xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                              

  http://www.fravahr.org

 

زن ايرانى

ناصح ناطق

دو شنبه 23 ژوئن 2003, بوسيله ى Nasseh NATEGH

در ادبيات و اشعار فارسى رويهم رفته زنان در پس پرده مانده‌اند و با اينکه هيچ شاعر بلندپايه در کشور ما نيست که در آخر ديوانش چند غزل زيبا درج نشده باشد، با اين همه در اين غزلها معلوم نيست روی سخن با کيست. پس از آنکه چند بيت از اين غزلها و يا حتى چند غزل پشت سر هم خوانده شد يکباره معلوم ميگردد که در اين اشعار خطاب شاعر هميشه به زنى يا دختری نيست و ناچار چرت خواننده پاره ميشود. همچنين عشقى که در اين غزلها مطرح ميشود بيشتر عشق عرفانى است و مخاطب آنچنان جنبۀ مجرد دارد که نمیشود با زنان واقعى تطبيق کرد.

 

 در ادبيات ايران و هند گاهى به زنانى برميخوريم که در شعر و ادب و موسيقى و رقص و حتى فقه شهره روزگار خود بوده اند. داستان افسانه مانندی در کتابهای دينى اسلامى ديده ميشود که در آن از زني به نام حسنيه که پيرو کيش شيعه بوده سخن ميرود. وی در روزگار خليفگان عباسى با فقيهان در پيشگاه خليفه سنى مذهب گفتاره‌هائى داشته و در همۀ مسائلى که مطرح شده بر همۀ آنان چيره شده. کتاب اغانى پر است از داستانهای کنيزکانى که در دربار خليفه‌ها هنرنمائى میکردند و نخاسها يعنى بازرگانان برده‌فروش به آنان شعر و تاريخ و آداب گفتگو و موسيقى و رقص ياد ميدادند و مانند کنيزکى که دنا نيز نام داشت به بهای بسيار گران به اميران میفروختند. در يونان قديم هم زنانى را برای معاشرت با مردان تربيت میدادند. آنها به نام هتائير Hetaire معروف بودند چيزی در رديف روسپيان ژاپنى که هنرشان مشغول کردن مردان است (يعنى گيشاها). در داستانهای ايرانى هم به نام کتاب هزار افسان بر میخوريم که در اصل کتاب ايرانى بوده، بر اثر آميزش ايرانيان با تازيان تغيير سيما داده و به نام هزار و يک شب و شبهای عربى (الف ليله و ليله) معروف گرديد. اين کتاب گنجينۀ گران‌بهائى از داستانهای کهن است که در آن زنهائى مانند شهرزاد و دينازاد نقش بازدارنده بازی میکنند يعنى با بکار بردن هنر قصه‌سرائى سر پادشاه را گرم میکنند و سرى را از جدا شدن از تن نجات میدهند. اين داستان که شايد در آغاز کار گويان افسون جاودانى وجود زن و تأثير آرام کنندۀ نفسشان در مردان بود کم‌کم در محيطهای شمال آفريقا و عربستان قيافه زن‌گريزى پيدا کرده و زنان را به صورت پتيارگانى مکّار و پيوسته فريبنده معرفى کرده است.

در مثنوی های فارسى مانند “ويس و رامين” فخرالدين گرگانى و “خسرو شيرين” نظامى و “يوسف و زليخا”ی جامى و “فرهاد و شيرين” وحشى و دهها مانندشان سخن از عشق راستين ميان مرد و زن ميرود. بسياری از شاعران بزرگ که برای دريافت وظيفه يا صله يعنى برای تأمين معاش روزانه مجبور بودند قصيده در ستايش شاهان و اميران بسرايند هنگامى که از دروغ‌بافى در بارۀ شاهان مى‌آسودند شعرهائى به صورت مثنوی برای تودۀ مردم و رضايت دل خودشان میساختند و در آنجا هنر واقعى و عواطف درونى خود را نشان ميدادند؛ قهرمان اصلى اين مثنویها پسران و دختران و معاشقه ميان آنان بوده. در ميان مثنویهای مربوط به عشق‌ورزی ميان مرد و زن بى شک مثنوی “خسرو و شيرين” نظامى زيباترين آنان است. در اين مثنوی شيرين زنى است جوان، آنچنان که زنان جوان هستند يعنى زنى است مانند همۀ زنان، جاه‌طلب ولى پای‌بند به قواعد زندگى سنتى. دلش در هوای رسيدن به خسرو پرپر میزند ولى با اين همه ميداند که اگر هوسهای خود را مهار نکند سرمايۀ زيبائى را که چيزى زود گذر است و مانند گلهای بهاری با بادی پرپر ميشود و امکان بنياد خانواده و داشتن شوی و فرزند را که هر دختری آرزومند آن است از دست خواهد داد. خسرو با همۀ دلبستگى که به شيرين دارد جوانى است شتابزده. او عادت دارد اگر شکاری نظرش را گرفت يا خودش دنبال آن میتازد و به چنگش مى‌آورد و يا چاکران و شکاربانان آن را دنبال میکند و در تيررس وی میدهند. خسرو، جز توفيق در شکارگری منظوری ندارد و شيرين را شکاری زيبا میداند که به زودی بايد به آن دست يابد. در حالى که شيرين که به اصطلاح سرش توی حساب است در هر لحظه کنترل خود و اوضاع را در دست دارد و خواب همسری شاه ايران را در سر میپروراند. گفتگوهای ميان اين دو تن گفتگوهائى که در آن با عواطف سادۀ مرد و زن سرو کار داريم، در رديف زيباترين آثار ادب ايران است. اين دو تن که هر دو جز ديدار يکديگر هوسى ندارند، گاهى سخنان عتاب‌آميز با هم رد و بدل میکنند، گاهى هم شرح درد اشتياقى را که در دلهاشان شعله میکشد بيان ميکنند. ولى شيرين درب قلعه‌ای را که در آن زندگى میکند با همۀ اصرار خسرو باز نمیکند. اينک نمونه‌ای از گفتگوهای آنان. شيرين میگويد:

مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهى بگذر آن ديگر شمار است
در اين گور گلين و کاخ سنگين
به اميد تو کردم صبر چندين
چرا بايد که چون من سرو آزاد
بود در بند اندوه مانده ناشاد
هنوزم ناز دولت مينمائی
هنوز از راه جباری درآئی
هنوزم هندوان آتش پرست اند
هنوزم چشم چون ترکان مست اند
در اين گرمى که آه سرد بايد
دل آسانست با دل درد بايد
هنوزم لب برآب زندگانيست
هنوزم آب در جوی جوانيست
من آن مرغم که با گلها پريدم،
هواى گرم تابستان نديدم،
چو سبزه لب به شير برف شستم
چو گل بر سبزه‌های سبز رستم…
 

اين دو جوان گاهى از مهرورزی و دلبستگى سخن میرانند، گاهى از يکديگر قهر مى کنند، سپس به آشتى میگرايند. در اين گفتگوها شاعر طبيعت مرد و زن را آنچنانکه هست مجسم میکند. زن را به صورت موجودی ظاهراً شکننده ولى سخت و مرد را به صورت موجودی خودخواه و شکارگر معرفى مينمايد. در بارۀ زنان میگويد:

چه خوش نازی است ناز خوبرويان
ز ديده رانده را دزديده جويان!
به چشمى خيره‌گى کردن که برخيز،
به ديگر چشم دل دادن که مگريز!
به صد جان ارزد آن نازی که جانان،
نخواهم گويد و خواهد به صد جان.
 

گفتگوها و شکايتهای اين دو دلداه که بخش مهمى از کتاب خسرو و شيرين را در برگرفته، اگر چه گاهى پيچيده و احياناً به علت التزام واژه‌های دشوار و نچسب و تکرار آن در چند بيت پشت سر هم از حدود تکلفهای مجاز در شعر فراتر ميرود و شعر نظامى را گاهى سنگين و خسته کننده میسازد، به هر حال خواندنى است. کاش مرد باذوقى پيدا میشد و از پنج گنج نظامى اشعار دشوار و دارای معانى معقد را دور میريخت و اين شکارهای بديع را که سبک آن با طبع مردم دوران نظامى سازگار بوده ولى برای خوانندۀ امروزی ناآشنا است کمى کوتاهتر و قابل هضم‌تر عرضه میکرد. اين گفتگوها يعنى گفتگوی ميان خسرو و شيرين تا حدی شباهت به گفتگوی رومئو و ژوليت، دو جوان ناکام معروف شکسپير دارد آنچنان که پايان داستان شيرين و خسرو هم بى شباهت به پايان داستان رومئو و ژوليت نيست.

داستان خسرو و شيرين که صورت افسانه‌وار بخشى از تاريخ ايران است در زمان پادشاهى پرويز که مقدمات تباهى کار ساسانيان و شکست ايران از تازيان فراهم ميگردد ميگذرد. خسرو پرويز که بايد گفت نمونۀ کامل مرد ايرانى است به صورت مردی تجمل‌پرست و خوشگذران، شکوهمند، دلير و هوس‌باز نشان داده شده. در زندگى وى فراز و نشيبهای فراوان هست. ده روزی سپاهيان پيروزمندش تا پای باروهای قسطنطنيه پيش میروند و روزی ديگر ورق روزگار برميگردد و لشگريان خسرو شکست خورده برميگردند و سرانجام کار پرويز به جائى ميرسد که فرزندش شيرويه وی را از کار برکنار ميسازد و زندانى مینمايد: داستان کشته شدن خسرو و خودکشى شيرين در دخمۀ خسرو از قطعاتى است که در ادبيات ايرانى کمتر نظير دارد .در نمايشنامۀ “رومئو و ژوليت” که يکى از زيباترين و قویترين آثار انديشۀ بشری و يکى از شاهکارهای شکسپير است دو نوجوان يعنى رومئو و ژوليت فرزندان دو خاندان رقيب يعنى MONTEGUO و CAPOLEH (مونتگو و کاپوله) هستند. اين دو نوجوان بى توجه به دشمنى موجود ميان آنان يکديگر را میبينند و با شوری که تنها از جوانان نورسيده ساخته است عاشق يکديگر ميشوند. بخش جالب نمايشنامه گفتگوهای شاعرانه ميان اين دو تن است. داستان زندگى و مرگ رومئو و ژوليت داستانى بسيار پيچيده است. در پايان نمايشنامه درست در هنگامى که بزرگان دو خانواده آماده شدند که نتايج عشق اين دو تن را بپذيرند، دست تقدير از آستين درمى‌آيد و هر دو جوان در دخمۀ خاندان بر اثر اشتباه، يکى پس از ديگری خودکشى ميکند. در پايان داستان شبى که شيرين و خسرو در زندان در کنار هم خوابيده‌اند شيرويه يا کسى از طرف وی وارد خوابگاه میگردد و با دشنه زخمى کاری به خسرو میزند. خسرو بيدار ميشود و خود را زخمى میبيند: به خود گفتا که شيرين را ز خوش خواب کنم بيدار و خواهم شربتى آب شيرين در دخمه بر روی گور شاه خودکشى میکند و بزرگان ايران همه با هم مى گويند: “که جز شيرين که در خاک درشت است، کسى از بهر کس خود را نکشته است”.

