m.ilbeigi@yahoo.fr         

                                                                                                                              

                       

دِلَم گرفته است ، همسفر ِ سابقم ! ...


دلم به سختی گرفته است ، ای همسفر ِ سابقم ! تا به دان پايه که از نوشتن تن می زنم و يا نوشتن از من می گريزد !
دلم به سختی گرفته است که های های ، هو هو با تو همسفر بودم و تو مرا به قرصی نان ( و گاه حتی بی آنکه به نيش کشی ) فروختی و هرآنچه باهم پيمودن هايمان را به هيچ گرفتی و دجاله ها را به همه چيز !
دلم به سختی گرفته است ، ای همسفر ِ سابقم ! که به هيچ و هيچ گرفتی تمام ِ بر طبق ِ اِخلاص نهادنهايم و ترا بانگ زدن ها که می روی هم خودرا به هلاکت و هم مرا!
چرا باورت نبود برمن ، ای همسفر ِ ساليان ِ سالم ؟! که من را بود به تمامی باور برتو! تا بدان پايه که فروختم باورهايم را ـ به خاطر ِ تو ـ به پَشيزی !

دخترم ـ اين ماه ترين و مهربان ترين ماهم ـ ، دلش لَک می زند که به ايران برود ، "لَک" می دانی يعنی چه ؟ لَک ! نه شايد ندانی ، که شنيده ام به ايران می روی تویِ به اصطلاح در " اُپوزيسيون " ـ و بارها و بارها و به تجارت ها و تجارت ها !
... اما دخترم ـ اين مهربان ترين مهربان ها ـ ، خيال ِ " تجارت " بر سر ندارد ، او می خواهد " زادگاه ِ " پدرش را ببيند و تُف کند به صورت ِ تمام ِ نژادپرستانی که پدر و زادگاهش را به هيچ می گيرند و به افتخار بگُويد : " اينم ! به نيمه فرانسوی و نيمهء ديگر ايرانی ! " . می فهمی همسفر ِ سابقم ! تو کز برای هيچ و پوچ ، همه چيز را فروختی !
امروز به سُخن بودم با دخترم در مورد ِ ايران ـ مرا هميشه به اين راه می کشاند ـ ، و در ابتدا گريستم و پس آنگاه هردو باهم . در ابتدا گريستم که من ِ تمام ِ زجرهای ِ عالم کشيده از رژيم ِ شاهنشاهی ِ گُه به دهانش محمدرضاشاه ، ناگزير ازآن بودم اعتراف کنم که زمانش از اين فاجعه آفرينان بسا ، بسا بهتر بود و... پس آنگاه گريستيم باهم ، آنگاه که گفتم که دختران ِ خردسال تن می فروشند ؛ نوجوانان و جوانان از روی ِ بی هيچ داشتن خودکشی می کنند ؛ که دانشجويان کليه می فروشند تا مخارج ِ تحصيل را فراهم کنند ؛ که ايرانيان می روند به ژاپن تا خواری پذيرند و کليه بفروشند ؛ که کودکان خيابانی اند ؛ که دختران و زتان را با هواپيماهای ِ دربست می برند تا در بغل ِ شيخ ها بياندازند ؛ که توی ِ دائما ايراد گير از پدرت ( و به حق ) از سيگارکشيدن هايش ، بيا و ببين که انواع و اقسام ِ اعتياد به مواد مُخدر ، مردمانمان را تا برآنجا برده است که حتی قادر نيستند که بگويند : " مرگ ... " ؛ و ... و ... و ...
نه و نه ! نمی گويم که تو تنها بانی ِ و باعث ِ اينهائی ، اما خرانه ها کردی و فرصت ها از ما گرفتی و رويت می شود امروزه امروز " دو قُورت و نيم " ات باقی باشد ؟
همسفر ِ سابقم ! دلم گرفته است از تو ، بسيارها و بسيارها ...

5 ارديبهشت 83 / 24 آوريل 04