تکرار این نوع نگاه آندروژنی در روند داستانهای غزاله مشهود است.

ایین محقق با بررسی 13 زوج از داستانهای غزاله به این نتیجه رسیده که زوج های داستان های غزاله عموما به دنبال نیمه گمشده و همزادشان هستند.گویی این آرزویی است دست نیافتنی برای غزاله.

یکی از ویژگی های گونه ادبی زنان ذات پنداری غریزی نوسنده با شخصیت یا قهرمانی است که خلق می کند.نویسنده ادبیات را آینه ای می داند که می تواند خود وهمه زوایای تاریک روشن زندگی عاطفی و اجتماعی خود را باز ببیند.

با توجه به تکرار مضمون و موضوع جستجوی عشق در داستان های علیزاده به نظر می رسد که نویسنده خود در دنیایی بی عشق به دنبال عشق می گردد.

زوج های داستان های غزاله همیشه دردی جانکاه را تحمل می کنند.دردی که آنها را به تنهایی و انزوا می کشاند.
همچنین در ادمه حسینی بروز عشق را در بسیاری از داستانهای غزاله و نیز جایگاه زنان این داستان ها را ذکر کرد.

 

چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم؟

 

 

به غزاله علیزاده

 

صبحگاهان

که خفته است جنگل

در سرسبزی بهار

ریسمان هستی را

بر کدامین درخت

باید بست

تا از آن

       آونگ شد.

مبادا

شاخه ای

بشکند.

 

از کتاب _ خورشید من کجاست

ـــــــــــــــــــــــ

 

نگاهی بر رمان "شب های تهران"

چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم؟

ـــــــــــــــ

 

غزاله به روایت غزاله

به مناسبت ۲۳ اردیبهشت سالمرگ غزاله علیزاده

چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم ،این جمله انتهای رمان (شب های تهران ) غزاله علیزاده است. غزاله علیزاده در رمان خود ـ شبهای تهران ـ نگاهی خاص و دگر گونه به جامعه خود دارد او  در این داستان به شرح حالات درونی و روانکاوی افرادی می پردازد که خاستگاه طبقاتی بورژواز و خرده بورژوا را دارا هستند .

قهرمانان اصلی داستان یک مرد و دو زن هستند . آنها در درون خود و درگیر با خود غرقه در رفتارهای بورژوا مآ بانه سعی می کنند هر کدام به نحوی خویشتن را بیابند و در این رابطه است که هر کدام از آنها در عین نا توانی دیگری را توانا می پندارد . در صورتی که هیچ یک از آنها توانا  نیستند . هیچ کدام از آنها توان در ک مفهوم هستی را ندارند و سوال بزرگ این نوشته این است که :چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم .اما رنج هاییکه اینان می کشند رنجی نیست که از سر گرسنگی و فقر و تضاد طبقاتی باشد رنجی که اینان می برند از جنس دیگری است .

ویژه گی خاص غزاله علیزاده در داستان هایش داشتن نگاه و بیان زنانه است. شخصیت های زن در داستانهای او نقش عمده ای دارند و او از بعد روانشناسانه رفتارهای آنان را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است به جرات می توان گفت دغدغه های غزاله علیزاده از نوع روشنفکری آن بوده است. در این کتاب غم نان ـ غم مسکن ـتضاد و فقر چیزهایی است که هیچگاه قهرمانانش  به آن توجهی ندارند و اصولا در دنیایی سیر می کنند که این مسائل برایشان اصلا وجود نداشته  نگاهی هم به دور و بر خود نمی اندازند و اگر هم چیز هایی از این دست مشاهده کنند به نوعی رمانتیک با آن برخورد نموده اند .

شخصیتهای اصلی این داستان کاملا در خود فرو رفته و تنهایند.بهزاد هنر مند نقاشی که رفتارها و کنشش   ایده آل می نماید در ابتدامسحور زنی است که سرگشته و گریزان به هیچ کجا تعلق ندارد و سپس نیز با یاد او به زندگی ادامه می دهد . اسیه دختری است که غم تنهایی او را ازکودکی رنج می داده و سپس بدنبال هویت گم شده خود می گردد. نسترن دختری است که میل صعود به طبقه بورژواها را دارد و شیفته بهزاد است. فرزین پسری که به مبارزه روی آورده است و یک بعدی گشته است ....

غزاله علیزاده  در این رمان زیاد افکار شخصیت ها را باز نمی کند عشق های این رمان از نوع عشق هایی است که چندان انگیزه مشخصی ندارند .چرا نقاش این گونه شیفته اسیه می شود ؟به چه دلیل اسیه به عشق نقاش پاسخ داده و سپس او را رها می کند ؟نسترن به چه دلیلی شیفته نقاش است و چرا نقاش از او گر یزان است ؟شخصیت های  داستان همه به نوعی درگیر با خود هستند .در گیر غمهای دور و شاید مبهمشان.

