m.ilbeigi@yahoo.fr         

                                                                                                                              

                       

با يادِ " عمو دختر کُمساری " و " حميد طهماسبی (کاک محمود ) "

 
نمی دانم چرا چند روزی ست که دائما به " عمو دختر " ( اينجوری صدايش می کرديم ) و حميد فکر می کنم و يادها و خاطره ها از من جدا نمی شوند .

دقيقا نسبت اش با مادرم را نمی دانم ، شايد نوهء عموی ِ ناتنی ِ مادرم بود . چه اهميت داد . هم برای ِ مادرم و هم برای تک تک ِما " عمو دختر " بود و چقدرهم عزيز . دريای ِ محبت بود وشادی . واز خنده ها ولبخندهايش چه بگويم که من عاشق ِشان بودم .

ازمادرم چند سالی بزرگتر و هروقت که به خانه ِمان می آمد ، تا وقتی که مادرم مرا از اتاق بيرون نمی کرد ، جُم نمی خوردم و لذت ها می بردم با بودن با زنی اينچنين مهربان . بزرگ تر که شدم مرا از اتاق ديگر بيرون نمی انداختند و شدم با مادرم محرم ِ " اسرار ِ " زندانی شدن ِ حميد . مادرم و " عمودختر"، دختر و پسرعموها و اقوام ِ ديگری داشتند ، اما به جز خانوادهء ما ، هيچکس در جريان زندانی شدن ِ حميد نبود و تنها وقتی که روزنامه ها اسامی ِ زندانيان ِ سياسی ِ آزاد شده را اعلام کردند ، با خبر شدند.

پدر حميد که بسيار مسن تر از عمو دختر بود ، از ازدواج ِ اولش ، پسری داشت به نام ِ " فريبرز" . من وقتی که هشت دهساله بودم ، او حدود ِ 25 ، 30 سال داشت . خدای ِ من ! خدای ِمن ! در تمام ِ عمرم ـ حتی تا بامروز ـ ، انسانی به مهربانی ِ او نديدم ، اصلا ماه بود و يک تيکه ماه ! عمودختر اورا از کوچکی بزرگ کرده بود ونه تنها فرزند که تخم ِ چشمش بود . خيلی چيزها درزندگی نديده ام ، اما به جرات می توانم بگويم که " علاقهء مادر فرزندی " بين ِ اين مادر ( در گيومه نمی آورم ) وفرزند ، من نديدم . فريبرز علاقه ای بسيار به مادرم داشت و با اينکه آنها تقريبا در شمال ِ تهران بودند و ما تقريبا در جنوب ِ تهران ، برنامه اش را طوری می چيد که لااقل يکبار در هفته به ديدن ِ مادرم بيآيد . دريکی از ادارات کار می کرد ، شايد در"ثبت و احوال " ـ چون پدرش و پرکار و مورد ِ علاقه ...
فريبرز مبتلا به بيماری " صرع " ( همچون پسرکم " انديشه " ) بود . به ياد دارم که يکبارجلوی ِ خانه مان پخش ِ زمين شد و به رسم ِ آن روزگار درايران بدورش خط کشيدند که انگار " جنی "... و شد آنچه که نبايد می شد : فريبرزمان در ماموريتی به شهرستان در قطار افتاد وسرش خورد به آهنی و...رفت . خدای ِ من ! خدای ِ من ! هرگز فراموش نمی کنم صحنه ای را که "عمو دختر کُمساری " و مادرم درآغوش ِ هم که نه ناله ، که نه ضجه ، که زمين و زمان را به نفرين گرفتند و درد آنچنان بود که به کوچه و بيابان زدم و تمام ِ اشکهای ِ دنيا را ريختم و فرياد زدم : " خدايا ! ريدم به دهنت ! "

وقتی که برادرم ، فريدون ، به زندان ِ سياسی ِ " قزل قلعه " افتاد ، به لطف ِ آشنائی پدر حميد با تيمساری بود که مادرم توانست به ملاقات ِ او در زندان برود . و زمانی که حميد در زندان بود ، معشوقهء معاون يک وزير که همکار ِ خواهرم در "ادارهء مخابرات و تلفن " بود ، ترتيب ِ ملاقات های ِ عمو دختر را داد ... و اِی وای برمن که مادرم و دخترعمو ـ همچون بسياری از پدرمادرها ـ چه ها که نکشيدند !

حميد را تنها يکبار ديدم ـ وقتی که به ختم ِ پدرش رقته بوديم ... فراموش نمی کنم اين گفتهء عمو دختر را در زمان ِ زندانی ِ حميد : " اين پسر هميشه اينطوری بود . هر شب با يک ساک بزرگ پرتقال و خرمالو و لبوی ِ گنديده به خانه میآمد و می گفت که بيچاره ارابه چی از سرما به خود می پيچيد و مشتری پيدا نمی کرد ومن همه را خريدم ..."

همزمان با هم وارد ِ دانشگاه ِ ملی شديم . او به " دانشکدهء معماری " ومن به "ادبيات و علوم انسانی ". در سال ِ 52 برای ِ اولين بار در اين دانشگاهِ " مَکُش مرگ ِما " تظاهراتی راه افتاد و دانشگاه برای ِ مدتی تعطيل و اجبار به تعهد و دوباره ثبت ِ نام و گويا درهمين تظاهرات ، حميد برای ِبار ِ دوم به زندان افتاد و برای ِ 5 سالی تا زمان ِ بختيار ...

روزی که مادرم را به فرودگاه رسانده بودم تا از طريق ِ ترکيه به ايران برگردد ، سری به روزنامه فروشی زدم و نشرياتی خريدم ـ از جمله " راه کارگر " و ديدم که حميد هم رفت . مادرم را با ديگر مسافران 24 ساعت در فرودگاه ِ استانبول نگه داشتند و هواپيمای ِ شان را دادند به آخوندهائی که از " ماموريت ِ خطير " برمی گشتند ! مادرم زنگ زد که در اينجا گيريم و من هم گفتم که گيريم و کلافه : که حميدمان رفت و با عمو دختر چه کنيم ؟...

چند روزی بعد از رسيدن ِ مادرم به تهران ، يکی از برادران ِ حميد که ازخارج برمی گشت ، از مهرآباد به مادرم زنگ زد ( ترسش بود که مادرم خبر را به عمو دختر داده است ) که "عمو دختر از خارج چه خبر داری؟" و مادرم گفت : " هيچ ! "



( در زير چند صفحه ای که " راهِ کارگر " به حميد اختصاص داده بود را می آورم . با اين توضيح : پيش از اين بارها گفته ام که هرگر نه عضو ِ رسمی وغير ِرسمی ِتشکيلاتی بودم و نه تبليغ گر ِشان .
پيش ازاين بارها مطالبی از مجاهدين ، فدائيان ، توده ای ها ، وحدتی ها و ... آورده ام وهربار " آرم " يا روی ِ جلد ِ شان را هم آورده ام . تنها وتنها بدين خاطر : پرنسيب ِ نوشتاری ام وادارم می کند که منبع را بروشنی بنمايانم و موضع گيری هايم را درنقل مطالب دخالت نمی دهم . آخر بايد دانست که مطلب از کجا آمده است . مطلب را Scan می کنم ، پس خيلی راحت است که مثلا " راه کارگر " بالا ويا پائين ِ صفحه را بزنم ، تا مثلا برايشان تبليغ نشود ! آيا اينکار درست است. من اينرا درست نمی دانم و نمی کنم ـ حتی اگر با آنها موافق نباشم ) .