xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                  

 

سه شنبه نوزدهم آذر 1387

منتشر شد/درنشریه الکترونیکی سه پنج

برای بهرام اردبیلی

که یک بعد جهان را از میان برده است

رضا حیرانی




قدم زنان از کنار سنگ قبرهای قطعه ی 216 بهشت زهرا عبور می کنم. ردیف 38 شماره ی 24 بالای سنگی که بهرامی را به خویش خوانده می ایستم و به احترام نام حک شده روی سنگ: بهرام علفی اردبیلی فرزند اژدر سکوت می کنم. آیا روزی که بهرام اردبیلی در فاصله ای چند هزار کیلومتری با اینجایی که من ایستادم آخرین کتاب خود را دریا انداخت گمان می کرد روزی کیلومترها دور از دریا در سکوت سرزمین مردگان به احترامش سکوت کنند؟ و صدا صدای بهرام باشد که می خواند:

ای رهگذر!

اگر آواز بخوانی

چندان خواهم گریست

که تشنگی ی بهار

میوه ی رسیده ی تابستان باشد

و اینکه چرا امروز حافظه ی شعر به بهرام می رسد هیچ دلیلی ندارد جز نام او که بهرام اردبیلی ست. شاعری ناگهانی با کلماتی از جنس ناگهان.

الامان چوخه ماشه را نچکان/ هنوز اندکی شب است...

بهرام اردبیلی در ناگهان به شعر رسید در ناگهان شاعری تثبیت شده نام گرفت در ناگهان غیابش حضور قاطع اعجاز شد و در ناگهان درگذشت. شاید بیشتر آشنایی نسل جدید ادبیات با او به بازگشت پایانی اش به ایران بر می گردد و مصاحبه ای که از او در ویژه نامه شعر هنگام منتشر شد. پیش از این بهرام اردبیلی برای ادبیات ایران نامی بود که پای بیانیه ی شعر حجم خورده بود و شعرهایی در دفاتر شعر دیگر و دیگر نشریات آن سالهای دور از او منتشر شده بود. او که در جستجوی ناگهان به کلمه رسیده بود خوب می دانست جهان چیزی جز شگفتی از به شگفتی رسیدن نیست. شعرش همواره شگفت زده ی جهان پیرامونش بود و در این شگفت زدگی هاست که شعر در بهرام اردبیلی دوباره متولد می شود و اینبار همه چیزش را پای بهرامی شدن می ریزد.

ای شعر!

پس کی می توانم

خشونت واژه هایت را

به شدت ببارم؟

بهرام اردبیلی متولد 24 اسفند 1321 بود در اردبیل. شگفت زده ت می شویم وقتی می بینیم که در چهارده سالگی و با ورود به تهران و با حضور در کنار کتاب های یک دفترخانه ثبت و اسناد تازه سواد خواندن و نوشتن می آموزد. شگفت زده تر می شویم وقتی می بینیم در 22 سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرده است. شاعری چموش و زیرک مانند پری که در هوا به دست های دراز کودکانه ی انسان روی زمین لبخند می زند. چه بر بهرام گذشت در سالهای در جزایر قناری به سر برده اش در سالهای غیاب او و کلماتش که اینچنین کم بودنش را تلخ می شویم. اینکه چرا باید شاعرانی از این دست کم باشند و کمیاب. کم مثل حسرت کودکی که عبور شهاب سنگی را دیر یافته باشد.

در عبور از بالای سنگ بهرام با خودم شعری از او را زمزمه می کنم و دست به سوی سنگ او دراز که مرا برای فرود امدن علامتی بده



تو تاخت می زدی ـ

ای کودک

بوييده می شدی به ـ

کنار

وراهِ مرغزاران ِقهوه يی

به سان همان علف

به سان همان صحرای باز گردنده

٬

مثل اين است که بالای شبی

اين چنين داشته باشی به کنار

و زرد گلوبند تورا نداشته باشی

نادانی و بانوی بلندی که مرا دوست می داشت

و هميشه در آمد وشد ِشب

می نشست و سايه های مرا می جست

و من با سن کوتاهم از او شرم عشق می آموختم

٬

و آنچه آسان است

رسيدن شب بود به خانه ی ما

کشيده می شدم آنگاه

بانو دل ِرميد ه يی داشت.


 بهرام اردبیلی


شبانه ی لیلی به بازخوانی قیس


گيسو به باد پيچيده

بانوي قيس! ...

شفا مي‎طلبد،

از در درهاي باديه!


يايسه مي‎گذرد

شبق از گيسوش

عشق،

در حجله‎گاه خليفه

كاسه در كاسه صف كشيده به دريوزگي

كه هلاهل

در مطبخ بازرگان.


شانه، انگشت

به شن مي‎كشد؛

شاخه به شاخه

زيتوني رنگ.


هان! ... اي كمند تافته،

قد بيفراز

تا كجاوه اول.



در آرزوی گلويم

به سوی آب ميروم

كمان ماه

در آرزوی گلويم

در آن دقيقه برج

قسم می خورم

عاشق چشمی نبوده ام.



مثلث تنهائیم بهم می‌ریزد

۱

سوار

با خنجری از ابریشم

عاج؛ پیچیده بر ترمه‌ی برفی

شمشادی که بلند نیست؛ مطول است.


۲

بی‌گمان

تو برای مداوای انزوای من

مر گ را باید در استوائی قاره‌ی آفتاب

که مشرق نوبنیادش را

از تکان کتف‌های گندمگون من

خواهد شناخت


از عزیمت خود شرمگین کنی.


