http://irandidar.com
داستان ما و " فريدون "
محمد بهمن بيگی
نيم قرن بلکه بيشتر به عقب برگرديم . من و فريدون در آخرين سال دوره ی دبيرستان
همکلاس بوديم . کلاس ادبی ما بيست و سه شاگرد داشت . کوچک ها هجده ساله و بزرگ
ها بيست ساله بودند . دکتر حميدی استاد شعر و ادبيات ما بود . ما مفتخر بوديم
که چنان استادی داشتيم و او هم از اين که شاگردانی مثل ما داشت ، بدش نمی
آمد...
داستان ما و " فريدون "
نويسنده : محمد بهمن بيگی
اشاره: محمد بهمن بيگی نخستين آموزگار عشاير ، مرد مهربان ايل و نويسنده ی خوش
قريحه ی ايران ، در اردیبهشت ماه سال جاری به امرداد و جاودانگی پيوست .
شادمانيم که از دوستی اش بهره مند شديم و می توانيم از او يادگاری هر چند کوچک
به شما پيشکش کنيم ـ ايران ديدار
از چپ : محمد بهمن بيگی ـ حسين شهسوارانی ـ عكس : ولی الله شمشيربندی ـ 1374
نيم قرن بلکه بيشتر به عقب برگرديم . من و
فريدون در آخرين سال دوره ی دبيرستان همکلاس بوديم . کلاس ادبی ما بيست و سه
شاگرد داشت . کوچک ها هجده ساله و بزرگ ها بيست ساله بودند . دکتر حميدی استاد
شعر و ادبيات ما بود . ما مفتخر بوديم که چنان استادی داشتيم و او هم از اين که
شاگردانی مثل ما داشت ، بدش نمی آمد .
دوران قدرت رضا شاهی بود . ورود در سياست اکيدا ممنوع و پر خطر بود . در عوض
عشق و عاشقی در ميان جوانان رونق بسيار داشت . چاپ کتاب های سياسی و بودار به
هيچ وجه ميسر نبود ، ليکن تا بخواهی انتشار کتاب های عشقی معمول و متداول بود .
مرحوم حسينقلی مستعان ، اول هر ماه ، بدون ساعتی تاخير ، يک کتاب سوزناک عشقی
بيرون می داد . ترجمه ی ترانه های عاشقانه، باب روز بود . گويندگان و شاعران
رمانتيک مغرب و مترجمان عاشق پيشه ی آنان غوغايی به پا کرده بودند . لامارتين
فرانسوی ، هاينه ی آلمانی و بايرون انگليسی در آسمان ادبی ايران می درخشيدند .
از شاعران خودمانی هم کسانی از قبيل وحشی بافقی مشتری فراوان داشتند .
استاد بزرگوار ما شيفته و شيدای يکی از دوشيزگان زيبای شيراز بود . شاگردانش
نيز عاشق سينه چاک دوشيزگان ديگری از شيراز بودند . در جمع همه ی شاگردان فقط
دو سه نفر بی عرضه و چلفتی بودند که معشوقی دست و پا نکرده و عمر عزيز را به
بطالت می گذراندند .
کار عشق و عاشقی ما خيلی سهل و آسان می گذشت . عشاق بردبار پاکبازی بوديم . از
رسوايی و بی حيايی پرهيز داشتيم . از غم و غصه خوش مان می آمد . خودمان را به
زحمت نمی انداختيم . دنبال وصال نبوديم . از رنج فراق لذت می برديم . دلخوش
بوديم که دور و بر مدارس دخترانه پرسه بزنيم ، چهره ی معشوق را از دور ببينيم و
آه بکشيم .
بسياری از عاشق های آن زمان هنوز زنده اند و بحمداله معشوقه های نامدارشان نيز
با جمعيت کثيری از فرزندان و فرزند زادگان ، صحيح و سالم و جوان و سر حال باقی
و برقرارند . ما جماعت عاشق ها در کلاس و بيرون از کلاس برای هم اشعار عشقی می
خوانديم . غزل های شور انگيز می سروديم و خود من هم با قطعات کوچک ادبی آه و
ناله می کردم و بعضی از رفقای نازکدل را به گريه می انداختم . همه ی ما بر خلاف
عاشق های قديمی و باستانی ، اهل ژنده پوشی و درويشی نبوديم . لباس های شيک می
پوشيديم . سر و بر را می آراستيم . کراوات های خوش رنگ می بستيم . پاپيون می
آويختيم . پوشت در جيب می نهاديم و بيش از هر چيز به چين و شکن زلف ها می
رسيديم . به آرايشگاه می رفتيم . کاکل های جنوبی و سياه و پر پيچ و خم خود را
موج می داديم . روغن بريانتين می زديم . خودمان را در آينه می نگريستيم و حظ می
کرديم .
ليکن از بد حادثه يک روز اعلان پر طمطراقی به در و ديوار دبيرستان چسباندند و
همه را حيران کردند . دستور وزارتی رسيده بود که همه ی شاگردان موهای خود را حد
اکثر با ماشين شماره ی دو کوتاه کنند . دستور بی رحمانه ای بود . خشم و تاثر
عشاق ، حد و حصر نداشت . کار آمد ترين اسلحه ی ما موهای ما بود . می خواستند
خلع سلاح مان کنند . طاقت تحمل چنين ظلم فاحشی را نداشتيم . به کنکاش نشستيم .
مشورت کرديم و دسته جمعی تصميم گرفتيم تا پای جان بايستيم و زير بار زور نرويم
. خطابه های آتشين ايراد کرديم و همه ی شاگردان دوم دبيرستان را با خود همراه و
هماهنگ ساختيم . فريدون در اتخاذ اين تصميم رهبر و پيشوای ما بود . روز موعود
فرا رسيد و همه ی ما در کمال شادی و شهامت ، با همان زلف های پر پيچ و تاب وارد
مدرسه شديم .روحيه ی فتح و ظفر داشتيم . درباره ی اتحاد و اتفاق، داد سخن داديم
و چند نفری را که بر خلاف عهد و پيمان موها را کوتاه کرده بودند به همدستی با
دشمن متهم ساختيم و به خصوص يکی از آنها را که احتمال سردستگی داشت و منافق تر
از ديگران به نظر می رسيد ، از بيم جان به اتاق مدير گريزانديم . جوانک ريزه
نقش زردنبوی جاسوس نمايی بود . شباهت عجيبی به اجنبی پرستان داشت ! بيچارگان سر
برهنه ی ديگر نيز در خطر بودند . خشم و هيجان عمومی را احساس می کردند ؛ می
ترسيدند ؛ می لرزيدند . مشت ها در هوا بود . باران دشنام بر سرشان می ريخت . در
خيال فرار بودند . راهی نمی يافتند . مثل اين بود که در حين ارتکاب جرم و جنايت
دستگير شده بودند .
خاطر اوليای دبيرستان پريشان بود . انتظار چنين واکنشی را نداشتند . درهای کلاس
ها بسته بود . بچه ها در صحن حياط و دبيران در اتاق مدير چشم به راه بودند .
هياهوی بزرگی در گرفته بود . چاره ای جز تعطيل دبيرستان نمانده بود . مهلت ها و
مدارا ها سودی نداد . پندها و اندرزها ثمری نبخشيد . توپ ها و تشر ها اثری نکرد
. انقلاب کوچکی رخ داده بود . مدارس ديگر تسليم شده بودند . فقط يک دبيرستان ،
تنها دبيرستان ادبی شهر چنين ماجرايی آفريده بود . شعر و ادبيات کار خود را
کرده بود .
فريدون توللی
ماجرا به طول انجاميد . دبيرستان چندين روز تعطيل گشت و برای گردانندگانش چاره
ای جز آن نماند که جريان امر را به رييس معارف گزارش دهند . تغيير اسامی و
عناوين هم درد بی درمانی بود . هنوز هم درد بی درمانی است . در آن ايام اداره ی
آموزش و پرورش را اداره ی معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه می گفتند .
رييس معارف و صنايع مستظرفه مرد مقتدری بود . يکی از ژنرال های بازنشسته ی ارتش
بود . با مقامات انتظامی ارتباط نزديک داشت . او نيز چند روزی تقلا کرد بلکه
بچه ها را از خر شيطان پياده کند و چون موفق نشد کار به نظميه کشيد . نظميه ی
آن روز و شهربانی امروز !
دوره ی رضا شاهی بود . همه ی کارها در چنگ نيرومند و مخوف شهربانی بود . مو را
از ماست می کشيد . روسای شهربانی تصميم گرفتند که عاشق ها را ادب کنند . افسران
پليس به مدرسه ريختند . آگاهی و تامينات وارد ميدان شد . بازجويی ها آغاز گشت .
پدر و مادرها مرعوب شدند . احتمال اخراج و زندان فرزندان شان می رفت ...
