xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                    

 

   

نقد و بررسی

 

  

مروری به داستان «صدای مرغ تنها»

 

 همه نویسندگانی که سعی کرده‌اند از منظر درونی؛ داستان خود را روایت کنند، ناچارند بیش از هر چيز؛ به دو موضوع توجه کنند:  [نخست کلام شخصیت، دوم  لحن و نحوه بیان آن]. و این زمانی میسر است که نویسنده ـ راوی شناخت کامل و جامع از جزییترین خصوصیات و ويژگی شخصیتهایش داشته باشد. اما دشواری کار زمانی است که نویسنده ـ راوی می خواهد  به جای کسی حرف بزند که متفاوت از خودش است. [مردانی  که از دیدگاه زنان مینویسند یا برعکس] اما دشواری زمانی دوچندان میشود که نویسنده تصمیم میگیرد از ذهن و زبان کودکان بنویسد.

گرچه هر نویسنده‌ای ـ بدون استثنا ـ دوران کودکی را گذرانده و به نسبت کم یا زیاد؛ خاطرات، احساسات و تجربیاتی از این دوران دارد، اما از آنجا که دنیای بچهها دنیایی پيچیده است، ـ بخاطر تخیل قوی و ذهن بکر آنان ـ، به سختی میتوان کلام و لحن آنان را بیان کرد. در نظر بگیریم نویسنده بالغ و باسوادی که دارد از ذهن و زبان کودکی داستانی را روایت میکند. مسلما پیش از هر چیز بایستی اصل ـ اینهمانی ـ را رعایت کند. [یا فاصله گذاری (تفاوت) میان نویسنده ـ راوی (نویسنده دوم) و شخصیت داستان] و این انجام نخواهد شد، مگر علاوه بر این که  لحن شخصیت حفظ شود؛ کلام او نیز متناسب با شخصیتش به کار رود.

«صدای مرغ تنها» نوشته مهشید امیرشاهی؛ داستانی است که از زاویه دید درونی روایت شده است. شخصیت اصلی در این داستان؛ دختربچه‌ای است که «سیا» ناميده می‌شود. او که در هیچ جای خانه احساس امنیت و آرامیش نمیکند، به ناچار همراه عروسک‌ش ـ  توتی ـ که دایه‌اش با چلوار و کاه برایش درست کرده؛ و همیشه با او درددل می‌کند. ـ زیر میز پناه می‌برد. اما با افتادن چنگال یکی از میهمانان، همگی متوجه او می‌شوند که زیر میز پنهان شده است.

از اینجا به بعد شخصیت بیگانگی‌اش با دیگران و احساسات خودش را با لحن کودکانه روایت می‌کند. شخصیت با دیگران ـ که همگی زن هستند و پیر و عبوس و بداخلاق، ـ احساس همدلی نمی‌کند، مگر با فرنگیس خانم که پیش عمه‌اش زندگی می‌کند. آنگاه روزی که به خانه فرنگیس خانم می‌رود، در آنجا می‌فهمد ـ رفیع نظام ـ شوهر فرنگیس خانم، ـ که مرده است ـ اما فرنگیس حاضر نیست این واقعیت را قبول کند و معتقد است؛ شوهرش بیمار است و در طبقه بالا خوابیده است، و همیشه ناله‌های او را می‌شنود.

در آخر داستان شخصیت صدای فرنگیس خانم را می‌شنود که مانند مرغ تنهای شب‌های تابستان، شب‌های تابستان که آدم تو باغ می‌خوابید .

در این داستان همه چیز از زبان شخصیت اصلی به شیوه اول شخص درونی روایت می‌شود. ضمن این که داستان شروع خوبی دارد، ـ عاملی که نقطه قوت هر داستانی به شمار می‌آید ـ به عبارتی کانون آغازین داستان؛ به شیوه روایتی است. روايتی که اشاره مستقيم به مضمون داستان دارد. آنهم از زبان شخصیت اصلی.

زیر میز پا بود و صدا. از لای لنگ‌های باز عمه؛ بند جوراب‌های لنگه به لنگه‌اش پیدا بود و ران‌های چاق و ناهموارش و تنکه‌ی صورتی‌ش که وسطش لکه‌ی خون مانده‌ای قهوه‌ای می‌زد. بعد پاهای فرنگیس خانم بود، مثل دو ماهی سفید تو جوراب توری سیاه؛ بعد پاهای شکوه اعظم با موهای دراز و کفش‌هایی که گل چند روزه روی پاشنه‌هایش خشک شده بود؛ بعد پاهای اشرف سادات

نویسنده از همین ابتدا سعی دارد چند موضوع را نشان دهد. نخست ایجاد فاصله گذاری و یا تفاوت؛ میان نویسنده ـ راوی با شخصیت. به عبارتی اصل «این همانی» آن‌هم با ایجاد لحن کودکانه شخصیت که عامل قوی برای این امر است.

اینجا لازم است تاکید کنم؛ یکی از ويژگی‌های داستان‌های نو، همین فاصله گذاری ميان نویسنده ـ راوی (نویسنده دوم) با شخصیت داستان است؛ چنان که در داستان امروزی شاهد حذف تدریجی راوی یا نقشی کمرنگی برای او هستیم. یعنی راوی چیزی در باره‌ی احساسات شخصیت نمی‌گوید، بلکه می‌گذارد خودش سخن بگوید.

در این داستان نیز؛ شخصیت بدون واسطه راوی، در همان ابتدا احساس و دیدگاه خود را بروز می‌دهد. او چون احساس خوبی نسبت به عمه ندارد، او را چنين توصیف می‌کند:

« لنگ‌های باز عمه؛ بند جوراب‌های لنگه به لنگه‌اش ... و تنکه‌ی صورتی‌ش که وسطش لکه‌ی خون مانده‌ای قهوه‌ای می‌زد. »

اما چون نسبت با فرنگیس خانم احساس همدلی دارد، او را این‌گونه وصف می‌کند:

«پاهای فرنگیس خانم بود، مثل دو ماهی سفید تو جوراب توری سیاه.»

تا پایان داستان نیز شخصیت احساسات خود را به همین صراحت نسبت به دیگران ابراز می‌کند، بدون این که اجازه بدهد نقش راوی به چشم بيايد.  برای همين خواننده نیز متوجه حضور  نویسنده ـ راوی نمی‌شود و همه اين‌ها را احساس و دیدگاه شخصیت می‌پندارد. مگر گاهی که این فاصله از بین می‌رود و آن‌هم بخاطر آن است که؛ شخصیت توصیف‌هایی بکار می‌برد؛ یا سخنان و حرف‌هایی از زبان شخصیت می‌زند که خارج از درک کودک است. به طوری که به نظر می‌رسد؛ این نویسنده است؛ که دارد حرف‌های خودش را از زبان شخصیت داستان منتقل می‌کند. به این جمله ها توجه کنید:

مارهای سیاهی دید که شب‌ها دایه از شانه‌ی ضحاک می‌رویاند

و می‌شد اینها را به حساب جراحات جنگی گذاشت

می شد با توتی ساعت‌ها آن زیر نشست و به پای بزرگترها پرخاش کرد یا لطف کرد

مثل کله‌ی گربه‌ی زرد مریض‌خانه، وقتی به طرف سگ‌های کوچه براق می‌شد.

و ادامه‌ی صدای غریب حلق شکوه اعظم

و چشم‌هایش حالت مستانه و خواب‌آلودی به خودش گرفت

و حتی گنجشک‌ها را با بزرگواری نگه می‌کرد.

سوال به کلی بی معنی بود ـ به کلی.

رنگ خونابه‌ای که از گلوی گوسفند قربانی روی زمین ریخته بود

مثل بیشتر آدم‌های بی‌رگ بو و هیچ کس را دوست نداشت.

با این وجود اين داستان‌ ارزش‌های ادبی و داستانی چشم‌گيری دارد که چیزی از لذت خواندن آن کم نمی‌کند.

 

داستان «صدای مرغ تنها» را می توانید اینجا بخوانید

 

 

 

 

 

مهشید امیرشاهی

 به روایت:  علی آرام

 

در آثار «مهشید امیرشاهی» سه ويژگی مشخص به چشم می­خورد.

ـ دیدن جزیی­ترین اشیای صحنه و توصیف آن با شیوایی و در عین حال سادگی.

ـ به نمایش گذاشتن زندگی اشرافی؛ به قصد تجربه فرهنگ شهر نشینی و تخطئه فرهنگ سنتی

ـ نمایاندن طنزی سیاه و البته تلخ؛ در همه آثار ، به نسبت کم و زیاد.

 

 

 

 

 

        

 

: