xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

    صفحه اول سایت

گفتگو با علي باباچاهي

روحيه ام خيلی تغزّلی است !

تهيه و تنظيم : ليلا اكرمي

 س: سلام استاد! مي­خواستم قبل­از اينکه به سؤالات اصلي برسيم کمي راحت­تر شروع­کنم و دلم مي­خواهد راحت­ترهم به­پايان برسانم، پرداختن­به مسائل تئوريک بماند براي ميانه­ي مصاحبه. مي­خواستم بپرسم وقتي مي­آمديد اينجا چه­حسّي داشتيد؟ گفتيد حال چندان­خوشي نداشتيد ولي در­کل چه­شد که دعوت ما را پذيرفتيد؟ آيا همه­چيز سماجت من بود؟ اصلاً پيگير اين هستيد که بچّه­هايي که در­اين جريان کار مي­کنند نظر شما را هم بدانند و به­قول معروف صدايتان را به گوش آنها هم برسانيد؟

ج- اجازه بدهيد اين­طور شروع­کنم در­واقع اين حس يا انگيزه فعلاً در من وجود­ندارد که بگويم به اين قصد آمده­ام که صحبت­هايي با شما در­ميان بگذارم که براي خوانندگان مفيد و مؤثّر باشد. الان هم روحيه­ي خوبي ندارم، به­لحاظ نوساناتي که شخص شخيص! خودم دچارش هستم. ولي خب... به­هر­حال به­لحاظ انس و الفت و فضاي هنري­اي که بين من و شما وجود دارد احساس خوبي دارم. بنابراين بيش­از­اين نمي­توانم مقاومت کنم: «شکست سدّ مرا چون مقاومت کم بود» وقتي فردي مايل باشد که با من گفتگويي داشته­باشد سختگيري نمي­کنم.

س: در­هر­صورت لطف­کرديد! مي­خواستم در­ابتدا قبل­از آنکه به «غزل پست­مدرن» يا اصلاً به اين جريان بپردازيم يک سؤال کلّي مطرح­کنم: اصلاً پسند شما براي ادبيّات­امروز چيست؟ فکر­کنيد شما دکتر تغذيه هستيد و مي­خواهيد به بچّه­هاي مثلاً سه تا سه­و­نيم ساله پيشنهادي در­مورد تغذيه بدهيد، براي ادبيّات­امروز چه سبکي را پيشنهاد مي­کنيد؟ چه شعري را دوست داريد؟ چه مي­خوانيد؟ فراتر از قالب عرض مي­کنم.

ج: تا­به­حال در کتاب­هاي نقد و مصاحبه­هايي که نوشته و داشته­ام و حضور ناچيزم در عرصه­ي مطبوعات، جوري بوده که به­هر­صورت تمايل من قرار­گرفتن در وضعيتي از انديشيدن و به­تبع­آن نوشتن بوده که مي­خواهد تکرار مکرّرات نباشد. نمي­خواهم بگويم متفاوط­نويسي و از اين حرف­ها.

البتّه نمي­خواهم خودم را در نقش کسي بگذارم که فتوا صادر مي­کند و تازه تأثيري هم نخواهد­کرد. ولي قبل­از هر­چيز بايد بگويم که من واقعاً به حضور تمام گونه­هاي ادبي احترام مي­گذارم. به­لحاظ اينکه ما گاهي از دموکراسي هم صحبت مي­کنيم! در عين­حال نمي­توانم بدون توجّه به جهان «قالب»ها و «شکل»ها پيشنهادي نيز بدهم.

س: ببخشيد چرا؟ مي­خواهم بدانم شما وقتي شعر مي­خوانيد اصلاً چرا بايد به قالب توجّه بشود؟

 ج: من به قالب توجّه ندارم، قالب به من توجّه دارد! من به هيچ­عنوان از غزل بدم نمي­آيد! چون يک شرقي هستم و در گهواره گذاشته­شده­ام، درخرابات بوده­ام، درمسجد بوده­ام و... من به هر­جلوه­اي از اين قالب عادت­کرده­ام و لذّت مي­برم امّا حکايت همچنان باقي­ست و با خيلي «اگر»ها و «امّا»ها رو­به­رو هستيم.

س: نمي­خواهم الان وارد بحث غزل بشويم، پس تا­اينجاي مطلب شما گفتيد که نمي­خواهيد شعر­امروز تکرار مکرّرات باشد ؟

ج: حتماً! به­همين دليل الآن ذهنم رفت سراغ اين مطلب که وقتي اليوت سرزمين هرزش را به «ازرا­پاوند» نشان­داد و او خواند، گفت قسمت­هايي بايد حذف بشوند، براي­اينکه چيزي­که ديگران بهتر از تو گفته­اند را چرا بايد مجدّد بگويي؟

س: دقيقاً! من مي­خواهم کاملًا سر اين موضوع بحث­کنم که اتّفاقاً يکي از دلايلي که ما دوست داريم جريان غزل پست­مدرن بيش­از­پيش همه­گير شود اين است که از تکرار مکرّرات جلوگيري شود. سئوالم اين است که...

ج: تا يادم­نرفته بگذاريد من آن مطلب را در مورد غزل بگويم.

س: بفرمائيد.

ج: غزل با هر تلاشي که از خودش نشان­داده و به هر­شکلي که درآمده و خودش را به در­و­ديوارکوبيده: به غزل مثنوي تبديل شده، به چارپاره تبديل شده، از ابزار و عناصر جهان مدرن استفاده کرده و... به­هر­حال متّصل به نوعي قالب است و قالب بي­شک اعتياد و محدوديت مي­آورد.

باز­هم اگر کسي از من بپرسد تو غزل را دوست داري؟ مي گويم: بله من همه­چيزرا دوست دارم، از­جمله غزل!! منتهي غزل اگر حتّي چيزي در­حدّ عسل هم باشد، باز جاي حرف دارد! يکي دو قاشق در هر صبحانه آنهم در­صورتي­که قند­خونت بالا نباشد!

س: اين بحث را فکرمي­کنم بازهم ادامه خواهيم­داد چون اين حرف کلّي را مي­شود درباره­ي همه­ي قالب­ها زد -از جمله شعر سپيد!- من مي­خواهم اوّلين سوال مهم را بپرسم: اصلاً شما به جرياني به اسم «غزل پست­مدرن» اعتقاد داريد يا نه؟ اين سؤال سه پرسش ديگر را ايجاد مي­کند: چرا غزل؟ (­که تا­حدودي جوابش را داديد) چرا پست­مدرن؟ چرا غزل پست­مدرن؟

ج: اين اسمي­ست که شماها گذاشته­ايد نه من!!

س: نه من مي­خواهم ببينم که اگر شما با اين جريان مشکل داريد بايد با يکي از اين سه تا مشکل داشته­باشيد. مشکلتان دقيقاً با کدام است و چرا؟!

ج: چرا بايد مشکل داشته­باشم؟ من در اين­موارد حرف دارم. امّا در همين دو شماره مجلّه اي که شما به من داديد شعرهاي خوبي هم بودو اين «خوبان»، «آنيت»ي هم داشتند... و خيلي بامزّه بود که اسم يکي از مجلّه­ها غزل پيشرو بود و يکي غزل پست­مدرن!

