m.ilbeigi@yahoo.fr         

                                                                                    

                       

داستان « مونتاژ »


پيره مرد ( همسنو ساله من و انگاری خودم ) اومد و کنارم نشست . اومدنش عجيب بود : اون که – مثه خوده من-، اهله معاشرتو اينو اونو ديدن نيس ؛ اون که – مثه خوده من - ، اهله بازکردنه سفرهء دلش نيس ... پس چرا اومده اينجا و سرخره من شده ؟ چرا ميخاد تنهائيمو – که اينهمه بهش عادت کردم - ، از من بگيره ؟

نيگاش کردم و چقد دلم واسش سوخت : زارونزاربود ؛ دربوداغون بود ؛ تمومه ماتمايه دنيارو تو صورتش ميخوندی؛ اصلن انگار تو اين دنيا نبود – اصلن انگار هيچوقت نبود ؛ خواربودوذليل ؛ هيچ بودو پوچ ...

يه سيگار روشن کردمو پياله ای پُر و بهش گفتم : - بيا بابا ، اينم جيرهء ما دو نفر ؛ باهم پُک ميزنيمو خالی ميکنيم.
اول لبی ترکردوبعدچندتا پُکه گُنده زد . منم ازش تقليدکردم – درس مثه خودش . انگاری ما دوتا ابله ، جزتقليدازخودمون ، کاره ديگه ای بلد نبوديم .
گفتم : - خالی کن !
گفت : - ليوانو ؟
گفتم : - اون که بعله ! اما مثه اينکه پُرداری ؟
گفت : - نه بابا ! پُره مون کردن !
گفتم : - مگه پيش از اين پُرت نکرده بودن ؟
گفت : - چرا ، اونم چه جوری ! اما اين دفه ديگه داره فورون ميزنه ...
گفتم : - پس بيا قربونه خودتو خودم ! بيا هم اين ليوانو خالی کن و هم سفرهء دلتو !
بدجوری نيگام کرد . يعنی ميخاست بِگه : « ول معطلی ! من اهلش نيستم ! منو سفرهء دلو خالی کردن ! کجايه کاری بابا ! » ؟
گفت : - آخه ...
گفتم : - آخه نداره ! بگو باباجون ! توکه ميدونی منم مثه خودتم ؛ انگاری داری با خودت حرف ميزنی ، دِ يالا بگو ! مگه اينهمه راهو واسيهء همين نيومدی ؟
گفت : - چرا ... پس سيگارو رد کُن و يه کمم به پياله بِرِس !
گفتم : - بچشم ! و باعجله خواستاشو عملی کردم .
گفت : - قربونه « چشم ! » گفتنت برم !
گفتم : - باباجون ! تعارفو کم کُنو بِريم سره اصله قضيه ...
*
يه دفعه رفت تو خودِش ... و بعد چيزائی رو بلغور کرد . انگار اينا بودن :

من چه گويم که ترا نازکیِ طبعِ لطيف  /  تا بحديست که آهسته دعا نَتوان کرد !


گفتم : - ماله حافظه ، نه ؟
گفت : - آره جونم !
و باز خوند :

ديوانه اگر منم
چه حاصل در شهر گشتن ؟
- که يافت نشود عاقل !

گفتم : - اينو ديگه نميشناسم ...
گفت : - چيرو ميشناسی ؟! ... ديوونه ! ماله خودته ...
گفتم : - عجب !
گفت : - « عجب ! » جمالته ...
... و خوند :

چرا اينجهانی نيستم
- و نمی توانم باشم - ؟
چراکسی پيدا نشد تا تمامِ فوت و فَنِ دروغ را به من ياد دهد ؟
چرا هر دروغی را به فوريت « قورت » می دهم ؟
چرا « آقایِ هالو » يم ؟

گفتم : - نگو باز که اينم « ماله خودته ، ديوونه ! » ...
گفت : - نه ! از چرندياته خودمه .

