xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
و تا چشم گشودم اورا يافتم * |
تا چشم باز کردم اورا ديدم که با دو چشم ِ زل زده اش مرا مي پائيد و تا به امروز به اين " پائيدن " ادامه داده است و معلوم نيست براي چه يا که و يا تا به که ؟ « براي ِ چه ؟ » تاحدي مشخص است ، اما « براي کي ؟» ، حرف دارست - آخر « آنها » ديگر نيستند و « اينها » هم که هميشگي نيستند ! لعنتي گوشهاي ِ درازي هم دارد و اصلا شرم و حيايش نيست و باک از اين ندارد که ديگران متوجهء حضورش شوند . نمي دانم دستگاه ِ صوتي دارد يانه . بهرحال هرگز قلم و کاغذ بدستش نديدم - شايدهم اصلا سواد ِ خواندن و نوشتن را ندارد . تمام اين فرضيات اصلا بي اهميت اند . آنچه که مرا کلافه مي کند آن دوچشمان ِ ورپريده و زُل زده اند که دارند کم کم جانم را مي گيرند ! آنچه که جانم را مي گيرد همين دوچشم است ، والا اينکه آنها مي توانند گزارشگر ِ کوچکترين جزئيات ِ زندگيم باشند برايم کاملا علي السويه است . در رختخوابم وول مبخورم ؛ طاقباز ، دمرو ، چشم بسته ، چشم باز ، متکا روي ِ سر ، سر در بالش و ... تنها چيزي که مي بينم اين دوچشم ِ زُل زده اند - زهرآگين و جستجوگر و وحشت پراکن ! گاه - بندرت - ، به جاي ِ اين گاوچشمان ، سايهء شانرا مي بينم - مخوف تر و نفس گير تر و نفوذگرتر ! و سايه ام در سايهءشان گم ميشود وخودم درزير ِ بار نگاهشان . اين لعنتي ها آنچنان وقيح اند که اصلا مراعات ِ ظاهر را نمي کنند و دراکثر ِ موارد ، ديگران آنهارا پيش از اينکه مرا ببينند ، « آنها » را مي بينند . مرا از کار و بار و زندگي و تفريح و عزا انداخته اند : شغلم شده است کارهاي ِ نيمروزي يا حداکثر يکروزي ! تاچشم ِ کارفرمايانم و يا همکارانم به اين دو کوفتي مي افتد با اين بهانه که « ما زن وبچه داريم ...» ، مرا مرخص مي کنند ؛ فک و فاميل که عذرم را از مدتها پيش خواسته اند ومدتهاست که از حضور ِ اين دو انگل ِ جانم باخبرند ؛ اصلا نمي دانم عروسي يعني چه ! مي گويند : « آقاجان به عروسي ما نيا که " همراهانت " آنرا به عزا تبديل خواهند کرد ! » بااين حساب معلوم است که خودم هم " شادوماد " نشدم ؛ به دو علت هم به عزا نمي توانم بروم : اول آنکه صاحبان ِ عزا حضورم را قدعن کرده اند و دوم اينکه مي ترسم که مرا متهم کنند که با چرخاندن ِ اين " دو عزرائيل " با خودم ، آنهارا صاحب عزا کرده ام ؛ وفتي پدرم رفت ؛ وقتي مادرم رفت ؛ وقتي برادرم رفت ، هرکدامشان سوگندم دادند که درمراسم ِ تشييع و تدفين ِ شان شرکت نکنم و هرگز پايم را به قبرستان نگذارم و برسر ِ خاکشان نروم . با اين توضيح :« تو يه عمره که از دست ِ اينا داري ميکشي ، ديگه تحمل ِ اينو نداريم که زير ِ خاک هم تن ِ لشه اين دوتارا کنار ِ تو ببينيم ! » ؛ مامور ِ شکنجه تا مرا ديد فرياد برآورد که « کجاشو شکنجه کنم ؟ ديگه جائي نمونده ! » وبعد باديدن ِ اين دو هميشه زُل زده ، تعظيم ِ غرائي کرد و اضافه نمود : « نوکر ِ آقايان ! واقعاکه دست مريزاد ! آنچه که شماها کرده ايد ، شاهکار ست و ما انگشت ِ کوچک ِ شماهم نمي شويم ! » ( بخشي از داستان ِ بلندي با همين نام ) * وامي از فريدون ايل بيگي ، از شعر ِ «مرثيه اي از يراي هيچ» ( "آخرين همسفر"،منتخب ِ اشعار،تهران، 1344 ) . |