زنان ايران در نتيجۀ فرمان سرنوشت که ايران را پيوسته آشفته و دستخوش تاخت و تاز و مردم آن را دچار حوادث ناگوار گوناگون خواسته، در طول قرنها ظاهراً موجوداتى ناتوان و تابع فرمان مردان بوده‌اند، مردانى که رويهم رفته کمتر توانسته‌اند از مرزهای کشور آنچنان که شايد و بايد پاسداری کنند و بيگانه را از رخنه در حريم کشور مانع شوند. درست است که زنان در حرمسرا، اسير هوسها و بى‌بند و باریهای مردان بودند ولى نبايد فراموش کرد که با همۀ دست درازيها که به سرزمين ما شده اگر هنوز فرهنگ ايرانى و راه و رسم زندگى اين کشور کهن تا اندازه‌ای پايدار مانده، مرد ايرانى بايد سپاسگزار زنان ايرانى باشد. اگر عرب و ترک و تاتار باروهای شهرهای ايران را در هم شکستند و شهرها را ويران کردند و مردان را از دم شمشير گذراندند، آن گروه از زنان که زنده ماندند، اسير شدند و در درون خانه‌های فاتحان روش زندگى ايرانى و زبان گفتگو و آئين خانه‌داری و آماده کردن غذاهای ملى را به فرزندان خود و در نتيجه به نسلهای آينده آموختند، نوروز و مهرگان و سده را جشن گرفتند، و کودکان ايرانى را با اينکه مردی عرب يا مغولى فرمانروای شهر و شهرستان بوده است، ايرانى بار آوردند مردان غالباً در دربار امرای بيگانه راه و رسم زندگانى و سخن گفتن و حتى رخت و ريخت بيگانه را میپذيرفتند. ولى در همان حال زنان ايران زندگى سنتى را ادامه میدادند. زنان اسير ايرانى يعنى زنانى که در رديف غنائم جنگى از خانه‌های مردم کشيده شده به عنوان ارمغان برای بزرگان بيگانه برده میشدند. در حرمسراها و خانه‌های آنان روش زندگى ايرانى را به غارتگران ياد میدادند و از مرد بيابانگردی که تاراج و کشتار را عبادت میدانست، انسان واقعى میساختند. فرق ميان دو برادر عرب يعنى مأمون و امين که مادر اولى ايرانى و دومى عرب بوده آشکار و جالب است و تاثير فرهنگ ايرانى را در مأمون ثابت میکند. زن ايرانى قرنها در کنج خانه وظائفى را که جامعۀ آن روز بر عهده‌شان گذاشته بوده انجام داد ولى هنگامی که درهای حرمسراها نيم باز شد و به آنان اجازه داده شد که در سرنوشت کشور مداخله کنند در فداکاری پای کمى از مردان نداشتند. در جنگ چالدران که بدبختانه ايرانيان شکست خوردند، فردای روزی که سلطان سليم پادشاه عثمانى به تماشای ميدان جنگ آمد از بزرگان سپاه ترک خواست که سرکرده‌های اسير شدۀ ايرانى را به حضورش بياورند، امرای ترک گفتند که از سران سپاه کسى اسير نشده. سلطان گفت آيا همه مانند پادشاهشان فرار کردند؟ گفتند نه! همه جنگيد ند و کشته شدند و سپس پادشاه عثمانى را بالای سر افسران مرده ايران بردند… سلطان سليم با همۀ سنگدلى که داشت از ديدن کشته‌های جوان مردانى که جان خود را در راه دفاع از آب و خاک فدا کرده بودند متأثر شد و گفت دريغ که اين دليران جانباز در راه خدمت به کسى کشته شدند که ياران خود را در ميدان رها کرده و خود جان سالم از صحنۀ جنگ بدر برده است. سپس وی را به گوشه‌ای از دشت چالدران بردند و آنجا زنان زره‌پوش ايرانى را به وى نشان دادند که تا آخرين نفس جنگيده و با شمشيرهای شکسته و تن خون‌آلود در گوشۀ ميدان بى‌جان افتاده بودند و معلوم شد که در سپاه ايران زنان هم در جنگ شرکت کرده و جان خود را در راه دفاع از زاد و بوم از دست داده بودند. يکى از زنان شاه اسمعيل که گويا نامش تاجلى خانم بوده تمام روز را در ميدان جنگ حاضر بوده و شمشير میزده و سپس در پايان روز چون لشگر ايران دچار آشفتگى شد ناچار ميدان جنگ را ترک کرد و تک و تنها به تبريز رفت و خود را به شاه اسماعيل رسانده، شاه به وی گفت جنگ کار تو نيست و اگر بار ديگر در جنگ شرکت کنى بى شک ترا خواهم کشت:

در کار گلاب و گل حکم ازلى اين شد
کاين شاهد بازاری و آن پرده‌نشين باش
د.

 

: