xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
به آدمی ميمانم که خيال ميکند حرفی برایِ گفتن دارد ... |
بگمانم ، پيش از اين ، در جائی گفته باشم که از فروردين ِ 81 ، دنيای ِ تارنمائی فارسی نويس را شناخته ام - واين برایِ من ، نه تنها روزن که پنجره ای - و چرا نگويم : دروازه ای بود ... به آدمی ميمانستم که ، شايد نابخردانه ، گمان براين داشت که عمری گفته های ِ بسيار در دل ِ تنگش جا داده است و حالا باترس ازمرگ ِ شايد نزديک ، می خواهد فغانی برآرد و دل ِ تنگش را باز کند ( که وقت شايد کم باشد ) و بتراواند هرآنچه که در " مغز ِ عليل " ش دارد - آنهم بی هيچ مراعاتی ؛ اگرچه خيال ِ زخم زدن را ندارد ، اما گاه و شايد دربسياری موارد، زخمانه زخمگو ست . آيا اين ثمرهء يک عمر " ناتربيتی سياسی " و اين خُوی ِ تندخُوی ِ ايرانی ست ؟ آيا با همهء ادعايم به تحمل پذيری ، نابه تحملم – چنانچُون آنانی که به نقدشان می نشينم ؟ ياآنکه - همانطور که باکَم نيست خودرا به نقد به کشم ، اين " حق " را به خودم می دهم که با ديگران نيز چنين کنم ؟ ... هرآنچه که باشد ، براين عقيده ام ، شايد متوهمانه ، که از روی ِ " نيتِ " بد نيست ... *** شروع کردم با فرستادن ِ نوشته ها و زندگی نامهء فريدون ايل بيگی ( که عمرش را درراه ِ ادبيات و سياست ِ ايران گذاشته بود ) . برمن نيست - يعنی حقم نيست - که در اينجا بگويم که راهی راکه در زمينهء سياست پيمود ، درست ترين راه بود يانه (خود ِ او ، نظر انتقادی بسيار تندی ، در سالهایِ آخر ِ عمرش ، در اينمورد اتخاذ کرده بود ، بی آنکه به بيماری ِ امروزه روز همگانی ِ " پشيمانی " و تمام ِ " آبهایِ پاک بدست ِخود ريختن " دچارگردد ) . بهرحال ، هرآنچه که بود ، تنها حدفش خدمت بود وهرگز ، عليرغم آنکه می توانست بسيارها داشته باشد ، هيچ برای ِ خود نخواست و ديوانه وار کارکرد ونوشت و به فقيرانه ترين وضعی وبه گُمنام ترين وجهی و در فقر ِ عظيم رفت ... بجز يکی از عزيزترين دوستان ِ ساليان ِ پايانی ِ عمرش ( که عليرغم ِ انتقادات ِ زيادی که براو دارم ، برای ِ منهم بسيار عزيزست - و عليرغم " همه " چيز ) ، هيچيک ازافراد و سازمانهای ِسياسی ِ مختلفی که فريدون با آنها کارکرد - يا در واقع برايشان کارکرد ... دريغ از يادی و نوشته ای ... تحمل ِ چنين ظلمی از " سياستمدارانِ " ايرانی براي ِ من ،که از نزديک وهمراه باو در جريان ِ فعاليت هايش بودم ، بسی دشوار و از همينرو خواستم که اورا بشناسانم و فرستادم نوشته ها و زندگی نامهء اورا ... اما بی ثمر ! *** گفتم که " چرنديات ِ " خودم را بقرستم و شايد " نامی " بدرکنم و يک بار که " نام آور ِ نام آوران " شدم ... دوباره بفرستم نوشته های ِفريدون را - و چنين کردم . هرگز بدنبالِ نام نبودم ، اما ، سرآخر ، ناگزير از اين شدم ... *** اولين نوشته ام را با عنوان ِ " فلسطين ، ای گسترده ترين سرزمين ِ بی خاک ! " را با نام ِ مستعار ِ " ميمالف " ( که آنان " ترجمه " اش کردند به " ميم. الف " ) برای ِ " ايران امروز " فرستادم و بگمانم در 8 فروردين ِ 81 منتشر شد . تا دومين نوشته ( در انتقاد از " روشنفکران ِ " از نوع ِ توده ای و اکثريتی ) را که به اينان و " اخبار روز " فرستادم ( و هنوز نمی دانستم که اينان و آنان از شرمنده گان و ناشرمنده گان همان جرياناتند ) ، يکباره - وتابامروز - شدم " ممنوع القلمی " ! يکبار " اخبار روز " نوشته ای از من با نام ِ واقعی ام (محمد ايل بيگی ) منتشر کرد وبعد تا دانست که اين " محمد " همان " ميمالف " است ، دستِ شانرا گاز گرفتند وديگرهيچ ! گفتم که " نوزادی " بيش در دنيای ِ تارنمائی نبودم . کمی بعد ، دوستی حاليم کرد که به جز ايندو ، " گويا " ئی هم وجود دارد . باهمان نام ِ " ميمالف " ، مترتب مطالبی برايشان فرستادم و آنها هم تقريبا تمام ِ فرستاده ها را منتشر کردند . بعد ها بدلايلی (که جای ِگفتنِ شان اينجا نيست ) ، بانام ِ مستعار ِ " گيلکِ آذری " فرستادم و بازهم لطف ِ شان شامل ِ حالم بود و منتشر کردند . گفتم که قصدم نشر ِ نوشته های ِ فريدون بود . پس ميبايست نام ِ " ايل بيگی " را بشناسانم . نوشته ای فرستادم به " گويا " و دراين نوشته ، به نوعی رساندم که " ميمالف " و " گيلک آذری " هم هستم ... و چنين شد که نوشته های ِ فريدون هم منتشر شدند . من عليرغم آنکه " گويائيان " بعدها مرا " ممنوع القلم " کردند ( که دلايلش را نمی دانم ، حتما نامهء انتقادآميزی که برايشان فرستادم - که هرچه هست ، بين ِ من و " گويا " ست - ، رنجيده خاطر ِشان کرد و مرا " بی چشم و رو " و " نمک نشناس " يافتند ) ، خودم را مديون ِ الطاف ِ شان می دانم و هرکه ، هرچه که بخواهد بگويد ، برای ِ من " دوستان ِ خوب ِ گويا " باقی ميمانند - واين عين ِ حقيقت است و هيچ خيال ِ " خايه مالی " را ندارم و نوشته هايم لابد بايد برسانند که اهلش نيستم . *** بمدت ِ 9 ماه فقط برای ِ " گويا " فرستادم و روزگار ِ نوشتاری بخوشی می گذشت ... تا شناختم قادر تميمی ( اگر نامش را می آورم ، بخاطر ِ اينست که اجازه اش را بمن داده است ) ، بمن گفت که برای ِ " عصر نو " هم بفرست و بايد بگويم که مسئول ِ نازنينش - مسعود فتحی - تا اين اواخر ، تمام ِ نوشته هايم را ( که حتما در بسی موارد منطبق با نظرياتش نيستند - و اين دريا دلی اش را می رساند ) منتشر کرد . و اين اواخر ، " سر ِ سنگينی " بامن دارد - حتما خطائی از من سر زده است ؛ اين چه درديست که هميشه خودم را " خطا کار " می دانم ! *** برحسب ِ اتفاق ، " روشنگری " را در روزهای ِ اولش شناختم . من بدون ِ آنکه علم ِ غيب از جائی داشته باشم ، اينجوری به سرم زده است که اينان بايد کسانی باشند که روزوروزگاری با " گويا " کارکرده اند ( شباهت های ِ کاری بسيار ست ) . اگر سند و مدرک بخواهيد ، ندارم ! بهر حال ، اگر همين طور ادامه دهند ، بنظرم ، از " گويا " پيشی خواهند گرفت - چراکه بعضی از " چيزهای ِ خوب ِ " گويا ( نمی گويم " عيوب " تابدشان نيآيد ! ) را ندارند . و اينها هم می توانم بگويم که تقريبا تمام ِ نوشته هايم را منتشر کردند . و به جز سپاس چه دارم تا تحويلِ شان دهم ! *** اتفاق باز چنين خواست که همزمان با دو تارنمایِ " ايران آينده " و " ديدگاه " - که در دو قطب ِ مقابلند - ، آشناشوم . " ايران آينده " را بايد همه گان بدانند که به سازمان ِ فرهنگی " پيوند " و به جداشده گان ِ مجاهدين نزديک است . وفتی که تارنمایِ شانرا ديدم ، در تعجب ماندم از اين همه دريادلیِ شان واز همه منتشر کردنِ شان - " تربيت ِ مجاهدينی " ، اين چنين گشايشی را به قائده نمی بايست امکان دهد ! برايشان فرستادم و اينان هم تقريبا تمام ِ نوشته هارا منتشر کردند . و اما " ديدگاه " : به چشم ِ اول بارز بود که نزديک به مجاهدين است ( و نمی گويم " از " "مجاهدين " - که اين را در جائی ديگر توضيح داده ام ) . بااينهمه ، نوشته هائی برایِ شان فرستادم و بايد بگويم که بجز آنچه که بنوعی مربوط به " مجاهدين " می شد ، باقی را منتشر شدند . پس خودم را بايد مديون ِ اين دو تارنماهم بدانم - که می دانم . *** و باز برحسب ِ اتفاق ، چند نوشته ای از خودم را " تريفه " ديدم- بدون ِ آنکه برايشان فرستاده باشم . آيا اين بدين معناست که نوشته هايم در جاهای ِ ديگر هم مي آيند ، بدون ِ آنکه خود خبر داشته باشم ؟ تنها در اين چند روزه هست که برای ِ آنها هم ميفرستم و از اينکه منتشر می کنند ، سپاسگزارشان هستم . *** تمام ِ اين " روده درازی " ها مرا به اينجا می رساند که : اخيرا کمتر از من منتشر می کنند . آيا به " بد ذات "يم پی برده اند ؟ يا آنکه خسته ازآنند که ، گاه ، تا حتی 7 – 8 نوشته ام همزمان برروی صفحات ِ شان بچشم می خورد و ترس ِ شان از آنست که " متهم " به " محمد ايل بيگی نامه " شوند ؟ که قابل ِ فهم است . بايد جلوی ِ دستم را بگيرم و کمتر بنويسم و به دردسر ِشان نيندازم ! اما چه کنم که جلوی ِ اين دست ِ لعنتی را نمی توانم بگيرم ! تنها اين اميد برايم می ماند که شايد " انباری رايانه ای " دارند و می توانند نوشته هايم را در آنجا انبار کنند و هر چندروز در ميان ، يکی را بيرون بکشند . اميد که چنين خواهند کرد . 23 ارديبهشت 82 |