س: اين مشکل به خاطر تغيير گرافيست و عدم­هماهنگي­هايي بوده­است که فکر مي­کنم در شروع کار بسيار طبيعي مي­باشد.

ج: بالاخره ما خواننده­ها اينجوري ديديم.

س: درست مي­گوييد.

ج: فرض­کنيد اسم آدم کچلي را بگذاريد زلفعلي و اسم آدم کوري را بگذاريد چراغعلي!!

س: يعني شما فکر مي­کنيد غزل بودن با پست­مدرن بودن اينقدر در تضاد است؟

ج: البتّه! به­هر­حال اينها اسم­هايي­اند که شما رويش گذاشته­ايد. مثلاً اسم من «علي» است، مي­توانست «ولي» باشد! ولي درعرصه­ي هنر وقتي گفته­مي­شود پست­مدرن به­تبع آن مسئوليت­هايي پديد مي­آورد. نه­اين­که جاي کسي را تنگ کند يا مثلاً کسي بخواهد پرچمش را روي دوش خودش بگذارد! نه اصلاً اينجوري نيست، پرچمي نيست، من حداقل بر­اساس اين دو مجلّه­اي که به من داديد و غزل­هايش را تماماً و با­دقّت خواندم و مباحث را دقيقاً مطالعه کردم،متوجّه شدم غزل­هايي که در آنجا چاپ شده­بود بعضاً حتّي غزل پيشرو هم نبودند، پست­مدرن پيشکششان.

س: يک چيز را قبول دارم، يک­سري تکرار توي تعداد کمي از شعرها هست، مثل اين­که شما بخواهيد يک مجلّه شعر سپيد در بياوريد و در­آن شعرهايي بگذاريد که احساس­کنيد کارهاي متوسّطي هستند. ما در اين دو شماره از بيشتر از صد نفر شعرچاپ كرديم. مگر چند نفر دارند خوب کار مي­کنند؟

ج: اصلاً من با خوب­ها مشکل دارم!! با ضعيف­ترها؟ نه! فقط بايد قدري هوشيارتر باشند. جواني که دارد تلاش مي­کند اصلاً مورد اعتراض من نيست.

س: شما چه مشکلاتي داريد؟ من مي­خواهم مشکلات اين جريان را از ديدگاه شما بدانم، آيا مشکل شما اين است که چرا ما غزل کار مي­کنيم؟

ج: نه! غزل کار کنيد.

س: يعني شما با غزل مشکل نداريد؟

ج: چرا با غزل خيلي هم مشکل دارم، من به دوستان جوان توصيه مي­کنم که استعدادشان را در اين زمينه به­هدر ندهند!

س: پس چه­کار کنند؟

ج: حالا جواب بدهم؟

س: من مي­خواهم بدانم قالب کلاسيک چه مشکلي دارد؟ شما مي­گوييد محدوديّت، درست است؟

ج: بايد عرض­کنم با ذات غزل مشکل ندارم. غزل در طول اعصار به­وجود آمده و من نه­تنها اعتراضي ندارم بلکه آن­را فرايند ضرورت­هاي تاريخي-هنري مي­دانم که بيشترين آفرينش­ها و ارائه­ي طرز­تفکرها در غزل­هاي ما ديده مي­شود؛ غزل حافظ، سعدي، مولانا و... امّا حرف اصلي من اين است: همانطور که فرماسيون­هاي اجتماعي قابل­برگشت نيستند، يعني ما وقتي از عصر فئوداليسم عبور مي­کنيم و به عصر سرمايه­داري مي­رسيم ديگر برگشتي وجود ندارد، حالا فرضاً سرمايه­داري در تضاد با کمونيسم قرار مي­گيرد و چه­و­چه... که مربوط به من نيست، چون صاحب­نظر نيستم. بعد مثلاً درست در­قلب سرمايه­داري مسئله­اي به­نام پست­مدرنيسم ظاهر مي­شود...

س: فکر نمي­کنم در­شرايطي که ما نگاه غير­خطّي به زمان داريم، بتوانيم به قبل و بعد اشاره کنيم.

ج: يعني چي؟

س: «نگاه غيرخطّي به زمان» يعني وقتي غير­خطّي و از زاويه­ي بيروني به زمان مي­نگريم، همه­چيز در زمان حال اتّفاق مي­افتد؛ همان­طور که آلوين­تافلر در کتاب «موج سوم» بيان­مي­کند (البتّه او از ديدگاه جامعه­شناسي و جوامع­صنعتي و فرا­صنعتي بحث­مي­کند) در همه­ي دوران­ها پست­مدرنيسم وجود­داشته ولي گاهي اين موج­ها طوري با­هم برخورد­مي­کنند که ممکن­است در جامعه­اي هزاران سال مسکوت بماند... با­اين­تفاسير چطور مي­شود به بعد و قبل اشاره کرد؟

ج: فرماسيون­هاي اجتماعي به عقب برنمي­گردند. مثلاً در فئوداليسم يک تفکّر و فرهنگ وجود­دارد، يک پوشش وجود­دارد، کوشش و پوشش در محدوده­ي خاصّي تعريف مي­شود (مثلاً در دهات لباس­هاي رنگي مي­پوشيدند) اينها همه جذّابيت خاصّ خودشان را دارند... اينها همه «قالب» را تداعي مي­کنند و غزل هم که به­ناچار در «قالب» سروده مي­شود، اين تداعي را ايجاد مي­کند.

س: ما هم­که همين حرف را مي­زنيم! مي­گوييم «غزل پست­مدرن» تفکّر پسامدرني است که در قالب­ها و چارچوب­هاي جامعه­ي مدرن (که قالب غزل نماد کوچکي از آن است) محصور شده و شعر ما بيانگر همين وضعيت است! بگذريم...

يک حرف­هايي هم درمورد سلسله­مراتب هست. گاهي اين بحث پيش­مي­آيد که، ما که هنوز به مدرنيسم نرسيده­ايم چطور مي­توانيم پست­مدرن را تجربه کنيم؟!

ج: من اين­طور فکر نمي­کنم! و در مقالات و مصاحبه­هايم بر­اين موضوع درنگ کرده­ام. امّا در­مورد غزل، تا­به­حال چيزي به اسم «غزل پست­مدرن» نديده­ام.

س: پس مشکل شما دقيقاً ترکيب پارادوکسيکال «غزل پست­مدرن» است؟ وقتي در ديدگاه پسامدرن تقابل­هاي دودويي حذف مي­شوند چگونه مي­توان در­مورد پارادوکس حرف­زد؟

ج: به­نظر من تمام صحبت­هاي اين حضرات فقط يک شوخي است! اوّلاً پست­مدرن­بودن لزوماً امتياز نيست. ثانياً حتّي اگر ما بر سر تعريف پست­مدرن توافق هم داشته­باشيم (که نداريم) و اگر به پست­مدرنيسم نه به­عنوان يک سبک، نه يک نگاره، نه يک مکتب، بلکه تنها بعنوان يک نوع وضعيت فرهنگي لااقل متفاوت با وضعيت فرهنگي مدرن هم توجه کنيم، (آن­چيزي که من در کار دوستان ديدم، آنهايي که مثلاً خيلي هم جوش مي­زنند و مقاله مي­نويسند و ضربدر دريدايي متأثّر از براهني مي­زنند و گرافيک اين جوري به کار مي­برند) باز­هم فکر مي­کنم کار دوستان شما بسيار سطحي و عجولانه است!

س: چرا؟ اين حرف­هاي کلّي را مي­شود درباره­ي همه­ي جريان­ها و قالب­ها گفت! سطحي؟ عجولانه؟

ج: اثر پست­مدرن خودش را به انسان ابلاغ مي­کند. يک اثر بايد مطالبات پست­مدرنيستي داشته­باشد، نه القائات و تزريقاتي که از اين­سو مي­شود ، به­ويژه در مجلّه­هاي شما کلماتي مثل بوتيک، اينترنت و... به شعر تزريق شده­اند تا ادّعا­کنند پست­مدرن هستند. به­نظر من با آوردن اين کلمات اين شعر­ها پست­مدرن نمي­شوند و اين­کار کمي خنده­دار است!

س: چه­کسي گفته آوردن اين کلمات شعر را پست­مدرن مي­کند؟!! اگر اينطور باشد من­هم مي­توانم هزار شعر سپيد مثال بزنم که تفکّر خاصّي را دنبال نمي­کنند و تنها کلماتي امروزي را به خورد شعر داده­اند، امّا مي­خواهم بپرسم يعني جدّاً شما پشت هيچکدام از شعرها تفکّراتي جدّي­تر از تفکّرات شعر­کلاسيک (منظورم از شعر­کلاسيک، شعر شاعران معاصر است که همچنان چسبيده­اند به­همان ساختارهاي قديمي) نديديد؟ اين شعرها در­خودشان جهان­بيني دارند و خيلي چيزهاي ديگر که شعرهاي کلاسيک ما فاقد آن­ها بوده­اند.

ج: تفکّر نيست... اينها خيال­انديشي­هايي ظريف و قشنگ­اند!

س: اتّفاقاً من احساس مي­کنم اصلاً خيال­انديشي اين سبک با آن نوعي که در سبک هندي مي­بينيم قابل­قياس نيست.

ج: من خيال­انديشي را منفي به­کار نمي­برم.

س: من هم مثبتش را عرض­کردم.

ج: خب! عينيّت­گرايي­هايي که همراه با نوعي شگردهاي تازه­ي زباني است که خيلي رو هستند.

س: امّا خيلي­جاها اين­طور نيست. مي­توانم مثال بزنم؛ به­نظر من يکي از مهمترين مولّفه­هاي پست­مدرن شکست فرا­روايت­هايي مثل عقل و علم است و پرداختن به خرده­روايت­ها. به­اين دو بيت گوش­کنيد:

ديوار مست و پنجره مست و اتاق مست

اين چندمين شب است که خوابم نبرده است  

يا علم يا که عقل... و يا يک خداي خوب

بايد چه­کار کرد تو را هيچ­چي­پرست؟!

اين شعر خاص که حالا من در ذهنم مانده را در­نظر بگيريد، در اين شعر تفکّر و شکست خرده­روايت­ها ديده نمي­شود؟

ج: اين شعر از کي بود؟

س: آقاي موسوي.

ج: با­توجّه به اشاره­اي که به فرماسيون­هاي اجتماعي کردم بايد اضافه­کنم که در ادبيّات فارسي حداقل يک انقلاب صورت­گرفته است و آن انقلاب نيمايي است. تحوّل نيمايي هم همانطور که بچّه­هاي مدرسه هم مي­دانند فرآيند يک ضرورت اجتماعي-هنري بود. يعني اين­که ما آنقدر شاهد تکرار بوديم و قالب­ها ما را اسير کرده­بودند که رفتيم سراغ فضاهاي تازه. شما معتقديد که اين دو، سه مصراعي که خوانديد تازه است، بر منکرش لعنت! امّا اين­نوع شاعران مرغک­هايي هستند که در قفس­هايي کوچک و محدود مي­پرند و جيک­جيک مي­کنند و ما مي­گوييم چقدر قشنگ!!! و دروغ هم نمي­گوييم امّا جاي پرنده در آسمان­هاست!

س: اگر نيما آمد اين کار را کرد و قالب جديد درست شد و به مرور پيشرفت­کرد به­خاطر اين­بود که مردم از قالب­ها و محتواي سطحي شعر آن­روز خسته شده­بودند، امّا غزل پست­مدرن...

ج: من از غزل پست­مدرن هم خسته شده­ام

س: چرا؟

ج: ببينيد! درجلسه­اي بابت بزرگداشت هوشنگ ابتهاج که چهره­اي معتبر و مشخّص در ادبيّات معاصر ماست عنوان­کردم: حيف اين­همه عاشقيت! که مي­توانست متوسع­تر و بديع­تر و رهاتر در اشکال مختلف شعر­امروزبيان­بشود ولي در قالب غزل بيان شده. شما نوترين کارهاي ابتهاج را هم که بياوريد، حتّي آن­هايي که خود من هم از آن­ها به نوعي لذّت مي­برم، در دوباره­خواني (و به­قول خودتان خوانش) مي­بينيم که پر­از ترکيبات به ضرورت قالب غزل است.

س: ما هم براي همين غزل پست­مدرن را توصيه مي­کنيم. يکي از مهمترين ويژگي­هاي آن پرهيز از آوردن کلمات تحت­تأثير قالب است حتّي اگر به­قيمت گريز از آن باشد.

راستي چرا به اقبال عام توجّه نمي­کنيد؟ فکر نمي­کنيد توجّه مردم به اين شعرها بيشتراست؟ و غزل بهتر به­خوردشان مي­رود؟ حتّي اگر محتواي شعرهاي شما در غزل بيايد بيشتر خوانده نمي­شود؟

ج:من به خوانده­شدنِ بيشتر اهميّت نمي­دهم.

س: فقط قضيه خوانده­شدن نيست. حتّي آن را بيشتر دوست دارند، باآن بيشتر ارتباط برقرار مي­کنند. حتّي شده به­خاطر آن دِلِي­دِلِي غزل!!

ج: آهان! دوست عزيز مسأله در همين­جاست، در دلي­دلي­کردن­ها... اين دلي­دلي­کردن­ها يک واقعيّت اجتناب­ناپذيرهستي­شناسانه است، ما نمي­توانيم با تمسخر به آن نگاه­کنيم يا آن را نفي­کنيم. امّا اي­کاش اين دلي­دلي­کردن­ها جذب يک سمفوني بزرگ مي­شد. چيزي­که بچّه ها را سرگردان کرده همين تئوري­هاي تشويقي است که در جمله­هاي شما و مطالب دوستان شماست! در­عين­حال مقاله­اي از «رجب بذرافشان» خواندم که خيلي جالب بود. من خواننده­ها را به آن مطلب توجّه مي­دهم. مقاله­اي که حرف­هاي دل ما را زده: غزل نوعي ترنّم عاشقانه است! کفر که نيست امّا وقتي هنوز به ده راهمان نداده­اند سراغ خانه­ي کدخداي پست­مدرن را بگيريم، قدري مايه­ي تفريح است.