*

گفتم : - توام دله خوشی داری با چرنديات خوندن ! ببين ! حالو حوصلهء چرنديات شنيدنو ندارم ؛ يا بگو واسه چی جنازَتو آورديو اينجا پهن کردی ، يا راتو بگيرو برو و ترا به امانه خدا !
گفت : - چته که اينجوری دورگرفتی ! آقارو باش که حوصله نداره ! کی ميره اينهمه رارو ...
گفتم : - ميخای اينهمه رارو بِری برو ، ميخای نری نرو ! من که دعوتنومه نفرستادم و حاله قربون صدقه رفتنتو ندارم . اگه چيزی واسه خالی کردن داری ، فی الفور بُکن و بعدشم جاده باز ...
اخم کرد ( به جهنم ! ) ... و بعد گفت : - سيگارو پياله رو بفرست !
گفتم : - سيگار ، باشه ! اما فعلن از پياله مياله ، تا نگی گفتنياتو ، خبری نيس ! تازه بِتِرکی مرد ! چقد تو خلا ميريزی ؟!

*

گفت : - ميدونی چن سالَمه ؟
گفتم : - همسنوساله خودمی .
گفت : - ميدونی که سرم به کاره خودمه و سرخره احدی نميشم و تو کُنجه خودمم ؟
گفتم : - عينن مثه خودم .
و باز فيلش هوایِ هندوستون کرد :

نه کسی را می بينم
نه کس بديدنم مي آيد :
- در تنهائيم
تنهائی را تجربه می کنم !

گفتم : - اه ، تو که شورشو در آوردی و دوباره زدی به پرتو پلا ! تورو به جدت حالمونو نگير ! اول بگو اين چرنديات ماله کيه ، بعدشم اصله قضيه ...
گفت : - حواست کجاس مرد ! مثه اينکه خيلی پيرشدی و حافظه ای واست نمونده : بابا نصفهء اولشو خودت گفتی و باقيش ماله منه !
گفتم : - گيرم ! ولش اين گونده گوزيارو و برو سره ...
گفت : - باشه ، باشه ! توام که مارو گائيدی ! ... خب ، قيچی ميکنم ...
گفتم : - قربونه مرده حسابی !
گفت : - داشتم می گفتم ...
گفتم : - دِه بِنال !
گفت : - خفه خون ! تو که هی تِر ميزنی به حرفامون !
گفتم : - ببين ! ( دوتادستامو گذاشتم جلويه دهنم ) ، اما حاشيه نرو .

*

گفت : - توجايه پرتم بودم و مثه بچهء آدم داشتم کارايه خودمو ميکردم . يهو يه بلايه آسمانی بسرم نازل شد – يه بلائی که نگو ! يکی همينجوری پابرهنه و بالجاجت و بی اينکه نظرمو بخاد ، آره همينجوری خودشو انداخت تو زندگيم . هی قربون صدقم رفت ، هی گفت که تو اله ای بله ای ، تو اصلن تکی ، هی مارو برد به عرش و هی ميگفت که کشته و مردَت هستم ...
هرچی گفتم : « آخه ، بچه ! مگه آدمه عاقل ، کشته مرده کسی ميتونه بشه که اونو اصلن نديده ؟ » ، فايده نکرد که نکرد ! هرچی گفتم : « بابا ! ما سرمون جايه ديگه گرمه ، اونچی که داريم واسمون بسه ، تازه از سرمون زياده » ، فايده نکرد که نکرد !
چندماهی هی ميگفت و مينوشت : « من واست اينجوری ميميرم ، اونجوری ميميرم ، دلم واست لک زده ... » ، ومن انگار نه انگار اينارو شنيدم و خوندم ، هی خودمو به کوچهء علی چپ و خريته مادرزاديم ميزدم . مگه ول کُنه مامله بود ! ...
... هی گفت و نوشت ، هی گفت و نوشت ، اصلن روزگارمو سياه کرده بود ، مثه کنه به من چسبيده بود و ولم نميکرد و راهه نجات نداشتم ! آخه همچين سماجتی امکان داره ؟ تا ... منو درس و حسابی به تله انداخت ! آخه منکه تو جوونيم اهله اينکارا نبودم ، يه دفه مارو سره پيری وادار به معرکه گيری کرد ! لاالله و الاالله!...
خُب ! شد اونچه که نميبايس می شد ! ... بعد ( بعد که نه ، در همون فاصله ای که قربون صدقم ميرفت ، شروع کرد به قربون صدقه يکی ديگه رفتن و خوب که جا افتاد ، شروع کرد با من سرد شدن و به يکباره يخه يخ شدن ! آخه پدرت خوب ، مادرت خوب، اين چه اداواطوارايه که درمياری ؟ ... يه گيلاس بده که گولوم خشک شده !
گفتم : - بفرما ، اينم آبه يخ !
گفت : - برپدرت لعنت !
گفتم : - حاج آقا ، باقيش را بفرمايند !
گفت : - هيچی ديگه ... جزئياتو نه به تو ميگم و نه به هيچ کسه ديگه ...
گفتم : - يعنی که چی ؟
گفت : يعنی که همين !
گفتم : - بهت قول داده بودم که يه گيلاسه آخری بِدم ... پس اينو بزنو بسلامت !
گفت : - واسه گيلاس هنوز وقت هس ، بذار باقيشو بِگم ...
گفتم : - مگه باقيم داره ؟
گفت : - واسه همين « باقيه » که اومدم پيشت .
گفتم : - پس گيلاس بِمونه برايه بعد ؟
گفت : - آره ، جونم ! ... همون موقعا که تازه واسيهء اين « تازه گلميش » ، « عشوه گری » ميکرد ، بهش گفتم : «هرچه بسرم آوردی، بسه ، ديگه اون بيچاره رو ، تو اون خراب شده ، بيچاره تر نکن ! » ، مگه به خرجش ميرفت ! انگار اين کارا واسش « بازی» بودن و مايهء تفريش ! منم به سرم زد و نامه ای برايه اون هالوتر از خودم نوشتم که «باباجون ! نيفت تو اين چاهه گود که خفه ميشی ! مثه من بيچاره ميشی و نيگاه نکن به ظاهره مهربونش که عفريته ای که نگو ! توش اصلن به غيراز دروغ هيچی ديگه پيدا نميشه ! اصلن خدائيشو بخای ، بيماره رونيه و واسه همين بهت ميگم که اونو درجريانه دريافته اين نامه نذار ... »
گفتم : - و فرستادی ؟
گفت : - آره ، اما هفت ماهه بعد ...
گفتم : - چرا اينقد طولش دادی ؟
گفت : - دلم نيومد و با خودم گفتم که نبايد خرابش کنم و عينِ نامه را واسيهء خودش فرستادم و گفتم : « ببين ! اينارو نوشتم ، ولی نفرستادم ... »
گفتم : - خيلی خری ، گزک دستش دادی !
گفت : - گفتم که هالويم کلک تو کارم نيس و همه چيزو روراس قسمت می کنم ، حتا با ديوا ! ... الغرض ! نمی دونم از ترسه فرستادنه اين نامه بود يا چيز ديگه ، دوباره شروع کرد به قربون صدقم رفتن و نامه هايه « آتشين » فرستادن ! تازه نگو که کُپی نامه هائی بود که واسيهء آون يکی هالو مي فرستاد !
گفتم : - مگه ميشه کُپی باشه ؟ بايد لااقل اسمو عوص ميکرد .
گفت : - کجايه کاری ، اسمه کوچيک هردومون يکيه ... اول شروع کرد کُپی نامه هائی که برايه من ميفرستاد ، به اون فرستاد و بعد که من « دسته دوم » شدم ، کُپی نامه هايهء فرستاده به اون بابا به من !
گفتم : - مگه تا به اين حدم آدم ميتونه رذل باشه ؟
گفت : يه چيزی ميگم ، يه چيزی ميشنفی !
گفتم : - پس دوباره تو هچل اوفتادی ؟
گفت : چه جورم !
گفتم : عجب الاغی هستی ! حقته !
گفت : خيال می کنی تو از من کمتر خری ؟ اينو باش !
گفتم : - اگه هردو خر نبوديم که نميتونستيم باهم بسازيم ! باقيشو بگو !
گفت : - بعدش ، انگار خيالش از چيزی آسوده شده بود ، شروع کرد با من ، دوباره ، سرسنگينی و هر روز بيشتر تا اينکه يک نسخه ازبعضی از نامه ها و ايميل هاشو با ايميل واسش فرستادم و گفتم : « اينارو بخوون و ببين چه بودی ، چه شدی . اگه اينارو جم کردم واسيه همين روزا بود ونه واسيهء ريختنه آبروئی که نداری ! و يا برملا کردنشون – مگه اونکه مجبورم کنی ... »
گفتم : - خُب ؟
گفت : - در جوابم واسم با زبونی که خوب ميشناسه ليچاربار کردو فرستاد و منم نگرفتم و نگذاشتم ، اون نامهء 7 ماهه پيش نوشته رو فرستادم برايه « اقايه هالو » و اون احمقم واسيهء خودشيرينی گفت که « چنين نامه ای دريافت کرده است » - يه پارچه خر !
گفتم : - خُب ! عکس العملش چی بود ؟
گفت : - از آقاهالوا مگه عکس العملی جز خودشيرينی برمياد ؟
گفتم : - نه بابا ، عکس العمله اون يکی چی بود ؟
گفت : - آهان ! منفجر شد و شروع کرد به پخش دروغ پراکنی دربارهء من و شايعه پراکنی و دو بهمزنی و دوتا الاغا کيف ميکردن که « پيره مردی مثه منو بدس انداختن ! »
گفتم : - تو اينارو از کجا فهميدی ؟
گفت : - يه روز ، شايد ، اين داستان و خيلی داستانايه ديگه رو ، مفصل بِگم . ببين اينقد سوال پيچم نکن که رشتهء افکارم از دس ميره ...
گفتم : - مگه « افکار » يم داری !
گفت : - دارم ندارم ، بتو ربطی نداره ! ... داشتم ميگفتم که بعداز اين قضايا ترسش گرفت که نامه هايه نوشته شده خودشو بفرستم و چه افتضاحی ! واسه همين به طرف گفت که : « حواست جمع باشد که طرف[ يعنی من ] ، نامه مونتاژ می کند » !
گفتم : - يعنی اينقد کثيف و دروغگوئه ؟
گفت : - تا دلت بخاد ! واسهء همين به هردو احمقو الاغ نوشتم : « اينقد کثيفو دروغگو بودن ممکنه ؟ من نامه «مونتاژ » می کنم؟ آخه ميشه نامه هايه نوشته شده به خطه قشنگه تورو با خطه زشتم « مونتاژ » کنم ؟ ... »
گفتم : - چی جواب داد؟
گفت : - هيچی ، فقط تو اين چند روزه از لحنه ايميلائی که دريافت کردم ، نمی دونم اما اينجوری بنظرم رسيده که نامه هارو جعل کرده و اسمه منو بجايه اسمه خودش گذاشته...
گفتم : - مگه ميشه ؟ مگه بصورت فتوکُپی يا اسکن شده نفرستادی ؟
گفت : - نه به صورته Word فرستادم و دستکاری توش راحته . آخه چه ميدونستم که « آدما » اينقد ميتونن ولدالزنا و دروغگو و کلک باشن ! بفرما اينم از مزايايه هميشه تو خونه بودنو آدمارو نشناختن ! حتا ايميلارو به صورته Word فرستادم و ميدونی که ايرونيا به خاطره مشکلاته به فارسی نوشتن ، برايه ايميلا از حروفه لاتين استفاده ميکنن و بعيد نيس که هم درآدرسه فرستنده دستکاری کرده ، يعنی فرستاده هايه خودشو ، با تعويضه نام ، بجايه فرستاده هايه من قالب کرده ! فقط از يه چيز مطمئنم که اونقد احمقه که توجه نکرده که من شيويه به لاتين نوشتنه خودمو دارم ، مثلن : اگه او به جايه « الف » ،
a مياره ، من aa
ميارم تا همزه خونده نشه و خيلی چيزايه ديگه که فعلن نمی گم تا بکارش نياد ... خسته شدم ، گيلاسو رد کن !
گفتم : - بزنو برو ! که حالوحوصليه يه پارچه خری مثه تورو ندارم ...

14 آذر83 / 4 دسامبر04