همزادم آمد
در زد
- و باز كردم
گفت : سلام !
( وسلامي آنچنان دردمندانه كه
بغض را در گلو خشكاندم ! )
*
از ديار مي آمد
از ديارِ درد !
نشست
( چهار زانو و تمامِ غم هايِ روزگار در دودست ! )
ننشستم
- كه در مقابلش زانو زدم .
*
سفره گستراندم
و نگاهم كرد
( بزرگايي بود كه بي هيچ گفتن
خر فهمم كرد : )
- كه عزيزم ،
دردِمان تنها خوردن نيست !
*
گستراندم تشك وملحفه و متكا و بالش را
و نگاهم كرد
( بزرگايي بود كه بي هيچ گفتن
خر فهمم كرد : )
- كه عزيزم ،
ديريست كه به خوابيم !
*
و من و او
- يعني من -
هر دو زل زديم به
آسمان
و نگاه كرديم ، نه به خدا
- كه ، به زمين -
و هر كدام يافتيم جهنمِ مانرا :
- ايران !
مرداد81 |