به جرات می توان گفت علیزاده نویسنده ای است که فضاهای بورژوازی در داستانهای اوسلطه دارند .حداقل در دو  رمان (شبهای..)و (خانه ادریسیها).اما نمی توان نثر او را که نثری محکم و  پر سلطه و شیوا و پر کشش است را از نظر دور داشت.تو صیفهای او بسیار دقیق و هنرمندانه است ولی با تمام زیبایی نثر فضای حاکم بر نوشتهای او فضایی تلخ و غم بار است. شاید بتوان او را به نوعی نویسنده ا ی بد بین بشمار آورد.نویسنده ای که به جبر حاکم بر زندگی معتقد است .

شخصیت های وی همگی اسیر جبر زندگیند.همگی پیله وار در حصاری که به  دور خود تنیده اند  به سر می برندو همگی تسلیم آنچیزی هستند که زندگی بر ایشان مقدر کرده .غزاله علیزاده بیشتر به کاوش درون افراد می پردازد تا شرایط بیرونی .او با وجودی که خود زن است قهرما ن اصلی داستان را مرد قرار می دهد .زنان داستان او شخصیتهای متزلزلی دارند تنها ثبات شخصیت از آن زنان مسن و با تجربه ای است که در داستانهایش وجود دارد که خالی از هر گونه دغدغه و چرایی بودن و خالی از هر گونه بیم وامید تنها با کوله باری از تجربه زیستن آرام زندگی را به پیش می برند.مادر بزرگانی که با نوه های خود هستند .نسل پیر و نسل جوان .   

 

___________

 

غزاله به روایت غزاله

به مناسبت ۲۳ اردیبهشت سالمرگ غزاله علیزاده

 «دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمی‌شناختم. کی دنیا را می‌شناسد؟ این توده‌ی بی‌شکل مدام در حال تغییر را که دور خودش می‌پیچد و از یک تاریکی می‌رود به طرف تاریکی دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا می‌بافیم، فکر می‌کنیم می‌شود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایه‌ی حیرت‌انگیز از حیوانیت در خود و دیگران را.

.“ما نسلی بودیم آرمان‌خواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت می‌کنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه‌ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است.

““ما واژه‌های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفته‌ای داشتاز خودم چه بگویم؟ بگذارید زمان قضاوت کند. در گردونه‌ی سوگ‌های طنز‌آمیز زندگی، رسیده‌ام تا اینجا، به انتظار شوخیهایی که در راه هستند، با بود و نبود انسان.“متحد نیستیم. اگر حرمت‌گذار یکدیگر باشیم، می‌توانیم جهانی شویم …

 نام غزاله علیزاده برای من همیشه با خاطرات دوران نو جوانی پیوند خورده است.  غزاله علیزاده را اولین بار هنگامی شناختم که دبیرادبیاتمان  در ساعات پایانی کلاس در کیفش را باز کرد ومجله ای را بیرون کشید و گفت : خب بچه ها حالا می خواهم داستانی را برایتان بخوانم از غزاله علیزاده که سالها پیش شاگرد من بوده . آن موقع ها غزاله علیزاده برای من در حکم یک رویای دست نیافتنی جلوه می کرد . رویایی که در آن زمان اروز کردم ایکاش  به جای او بودم . با خودم می گفتم آیا روزی من هم مثل غزاله علیزاده خواهم شد؟ ...

در آن سالها غزاله علیزاده برای من یک سمبل بود. سمبلی از آرزوها و رویاها…

 غزاله علیزاده  از بیست و سوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۵تا کنون  در امامزاده طاهر کرج به خواب ابدی فرو رفته است .او در جنگل های جواهردِه رامسر با مرگی آگاهانه خود را جاودانه کرد و پس از او عرصه ادبیات ایران یکی از  مطرحترین چهره های داستان نویسی ایران را برای همیشه به خاطر سپرد.

.رضا براهنی در مراسم به خاک سپاری او گفته است: زنی در چهار راهِ جاذبه‌هایِ بی بدیلِ حسی که پرده‌هایِ رنگینِ چشم‌های‌اش را بر واژه‌های وصف‌های‌اش از آدم‌ها و جهان می‌کشید و کودک‌وار الفت و دوستیِ اشیاء و پرنده‌ها و پروانه‌ها را می‌طلبید؛ تقاطع حساسیت‌هایِ درمان ناپذیرِ کشش به سویِ زیبایی‌، مرگ عشق‌، شوریده‌گی و تاب ناکسیِ کلماتِ آهنگین‌، که بر همه‌یِ آن‌ها آزرم،‌ نجابت و بداهتی شاعرانه مهربانی هولناک موج می‌زد؛  مادر زادی که پناه می‌داد‌؛ صدایی که از نوازشِ سیره‌ها بر می‌خاست و شنونده را تسخیر می‌کرد و مرد  یا زن یا هر کسی که آن صدا را می‌شنید می‌گفت این زن چه آیتی از شهود و جاذبه‌یِ شهود است که حتا اگر چشم‌های‌ات را ببندی باز هم آن طراوت به بداهت در پیشِ روست.

«غزاله علیزاده» در  1325 در «مشهد» به دنیا آمد. سپس به تران آمد تا در دانشگاه تهران  علوم سیاسی بخواند. پس از اتمام تحصیل  به فرانسه  و دانشگاه سوربن رفت تا در رشته‌های فلسفه و سینما تحصیلات خود را ادامه دهد. او  از سالهای 1340 به بعد  با چاپ داستانهایش در  نشریات مختلف فعالیت ادبی خود را آغاز  کرد. نخستین مجموعه داستانش «سفر ناگذشتنی» نام دارد که در سال 1356 انتشار یافت. از آثار «خانه‌ی ادریسی‌ها»دو منظره، تالارها، و شب‌های تهران و مجموعه داستان «چهاراه» نام برد. 

 مجله‌ی ادبی «گردون»  به خاطر انتخاب شدن کتاب «چهارراه» او به‌عنوان بهترین مجموعه‌ی داستان سال1373 در آن زمان با او مصاحبه‌ای ترتیب داده بود که قسمت هایی از  صحبت های او را در اینجا می‌آورم:

اغلب دراز می‌کشیدم روی چمن مرطوب و خیره می‌شدم به آسمان. پاره‌های ابر گذر می‌کردند، اشتیاق و حیرت نوجوانی بی‌قرار می‌دمیدم به آسمان.در ماه رمضان، شب‌های احیا را کنار بخاری دیواری بیدار می‌ماندم و «تهوع» «ژان‌پل سارتر» را تا سپیده‌دم می‌خواندم. تناقضی که مجبور بودم با آن کنار بیایم. در گلخانه می‌نشستم، بی‌وقفه کتاب می‌خواندم، نویسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقدیس می‌ستودم

. از جهان روزمرگی، تقدیس گریخته‌ است و این بحران جنبه‌ی بومی ندارد. پشت مرزها هم تقدیس و آرمان‌گرایی به انسان پشت کرده و شهرت فصلی، جنسیت و پول گریزنده، اقیانوس‌های عظیم را در حد حوضچه‌هایی تنگ فروکاسته است.میوه‌های خواندنم، کال و کرم‌خورده، کم‌کم می‌رسید. اولین داستان، همان وقت چاپ شد، در روزنامه‌ی خراسان. چند سال بعد آمدم به پایتخت. پشت هم داستان می‌نوشتم. با نثری ضعیف، ساختاری سست و نقص‌های دیگر. وقتی تصادفاً آنها را جایی می‌بینم، جز رگه‌هایی از یک حریق ناپخته، امتیاز دیگری از نظر من ندارند. هرچند بیش و کم، شهرتی زودرس برایم آورده بودند«روی دوچرخه می‌پریدیم، کوچه‌ها را دور می‌زدیم، فکر می‌کردیم به معضلات انسانی و هستی. «چنین گفت زرتشتِ» «نیچه» را به تازگی خوانده بودم. تنها جمله‌ای که از این کتاب در آن مقطع زندگی به یاد من مانده، این است

: «من زمین را که در آن، کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم». با این تعبیر می‌خواست بگوید از راحتی می‌گریزد و به پیشواز خطر می‌رود.روزی رگبار شد. زیر باران سیل‌آسا، یکتا پیراهن ایستادم و چشم به افق سربی دوختم. های و هوی شیروانی‌ها ذهنم را احاطه کرده بود. دندان‌هایم، سخت بر هم می‌خورد. اساطیر یونان باستان را در نظر می‌آوردم و جسم حقیر فانی‌ام را به جاودانگی پیوند می‌دادم. تصمیم گرفته بودم برای رسیدن به این مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه، بی‌طلب من، پیاپی بر سرم بارید. به قول «وهاب» در کتاب «خانه‌ی ادریسی‌ها»:«خلیفه عبدالرحمن در زندگی فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همین‌قدر هم خوشبختی به خودم ندیدم»..