ببينيد غزلسرايي در زمان­حاضر يعني بيرحمي!! من توصيه نمي­کنم غزل نگويند، غزل آمدني است مثل شعر­هاي ديگر. مگر شاعران معاصر ما در دهه­هاي پيش غزل نمي­گفتند؟ نادرپور، آتشي يا اسماعيل­خويي و... امّا اين آگاهي را داشتند که غزل در حاشيه است. در­حال­حاضر به­گمان من پست­مدرن­نمايي (غوغاسالاري!) دوستان غزل سرا واکنشي روانشناسانه به اين مسأله است که احساس مي­کنند دارند در درجات بعدي قرار مي­گيرند، بنابراين از اين طريق به جبران کمبود رواني خود اقدام مي­کنند. معتقدم اگر کسي آثار نيما را به­درستي خوانده باشد ايضاً شاملو، و تحوّل نيمايي را به­درستي دريافته­باشد و حرکت­هاي فرانيمايي و جريان­هاي بعد از نيما را پيگيري کرده­باشد غزل را فقط در نقش دلي­دلي خواهد­پذيرفت!! صحبتي که دوست عزيزمن آقاي بهمني مي­کند که مي­گويد «فلاني نيماي ديگري خواهد­بود» حتّي اشتباه تازه­اي هم نيست، يعني اشتباه آقاي بهمني اشتباهي درجه يک نيست، اشتباه درجه دو است. قبل­از او آقاي دکتر«علي­محمد حق­شناس» اين اشتباه را در مورد «سيمين بهبهاني» کرد که «سيمين نيماي غزل است.» سفيدي­ها را بايد بگذاريم که مردم بخوانند! چون­که اگر مجدّداً سيميني بيايد در غزل و آن را نيمايي کند غزلي وجود نخواهد­داشت يا لااقل به حاشيه خواهد­رفت.

من با آن چيزي که در غزل مطرح مي­شود، با آن عاشقيّتي که در آن است، وبا آن تغني­اي که در غزل وجود دارد و در مولّف غزل مطرح مي­شود سر همسازگاري صددرصد دارم، نه­به­اين­دليل که روحيه­ام خيلي تغزّلي است و شايد هم به همين دليل؛ امّا اين تغزّل آفاق گسترده­تري را بايد داشته­باشد، امّا چون معتقد به حضور انواع آدمها هستم معتقدم که هر­کسي دلش مي­خواهد غزل بگويد به ما چه!؟

س: من با خيلي از اين حرف­ها مخالفم. اتّفاقاً اگر ما با غزلي مشکل داشته­باشيم همان تغزّلات و عاشقيّت­هاي مورد­علاقه­ي شماست. مشکل ما با همان غزلي است که حاشيه است و نياز انسان امروز نيست. امّا اگر ما تنها قالب غزل را به­کار ببنديم و به فکر فلسفه­اي تازه و طرحي نو باشيم کنار­گذاشتن آن در ادبيّات امروز بي­رحمي بزرگ­تري است. البتّه کساني که نمي­توانند واقعاً با وزن و قافيه کنار بيايند و قدرتش را ندارند، برايشان محدوديّت ايجاد مي­شود و مي­روند سراغ قالب­هاي ديگر و گاهي موفّق هم مي­شوند. ولي حرف اصلي من اين است که شما فکر کنيد غزل محدوديّت دارد (البتّه­که غزل محدوديّت هايي از جمله قافيه و وزن دارد) ولي اين دقيقاً نماد دنياي بيروني ماست. ما در جامعه­ي مدرن، اراده­ي معطوف­به قدرت را داريم که هويّت­هاي فردي را در زير خود له مي­کند. مثلاً من مي­خواهم همين­جا روسري­ام را در­بياورم و راحت بنشينم (دارم مثال مي­زنم البتّه) ولي چون زوري از بالا بر من اعمال مي­شود اين کار را نمي­کنم! زور قالب غزل که شما اينقدر رويش مانور مي­دهيد دقيقاً بازتاب همين وضعيت است.

ج: من نمي­توانم قبول کنم. وجود يا عدم­وجود روسري يا توسري هيچ غزلي را پست­مدرن نمي­کند!

س: چه­کسي از روسري حرف­زد؟ اين يک مثال و نماد است! ما مي­خواهيم چارچوب جامعه­ي بيروني را نشان بدهيم، اصلاً بايد اوّل ساختاري داشته­باشيم تا بخواهيم آن را بشکنيم. ما در غزل اين تفکّرات را پياده مي­کنيم امّا هر­چه دست­و­پا مي­زنيم اين تلاش در نطفه خفه مي­شود و دست­آخر تفکّر در مقابل چارچوب خاموش مي­ماند. (دقيقاً بازتاب تفکّر پست­مدرن در جامعه­ي مدرن­زده!) البتّه گاهي نيز منجر­به شورش در­مقابل قالب مي­شود که مثال فراوان است.

ج: دنياي واقعي الزامات خاصّ خودش را دارد ، دنياي هنر هم در بعضي جوامع محدوديّت خودش را. امّا هنر کلاً در­صدد ايجاد واقعيت­هاي ديگري است نه صرفاً بيان واقعيّت­هاي موجود. اصولاً کار هنر اگر فقط درحوزه­ي بيان واقعيّت موجود باشد، هنر نيست و امّا تا رسيدن به تفکّري پست­مدرنيستي خيلي راه است.

س: نه، اينها در­کنار هم قرار­دارند. من مي­توانم براي شما غزل پست­مدرني را مثال بزنم که خيلي از مؤلّفه­هاي شعري مورد­نظر شما را رعايت­کرده؛ از فرم، ترفندهاي­زباني، شکست روايت و زمان، شخصيت­پردازي­هاي زيرپوستي و... گرفته تا تفکّر که جدااز باقي فاکتورهاي زيبايي­شناسي در رأس و تعامل هميشگي با عناصر ديگر وجود­دارد!

ج: اگر تمام اينها هم انجام بشود باز­هم به چيزي فراتر­از اين نياز است. ما با دانستن قواعد آفرينش اثر پست­مدرن، نمي­توانيم يک اثر پست­مدرن را خلق کنيم. يعني مؤلّفه­هاي تعبيه­شده در يک اثر مي­تواند اثري را پست­مدرن يا غيرپست­مدرن جلوه­دهد. ضمن­اينکه اصلاً چه ضرورتي دارد که ما خودمان را به­دردسر بيندازيم که غزل­ها يا شعرهايمان پست­مدرن است يا نيست، اگر هست که مردم خواهند­گفت.