۳

نه نه نه

تو تنها اقاقیای یادبود منی

که بخاطر مزار نروئیده‌ای



۴

تابوتی از مفرق

که در باران‌ها زنگ نمی‌زند و بر شانه‌ها

به سبکی‌ی ستاره‌ی روستازاده‌ست.

در فرصت این شمشاد

تشیع می‌شود

و با صفیر خاموش چشمی

مثلث تنهائیم بهم می‌ریزد.


سی وسه چشم دارد


حرامي ي بازآمدن

اي مرگ آخرينم

عبور كن ا زشام غريبان دامنم

اي آذرخش نباتي

خميده بشكن

در خم نارنجي .

- - - - - - - -

گاو زيبا!

چه كم بودی در اين دنيا

آماده برای تشنگی

و گل های سربی دمن

سامعه در صور

نشسته بر اين مرغزن

گاو زيبا!

چه كم بودی در اين دنيا


- - - - - - - - -

با شتاب پلك ميسوزان

در كوره های دقيانوس می گذرم

می گذرانم انبيا را

از ميدان ابوالهول

من آنم آری

كه پل به ديدن من

سی و سه چشم دارد

آبم

لاشه به بازو دارم



لوح اول (به فيروز ناجي)


هميشه رازي بزرگ

در بشقابي سپيد
به ما تعارف مي شود

جزيره
نگين در ياها
مرده اند جانوران بلو ط رنگ

و در مه و دو د كوهساران
تپه يي بر من معلوم است

رازي بزرگ
از دُم اين ماهي ي در آب
جدا مي شود

تمام عالميان بر من معلوم است
و رفتار نگين
كه همه ي معلومان را سبز مي كند و
در خود مي تند

آبها
راز بزرگ ما
و تو در گلوي آب
خفته مي ميري


لوح دوم (به علي بودات)


آتش ِكورسو_زن

در خيمه هاي بنفش
مي شود كه بگوئيم

سالها خاموش خواهيم بود
و به لبخندي خيره مي شويم

مي شودكه بگوييم
سنگهاي رنگ به باد داده

معناي ما را دارند
زنانگي آشكار ست

در قيامت ماه
و كبود گونه و بنفش
همچنان كه ما

پيرانه مي خنديم
ما را سنگسار مي كند
تنها توكبود مي شود

و ما
بي تو باز مي گرديم
به آخور خيمه



لوح چهارم (به هوشنگ چهار لنگي)


به آمد او در كدام است

سبز يا سايه
نور هاي قرمز
پايان گرفته اند

و معنا ندارد
طرح لبانش

مي رود آهسته و لرزان
به آب دادن گوسپندان

اما اين باد نام دارد و ازجنس ديگرست

رنگ ماتم اضحي

به آمدِ ما در چيست
به آمدِ او در كدام

كوتاه كنم اين مرگ
كه تا مژه برهم زدم
صاعقه بر او زد



لوح پنجم (به حميد عرفان)


فراق بالي براي نشستن

اينگونه كه تو مي مردي
كركسي

نشسته بر لا شه ي همزاد
آيا اينگونه زيباست روز و شب

مي نشيني و جدا مي كني
ماه دلبخواه ؟

مي شناسمت
به باديه هاي خاموش

يادبودي اگر هست
دامن آب و آتشند

در بال فرشتگان
مي بينمت

اي نوباوه ي جنگلها
در باد
بي پروا
كه مي تركاند

بن هر چيزي را
كركس صحرا ها



لوح هفتم (به مهري فروتن)


لاشخو راني كه
بر گهواره ها گمارده ايم

اژدهاي بي گردن
در سوزن رود مي پلكد

تمام جانوراني كه
از آب مي خشكند

به سايه ي ديواري
به خواب رفته اند
كودك

با قنداق پشت گلي
گاهواره
به قارچهاي مهلك مي نشيند

به خواب رفته اند
دايگان فرشتگان
در پر در ناها
به زمستاني

دور مي شود از گهواره
تا خواب در ناها را
بيا لايد



لوح نهم (به بيژن الهي)

بر آمداز آتش سنگ

از عرياني ي باد و زمين
خاكستر پنهان

حلزوني از آهن فراهم ساخت
بي سرو دم
كه رخشان بود

به روزان دراز و كمش
وراي سپيديش را
چرخ نخورد

و به نز ديكترين فاصله
گم گشت يادگار


صبح خوانان

صبح خوانان
ذولفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از "اوفیلیا "
جز دهانی سرود خوان نمانده است

در آن دم که دست لرزان بر سینه داری
این منم که ارابه خروشان را از مه گذر داده ام

آواز روستائی است که شقیقه های اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستین خونین تو
سنگ را از کف من می پراند!

با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان
ای پشیمان!
تا زخم هایم را به تو باز نمایم
- من که، اینک!
از شیارهای تازیانه قوم تو
پیراهنی کبود به تن دارم -

ای که دست لرزان بر سینه نهاده ای

بنگر !
اینک منم که شب را سوار بر گاو زرد
به میدان می آورم.


***

شب چره

اکنون
خاموش ترین زبان‌ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خویش
که هجاها را بیاد نمی‌آورد
می‌رانم


می رانم

از بهار چیزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگریزم

هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است


ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اینک! از ابر ها بیبن
- چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ئی-


بر کدامین رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد


در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامین تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم


اینک شیهه اسب است که شب چره را مرصع می کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد.
 

 

: