xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                    

 

 

 

 

 

 

 

 

محمود طياری

شاعر، داستان ‌نويس، نمايشنامه‌نويس

 
صفحه اول درباره محمود طياري داستان شعر نمايشنامه نقد گيلگي عکس صدا گفت و گو ارتباط

 

هفت سين در بيمارستان

در سوگ اکبر رادی نمايشنامه نويس نام آور گيلانی

 

 " من گريه ی جامدم

چيزي از من، جز تو نمانده

مرا در چشم هايت مخشکان

مرا گريه کن...

بريز!"

م.ط

 

همه ی آنچه اتفاق افتاد؛ فاصله یزماني کوتاهی داشت؛ شايد کمتر از ده ماه. شکل و نحوه ی اتفاق ، لحن داستان های مارکز، نويسنده ی"صد سال تنهايی را در خود دارد.

بيست و نه اسفند،آخرين روز پايانی سال 85، لکه ي بنفشی از نوع خون مردگی، روي انگشت يا پشت دست اکبررادی، نويسنده ی پيشتاز، مرد محبوب نمايش مکتوب ايران، ديده می شود. کنجکاوی يا الزام؟ به توصيه و تاکيد "آريا"، پزشک وفرزند بزرگ رادی،وي سريعا در بيمارستان پارس، تحت معاينه وغافلگيرانه بستری می شود.

زردی من از تو

سرخی تو با من

با آتش، انگار نمی شود بازی را برد .

در خانه رادی ، اما- سبزه عيد، روي سفره هفت سين، با حروف ِزرد- پريده؛ ماهي قرمز به روي آب ُتنگ ، پولک نقره ای ته ِشکمش را به تماشا گذاشته است. تماشای بهار، از پشت پنجره ی بيمارخانه پارس، با شيشه هی چند ميل ِشايد دودی ِميرال ، براي چشم های بيدار و ماه شکار ِرادی، چه دردناک وغم انگيز است؛ اگر سفره ای نيز با هفت سين :ِ" سوزن، ُسرنگ، سِرم ، سر پرستار، سينی ، سوپ و سيب سرخ"، به پهنای سينه ی خود داشته باشد!

دوره ی اول شيمي درمانی، در حال پايان دهی ِنوعي جنگ داخلی،بين سلول های حياتی،در کالبد رادی است. دراين مرحله،رادی مثل درختی سرما زده،نجوايی خاموش درباغ خاطره، و تماشای بازی ِباد و سايه دارد: شايد به اجرای مدرترين و پذيرفته ترين نمايشنامهی خود، " خانمچه و مهتابی" فکر می کند؟-:

"لبخند با شکوه آقاي گيل" را به تازه گی، به اهتمام "هادي مرزبان"، در تالار اصلي تئاتر شهر، در حالی که خود در قرنطينه بوده، پشت سر گذاشته؛ اما روحيه اش عالی است؛ چون از بيمارستان به خانه آمده؛و تحت مراقبت های باليني ِهمسرو دو فرزندش است؛ و هم ازجانب آنان و پزشک معالج، کارنامه ی درمانی ِدرخشان و اميدوار کننده ای دارد. من خود از دهان او، و زبان ِبانو "حميده عنقا" همسرش، وضعيت شمارش گلبول او را، معقول و استانداردِ عام شنيده ام.

پيش از دانستن اين همه، اول بار، در مراسم بزرگداشت او، از طرف انجمن نمايشنامه نويسان، در تالارِ خانه هنرمندان ايران، حضور غايب او، اعلام شده بود؛ لزوما" بی ذکرعلت، تأسف جمعی ِحاضران را به دنبال داشت.

کمی بعد ، من او را در خانه خود ديده ام ؛ و از محرميت خود با او باليده ام. آنچه او بر سر داشت، يک کلاه کپی بود ؛ اما به چشم من، يک کلاهخود گلادياتوری، به پشتوانه ی مرگ ستيزي شجاعانه اش می آمد.

او دوره ی درمانی سخت تری را در پيش داشت، و خود اين را می دانست، اما مصاف ِ با دارو، مصرف آن را برايش عادی کرده بود؛او نقشی مسيحايی و دمی گرم، با خود داشت.

ما هميشه، وقت زيادی را براي لحظه ی خداحافظی، صرفِ باقی حرف های نگفته مان می کرديم.وقتی به همراه او، دير وقت شب، تا نزديک خانه اش می رفتم؛ که به تلافی روزي که راه نرفته ام، پياده برگردم ؛ نتوانست مانع ام شود. دزد گير ماشين پرايدش را زد ؛ استارتی و راه افتاده ايم. در سايه روشن و بازی نور خيابان در اتاقک ماشين، او پشت فرمان، انسانی با صورتکی دراماتيزه شده،از خيل آفريده های خود، درپايان يک بازی، روی "صحنه آبی" و در حال تعظيم به تماشاگر بود. انگار صدای کف زدن ها و فرياد تحسين انبوه مردمان را ، که من نيز در ميان آنان به اشک و غوغا بودم ؛ می شنيد.