س: ضرورتي وجود ندارد! شما و بسياري از منتقدين عزيز هستيد که به­جاي نقد جزءگراي اشعار تنها به نقد نام جريان مي­پردازيد! اين غزل­امروز است و دارد به حياتش ادامه مي­دهد. پس مي­گوييد غزل­امروز بايد چه­کار­کند؟

ج: با صداي بلند مي­گويم جوان­ترها عمر هنري­شان را با اين شبه­موج­بازي­ها تلف­نکنند! من فکر مي­کنم که ارزش هنري مثلاً حسين­منزوي بايد بيش­از اين­که هست باشد. چه­کسي او را قبول­دارد؟ اين معتادان به غزل هستند که به غزل منزوي استناد مي­کنند نه خواننده­هاي جدّي شعر معاصر! چرا؟ چون غزل منزوي عسل است و نمي­شود زياد خورد.

 

س: من امّا اعتقاد ندارم که غزل­هاي ما عسل است.

ج: غزل پست­مدرن­هاي شما متاسّفانه عسل هم نيست!

س: من خوشبختانه­اش را مي­گويم. غزل­امروز سعي در خوشحال­کردن مخاطب و شيرين­کردن دهانش ندارد. سعي دارد او را به فکر فرو­ببرد و تلخي دنياي امروز را به­يادش بياورد ، کدام عسلي مي­تواند اين کار را بکند؟!

ج: عزل­هاي شما از اين عسل­هاي تقلّبي است که مثلاً يک­عدّه بچّه مي­آيند جلوي آدم را مي­گيرند که فلان و بهمان... وقتي زير­زبانشان مي­روي مي­گويند اينها را با شيره­ي­انجير درست­کرده­ايم! شايد اسم ديگر عسل تقلّبي، غزل پست­مدرن شما باشد. مي­بخشيد البتّه!

س: اصلاً بر­فرض محال غزل آن چيزهايي است که شما مي­گوييد. يک قاعده­ي فقهي وجود­دارد به­نام «دفع افسد به کمک فساد». غزل دارد سروده مي­شود، چه خوشتان بيايد چه­نيايد! بايد غزلي را انتخاب کنيم که پشتش تفکّر باشد، شاعرش جهان­بيني داشته­باشد، خلّاقيت داشته­باشد يا اينکه بچسبيم به همان شعرهاي لب و دهن و چشم معشوق که شما از آنها تعريف مي­کرديد؟

ج: بخوانيد. اوّلاً کي گفته لب و دهن و چشم معشوق چيز بدي است؟ ثانياً شما هر­چي را دوست­داريد بخوانيد!

س: شما چطور؟ اگر مجبور باشيد بخوانيد کدام مناسب­تراست؟ و از­اين­گذشته، ما­که نگفتيم غزل پست­مدرن شعر ابد تاريخ است... ما مي­گوييم دوراني است که بايد تجربه شود. نياز حال­حاضر غزل است. در­صورتي­که ممکن است اصلاً نتواند کاري انجام­دهد.

ج: به­گمان من اگر کسي بتواند در حدّ و جدّ شعف­انگيز مولانا باشد حق­دارد از غزل پست­مدرن حرف بزند.

 س: اتّفاقاً آقاي موسوي هم در مقالات «تبارشناسي»اش از مولانا به­عنوان يکي از پايه­گذاران «غزل پست­مدرن» نام­مي­برد و تقريباً يک مقاله­ي کامل را به او اختصاص مي­دهد امّا حرف من اين است که اين جريان به­شکل گسترده­ي خودش تنها ده سال است شروع شده، آيا نبايد به آن فرصت داد که اين اتّفاقي که شما مي­گوييد رخ­بدهد؟

ج: هر اتّفاقي در دنيا ممکن است بيفتد. شما کتاب خاطره­ي دلبرکان غمگين من «مارکز» را بخوانيد، مي­بينيد چيز عجيبي اتّفاق نيفتاده در­عين­حال اتّفاق افتاده. تفکّر تاليفي مارکز انسان ِدر لحظه­ي احتضار را به زندگي دعوت مي­کند. فعلاً با جنبه­هاي صوري کتاب کار­ندارم. هرچيز توي دنيا ممکن است اتّفاق بيفتد، در عرصه­ي شعر­نو و ديگر گونه­هاي غير­قالبي لزوماً خوش­بين نيستم و تأييد نمي­کنم. در­مورد غزل هم همينطور.

س: من فکر مي­کنم که اينها دارند موازي پيش مي­روند. مگر شما انتظار داريد بعدها چند­تا نخبه در شعر سپيد به­وجود بيايند؟ در مورد غزل هم همينطوراست.

ج: لطفاً اين­همه خط­کشي نکنيد! غزل، شعر سپيد! شما بايد بدانيد که من در بيست، سي­سال اخير حتّي يک شعر سپيد يا نيمايي نگفته­ام. کار من به نوعي فراروي از اصول نيمايي است، به­ويژه در زمينه­ي وزن که من به تکثّر و تنوّع اوزان مي­انديشم و البتّه به امکانات موسيقيايي شعر غير­موزون!

س: يکي از مشکلات ما اين است که شده­ايم چوب دوسر نجس! ما را کلاسيک­سراها قبول ندارند و مي­گويند شما سپيد­سرا هستيد و در شعر ادا­و­اطوارهاي آنها را در­مي­آوريد و ازطرفي هم سپيد­سراها مي­گويند چرا اين نوآوري­ها را در قالب سپيد نمي­آوريد و در قالب محدودي مثل غزل کار­مي­کنيد.

ج: ادا دربياوريد! چه عيبي دارد؟!

س: منظورم از ادا در معناي منفي آن بود.

ج: فکر مي­کنم اين دوستان به­جاي­اينکه تفاوت­ها را تقويت کنند مشابهات را دارند تقويت مي­کنند. همه دارند مثل هم شعر مي­گويند.

س: اين عيب است؟

ج: چي؟

س: اين شبيه­هم­گفتن.

ج: بله، البتّه در­مقطع جواني عيب نيست امّا در غير­جواني عيب است.

س: امّا اين جريان در معناي متمرکز خود تنها يک دهه است که شروع شده! شما سه شاعر کلاسيکمان را در فاصله­ي زماني يک قرن در­نظر بگيريد: سعدي، خواجو و حافظ! چقدر بين اينها شباهت مي­بينيد؟ تازه در يک قرن اين سه تا نخبه بوده­اند که باقي­مانده­اند . خيلي­ها هم بوده­اند که فيد شده­اند. شما شباهت را در شعر آنها توجيه مي­کنيد امّا بين ده نفر در يک­دهه نه؟!!

ج: يک­جاهايي استدلال پايش چوبين مي­شود . يعني من آمادگي استدلال نداشتم اين شهودي است که من دارم! شهودي نيست که از عالم بالا آمده­باشد بلکه نتيجه­ي تجربه­هايي است که در يک لحظه متولّد مي­شود و بر انسان حادث مي­شود. تفکّر و شيوه­ي آفرينشي مستقل اين سه شاعر، شباهت­هاي محتمل را کمرنگ مي­کند.

س: کدام استقلال؟ واقعاً شباهت تفکّر، زبان و... خواجو و حافظ بيشتر است يا سردمداران جريان غزل پست­مدرن؟

ج: تصوّرم اين است که نيازي به «وحشي­بافقي» ديگري نداريم و بعيد است بافقي ديگري از اين­نسل بوجود بيايد.

س: از کدام لحاظ؟ به­چه دليلي؟

ج: با آن حضور هنري نه­چندان نخبه­گرايانه وحشي­بافقي و يک­جور عوام­گرايي جذّاب که در آن است؛ ولي به­هر­حال پديد­آمدن چنين نخبه­هاي بعيدي باعث دلخوشي من مي­شود. بنابراين براي بار­چندم به اين دوستان غزل­سرا که تب پيشرو­بودن دارند مي­گويم: شما پشت چراغ­قرمزها ايستاده­ايد آن ­هم در­جايي که ما با شعري روبرو هستيم (غير­پست­مدرن) که به آن مي­گوييم شعر­آوانگارد يعني شعري که مي­آيد سردمداري مي­کند و مرزهاي معهود را مي­شکند و وارد خط­هاي قرمز مي­شود. (بحث شعر پست­مدرن که جاي خودش را دارد)

س: چرا اينطوري فکر مي­کنيد؟

ج: شما از من خواسته­ايد! در خياباني که چراغ­قرمز در گوشه­گوشه­ي آن نصب­شده شما مجبوريد مدام توقّف کنيد. غزل پر از چراغ­قرمز است!

س: شما فکر کنيد اينها غزل نيست، اگر من اينها را طوري ازهم باز کنم که نه وزن و نه قافيه داشته­باشند چي؟ اگر تفکّر اين شعرها را در سپيد پياده کنم چي؟

ج: من مي­گويم اينها غزلند! فقط غزل!

س: در بعضي موارد قافيه در اين کارها ملموس نيست. مثلاً در مثنوي...

ج: شعر کلاً در هر­گونه­اش بايد همزمان با زمان پيش­برود. غزل به­دليل قالبي­بودنش از عهده­ي اين کار برنمي­آيد. همراه زمان بودن به­هر­حال هوش، فراست، جسارت، بينش و اشراف به قالب­ها و قالب­شکني مي­خواهد. دوستان شما بازي­هاي زباني را با لفّاظي اشتباه گرفته­اند. مثلاً از بازي زباني که مي­تواند يکي از خصوصيات شعر پست­مدرن باشد، تلقّي ديگري دارند. حالا بر­اساس خوانده­ها يا هر­چيزي... علاوه­بر­اين با توسّل به اسباب و ابزار جهان صنعتي که کار تازه­اي نيست فکر مي­کنند به شعر پست­مدرن رسيده­اند!

س: مطمئنّيد؟! مي­شود مثال بزنيد؟

ج: در مجلّه­ي شما فراوان بود. من زيرآنها خط کشيده­ام که همراهم نيست. در زمان قاجاريه کلمه­هاي مدرن مي­آوردند در شعر و فکر مي­کردند شعر، مدرن مي­شود امّا گاه پيش­آمده که بعضي از غزل­هاي دوستان شما مرا به حيرت انداخته است. امّا غزل پست­مدرن؟ چه عرض کنم؟

س: من فکر مي­کنم بايد به ما فرصت داده­شود و به­جاي نقدهاي فلّه­اي و مخالفت­هاي کورکورانه، ما را بخوانند. خيلي­ها اصلاً شعرها و مقالات دوستان ما را مطالعه نمي­کنند، فقط گوششان را مي­گيرند، چشمشان را مي­بندند و طوطي­وار فرياد مي­زنند: مرگ بر غزل پست­مدرن! يادم مي­آيد که يکي از دوستان من مقاله­اي اجتماعي که نه ربطي به غزل داشت و نه ربطي به پست­مدرن به نام «پيش­درآمدي بر مقوله­ي اخلاق و روشنفکري» نوشته بود. مسئول يکي از همان مجلّاتي که فقط شعر­آزاد چاپ مي­کند گفته­بود: فعلاً نمي­خواهم از غزل­سراها مطلبي بگذارم!!! به­نظر شما جالب نيست؟

ج: اين عملکرد هم اشتباه است ،بالاخره در صحبت­هاي من هم شايد جزميت­هايي به­چشم بخورد که حاصل زندگي در اين جامعه است. در­عين حال فکر مي­کنم چه اصراري­ست که اين­همه غوغا بر­پا کنيم که پست­مدرن کار مي­کنيم؟ در مصاحبه­اي که سال گذشته با روزنامه­ي اعتماد داشتم از من پرسيدند: شما خودتان را شاعر پست­مدرني مي­دانيد يا نه؟ گفتم: من که نبايد خودم را چنين و چنان بدانم. تازه اگر­هم بدانم چه­مي­شود؟

س: فکر نمي­کنم هيچ­کس جز مخالفين ما روي اسم پست­مدرن اينقدر مانور داده باشند! مّا حتّي گاهي خوانده هم نمي­شويم.

ج:براي­اينکه غزل مي­گوييد!! مگر فقط بايد روي زمين چمباتمه بزنيم؟ انواع و اقسام نشستن داريم. شما آمده­ايد و کورترين نقطه را گرفته­ايد ومي­گوييد مي­خواهيم از اين نقطه نورافشاني کنيم. من در کارهاي شما و سردمداران اين مجلّه چيزي به­جز خودنمايي موجّه جوانانه نديدم. امّا خطري تهديدتان مي­کند، همان خطري که منزوي را تهديد کرد. همان­که بهمني، سايه و سيمين را تهديد کرد. سيمين با انبوه غزل­ها و اعتباري که در جامعه­ي ادبي ما دارد در­مقابل دو کتاب ويرايش­نشده­ي فروغ فرخزاد کم مي­آورد. حالا سيصد وزن اضافه کرده­باشد اين يک غبن تاريخي است. يا به عنوان مثال آقاي­بهمني جسارت و استعدادش را داشت که برود و آفاق جديد را تجربه کند، امّا... پيشرو­بودن شما هم يک لفظ است. شما آمده­ايد و خانه­هاي کلنگي را با نقّاشي جديد آراسته­ايد.

س: ما که اعتقاد داريم اين خانه را کوبيده­ايم و بر­زمين آن بنايي نو ساخته­ايم. امّا اگر مثال شما هم درست باشد مگر پست­مدرن دقيقاً همين نيست؟

ج: اصرار شما براي اينکه پست­مدرن باشيد جاي تعجّب دارد!

س: ما اصرار نداريم.

ج: مردم بايد به شما بگويند، ببينيد مجلّه شما...

س: در ادبيّات امروز ما بيشتر علاقه­مند داريم تا مخاطب جدّي! به آينده­اي اميدواريم که کساني باشند که بيايند و قابليّت­هاي شعرهاي ما را کشف­کنند. نمي­دانم در مجلّه، شعري از فاطمه­ي اختصاري هست با نام «زير درخت گلابي» يا نه؟ در اين شعر چند زن دارند روي مجلّه­هاي مُد سبزي پاک مي­کنند و از دغدغه­هاي خودشان مي­گويند. آخرشعر هم قورمه­سبزي پخته مي­شود که يعني تمام آن دغدغه­ها به معمولي­ترين اتّفاق زندگي هر زن ختم مي­شود و بعد پرده­ها مي­افتد که سه نوع خوانش مختلف را بر­اثر حکمفرما مي­کند... اين شعر بدون­شک اين تفکّر را در خود دارد. اين خانم خودش نيامده به من بگويد که «ليلا اکرمي» من اين کارها را کرده­ام، فيمينيسم و فلان فلسفه را آورده­ام و... ولي من اين­ها را از شعرش درک مي­کنم.

ج: خب هر چيزي مي­تواند چيزهاي ديگري را تداعي­کند. من هم الان يک راه­فرار و امکاني مي­گذارم، چون­که ما نمي­توانيم آينده را پيش­بيني کنيم و حداقل من نمي­خواهم بگويم هيچ راهي وجود­ندارد، وجه­غالب تفکّر شهودي و تجربه و توصيه­ي من اين است که حتّي اگر چنين اتّفاقاتي هم در غزل بيافتد بيش­از شعري در اشکالي، ديگر ضربه خواهد­خورد. مثلاً نيما اگر در دو شعر تکرارهايي داشته­باشد، ديرتر برملا مي­شود تا در يک غزل! امّا حيفم­مي­آيد که مثلاً آقاي بهمني مي­گويد: «تو مهدي­موسوي فلاني، بهماني» تثبيتش مي­کند يا «سعيد­ميرزايي تو نيماي فلاني!» به­گمان من تمام غزل­سراهاي معاصر نيمه­تمام مانده­اند. يعني نيمه­ي ديگر استعدادشان را به­دليل گرفتاري در زنجيره اعتيادهاي نگارشي از­دست­داده­اند.

س: اين تفکّر در شما شکل­گرفته و من­هم کاري نمي­توانم بکنم. امّا با شما موافق نيستم و از همين «مهدي­موسوي» برايتان مثال مي­زنم.

...و سيم پاره­شده زير پاي بچّه­ي بد

ميان زن... و تقلّاي تلخ تلويزيون

اصلاً از تکنيک­هاي اين شعر صحبت نمي­کنم که مثلاً با آوردن «وَ» مفتوح به­جاي «و» با خوانش معمول ضمّه، بعد­از سه­نقطه پارگي را اجرا­مي­کند يا واج­آرايي حروف «ت» و «ل» در سه کلمه­ي پاياني چه حسّي را منعکس مي­کند يا... فقط بدون توجّه به فرم پيچيده و شخصيت­پردازي­ها و... در کلّ شعر، همين بيت را بررسي کنيد! تلويزيون نماد رسانه­هاي جمعي دنياي مدرن و يکسان­سازي، زن نماد موجود استثمار­شده و از­خود­بيگانه­اي که به اراده­ي معطوف­به­قدرت تن­داده، و بچّه به­شيوه­ي «سالينجر»ي خودش نماد رهايي و عرفان! آيا فلسفه­ي اين بيت که کاملاً غيرمستقيم و با نمادها نشان­داده مي­شود تحميلي­ست يا تفکّري­ست که همه­ي ما روشنفکرها با سلّول سلّولمان حس کرده­ايم؟!

اصلاً بيت ديگري از ايشان را مثال مي­زنم:

سکينه خانم من سيم ظرفشويي کو؟!

کجاست جاروبرقيت مادمازل ژاکلين؟!!

بي­هيچ اشاره­ي مستقيمي نشان­مي­دهد که مدرنيسم وارد­نشده، بلکه تنها ابزارهاي مدرن وارد­شده­اند و تفکّر هيچ تغييري نکرده­است. در­واقع...

ج: خنده­داراست!

س: چرا؟ چون سکينه­خانم دارد؟!

ج: خنده داراست نه به­اين دليل که سکينه­خانم دارد! به­اين دليل که فکر مي­کند پست­مدرنيزه شده واين­که بخواهد ادّعا کند دراين دنياي پر­از آثار شگرف... جوانانه است! و من مي­گويم مبادا دوباره شاهد آدم­هاي نيمه­تمام باشيم. حتّي آدمي مثل «قيصر­امين­پور» که من فکر مي­کنم به خودش ظلم کرده­است. کلّ کارهايش را خواندم. شاعري صاحب­قدرت و آدمي شوريده بود، امّا او بايد در راه کشف­هاي نشده­اي گام برمي­داشت.

س: فکر مي­کنم بهتر است از اين بحث خارج شويم. اصلاً آينده­ي غزل پست­مدرن را چگونه مي­بينيد؟

ج: آينده­اش، آينده­ي اين حرکت­ها، در­واقع از منظري مثبت اين است که شاعراني که با استعدادند، بعدها خواهند­گفت: اي کاش ما حرف­هاي باباچاهي را گوش مي ­کرديم. و آن­هايي هم که خيلي غرق خودشان هستند خواهند­گفت: يک بابايي مثل باباچاهي همين حرف­ها را قبلاً زده­بود.

س: اصولاً کلاسيک­کارها با کارگاه موافق نيستند ولي ما موافقيم و فکر مي­کنيم کارگاه اثر مثبتي مي­تواند داشته­باشد و تمريني است براي آماده بودن و هدايت ذهن بچّه­ها. نظر شما چيست؟

ج: انگيزه­ي من براي تشکيل کارگاه اوّلاً پيشنهاد دوستانم بوده؛ چه کارگاه1 جديد چه کارگاه قديمي. زندگي غير­ادبي­ام هم به موازات زندگي ادبي­ام حرکت مي­کند و تأليفات من يک­جور شغل من هم حساب مي­شود. امّا در­مورد کارگاه، به­رغم اينکه موسّسش حقّ­الزحمه مي­گيرد و من هم در اين جرم! شريکم؛ خالصانه بگويم براي اين­که با جوان­ها سر­و­کار داشته­باشم، کارگاه را بهانه قرار­داده­ام.

امّا اين کارگاه چه­کاري مي­کند؟ من در جلسات نخست به کارآموزان مي­گويم کلاس­هاي من تضميني است مثل کلاس کنکور! تضميني از اين­لحاظ که شما در جلسه­ي سوّم و چهارم از­نظر برخورد و مواجهه با شعر به يک ارتقاء فکري خواهيد­رسيد. امّا اينکه تضمين کنم شما شاعران بزرگي مي­شويد، کمي خنده­دار است. بزرگي، از در ديگري وارد مي­شود.

س: شما براي پخش کتاب­هايتان چه­مي­کنين؟ مشکلات خاصّي نداريد؟ البتّه شما «علي بابا­چاهي» هستيد و احتمالاً مشکلي نداريد، امّا ما... من سفري داشتم به تربت­حيدريه، باور مي­کنيد کتاب­هاي پيشروي آنجا محدود­شده به فروغ و اخوان و نهايتاً شاملو... يادتان باشد که تربت بعد از مشهد بزرگترين شهر «خراسان­رضوي» است!

ج: مي­توانم بگويم که نه، يعني کارهايي که من چاپ کرده­ام غالباً پيشنهاد من به ناشر يا ناشر به من بوده. البتّه در­مورد کتاب­هاي غير­شعريم، من طرح کلّي کتاب را با ناشر در­ميان مي­گذاشتم و بعد­از امضاء قرارداد، شروع­به نوشتن مي­کردم. با نشر ثالث، ويستار و مرواريد همکاري داشته­ام که مشکل پخش نداشته­اند. امّا ناشرهاي شهرستاني در توزيع کتاب­هاي من کارکرد موفّقي نداشته­اند.

س: چند­تا سؤال زرد بپرسم؟

ج: بپرسيد. خيلي خوب است.

س: شاعر کلاسيکي هست که دوستش داشته­باشيد و شعرهايش رابخوانيد؟

ج: کلاسيک يعني چي؟

س: يعني شاعران قالب­هاي کلاسيک در قرن­هاي پيش.

ج: به­دليل اين­که رشته­ام ادبيّات­فارسي بوده و در مراکز دانشگاهي خواندن متون کلاسيک براي من شغل محسوب مي­شده! با بيشتر کلاسيک­ها محشور­بوده­ام. از حزين­لاهيجي تا وحشي­بافقي تا بقيه که ضمن صحبت­هايم به آنها اشاره­شد.

س: اوّلين شعري که گفتيد در خاطرتان هست؟ اصلاً چه­شد که شاعر شديد؟

ج: من از کلاس پنجم دبستان فکر مي­کردم چيزيم مي­شود! در بوشهر که بودم جايي بود به­نام «جفره». در خاطراتم به­نام «تاريخ شفاهي ادبيّات معاصر ايران» به اين محله­ي اسرارآميز اشاره کرده­ام. موش و گربه و کفّاش خراساني را با­ولع مي­خواندم. بعد دبيرستان که رفتم طبيعتاً با افراد ديگري مثل معلّم عزيزم «محمدرضا­نعمتي» آشنا شدم. آقاي آتشي هم سه سال دبيرستان معلم من بود. اوّلين شعرم اسمش «باران» بود. يادم است که نشان آقاي نعمتي دادم -که البتّه اکنون فوت­کرده- گفت: «خيلي عاليه!» و تعريف­کرد و بعد شعرها و نوشته­هاي ديگري در کلاس به­عنوان انشا مي­نوشتم که «آتشي» گفت: تو پنج سال ديگر نويسنده يا شاعر خيلي خوبي خواهي­شد! و من از اين موضوع خيلي ناراحت شدم. گفتم پنج سال! بنابراين رفتم به آقاي نعمتي شکايت­کردم که آتشي مي­گويد: «تو پنج سال ديگه شاعر مي­شي.» گفت: «آتشي يه­چيزي گفته تو همين الانش هم از کارو و شهريار جلوتري

س: بهترين خاطره­ي ادبي؟

ج: يادم نمي­آيد... آخر اگر منظور شما... منظورتان از خاطره­ي ادبي چيست؟

س: يعني به­عمر ادبيتان که نگاه مي­کنيد بهترين لحظه­اي که يادتان مي­آيد کدام است؟

ج: والله هيچ بهترين لحظه­اي يادم نمي­آيد. لحظه­اي که مرا غرق شادي کرده­باشد. يادم نمي­آيد اصلاً. ضمن­اين­که هيچ­وقت مأيوس نبوده­ام و هيچ­وقت در حاشيه قرار­نگرفته­ام، امّا چون بلندپروازي­هايم خيلي زيادند بنابراين نمي­توانم زياد خوشحال باشم. بلندپروازي به­اين معنا که الان هم در کارگاه شعرم براي بچّه­ها شعرهايم را مي­خوانم و نظرشان را مي­خواهم!

س: بدترين خاطره؟

ج: مرگ برادرم. البتّه بيشتر­از­آن تصوّر مرگ او...

س: شعر جوششي يا کوششي؟ به کدام اعتقاد داريد؟

ج: وقتي خيلي جوان بودم، يادم است سر پست نگهباني يک­دفعه شعر برايم مي­آمد و با حافظه­ي عجيبي که داشتم شعررا همانجا مي­گفتم و بعداً مي­نوشتم. اين شعرها البتّه سر زبان­ها هم افتادند. ولي در­حال­حاضر دچار هيجاني آن­چناني نمي­شوم. ممکن­است با خواندن يک سطر روزنامه يا هر­چيز ديگري بروم سراغ شعر. در­حال­حاضر کاشف شکل­هاي شعري تعبيه­شده در درون خودم هستم.

س: پس اعتقاد داريد بيشترشعرتان جوششي است تا کوششي؟

ج: اگر کوشش تصنعي منظورشماست، من اصلاً کوششي نيستم.

س: از­بين معاصرين سپيدسرا چه­کساني را ترجيح­مي­دهيد؟ غزل­سرا که فکر نکنم...

ج: چرا، غزل­سرا چرا!

س: در بين غزل­سرايان معاصر از چه­کساني مي­خوانيد؟

ج: هر غزل خوبي را که نوشته مي­شود دوست دارم. فرق­نمي­کند! گاه در ميهماني­ها که البتّه کم مي­روم، جواني غزلي را مي­خواند که مرا شديداً به تحسين وا­مي­دارد. شعر همه­ي غزل­سراهايي که در صحبتم به آن­ها اشاره­کردم يا ظاهراً از آن­ها انتقاد کردم را دوست دارم و البتّه هستند افرادي که از­قلم افتاده­باشند. مثلاً از «مهدي­موسوي» که صحبتش شد کمتر خوانده­ام.

س: کتاب «فرشته­ها خودكشي كردند» مهدي­موسوي را نخوانده­ايد؟

ج: نه.

س: کاش برايتان مي­آوردم. بدون فکر­کردن بهترين رماني که خوانده­ايد و بهترين فيلمي که ديده­ايد چه­بوده­اند؟

ج: حافظه­ام به­اين شکل عمل مي­کند که وقتي يک رمان مي­خوانم، دقيقاً آن را مي­فهمم و مي­توانم با صاحب­نظران اين رشته­ي هنري بنشينم و بحث­کنم امّا بعد­از مدّتي کلّاً از يادم مي­رود. بنابراين من هميشه آخرين کتابي را که خوانده­ام را نام­مي­برم؛ مثل همان دلبرکان... آخرين فيلم که بار دوّمي بود که ديده­ام «ماه تلخ» بود از «رومن­پولانسکي» و يکي دوتا از کارهاي کيشلوفسکي که آن­ها را هم براي بار­چندم بود که مي­ديدم مثلاً آبي، سفيد، قرمز.

س: کلّاً از روند زندگيتان راضي بوده­ايد؟

ج: رضايت، امري نسبي است. خب راضي­ام ديگر! اگر راضي هم نبودم خودکشي نمي­کردم! مسلماً وقتي ادبيّات وجود­دارد آدم راضي­تر است.

س: کتابي در­دست چاپ داريد؟

ج: بله مجموعه­ي شعر «پيکاسو در آب­هاي خليج­فارس» و يک کتاب ديگر به­نام «زيباتري از جنون» (زندگي و شعر اسماعيل­شاهرودي) که ناشر هر دو «ثالث» است.

س: ممنون! صحبت ديگري نداريد؟

ج: نه! برايم جالب بود.

س: خيلي لطف­کرديد.

منبع : فصلنامه غزل پست مدرن. همين فردا بود