لاهیجان؛ نقطه آغاز نهضت جنگل
محمد
الهامی
نهضت
جنگل یا همان انقلاب گیلان یکی از جنبشهای اصیل و مهم تاریخ معاصر ایران است.
سرزمین گیلان همواره مهد حرکتهای انقلابی و ضد استبدادی و استعماری بوده و خاک
گیلان خونهای زیادی را در طول تاریخ بر پیکره خویش تجربه نموده است. در میان
همه مبارزات فراوان در تاریخ خونبار این خطه، ماجرای خیزش جنگل به رهبری میرزا
کوچک خان، ماندگاری خاصی دارد. نهضت جنگل به گواهی اسناد تاریخی از شهر لاهیجان
آغاز شد و در کوتاه زمانی ابعاد و تأثیراتش به سراسر گیلان از آستارا تا تنکابن
سرایت نمود.
متن زیر روایتی از آغاز این نهضت به قلم مسعود بهنود است. پیش از آن ذکر این
نکته ضروری است که دیدار اولیه دکتر حشمت و میرزا کوچک خان، در منزل مؤید
الدیوان (یا منزل شیخ عبدالسلام شهید مکی) در لاهیجان روی داده و مؤید الدیوان
با نامهای خبر ورود میرزا به گیلان را به اطلاع دکتر حشمت میرساند که در این
متن اشاره نشده است.
میرزا کوچک خان که در نظمیه تهران محبوس بود، توسط سالار فاتح کجوری آزاد
میشود و آن دو تصمیم میگیرند که برای قیام جهت رفع ظلم و ستم و در اعتراض به
فراموشی اهداف انقلاب مشروطه، در جنگلهای شمال دست به قیام بزنند. در راه گویا
تفاهم حاصل نشده و میرزا هدف و تعبیر خویش از قیام را با سالار فاتح یکی
نمیبیند، پس راهشان جدا میشود و سالار به سوی مازندران میرود و میرزا
رهسپار گیلان میشود.
حال ادامه ماجرا به قلم مسعود بهنود:
"میرزا آرام و بیهدف رفت تا به لاهیجان رسید. در لاهیجان پزشکی را دید،
آوازهاش در تمام منطقه پیچیده. کسی که به داد بیماران و فقیران میرسید. دانش
نیاموخته بود تا در تهران کت سفید بپوشد و بر درشکه چهار اسب سوار شود. آمده
بود به لاهیجان و در آنجا صف دراز دردمندان بر در خانهاش جمع شده بودند. او
در چشم مردم همچون قدیسی بود و هرچه میگفت، لاهیجانیان میکردند و هم مردم
اطراف.
میرزا وقتی صیت مردمدوستی دکتر حشمت را شنید، ناخود به سوی او روان شد تا از
او بخواهد تا در راهی که میرفت، کمکش کند. شاید انتظار داشت با کمک او و
سرمایهداران محلی، سرمایه برای خرید چند تفنگ بهدست آورد. میرزا تفنگ
میخواست و باور داشت تا به راه میافتد، هستند کسانی که تنهایش نگذارند.
پنج روز از دیدار آنها گذشت، اما میرزا که مبهوت و مجذوب این حکیم روشنفکر شده
بود که در هر فرصتی کتابی در مقابل صورت میگشود، هنوز قصد خود را بیان نکرده
بود. دکتر حشمت سهتار کوچک خود را بهدر آورده و میزد، میرزا هم بیخود شده و
آواز در خالی جنگل سر داده بود.
و آن دو نه به خود بودند. سکوت هم که میکردند، دلشان سخن میگفت و مدام
خلوتشان را رسیدن دردمندی از هم میدرید، دکتر حشمت بلند میشد و دست میشست،
میرزا حوله سفید را بهدست او میداد و میایستاد. دردمند چه پیری بود نالان از
درد سستی تن، یا جوانی بود فرو افتاده از درختی یا بلندای صخرهای، هر که بود،
دکتر حشمت با او مهربان بود و با دستهای خالی میجنگید با بیماری و درد. و
میرزا میدید که از مالداران میگیرد و به دردمندان مستمند میدهد. در همه این
سالها که میرزا برای مشروطه و آزادی جنگیده بود، هرگز به آدمی چنین برنخورده
بود.
و سرانجام در پایان روز ششم بود که میرزا کوچک خان قصه پردرد خود را باز گفت و
گفت آمده است تا نهضتی در اندازد و بنیاد ظلم بسوزد. دکتر حشمت به خنده گفت،
میرزا بنیاد ظلم در دل آدمهای نادان است، برکندن استبداد دشوار نیست، اما چه
باید کرد با نادانی. و این آغاز گفتوگویی بود که در پایانش، میرزا تفنگ خود را
در دست دکتر حشمت نهاد و به او مشق داد. آن دستی که همیشه نجات داده بود، با
ماشه تفنگ آشنا شد، تفنگی که باید سینه دشمنان آزادی و آبادانی را نشانه
میگرفت. میرزا با دکتر حشمت عهد کرده بود که تفنگ فقط وسیله رسیدن به سرزمین
آرمانی آنها باشد و با این عهد، دکتر حشمت بزرگان لاهیجان را فرا خواند. آنها
در مقابل دکتر سر از خود نداشتند و او را به سلامت نفس میشناختند. به این
ترتیب سرمایه نخستین نهضتی پیدا شد که میرزا کوچک خان میخواست آن را از گیلان
آغاز کند و سپس به سراسر ایران برساند.
نهضت جنگل با این پیمان پا گرفت. جوانان لاهیجان و اطراف چون شنیدند که دکتر
حشمت در کار است، گروه گروه رسیدند و از آنها بیست نفری برگزیده شدند، مشق
نظام دیدند و در اولین حرکت یک گروه قزاق را خلع سلاح کردند، درحالی که فقط دو
تفنگ حسن موسی داشتند و بس. طرفه آنکه قزاقان خلع سلاح شده وقتی به جوانمردی و
بزرگواری این جمع برخوردند، پایشان از رفتار ماند و ماندند. دو تن از آنها تا
پایان راه همراه بودند و در این راه جان گذاشتند. و در آنجا بود که دکتر حشمت،
در حضور میرزا یاران را مخاطب قرار داد: مرا میشناسید که کاری جز مرهم نهادن
بر زخمهای شما ندارم. این مرد که میبینید، میرزا کوچک خان، رفیق ما نیست،
دلیل ماست، مراد ماست. سعادت ایران در دستهای اوست. ما میخواهیم این افتخار
نصیبمان باشد که بگویند در رکاب میرزا جان دادهایم. در این زمان که وطنمان
در فقر میسوزد و میشنوید که این اجنبیها دارند چه میکنند، در این وقت که
دنیا درحال تحول است و ما هنوز گرفتار فقر و جهل؛ سعادت ما در متابعت از
میرزاست. من سرسپرده او هستم، شما چه میکنید؟
جوانان فریاد کشیدند و چوبدستها بلند کردند. فقط غیرت داشتند و آن را نثار
میرزا کردند. میرزا شرمگین و سر به زیر آغاز سخن کرد که مرد کلام بود. اوضاع
کشور را برشمرد، تاریخ آن سالیان را گفت و گفت تا به آنجا رسید که دین محمدی
ما و مولای ما امیرالمؤمنین اجازه نمیدهد که ما خوار و بنده اجانب باشیم.
ایستادند به نماز. میرزا امامت پس همگی را داشت و دکتر حشمت پشت سر او، مانند
آن چند شب به نماز ایستاده بود. تکاندهنده بود خشوع آن دلاور بلند قامت در
نماز و در پیشگاه خالق.
این جمع سی نفره نهضتی را شروع کرد که چون از لاهیجان خود را به کسما رساند،
حکومت تهران لرزید."1
و این، روایتی از آغاز نهضتی بود که در طول چند سال از حیاتش، نه فقط گیلان،
بلکه ایران و حتی منطقه را تحت تأثیر قرار داد و گرچه فرجامی نیک نیافت و شکست
خورد، ولی نام و یاد و راه و مرام رهبرش میرزا کوچک خان در دلها باقی ماند.
پینوشت:
1- از قائممقام تا هویدا، نوشته مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، 1385، صص
313-310
بالای صفحه |