m.ilbeigi@yahoo.fr          

  ۳

ديگر :   ۱    ۲ 

احمدشاملوبه روایت محمد قراگوزلو* – محمود طوقی

در آمد

نوشتن در مورد احمد شاملو کار آسانی نیست از آن روی که ما با اوحدی مراغه ای روبرو نیستیم که چند نفری به تصادف شعری ازاودر تاریخی یا تذکره ای خوانده باشند.

شاملو شاعری ست که بیشتر از هر شاعری در دوران معاصر خوانده  ودیده شده است و جماعت کتابخوان به تقریب با فراز و فرود شعر ها و زندگی او آشنایند .بهمین خاطرکسان کمی خطر می کنند و در مورد شاملو حرفی می زنند که بر دانسته های جمع چیزی بیفزاید.

محمد قراگوزلو در کتاب تاریخ تلخ روایت کاملی از شعر و زندگی شاملو داده است که در نوع خود بی نظیر وخواندنی ست .

احمدشاملو که بود

از روز شمار زندگی احمد شاملو می گذرم واین که در سال ۱۳۰۴ در تهران بدنیا آمد و پدرش افسرارتش بود و بعد از آمدن متفقین به جرم هواداری از آلمان به زندان افتاد و یا بعداز کودتای ۱۳۳۲ به جرم هواداری از حزب توده مدتی زندانی شدوالی آخر و در سال ۱۳۷۹ در گذشت این ها ما را به قلب داستان نمی برد .تمامی این روز شمار را می سپارم به بیوگرافی نویس های زندگی شاملو ویکراست می روم به سر این گزاره محمد قراگوزلو که شاملو پدیده شگفت ناکی بود.

براستی شاملو پدیده شگفت ناکی بود از آن روی که انسانی چند بُعدی بود و ما در دوره معاصر آدمی با این ابعاد در بین سر آمدان ادب و سیاست خود تعداد زیادی چون او سراغ نداریم.

اما این بدان معنا نیست همانطور که محمد قراگزلو بدرستی می گوید او قدیس بود یا بری از هر نوع خبط و خطایی بود .شاملو از ما بود و با ما بود هر چند یک سر وگردن از همه ماها در زمینه هایی بالاتر بود اما در چهار چوبی تاریخی و فرهنگی چون ما می زیست با همان کمی ها و کاستی های ما .

چون همه ما در همان چاه ها و چاله هایی افتاد که همه ما افتادیم و گناه زیادی هم نداشتیم استبداد بی پیر تسمه از گرده روزگارما کشیده بود و فرصت و اجازه نمی داد تا سر از آب بیرون بیاوریم ونفسی تازه کنیم و ببینیم در اطراف مان چه خبر است .پس روزگاری در چاله هواداری از فاشیسم افتاد و روزگاری چون همه ما در چاه آن حزب کذایی .

با این که اینجا و آنجا حرف هایی در رد سیاسی بودن هنر  می زد اما خشت و گلش را با سیاست سرشته بودند و شعرش به تمامی سیاسی بود نه از آن نوعی که دست پخت آن حزب بلااشکال بود و به تبعش شاعران و نویسندگان چندی را به بیراهه برد بلکه بخاطر نفس به نفس بودن با مردم نمی توانست غیر از این باشد پس شاخک های تیزی داشت و این جا و آنجا واکنش هایی نشان می داد .

با حافظ انس و الفتی داشت اما حافظ را به سبک و سیاق خودش می فهمید و حافظی تصحیح کرد که با تمامی ایرادتی که به او وارد کردند خواندنی تر از هر تصحیحی بود و مقدمه ای به حافظ نوشت که غوغایی به پا کرد و حرف های مهمی در مورد راز و رمز عرفان و علت جا خوش کردنش در پیکره فرهنگی ما زد .

در مورد حکیم طوس هم حرف هایی داشت و زد که آشوبی بر انگیخت و در یک مورد به تمامی حق به جانب او بود و آن شکستن مرز های دروغینی حول هر تابوی فرهنگی و قدسی کردن فردوسی ویا حافظ و دیگران بود .

تن رنجور و بیماری داشت اما با این همه پر و پیمانه به جنگ مسائل مرد افکن می رفت و کم هم نمی آورد و کاری می کرد کارستان.

دست به کار هایی می زدمثل کتاب کوچه که در دیار فرنگ با لشکری از متخصص و استاد و محقق  وآن هم با پولی بی حساب آن را شروع می کنند.

اهل معامله و مجادله و سازش هم نبود و بر سر اصولی که برای خودش نانوشته تعیین کرده بود با کسی شوخی نداشت چه در قضیه نوبل ادبیات وچه در مورد ادامه تنظیم کتاب کوچه با هزینه دانشگاه کلمبیا.

نامه اش به احسان یار شاطر یکی از فراز های مهم زندگی اوست.

در دیار فرنگ بود که یار شاطر به او پیشنهاد کرد کتاب کوچه را در دانشگاه کلمبیا و با بودجه و کمک محققین آن جا پی گیرد . تن داد و اما وقتی فهمید آدمی مثل احسان نراقی دارد از تهران برای او پارازیت می فرستد که بودجه را شاه  داده است و بهتر است جلو زبانش را بگیرد فیش ها را برداشت واز دانشگاه طی نامه ای به یار شاطر بیرون زد و گفت :مومن من این کاره نیستم و از زیر بار تعهدات آن چنانی تن زد و گردن نگذاشت .

با این همه خودرا شهروندی می دانست با اندام و هوشی متوسط که نسب اش با یک حلقه به آوارگان کابل می رسید.

 نام کوچکش عربی بود و نام قبیله ایش ترکی وکنیت اش فارسی .نام کوچکش را دوست نمی داشت تنها هنگامی که معشوقش آواز می داد این نام زیباترین کلام جهان بود .

خودرا تنها شاعر می دانست بی ذره ای ادعا.که چیز هایی می داند که نوبر بهاری نیست و در عوض بسیار چیز ها بود که نمی داند.خب این تعریفی بود که او از خودش داشت و شکسته نفسی هم نمی کرد،اما بیش از همه این ها بود.واگر می کرد و منم هم می زد مثل خیلی ها جای چون و چرا نداشت اما اهل این حرف ها و حدیث ها نبود .

شعر برایش همه چیز بود و شعرش زندگیش بود به تمامی و در شعرش و با شعرش زندگی می کرد همانطوری که باور داشت ودرست عین شعرش بود اما شعرش مثل شعرحافظ حسب حال انسان معاصر بود.

سمت و سویی که ایستاده بود از همان آغاز معین بود ،سمت درست تاریخ و خود به صراحت می گفت که من برای روسپیان و برهنه گان وگرسنگان می نویسم واین را درحالی می گفت که۲۷ سال بیشتر نداشت.

به سوسیالیسم در کلیتش باور داشت .سوسیالیسمی که مبتنی بود بر برابری وآزادی. ومخالفت با بی عدالتی دغدغه همیشگی اوبود ودرنزد او فقراحتضار فضیلت انسان بود .او در گریزاز بی عدالتی سرمایه داری به سوسیالیسم رسید.سوسیالیسمی که بیشتر مارکسی بود تا اردوگاهی.

عشق به عدالت وبرابری اورا به زاغه هایی کثیف کشاند و در برابر فرشته ای قرار گرفت که به یک دست شمشیری داشت و به دست دیگر ترازویی که اتهام او را در برابر طلایی که می توانست بدهد سبک و سنگین می کردپس بهترین روز های عمرش را بر سر هیچ و پوچ در زندان گذراند.اما او از دو زندانش درس هایی آموخت وسر بلند بیرون آمد و به رهایی رسید.

در سال های بعد از کودتا و آزادی از زندان نفس به نفس مردم بود و تصویر هایی بدیع از شرارت سرمایه داری نو ظهور و جانفشانی و ایثار پیشاهنگ داد .

درخشان ترین شعر هایش رادر این مقطع سرود. در کنار مرتضاکیوان و وارتان سالاخانیان که یکی اعدام شد و دیگری در زیر شکنجه جان سپردایستاد و سرود رهایی خواند .

ودرروزگار عقب نشینی توده و طبقه مقابل رژیم بر آمده از کودتای ارتجاعی استعماری نوید پیروزی داد.

در روزگاری که میدان از تماشاچی و راوی خالی بود ایستاد ونظاره کرد و از روزگار خود گزارش داد وبشارت داد از جنگل های شادابی که از یقینی روشن در فردا ها می روید.

واین امرهم اتفاقی نبود .در کشوری که جان و جهانش در شعر می طپد این شاعر است که باید درروزگار شکست وعقب نشینی پرچم مبارزه را بردارد و بار سنگین رسالت را به دوش بکشد .

ووقتی هم از بد روزگار به عشقش پناه برد از عشقی سخن گفت که جایش در دست و دل ما خالی بود .تا ما از یاد نبریم که عشق در روزگار شکست می تواند پناهی باشد نه گریزگاهی.

وبه روزگاری دیگر که پلنگان دیلمان و طبرستان در کوچه و جنگل به غرش در آمدند او همدوش و هم نفس آن ها بود بدون آن که ذات و جوهر شعر ناب را از نظر دور بدارد .وچریک و رزم چریکی را در پرده ای بالاتر از همیشه به نمایش گذاشت و نشان داد که هم می توان شعر سیاسی گفت و هم از ذات شعر غافل نشد و به آرمان های نجیبانه زحمت کشان وفا دارماند.

در شعر خود مهدی رضایی ، احمد زیبرم و خسرو گلسرخی و وارتان را جاودانه کرد واز دریا دلان و کاشفان فروتنی صحبت کرد که در خیابان ها با آتش ساواک در خون خود پر پر می زدند.واز عشق فردیش نقبی زد به عشق عمومی و نفس به نفس چریک ها با ساواک در خیابان ها درگیر شد  و غوغایی در اندیشه و جان به پا کردو چریک تک افتاده در خانه های تیمی در واژه عینیت یافت و در ذات شعر جان گرفت و به روح و روان جامعه راه یافت . امری که منتقدین مشی چریکی تا به آخر از درک آن عاجز بودند که چگونه چریک به جسم و جان مردم از خانه های تیمی راه می باید.

او در خوانش و باز آفرینی حوادث علیرغم باورش به سوسیالیسم برای شهدای چپ تنها شعر نگفت در نزد او هر آن کس که برای رهایی مردم با هر گرایشی نبرد می کرد رزمنده راه آزادی و برابری بود. 

در نزد اوهر انسان نا گزیربوددر امور زمانه خود دخالت کند جدا از این که این دخالت چه میزانی باشد اما مهم راستای این دخالت بود وآن انسانی کردن هرچه بیشتر  مناسبات حاکم بود.

انسان را به ماهو انسان ملتزم می دانست وبر این باور بود که نمی شود انسان باشی و ملتزم نباشی و در مناسبات ظالمانه واردنشوی و تلاش نکنی سمت و سوی حوادث را به نفع گرسنگان تغییر ندهی.

این التزام را در مورد هنر و هنرمند بعنوان کسی و کسانی که شاخک حساس هایی دارند و قادرند هم مناسبات را درک کنند وهم بعنوان سوژه دخالت گر اوضاع را دگرگون کنند مضاعف می دانست.

اما دفاع تام وتمام او از گرسنگان و پابرهنگان بمعنای حزبی بودن و شدن اونبود هر چند که روزگاری به همین چاه افتاد وچند سالی هم در زندان ماند اما به صرافت در یافت که جای او کجاست و توانست با زیرکی بر صندلی درست بنشیند و جامعه را از وجود خود چون دیگران از نوشین گرفته تا به آذین و کسرائیان  و طبری و حتی ارانی بی نصیب نکند.

بگذریم که از روزنخست  کسانی از درک درست رابطه هنرمند و حزب غافل ماندند و خسران بسیاری به جسم وجان روشنفکری این مرز و بوم زدند.

 این فقر دوراندیشی تا آن جا بود که گریبان چپی قَدرچون منصور حکمت را هم گرفت واودر همان چاهی افتاد که گردانندگان کمینترن و حزب توده درآن افتاده بودند.

منصور حکمت در پاسخ به یکی از اعضا حزب کمونیست کارگری که می پرسد چرا حزب در مرگ شاملو اعلامیه نمی دهد با  کمال ناباوری می گوید :چون عضو حزب نبود و کسی که عضو حزب نیست کمونیست نیست.

 این محدویت اندیشه بین رابطه هنرمند و حزب آن هم در مورد شاملو که یک تنه بیش از تمامی مدعیان طبقه کارگر برای چپ ایران نیرو جمع کرده است و چپی پیدا نمی شود که چند شعر او را گه گاه با خود تکرار نکرده باشد براستی نوبر است .

آن هم در جایی که طول عمر احزاب کوتاه تر از آنی ست که محلی از اعراب داشته باشد و درنبود احزاب این هنرمندانند که پرچم احزاب را بناچار بر دوش می گیرندتا چراغ مبارزه خاموش نشود و درروزگار عقب نشینی و پیش روی پشت جبهه احزابند و نیرو و سرباز برای نبردآماده می کنند .

رهبران کمینترن اگر بصیرت لازم را داشتند باید می فهمیدند که ارانی و جلسات خانگی و روزنامه دنیایش هزار بار کارآتر و کار سازتربرای احیا حزب کمونیست است تا ارانی مخفی و محصور شده در تشکیلات ۵۳ نفر که کل نوشته هایش از چند اعلامیه محدود ودرون گروهی تجاوز نمی کرد .و نیازی نبود که آدمی در قد و قواره او که نیما بدرستی در یکی از نامه هایش جایگاهی بزرگ برای تربیت نسل آینده برای او ترسیم می کرد برود خودش رابیندازد زیر مشت و لگد قزاقان رضاخانی تا او را در سلولی تیفوسی جوانمرگ کنند.

همین خبط و خطارا هم حزب کمونیست می خواست در مورد نیما تکرار کند . اردشیر آوانسیان درخاطراتش از تماس او با نیما یاد می کند .می خواستند به توصیه لادبُن برادر نیما که از رهبران حزب کمونیست بود اورا عضو گیری کنند و  نیما با تیز هوشی و بدرستی به آن ها گفت بروید پی کارتان من لنین ایران هستم. وانقلاب او در شعر نو کم از انقلاب اکتبر نداشت .

با این همه شعرش ملتزم به هم نفسی با مردم بود ضمن آن که برای او سیاسی بودن بدان گونه نبود که برای منصور حکمت بود.او از میان ارزش های استعلایی و زیبا شاختی به امر سیاسی نگاه می کرد و سیاست در ذاتش شعرش بود و حکم لباس کرایه ای نداشت که هر آژانی بفهمد او دارد به اعلیحضرت فحش می دهد.

عواطفش را حوادث اجتماعی رنگ وبو می داد ودر قلب آن مردم بودند .نبض شعرهای او با قلب مردم تنظیم می شد و می طپید او از جامعه خود و دردی که مردم داشتند لحظه ای غافل نبود.اما در نزد او این التزام و تعهد یک سویه نبود او در عین حال به زبان و جوهره هنری شعر نیز متعهد بود .

تعهداو بیش و پیش از هر چیزی به آزادی انسان بودکه اگر آزادی بود هیچ کجا دیوار فروریخته یی باقی نمی ماند .

آن گونه بود که هفتاد سالگیش با سی سالگیش توفیر چندانی نداشت .در پیرانه سر چون دوران نوجوانی سرکش بود و اهل کوتاه آمدن نبود .همین کوتاه نیامدنش در تمامی عمر به او جایگاهی ویژه داد.

چشمان بینایی داشت وروز ها ودوران هایی را دید که کمتر کسی قادر به دیدن آن بود .وبه روز هایی که در پیش بود نه گفت و درآن نه گفتنش مثل همیشه تنها بود.

در تمامی عمرش همدست توده بود تا موفق شود زنجیر های اسارت را از دست وپای خود باز کند.

و بخوبی می دانست که مقام و موقعیت شاعر چگونه است و ازچه احترام رشک برانگیزی بر خورداراست بخاطر آن که مردم از شاعر خود امید معجزه دارند و بهمین خاطر با قضاوتی سخت با آن ها روبرو می شوند . و از آنان می خواهد تا شاهدان شرافتمند روزگار خود باشند واویکی از شریف ترین آدم های روز گارخود بود.واو به تمامی شرف روزگار خود بود.

*********************

بر گرفته از کتاب تاریخ تلخ به روایت احمد شاملو  نوشته محمد قراگوزلو ، انتشارات نگاه ، سال۱۳۹۶