گفت: خيالش راحت است. بخش زيادی از کارهايش را کرده ؛ راه هايش را رفته ؛ نبايد سهم زيادی از نوآمدگان را ناديده گرفت. دير يا زود تق ِهمه مان در می آيد. ما که نبايد "تفاله شده" هامان را، براي نسل بعد از خودمان بگذاريم. شاداب بايد رفت!

دور بعدی درمان را هم رفت ؛ ملاقاتی هم در اتاق بيمارستان با او داشتم؛ براي ساعاتیبا زدن ماسک بينی، حس گيری در کنار او را، جای بانو حميده عنقا، در اتاق ساکت بيمارستان، تجربه کردم. او از آنچه مي خورد، دلزده شده بود.

در ديدار دوم مان، پس از ترخيص از بيمارستان، از پی يک شب ،" پاگشايی" در خانه ام، او را همچنان قبراق و پر اميد يافتم: بخش زيادی از آثار شيمی درمانی، زايل شده بود؛ و من از اين ديدار، بسيار خشنود بودم .

بعد، ناگهان او به قرنطينه رفت؛ چون عمل پيوند مغزاستخوان را پشت سر گذاشته بود. حالا، مکالمه با او هم کمی مشکل شده بود. اما او به نحوی آن را پی می گرفت؛ و پرنسيب اش را خرج توصيه های پزشکی نمی کرد.

اکبر رادی در قرنطينه بود؛ اما چيزی موکول به بعد نمی شد: در آخرين پيام، فقط چند روز پيش از بدرود ، گفته:" زنگ زدم ببينم چه می کني ؛ و تازگی چه نوشته ای" و عذر يک مکالمه ی ناتمام را به خاطر تزريق به وقتش داشت.

آنچه انتظار نمی رفت، خبر مرگ او بود و جايی براي حاشا نمی گذاشت. " فرامرز طالبی"، دوست پژوهشگرم ، با صداي مسی اش در زنگ تلفن، بند دلم را پاره کرد: "خودت را به بيمارستان پارس برسان!" با يک سابقه ذهنی، نام رادی پرسشگرانه بر زبانم آمد؛ و آميخته به آه و حسرت شد.

حالا نوبت يک برف سياه نباريده بود: حياط و راهروهای بيمارستان پارس، پر از اهالی تئاتر شد؛ با بغضی نترکيده در گلو. فرامرز طالبی به چشم بر هم زدنی ، يکس دو پاکت سيگار دود کرد.

از پيش کسوت ها، "خسرو حکيم رابط" ، نويسنده ي نمايشنامه " وقتي ماهی ها سنگ مي شوند" در همدلی با ما ، در لرزشی آشکار، زمزمه کرد : " زلزله در تئاتر ايران" و اين جمله ؛ هشداری قرينه ساز و به موقع، از براي گوش های گرفته بود!

" نصراله قادري" کارگردان، مثل چراغی دود زده ، با شعله ی پايين ، به پت پت افتاده بود. لحظه ای توي چشمهايم ، به جستجوی رادي آمد. هيچ نمی گفت ؛ فقط می گريست.

شايد من را سايه به سايه ی او ديده بود؛ بی آن که از همسايگی در يک محله و شهر؛ و پنجاه سال دوستي مان، چيز زيادی دانسته باشد!

ناشناسا! مزن دل به ماتم-:

" بس که گفتی، دلم ساختی خون

باورم شد که از غصه مستی ؛

هر که را غم فزون،

گفته افزون!" (نيما)

هيچ کلمه اي نمی توانست تسلی بخش فقدان او باشد. بقيه اتفاق ها متناسب با شأن او افتاد: تشييع پيکر او، از مقابل تالار وحدت. تدفين او در قطعه هنرمندان بهشت زهرا، و مجلس ترحيمش، در مسجدي درميدان فاطمی ؛ با انبوهی از نام آوران هنر نمايش ؛ و دوستداران آثار بی بديل ا و، که در خور قدرِ او بود.

اکبر رادی، انسانی خلاق بود؛ و شهر رشت، از اين که زادگاه اوست، هميشه به خود، می بالد و خواهد باليد.

محمود طياري

رشت / بيست و سوم بهمن 86  

 

نشر مطالب و آثار مندرج در سايت tayari.ir با ذکر نشاني سايت آزاد است.

برداشت از متون نمايشي مندرج در سايت tayari.ir و اجراي آن منوط به اجازه کتبي از نويسنده اثر مي باشد.

Designer: alirezatayari@gmail.com

: