xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

                                

                       

گرانپايه استاد ، خانم ِ هما ناطق ، کامِتان شيرين باد !

 

يک هفته اي بود که اين "جنازه " به رختخواب بود و درنتيجه ، سري به دنياي " اينترنت " نزدم و تازه که امروز آمدم ، نوشته تان در "روشنگری " ، به نقل از کيهان  لندن ، با عنوان ِ "خودم کردم که لعنت بر خودم باد! " را خواندم . ودلم چقدر بدرد نيامد که چون من ، شما هم "به گوشهء خود" تان "خزيده " ايد ! شمای نازنين ديگر چرا ؟

چقدر دلم مي خواست که نوشته را حضورا يا تلفنا برايتان بخوانم – چرا که پيشاپيش مي دانم که تارنماها آنرا بدليلِ مطالبی که مطرح خواهم کرد ، باحتمال زياد منتشر نخواهند کرد -  اما چه کنم که متاسفانه بدليل ناجوابگوئی تارهاي صوتی ام ، از يکماه ِ پيش ، کمتر صدائی از حنجره ام در می آيد ، والا با پرروئی  تمام زنگی مي زدم و عرض ارادتی که هميشگی ست .

بگذاريد ، قبل از رسيدن به اصلِ مطلب ، کمی حاشيه بروم :

هرگز کتاب تان در مورد سيدجمال الدين اسدآبادی ( يا افغاني يا هرجائی ديگر ) ، که تز دکتراي تان بود - نه به فارسي ونه به فرانسه   ( که در پاريس با نام " هما پاکدامن " منتشر شد ) را نخواندم ، اما مي توانم بگويم که بيشتر آنچه که بعد ها منتشر کرديد را خوانده ام ( و اگرچه نه هميشه موافق با نظريات تان) ، بسيارها و بسيار بهره برده ام :

" از ماست که برماست " که بگمانم در سال 54 منتشر شد ؛

گردآوري تان از روزنامهء " قانون " ملکم خان ؛

کار مشترک تان با " فريدون آدميت " : " افکار سياسی و اجتماعی  و اقتصادی در نوشته هاي منتشرنشده دوران قاجار " ؛

ايران در راهيابي فرهنگی ؛

کارنامه فرهنگي فرنگی در ايران ؛ و ...

مقالات و نوشته هاي تان در کتابها و نشريات مختلف - از جمله در کتاب سه زبانه   ( فارسی / انگليسی/ فرانسهء )  " ايرانيان استانبول " . در نشرياتی چون "زمان نو " ، " جهان " و بسياري ديگر که در اينجا بخاطر ندارم .

و بر کتابها ، جضور کوتاه مدتم را درکلاسهای تان ، به عنوان شاگردی کوچک و نافابل ، اضافه مي کنم .

مي توان گفت که در نوشتهء کيهانی تان ، دو مطلب اساسی ديده مي شود :

اول آنکه : بسياري از - و صد البته ، نه تماما - کساني که امروزه روز ، فراخوان های آزاديخواهی را امضاء مي کنند ، در بيست و پنج سال پيش - و سالهای بعد - ، به نوعی دست در اتدردست آزادي کشان بودند وبه نامعقولانه ترين وجهی دفاع کردند از نادفاعی ترين شکل حکومتی و از سرآمدترين جباران ( من می دانم و خود هم مي گوئيد که شماهم بوديد – پس نمک برزخم نمي پاشم ! )

وهمانطورکه خود گفته ايد ، اگر عبرتی در کار بود و بويژه ، اگر کوچک ترين صداقتی درشان بود ، رسما و با صداي بلند از مردم ايران ( و چرا نگويم : از مردم دنيا – و بويژه دنياي اسلامي نشين ) پوزشی مي خواستند . و اگر که چنين می کردند ، که صدالبته امروزه حق شان بود که امضاي شانرا زير فراخوان ها بگذارند ، اما...

هنوز که هنوز ست ، دو قورت و نيم شان بافی ست و با پرروئی تمام ادعا براين داشتند و دارند : چه آنزمان که با وحشيان حکومتی لاس مي زدند ؛ چه آنگاه که با " خوش لبخنديان " حکومتي لاس زدند و هنوز هم ميزنند وبه کوتاه سخن ، هميشه از ناديان حق بودند وهستند و بر مايان ست دنباله روي و به به و چهچه شان گفتن : چه وقيح اند !...

منهم ، به نوعي ديگر همين مطلب را ، يکسال پيش بيان کردم ونوشتم وبراي انواع وافسام تارنماها فرستادم و نه تنها هيچکدامشان آنرا منتشر نکردند , بلکه تعدادي شان ، مطالب مرا ديگر نخواندند و شدم به نوعي " بايکوتی " . گوئی خودشانرا دراين نوشته ام مي يافتند ! ( اين نوشته را به ضميمه مي آورم ) .

دوم آنکه : پشيمانی تان از کرده هايتان ، دارد کم کم به آنجائی ميرسد که " ايکاش نظام سابق ميماند و يا لااقل باز می گشت ... "

گرانمايه و گرانپايه استادم ! می دانم که " ياران " ديروز تان ، امروز " ناياران " تان شده اند و يا گمان براين دارند که شما به آنان " نارو " زده ايد و چه تهمت ها که بر شما نبسته اند و حتي به خود حق دخالت در خصوصي ترين نکات زندگي خصوصي تان داده اند و باز هم جسورانه به خودم جرات مي دهم و مي گويم که ميدانم که شما " از درون داغان شده ايد " و ... اما افسوس که همای ناطق ، اين يکي از بزرکترين افتخاراتمان ، وارد سياست شد ودرسش را - چون من - هرگز نخواند و هنوز هم - چون من - از آن چيزي نمي داند و دارد " خبط ِ " يک ربع ِ قرن پيشش را تکرار مي کند ودارد دست به دامان سلطان محمودي می شود ( اشاره به آن شعر کتاب دبستانی يا دبيرستاني دارم ) – که چنين مباد !

يکي از گلهاي سرسبدمان ! از شما بدور باد " قاشق ، قاشق گُه خوردن " و کامتان شيرين باد از گزهاي معروف اصفهان - مثلا " گز سلامتيان " !

3 اسفند 81  

 

ضميمه :

قلبت را در باران بشوي ...*

بگمانم ، دوران به حساسيت ِ  سالِ 56است : سالي كه بايد موضع گرفته ميشد : يا با امام ، يا بي امام ! يعني در حال و وضع ِ امروزه روز :  يا باجمهوريِ اسلامی ( با تمامِ كلينكس هاي    تر و تميز و ناتميزش - يعنی   جناح ها  )  ،  يا بدونِ جمهوريِ اسلامي  !

چه كرد روشنفكرِسالِ 56 ؟ لازم به گفتن است كه : امام را انتخاب كرد ! چه دارد مي كند روشنفكرِ امروزی : دارد جناحي از امامي ها را – كه از ديدگاهِ بعضي ازامامي ها چندان هم امامی نيست - ، انتخاب   مي كند : مباركشان باد!

چرا روشنفكرِ ايرانی ** اين چنين خودرا خوارو ذليل – لااقل از مشروطه باينطرف - ، ميداند كه قائم بذاتِ خويش بودن  برايش چيزي عجيب و غريب است ! مجرايِ تنفسی اش حتما بايد به جائي بند باشد و خود نفس كشيدن را وخود تنفس دادن را ياد نگرفت و نمی خواهد   ياد بگيرد ! آيا تنها بدين دليل است كه نافشان  – جد اندر جد - ، به آخوندي ، به خاني ،   به اميري، به بادامجان دورِ قاب چينی و به ... بند است ؟! يعنی اينكه ، آنسان كه بعضی ها    مي گويند – و شايد  بي دليل هم نمي گويند  ؛ منافعِ طبقاتيِ خودرا دفاع  اندر دفاعند؟ اينان اگر روزی – چون جلالِ آلِ احمد ( " آقازاده " يعني " آخوند زاده " ) - : بر پدر مي شورند و به بند ِ نافِ  ديكر ، يعنی حزب توده ، خودرا مي چسبانند هم از اينروست كه خوشبختانه بند ِ نافی ديگر يافته اند و دوباره ، هروقت كه اراده كنند مي توانند به بند ِ ناف ِ اوليه –  يعنی   "  آقا زادگي  "  يا آنسان كه عليِ شريعتي گفت   "  به اصلِ  خويش " - ،  بر گردند  !

تو اگر روشنفكري بايد بدانی  - من نمي دانم ، چون نه اصل و نسبي آنچناني دارم و نه سوادي اينچناني -  كه روشنفكر قدرت طلب و قدرت جو نيست وناگفته پيداست كه خودرا به اين وآن جناح   نمی چسباند . نگاه كن    به خودت ! دنبال ِ  بادی ( همچون حزبِ باد : حزبِ توده) :    تا آخرين نفس  ،  حنجره ات را پاره كردی و    امام ! امام ! كردی و امروز كه باد از سوئی ديكر می وزد ، همان امام شده است جناح ِ محافظه كار و جناح ِ راست  ! كجايِ  كاری ،  اي در بسياریِ از موارد  كم رفيق و اي هميشه دنبالِ باد و كمتر روشنفكر ! آيا قائم  به ذات بودن اينچنين  سخت است و هيچت به چنته نيست ؟! نچسبان خودرا به اين و آنِ قدرت دار و قدرت خواه وخود باش و از خودو خواسته هايِ خود بگو و مطمئن باش كه اگر راستگو وصادقی ، اگرچه امروز دراقليتی و  "محارب" ، روز و روزگاري خواهد آمد كه حرفت به كرسي خواهد نشست و ديگر روشنفكرانی   – كه حرفِ در زمان كهنه شده ات را ناكافي خواهند يافت - ، حرفِ تازه تری را بيان خواهند كرد – بي آنكه خودرا به نافی بند كنند ! و در تنهائی ات دنيائی بساز كه در آن قلب ها در باران شسته  شده اند ...

  * برداشت ِ آزادي از يكي از شعرهاي ِ برادرم  حسين .

** اين نوشته بويژه براي ِ آن دسته از " روشنفكر "  انی كه چون باد موضع عوض مي كنند و حتما بايد خودرا به جائی بچسبانند و بي اتكا قادر به بودن نيستند و قدرت جويندو برايشان اهميت ندارد كه قدرت در كجاهست و براي ِ كه .  از ماوراء چپ به ماوراء راست ( يا به عكس )  ميروند و تعجب آور اينكه هميشه خودرا به حق ميدانند ! پيش از اين بودند وامروز هم هستند وبسياري ِ از صفحاتِ نشريات ِ داخلی و خارجی و تارنما ها راپُر مي كنند و بروی ِ مبارك هم نمي آورند كه دستشان چندان پاك نيست و هرگز نمي گويند كه به خطا رفته بودند وطلبكارانه ميگويند تنها اين مائيم كه درست ترين حرفهارا مي كوئيم!