سرانجام به بن بست رسيديم و پس از چندين نشست و برخاست پر اضطراب تسليم مقامات
انتظامی و معارفی شديم و پذيرفتيم زلف های خم اندر خم و نازنين را ماشين کنيم و
مثل بچه ی آدم به مدرسه برويم !
باز روز موعود فرا رسيد ولی اين بار اوضاع دگرگون بود . همه ی ما با قد و قواره
ی خميده ، قيافه های کريه و مفلوک ، موهای کوتاه و کچل وارد کلاس شديم . فقط يک
نفر از ما بود که به نحوی بديع نافرمانی کرده بود و او فريدون بود . فريدون موی
سر را با تيغ تيز از ته تراشيده ، ريش و سبيل را رها کرده بود . موی فريدون پر
برکت بود . رشد ريش و سبيلش عجيب بود . به زودی سبيل از بنا گوش در رفت و ريش
به سينه رسيد . شکل و شمايل فريدون تخم مرغی بود ، تخم مرغی تر شد .
فريدون هر روز صبح با سر و صورتی سپيد و سياه ، کله ای سپيد و براق و ريشی سياه
و پر پشت وارد کلاس می شد . همه ی نگاه ها به سوی او بود . همه را خنده می گرفت
. دبيران نيز طاقت نمی آوردند . در زنگ های تفريح بيشتر شاگردان دورش جمع می
شدند
اوليای مدرسه از حضور غوغا بر انگيز فريدون در مدرسه و کلاس ناراحت بودند ولی
هنگامی که خبر عزيمت وزير آموزش و پرورش را به شيراز شنيدند ، ناراحت تر شدند .
آنان يقين داشتند که مدرسه شان مورد بازديد وزير قرار خواهد گرفت و می ترسيدند
که سر و کله ی فريدون اسباب زحمت شان شود
شهر شيراز در آن سال ها فقط چهار مدرسه ی متوسط کامل داشت . مدرسه ی ما تنها
مدرسه ی ادبی بود . وزير آموزش و پرورش مردی اديب و حکيم و سخن سنج بود . کلاس
ما درخشان ترين کلاس ادبی و معلم ادبيات ما از معروف ترين معلمان ادبيات کشور
بود . بازديد وزير از مدرسه و کلاس قطعی و حتمی بود . وزير های آن روزها شوخی
بردار نبودند . خيلی وزير بودند . کابينه های وقت فقط از هفت وزير تشکيل می
يافت
مدير مدرسه فريدون را احضار کرد . بار ديگر اندرزش داد . تهديد کرد . فرياد
کشيد . تشر زد . سودی نداشت . فريدون در تصميم خود راسخ بود . کار خلافی صورت
نداده بود . دستوری برای تراشيدن صورت و نتراشيدن سر نرسيده بود
فريدون مشتاق بود که وزير را ببيند و از نزديک هم ببيند . مدير به فريدون اجازه
ی غيبت داد . اجازه ی چندين روز مرخصی و غيبت داد . ثمری نکرد . جايش در کلاس
جای مناسبی بود : دست راست ، نيمکت دوم ! محال بود که کسی وارد کلاس بشود و با
فريدون روبه رو نگردد . فريدون پنهان کردنی نبود .
سرانجام وزير دانشمند آموزش و پرورش با ديدار خويش مفتخرمان ساخت و به کلاس ما
نزول اجلال فرمود . رييس معارف و صنايع مستظرفه و چند تن از رجال قوم و مدير
وحشت زده و رنگ باخته ی مدرسه در التزام رکابش بودند . پس از آن که به پا
خاستيم و کرنش کرديم و کف زديم ، وزير دست دبيرمان را به گرمی فشرد و با نگاهی
مهربان و کلماتی محبت آميز شاگردان را مورد مرحمت و تفقد قرار داد و همين که
ناگهان چشمش به فريدون افتاد لبخندی بر لب آورد و پرسيد :
" آقا از شاگردان معقول و منقول هستند ؟! "
کار با خنده و خير و مسرت گذشت و فريدون ، شايد برای اولين بار به همه نشان داد
که با ديگران فرق دارد . شجاع است . متکبر است . زير بار زور نمی رود . از
حادثه نمی هراسد
آری فريدون با ديگران فرق داشت . شجاع بود . متکبر بود . زير بار زور نمی رفت .
از حادثه نمی هراسيد و همان بود و شد که ديديم و شناختيم
از کتاب " اگر قره قاج نبود "، محمد بهمن بيگی ، باغ آينه ، 1374 ، صص 87 –
82
بالای صفحه