xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
« تحصن » آمد و قلمم خشکيد ... |
سرد است هوا ؟ گرم است هوا ؟ خوبست هوا ؟ ... نمی دانم که چرا از وقتی که اين مضحکهء « تحصن » و بالا و پائين هایِ انتخابات شروع شده اند ، « قلم » ام خشکيده است و هيچ نمی توانم بنويسم ( زياده روی کرده ام ، اين قلم نيست که خشکيده است ؛ که مدتهاست ديگر نمی نويسم و تنها تايپ می کنم و ميفرستم ) ... در مملکتی با اينهمه مُعضلات ، يکباره مُعضل ِ اول می شود رد ِ صلاحيت ها و تاخـت ِ « چنگيزانهء » نمايندگانِ مجلس برایِ «نجاتِ آزادی » ـ که « گويا » پيش از اين بوده است !... خوب نويسان می توانند بنويسند که درد اين نيست و دردی اگر هست ـ که بسياراست ـ ، فقر ِ همگانی ست و فحشاء و کودکانِ خيابانی ست ، اعتيادِ همه گيرست ، کلاهِ پدر ازسر برداشتن است توسط پسر و شورت ِ مادر دريدن است توسط دختر ( ويا به عکس ) ، ... و فقر تا بدان پايه ست که شهر ِ بم ِ مصيبت زده يکباره جمعيت اش از 90000 قبل از ويرانیِ با 50000 کشته ، جمعيتی خواهد داشت نزديک به 200000 نفر ! يعنی که از اقصی نقاط آمده اند که نانی به دندان بگيرند از « صدقهء سر ِ » خيرمندان ِ خارجکی ! سالهاست که می گويم و می نويسم که تا اين « بختکِ» بختک تر از هر بختک خواهد بود ، هيچ آبی از هيچ آب تکان نخواهد و به جز سرازير شدن به عمق ِ نابودی ها اميدی به هيچ نيست و در تمام ِ اين مدت « خوب خوبان » ندا دادند که اصلاحات امکان پذير است و به چسبيدم به دهانهء اسب که راهيمان خواهدکرد به « آزادی»!... ... و تعجب می کنيد که قلمم خشکيده است ! ... زاده شدم در خراب شده ای که « آريامهر » می ناميدش « تمدنِ بزرگ » و «ولدالزنای» همان آريامهر (خمينی ها ) نامش را نهادند « تمدنِ بزرگِ اسلامی » و خواهم مُرد ... در مستراح ! 15 بهمن 82 / 4 فوريه 2004 |