|
نمی دانم چه روزی بود : شنبه بود ؟ يکشنبه بود ؟ دوشنبه بود ؟ سه شنبه بود ؟ چهارشنبه بود؟ پنجشنبه بود ؟ جمعه بود ؟... تنها اين يادم هست که من بودم و من – يعنی خودم با خودم ! « من » به من گفت : - روزگارِ غريبی ست نازنين ! « خودم » به خودم جواب داد : - غرابتِ روزگار نه از زمانهء غريب است که از غرابتِ توست با زمانه ! « من » هاج و واج ماند و نمی دانست که چه جواب بدهد ، با اينهمه از رو نرفت و گفت : - ببين ، ای «خودم»! چرا تا بدين پايه خود زدن و به خود تاختن ؟ تو از زادروزت غريب بودی و اين زمانه هيچ نقشی در غرابتِ تو ندارد ؟ اين بار ، اين « خودم » بود که از جواب وامانده بود . با خودش گفت که : « از " من " که کمتر نيستم ، بايد که جوابی بدهم ؛ حال هرچه که می خواهد باشد – لااقل به اندازهء چرندياتش ... » و گفت : - ترا اگر تنها جُربزه ای بود و فهمی بر سر و کِشِشی برای هم سوئی با زمانه ، جهانت به گونه ای ديگر بود و روزگار را غريب نمی يافتی تا برسرنوشتش گريه رها سازی ! « من » به يکباره گريست و هُق هُق کنان گفت : - جهانی اين چنين سراسر آغشته به پَلَشتی نمی خواستم و نمی خواهم و هرگزم توان هم سوئی با آنم نبود و هرگزم نخواهد شد و هرگزم مباد ! « خودم » از کوره در رفت و گفت : - می دانی که ديگر از تو دارد عُقم می گيرد ؛ تنها چيزی که می دانی گريستن است بر سرنوشتت ! « من » که هنوز در حالِ زار زدن بود ، گفت : - بر سرنوشت خود نمی گِريم ، که بر سرنوشت انسانها! « خودم » که انگار دارد « مُچ گيری » می کند ، با عجله گفت : - هان ! برای يکبار هم شده ، بدونِ آنکه خودت هم بفهمی ، حرفِ درست و حسابی زدی ! گفتی « انسان ها » و نگفتی « انسان » . اگرفرقِ اين دو را می فهميدی ، دَم از « غرابتِ روزگار » نمی زدی و تنها يک جهان ( جهانِ پَلَشتی ها ) را نمی ديدی که « روزگار » مجموعه ايست از جهان ها و انسان ها و در واقع بايد روزگارها را ديد و نه تنها يک روزگار... « من» نگاهش کرد و سر چرخاند ، دوباره نگاهش کرد و دوباره سر چرخاند و عاجزانه گفت : - سهم ِ من از اين جهان ها ، جهانِ پلشتی بود و از انسان ها ، انسانِ پلشت ؟ « خودم » ، همانطور که با نقش و نگارِ قالی بازی می کرد ، از « من » پرسيد : - تو تنها پلشت - انسانها را ديدی؟ چرا ، حتی برای يکبار هم شده ، با خودت روراست نيستی ؟ هم خوب ديدی و هم بد... اين بار ، گوئيا ، اين « من » بود که « مُچ » می گرفت : - معلومست که هم خوب ديدم و هم بد ؛ بسيارها بد ديدم و کمترها خوب . از بدها به کُنجم گُريختم و رضايت دادم – که چاره ام نبود - ، به تنها زيستن با خوب هايم و حهان و جهان هايت را وادادم ... « خودم » ديگر نتوانست جلویِ عصبانيت اش را بگيريد و هوار کشيد : - مردک ! چرند ميگوئی و خود آگاه از خفتِ خزعبلاتت نيستی ! انسان زاده نشده است که در « کنجی » بماند و تنها با دوسه چهارتن بزيد ! هر انسان تأثيرگذار بر زندگیِ ديگر انسانهاست ( بگذريم که : يا سازنده ؛ يا مُخرب ) و چنين هم بايد باشد و تویِ مملو از ناآشنائی با چرائی های زندگی ، فخر بربِلاهتت می فروشی ؟! « من » هوار نکشيد و به آرامی گفت : - ببين ، ای « خودم » ! همه اينهائی که تو می گوئی ، من هم پيش ازاين و بيش از اينها گفته ام ؛ نه تنها گفتم ، « عمل » هم کردم و کاملا با تو هم عقيده ام ، اما فکر نمی کنی که بعد از اينهمه دادن ها و هيچ نگرفتن ها ، مراهم حق است به گوشه ای تمرگيدن – بی آنکه « جهان » ( يا « جهان هایِ » ترا ) فراموش کنم ؟ « خودم » پرخاش کُنان : - تو اگر چيزی کردی – که شک دارم - ، برایِ اين بود که به خود به قبولانی که انسانِ بدی نيستی و رضايتِ خودت را می جُستی ، پس چه حاجت برمنت گذاشتن براين و آن ! « من » : - بيچاره « من » ! همه چيزم را برطَبَقِ اِخلاص گذاشتم : جوانيم را ؛ آينده ام را ؛ زندگیِ خانوادگی ام را و ... و ... و در اين سرِ پيری هيچم بدست نيست و تو تازه می گوئی : « برایِ رضايتِ خودت بود » ! آخر چرا هميشه انتقاد از ماها ؟ حتی اگر خطا کرديم ، حتی اگر دستهايمان ، در اين جا و آنجا ، آلوده به چيزی شد ، اما شسته از همه چيز که نبودند ؟ بودند ؟ چرا ايرادِتان برآنانی که هرگز کوچکترين گامی برنداشتند ، نيست ؟ « خودم » زد زيرِ خنده ( آنچنان خنده ای که انگاره می گِريست ! ) : انتقاد از شمایِ « ما » نيست ، که از «من»هايِ تانست ! شما عادت به « ما » شدنِ نکرده ايد و به ناگزيرتان به « کُنج » تان خزيدن و تمامِ « گناهان » را بر دوش ديگران ريختن تا شانه هايِ تان خالی شود از بارِ خفتِ ندانم کاری هايتان و جهانِ « کنجیِ » تان به يکسره پاک ! « من » : ببين ، ای « خودم » ! خسته ام ، اگر اجازه بدهی ، بحث را باری ديگر دنباله بگيريم ... « خودم » : چه آسانست با گفتنِ « خسته ام ! » گريز از واقعيت ها ؛ با اينهمه ، هر وقت که بخواهی ! ... 20 آذر 83 / 10 دسامبر 04 |