چند سال بعد، رفتم فرانسه. ار وقتی یادم می‌آید، بی‌قرار بوده‌ام. مثل آتشی در اجاق یا هیولایی اسیر قفس. می‌رفتم لب رود «سن»، معمولاً شب‌ها. آرنج‌ها را می‌گذاشتم روی حفاظ پل‌ها و خیره می‌شدم به موج‌ها. جاذبه‌ی آب مرا می‌کشید به سمت پایین. دانشکده را به ظاهر، روی سرم می‌گذاشتم. شیطنت پشت شیطنت، درگیری با اتباع سفارت، طرفداری از نهضت‌های آزادی‌بخش، سایه‌ی «ساواک»؛ اما از درون جوشش دل، آرامش نمی‌پذیرفت.

 احساس غربت، در هر شرایطی تسکین‌ناپذیر بود. چه در سرزمین خودم و چه در آن سوی مرزها.روزی گورستان «پرلاشز» را دور می‌زدم. از کنار بناهای یادبود گرد گرفته و تارعنکبوت بسته می‌گذشتم، تا به مزار «صادق هدایت» رسیدم. آن وقت‌ها پُر از شمع و گل بود. همان دور و بر، مزار «مارسل پروست» را کشف کردم. تخته‌سنگی سیاه. به نظر من، ناشناخته و قدر نیافته. سنگ را لمس کردم. «باغ کومبزه و کودکی» «مارسل» را به یاد آوردم، منقلب شدم. برگشتم سر مزار «هدایت» و چند شاخه گل از خرمن گل‌های او قرض گرفتم و برای «مارسل پروست» آوردم

.راهنما، توریست‌ها را می‌چرخاند. برای «پروست» یک جمله گفت: «سال تولد و مرگ و نام کتاب». برگشتم سر آرامگاه «هدایت». معرفی نویسنده‌ی بزرگ ایران، تراژدی بود، شوخی جهان پر از وهم. راهنما برای مسافران توضیح داد: «قبر یک نویسنده‌ی عرب که در فرانسه خودکشی کرده‌است». نفرت تسکین‌ناپذیر «هدایت» را به یاد آوردم

:«به نظر من کشوری که می‌تواند نویسنده‌ای مثل «هدایت» داشته باشد، حتماً نویسندگان با ارزش دیگری را در ادامه‌ی او پرورش داده‌است. اما ضمن صحبت با این فرهنگ، مأیوس شدم، چون‌ همه عقیده داشتند «هدایت» در ایران یگانه بود والسلام. شوره‌زار جای پروردن هیچ گلی نیست»دوستان ما بسیار کار کرده‌اند. دست کم نگاه کنید به بعضی از آثار «ساعدی» یا «بهرام صادقی».

.انقطاع تاریخی و فرهنگی نسل امروز ما با گذشته‌ی حتی نزدیک، بسیار بیشتر است. جوانان زیر بیست سال، خاطره‌ی قومی ندارند. دیروز را فراموش کرده‌اند. پنجاه سال پیش که برایشان دره‌ای است پُر ناشدنی، نسیان بدوی انسان. می‌خواهم بدانم اگر برای بزرگداشت کسی یا به هر دلیلی، پنجاه سال پیش ایران را در خیابان‌ها بازسازی می‌کردند، که چنین تصوری بی‌شک، محال است. چون ما خانه‌های قدیمی را هم پشت سر هم خراب می‌کنیم و بی‌قواره‌ترین برج‌ها را جای آن می‌گذاریم. چهره‌ی شهر ها به سرعت تغییر می‌کند، تهران قدیم، محو شده‌است، هم صورت ظاهر و هم خاطره‌ی تاریخیش. پس فرض را بهانه کنیم

:«باز سازی ملی شدن صنعت نفت»، روزی که ایران از زیر بار استعمار اقتصادی و فرهنگی انگلستان بیرون آمد و ما صاحب اختیار ثروت‌های ملی خود شدیم. پرچم‌های انگلیس را پایین آوردند و به جای آنها پرچم ایران را گذاشتند. پیشامدی که در تمام کشورهای جهان سوم، یگانه بود. در برابر این بازسازی، واکنش ما چه خواهد بود؟مجلس شورای ملی آتش گرفت اما همه از قیمت دلار و طلا حرف زدند، یا به دعوای کوچک محفلی سرگرم شدند

. ما طوری رفتار می‌کنیم که انگار هیچ گذشته‌ای نداریم. هر روز متولد می‌شویم، هر شب می‌میریم. تغییر طبیعی‌ است اما تا این حد سر به بیماری می‌زند.«ادبیات داستانی این دوران، مثل معدنی است با رگه‌هایی از الماس که در تاریکی مانده‌است.

 ما زندانی زبانیم اما تصویر از هر دیواری می‌تواند بیرون بپرد. صف‌های طولانی سینماهای «شانزه‌لیزه» برای دیدن فیلم «زیر درختان زیتون» را از یاد نبریم. فرهنگ معاصر ایران به یاری سینما، دور کره‌ی کوچک زمین می‌گردد. ما سازندگان فرهنگ نوشتاری در سایه مانده‌ایم.کارگردان فیلم «بوف کور» که اهل آمریکای مرکزی است و به دنیای ذهنی «صادق هدایت»، بسیار نزدیک، در مصاحبه‌ای نقل می‌کند

 برای ترجمه‌ی نوشته‌های معاصر آماده شوید  و مردم جهان را از این سوء تفاهم بیرون آورید. فکر می‌کنم همراهان بسیاری خواهید داشت، از جنبه‌های مادی و معنوی

.« « ادگار آلن‌پو» داستانی دارد به نام « گرداب مالستروم». راوی حکایت، در ساحلی دور به پیرمرد سپید مویی برمی‌خورد. او ماجرای دست و پنجه نرم کردن خود را با چرخش‌های مهیب گرداب، برای مخاطب خود نقل می‌کند. بعد از پیروزی، موهای او یکسره سپید شده‌است. او دنیا را در حالتی برزخی، از دور می‌بیند.

 دستاویز من برای ادامه‌ی زندگی، ساختن جهانی است منظم، دنیای رمان یا داستان، به امید گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بیرون».یادم می‌آید سال گذشته در پاریس بودم. برای بزرگداشت «میتران» شب آزادی در فرانسه را بازسازی کرده بودند. «میتران عضو نهضت مقاومت بود). تانکها از خیابان‌های تاریک عبور می‌کردند، بدل‌های افسران نازی و سپاه هیتلر چراغ قوه‌ها را می‌انداختند روی جمعیت.دختر جوان به هیئت نعشی بی‌جان، موهای بور بلند، دور و بر سر پریشان، بر جبین تانک افتاده بود. جایگزین‌های ملت فرانسه در آن دوران فریاد می‌زدند:«فرانسه‌ی آزاد»در تاریخ ملت فرانسه، چنین شبی باید خیلی ارجمند باشد اما در نگاه جوانان نسل ترقی، هیچ تأثیری دیده نمی‌‌شد. تاریخ را پشت دودهای نسیان، گم کرده بودند. «آزادی و فرانسه»، هر دو از فرانسه رفته بود. «ژان‌پل سارتر»، «آلبرکامو»، «رومن گاری»، آندره مالرو» و نسل شاعران و نقاشان توانمند، هنرپیشه‌های بزرگ: «سیمون سینیوره»، «ژان گابن»، «ابو مونتان» و دیگران زیر سنگ‌های غبار گرفته، خفته بودند. تنها یک جوان ژنده‌پوش مست، همراه با نمایشگران فریاد می‌کشید: «فرانسه‌ی آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گریه می‌کردند! «در هوای رؤیای آزادی که از آغاز زندگی، همزاد آنها بوده‌است.»

« دوره‌های گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ایران به یاد بیاورید. راهگشایان و ادامه دهندگان این طریق همواره مجموع بوده‌اند نه پراکنده. بده بستان، مشاورت و حتی رقابت، کیفیت کارها را غنی می‌کند. رمان روسی قرن نوزدهم با قله‌هایی چون «گوگول»، «تولستوی»، «داستایوفسکی»، «تورگینف» و «چخوف» به اوج می‌رسد.«فردوسی» از «رودکی» و «شهید بلخی» نیرو گرفته و همزمان با «فرخی» و «عنصری» و «منوچهری» به سرایش اثر سترگ خود پرداخته‌است.شاعران سوررئالیست، نقاشان امپرسیونیست، فیلم‌سازان عصر طلایی سینما، همه در این طیف می‌گنجند. غنای آینده‌ی ادبیات داستانی به همبستگی عمیق اصحاب آن بستگی دارد.

اینجا بیشتربخوانید

 

غزاله علیزاده پس از دوبار خودکشی ناموفق

مستند "غزاله علیزاده" کلید می‌خورد

پگاه آهنگرانی بازیگر سینما كه چندماهی است از سینما فاصله گرفته و در جشنواره فیلم فجر نیز در هیچ فیلمی حضور نداشت، در حال ساخت مستندی درباره زندگی غزاله علیزاده است.

این فیلم قرار است به ابعاد مختلف زندگی غزاله علیزاده داستان‌نویس ایرانی بپردازد.
آهنگرانی به همین‌منظور مصاحبه با خانواده و دوستان او را آغاز كرده است. فیلمبرداری این مستند بعد از عید تمام می‌شود و مونتاژ آن را خود پگاه آهنگرانی انجام خواهد داد.


غزاله علیزاده- عکس از سایت قلم رو

پگاه آهنگرانی بازیگر متولد ۱۳۶۳ ٬ فرزند منیژه حکمت از کارگردان زن ایران است. او در فیلم مکس ساخته سامان مقدم (۱۳۸۲) و دختری با کفش‌های کتانی به کارگردانی رسول صدرعاملی (۱۳۷۷) بازی کرده است.

غزاله علیزاده متولد ۲۷ بهمن ۱۳۲۵ در شهر مشهد است. معروف‌ترین رمان او را خانه ادریسی‌ها می‌شناسند که سه سال پس از مرگ خانم علیزاده٬ جایزه بیست سال داستان‌نویسی ایران را به دست آورد.
غزاله علیزاده پس از دوبار خودکشی ناموفق٬ ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ در روستای جواهر ده رامسر خود را کشت. او به سرطان مبتلا بود.

او که فارغ‌التحصیل رشته علوم سیاسی از دانشگاه تهران بود برای مطالعه فلسفه و سینما به دانشگاه سوربن فرانسه رفت.
سفر ناگذشتنی٬ دو منظره٬ چهارراه٬ تالارها و شب‌های تهران از دیگر آثار ادبی اوست. او سال ۱۳۷۳ جایزه بهترین مجموعه داستان سال را به خاطر کتاب چهارراه دریافت کرد

رفته بود و آن همه زيبايی را بر درختی جا گذاشته بود .

تقويم و عکس و خاطره 1

روبه رويم، بالای ميز کار، تقويمی است که دوستی يگانه،‌ شب عيد برايم فرستاده. هر صفحه‌ی تقويم، عکسی دارد از مريم زندی، از نويسنده و شاعری. و روی جلدش تصويری است از احمد شاملو

بسياری وقت‌ها،‌ مثل حالا، کارم که تمام شده يا نشده، مثلا وقتی می‌خواهم مطمئن شوم که امروز چندم کدام ماه است، ‌نگاهم به عکس‌ها که می‌افتد، می‌روم به روزهايی که گمان می‌برم بايد صد سالی از آنها گذشته باشد


تا به عکسی برسم که حالا ديگر ۲۰ روزی می‌شود روبه‌رويم چمباتمه نشسته با دستی زير چانه و سيگاری نيمه د ردست ديگر، دو عکس را گذرانده‌ام، به نشانه‌ی دو ماه

فروردين در اين تقويم با هوشنگ ابتهاج آمده است. او را پيش‌تر در ايران نديده بودم و گهگاهی تنها شعری کوتاه يا مصرعی از غزلی از او را با خود زمزمه می‌کردم

دو سال پيش که تازه آمده بوديم اينجا، ديدمش. و راستش اصلا حسرتی نبردم به آن روزها که بدون ديدار او گذشته بود

ارديبهشت اما، عکس و روزهايی با خاطراتی بيش را در خود دارد

در نمايشگاه کتاب بوديم. چه روز و کدام سال؟ به گواهی تقويم بايد ۱۸ ارديبهشت ۱۳۷۵ بوده باشد. جلو انتشاراتی منصور کوشان( چه بود اسمش؟ خدايا چه کنم با اين حافظه‌ی از بين رفته؟) ايستاده بوديم با دوستان و کتاب می‌ديديم و گپ می‌زديم، که خبر آمد

غزاله عليزاده، رفته بود و آن همه زيبايی را بر درختی جا گذاشته بود

 

و يادم است منصور کوشان را که چه اندازه پريشان بود و چه غمی را داشت پنهان نگه می‌داشت. غزوب ارديبهشت بود و گمانم نم بارانی هم آمده بود

من غزاله عليزاده را زياد نديده بودم. چند روزی که بيشتر ديدمش، همان فرصت پرخاطره‌ای بود که به دی‌ماه ۱۳۷۴، در هتل بادله ساری جمعی گرد آمده بوديم به بزرگداشت نيما. فرصتی که به گمانم در آنها سال‌ها، سابقه‌ای نداشت. شعر بود و گپ و دمی آسودن از تهران و آنچه اين شهر در خود می‌پروراند علپه همان‌ها که خيلی‌هاشان سه چهار روزی در ساری توانسته بودند دور هم جمع شوند

و بعد، که آن غروب ارديبهشت آمد و آن خبر که کوشان را آشفته کرد و ما همه را مبهوت و غمناک به جا گذاشت

به قول شيوا ارسطويی، زن نويسنده يک روز صبح زود، از خانه زد بيرون. رفت جنگل. يک درخت خوب در يک جای خوب پيدا کرد. طناب را انداخت دور گردنش، خودش را آويزان کرد به درخت و مرد

و اين طوری شد که غراله عليزاده برای اولين بار پای خيلی از ما را به امام‌زاده طاهر کرج باز کرد، بی‌آنکه بدانيم قرار است در سال‌های بعد، مدام از تهران به کرج برويم و هربار بخشی از خودمان را آنجا جا بگذاريم و برگرديم

و بعد که در خانه‌ی عليزاده در خيابان ونک دور هم جمع شده بوديم به تسلیت خود و هر کسی شعری و سخنی می‌گفت و می‌خواند. و من ياد روزهايی در شهريور يا مهر ۱۳۶۹ افتاده بودم که مقاله‌ای از غزاله را در رفتن مهدی اخوان ثالث می خواندم

اما عکسی که حالا ۲۰ روزی می‌شود مدام نگاهش می کنم، برای من حرف‌های ديگر دارد

من هنوز نتوانسته‌ام مرگ هوشنگ گلشيری را باور کنم. از وقتی که رفته تا همين حالا، هيچ درباره‌اش ننوشته‌ام، بس که باورم نمی شود رفتنش را. از آن روزها اما گمانم صد سالی گذشته و در روزهايی دور، او همچنان نزديک ايستاده و نمی‌گذارد خيال کنم او هم ما را يک بار ديگر به امام‌زاده طاهر کرج کشانده است

گلشيری را يکی دوسالی بود که بيشتر می‌ديدم

يک روز که به انتشارات نيلوفر رفتم، آنجا نشسته بود. حسين عابدی، گفت وگويی با من درباره شعر امروز را در معيار چاپ کرده بود. گفت مثل اينکه چيزی برای گفتن داری. بيا خانه ببينيم چه می‌گويی

بعد خانه‌اش بود و بعدتر کارنامه که خواسته بود همراه عبدالعلی عظيمی، صفحات شعر کارنامه را بگردانيم و آن جلسات شعر که آنجا راه انداختيم

کنار اين همه، جلسات هفتگی هيئت دبيران کانون نويسندگان ايران بود که آن موقع منشی‌اش بودم

از عيد به اين سو، مجله کمترمی‌آمد. سينه اش همراهی نمی کرد و مشغول دوا و درمانی بود که خيلی هم جدی نمی گرفتش و از سيگار دست بر نمی داشت

دوشنبه، ۵ ارديبهشت بود که تلفنی حرف زديم. گفت سرش درد می‌کند. فردا سه شنبه بود و جلسه‌ی هفتگی هيئت دبيران. نيامد. به دوستان گفتم که گفته سرش درد می کند. بعد از جلسه، قرار شد به خانه‌اش برويم که بيمار بود وهمه نگرانش

فرزانه طاهری خانه نبود. رفته بود تا جواب آزمايش و نمونه برداری را بگيرد. پسرش بود که به گمانم گفت گلشيری از ظهر خوابيده است

نخوابيده بود. در مبل فرورفته يا وارفته،‌ خيس از عرق بود و رمقی برای پاسخ دادن نداشت. قرار شد به بيمارستان برسانيمش. فرزانه طاهری هم آمد. و او چه روزها و ساعاتی را گذرانده بود و می گذراند و قرار بود بگذراند

ناصر زرافشان بود و علی اشرف درويشيان و ايرج کابلی و اکبر معصوم بيگی. لباسی به تنش پوشانديم و رفتيم به بيمارستان مهر در خيابان زرتشت که فرزانه خانم برای فردا در آنجا تختی گرفته بود

گلشيری را هيچ وقت آنچنان نديده بودم. وقتی قرار شد فرم بيمارستان را پر کنيم خودش نتوانست و شماره شناسنامه اش را به ياد نياورد

آن روز در جلسه‌ی هيئت دبيران کانون،‌ بيانيه ای درباره توقيف و بستن روزنامه ها نوشته شده بود و به رسم معهود، همه متن دستنويس را امضا کرده بودند

متن دستنويس و صورتجلسه همراه من بود. از کيف بيرونش آوردم و همان جا در سالن بيمارستان که منتظر بوديم تا اتاق و تخت را بگيريم، برايش خواندم و خواستم که امضايش کند. و کرد. به گمانم اين آخرين بار بود که قلم به دست گرفت و بر کاغذ چيزی نوشت و امضايی گذاشت. اين متن جزو اسناد کانون باقی است. و تا آنجا که يادم است درويشيان شرحی مفصل از اين شب را در دنيای سخن آورده بود

و بعد راهی شد به راهی که می گويند از آن بازنگشته است. اغمايی طولانی. تا که محمود دولت آبادی از سفر برگشت و گلشيری را به بيمارستان ايرانمهر بردند. همانجا که چند روز بعد احمد شاملو را بستری کردند. طبقه‌ای بالاتر از هوشنگ گلشيری

چه طنز تلخی گفت عمران صلاحی. يکبار که آمده بود عيادت. سيمين بهبهانی هم بود. گفت پيشنهاد می کنم اسم بيمارستان ايرانمهر را بگذاريم دفتر کانون نويسندگان ايران. و خنده‌ای غمگنانه بر لب همه نشاند

و گلشيری هنوز در اغما بود و هشيار نمی‌شد

جلال بايرام، يک روز تلفنی پرسيد می‌توانی يک شب پيش گلشيری بمانی؟ خيلی‌ها مانده‌ بودند تا شايد فرزانه خانم فرصتی کوتاه بيابد در آن هجوم بی مجال. گفتم آری. و به گواهی تقويم بايد ۱۳ ارديبهشت بوده باشد. از جلسه هفتگی هيئت دبيران به بيمارستان رفتم. جلسه در خانه خانم بهبهانی بود و با علی اشرف تا ميدان ونک همراه بودم

داشتم رمان کوری ساراماگو را می‌خواندم. با خودم کتاب را بردم. اما آن شب هيچ نتوانستم بخوانم. نگران او بودم که قدمی آن سوی من بر بستری دراز کشيده بود که می گويند از آن برنخاست

به سمتش می رفتم، آرام، مبادا که آرامشش را به هم زنم. آرامش کسی را که هرگز آرام نديده بودم. نه او آنجا نبود. آن که بر تخت بود، شباهتی به هوشنگ گلشيری نمی برد. سر و صورتش تراشيده بود و به طرزی غريب تکيده و چشم هايش سويی نداشت

نزديک صبح که کنار تخت بودم، چشم گشود. دستش را آرام دراز کرد و انگشتانش سرگرم دکمه‌ی پيراهنم شدند. به دنبال کشف بود گمانم و در اشياء رازی را می خواست پيدا کند

گفتم سلام. پاسخ گفت و من چنان جا خوردم که نمی دانستم چه بايد بکنم و چه بگويم. نمی دانم چرا اما پرسيدم آقا کوری را خوانده‌ايد؟ گفت رمان خوبی است

اصلا نمی خواستم حال و احوال بپرسم و از بيماری و بيمارستان بگويم. نمی‌دانم چرا، اما باز پرسيدم آقا حافظ يادتان هست؟ گفت غزل

کمتر مثل آن روز صبح زود،‌ مانده بودم که چه بايد کرد. ذوقی عظيم داشتم. گلشيری باز‌ آمده بود. فقط فکر کردم ديگر چيزی نگويم و نپرسم و تن رنجورش را خسته‌تر نکنم. آرام و ساکت کنارش ايستادم و دستش را به دست گرفتم

ساعتی بعد که فرزانه خانم تلفن کرد، چه ذوق زده برايش تعريف کردم که گلشيری سخن گفته و هوشيار بوده است. که بازگشته است

بعد عبدی آمد و پرستار آمد تا تن گلشيری را بشويد. طاقتش را نداشت. گفتم نکنيد. اما پرستار به کار خود بود. وقتی دوباره به تخت بازش گردانديدم،‌ به کلی از حال رفته بود. ديگر هشيار نبود

عبدی با مهر پمادی به تنش می‌ماليد برای رهايی از زخم بستر شايد. برايش تعريف کرده بودم و خوشحال بوديم. اما او بر روی تخت، بی‌رمق‌تر از هميشه بود

و بعد رفتم. و بعد شنيدم که گلشيری هم رفته است. و بعد باز هم امام‌زاده کرج، باز هم به تسليت دور هم نشستن. باز هم ... اما من باورم نشده است هنوز

صد سالی بايد گذشته باشد، اما اتفاقی نيفتاده که بخواهم بنويسم. همان طور که تا به حال ننوشته بودم. اين عکس که ۲۰ روزی است يکريز به من نگاه می‌کند، يعنی اتفاقی نيفتاده است. برای همين است که خيال می‌کنم،‌ فردا به کارنامه بروم. سيگاری،‌ گپی، بحثی. بپرسد و بپرسم چه خبر؟ بعد به همان آشپزخانه برويم که هميشه قوری و کتری و چايی‌اش به راه بود. ناهارکی بخوريم. و او از همان نقل‌های شيرينش برايمان بگويد و ما گاه به قهقهه چنان بخنديم که انگار قرار نيست هيچ اتفاقی بيفتد

 

٬٬٬٬٬٬٬
اين و اين و اين هم مطالب امروز و روزهای گذشته‌ام در سايت بی بی سی