xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                    

 

 

 

همۀ متن‌ها به‌فورمت پی‌دی‌اف است. عزیزانی که سرعت انترنت پائین دارند روی پیوندها کلیک راست کنند و ذخیره کنند


بخش نخستِ كتاب تاريخ بخارا شامل معرفي بخارا و روستاها و جايها و اماكن و بناها و كارگاههاي منطقه‌ی بخارا است
بخش دوم شامل چه‌گونگی فتح بخارا به دست لشكريان عرب و اسلام است
و بخش سوم شامل تاريخ سلطنت اميران سامانی است

 گزيده‌هائی ازآنچه دراين كتاب مي‌خوانيد:ـ
پچون بيدون بخاراخداه بمرد كودك او خردسال بود و خاتون كه زن او بود به سلطنت نشست، و اين در خلافت ابوبكر بود 

در سال 56 سعيد ابن عثمان از جيحون بگذشت و به‌بخارا آمد. خاتون كس فرستاد و گفت: «بر همان صلحم كه با عبيدالله زياد كرده‌ام.» و ازآن مال بعضي فرستاد، كه ناگاه لشكرِ سغد وكش و نخشب رسيدند؛ و عدد ايشان يك‌صد و بيست‌هزار مرد بود. خاتون از صلح و آنچه فرستاده بود پشيمان شد و آن مال بازگرداند. سعيد گفت: «بر همان قولم، وآن‌مال بازفرستند‌.» خاتون گفت: «ما را صلح نيست.» آنگاه لشكرها جمع شدند و در مقابلة يكديگر ايستادند و صفها بركشيدند. خداي تعالي بيم در دل كافران انداخت تا آن‌همه لشكرهاي كافران بازگشتند بي‌جنگ، و خاتون تنها ماند. باز كس فرستاد، و صلح خواست و مالْ زيادت كرد، و به‌تمامي فرستاد. سعيد گفت من اكنون به سغد و سمرقند مي‌روم، و تو به‌راهِ مني، از تو گروي بايد تا راه بر من نگيري و مرا نرنجاني. خاتون هشتادتن از مَلِك‌زادگان و دهقانان بخارا به‌گرو به سعيد داد، و سعيد از درِ بخارا بازگشت و رفت و هنوز مي‌رود.

و چون سعيد ابن عثمان از كارهاي بخارا فارغ شد، به سمرقند و سغد رفت، و جنگهاي بسيار كرد و ظفرْ اورا بود. و آن‌روز سمرقند را پادشاهي نبود، و از سمرقند سي‌هزار تن بَرده كرد، و مالِ بسيار آورد. چون به‌بخارا رسيد، خاتون كس فرستاد و گفت: «چون به سلامت بازگشتي آن گرو به ما بده.» سعيد گفت: «من هنوز از تو ايمن نشده‌ام. گرو با من باشد تا از جيحون بگذرم.» چون از جيحون بگذشت خاتون باز كس فرستاد. گفت: «باش تا به مرو رسم.» چون به مرو رسيد باز خاتون كس فرستاد. گفت: «تا به نيشابور رسم.» چون به نيشابور رسيد، گفت: «تا به كوفه رسم، و از آنجا به مدينه.» چون به مدينه رسيد، غلامان را بفرمود تا شمشيرها و كمرها از ايشان بگشادند، و هرچه با ايشان بود از جامة ديبا و زر و سيم همه را از ايشان بگرفتند، و ايشان را گليمها عوض دادند و به كشاورزي مشغولشان كردند. ايشان به‌غايت تنگدل شدند و گفتند: «اين مرد را چه خواري ماند كه با ما نكرد؟! ما را به بندگي گرفته و كارِ سخت مي‌فرمايد. چون در استحفاف خواهيم هلاك شدنْ باري به‌فائده هلاك شويم.» پس به سراي سعيد اندرآمدند، و درها بربستند و سعيد را بكشتند، و خويشتن را نيز به‌كشتن دادند.

هربار كه لشكرِ اسلام به‌بخارا آمدي جنگ كردي تابستان، و زمستان بازرفتي. و اين خاتون با هركه بيامدي لختي جنگ كردي، و باز صلح كردي. … قُتَيبَه ابن مسلم سه بار ايشان را مسلمان كرده بود، باز ردّت آورده كافر شده بودند. اين بارِ چهارم قُتَيبَه جنگ كرده شهر بگرفت. و ازبعدِ رنجِ بسيار اسلام آشكارا كرد، و مسلماني اندر دلِ ايشان بنشاند. به هر طريقي كار بر ايشان سخت كرد و ايشان اسلام پذيرفتند به‌ظاهر، و به‌باطنْ بت‌پرستي مي‌كردند. قُتَيبَه چنان صواب ديد كه اهل بخارا را فرمود يك نيمه از خانه‌هاي خويش به‌عرب دادند، تا عرب با ايشان باشند و از احوالِ ايشان با خبر باشند، تا به ضرورت مسلمان باشند. به‌اين طريق مسلماني آشكارا كرد، و احكام شريعت بر ايشان لازم گردانيد، و مسجدها بنا كرد، و آثار كفر و رسمِ گبري برداشت، و جِدِّ عظيم مي‌كرد، و هركه در احكامِ شريعت تقصيري كردي عقوبت مي‌كرد، و مسجدِ جامع بنا كرد، و مردمان را فرمود تا نمازِ آدينه آوردند تا اهل بخارا را ايزد تعالي ثواب اين خيرْ ذخيرة آخرتِ او كند.

قُتَيبَه ابن مسلم مسجد جامع بنا كرد اندر حصارِ بخارا به‌سالِ 94. مر اهلِ بخارا را فرمود تا هر آدينه در آنجا جمع شدندي، چنانكه هر آدينه منادي فرمودي «هركه به نماز آدينه حاضر شود دو درم بدهم.» و مردمانِ بخارا به اولِ اسلام در نمازْ قرآن به پارسي خواندندي و عربي نتوانستندي آموختن. و چون وقتِ ركوع شدي، مردي بودي كه درپسِ ايشان بانگ زدي «بَكُنيتان كُنيت». و چون سجده خواستندي كردن بانگ كردي «نگونبان كنيت».

مردمان بيكند امان خواستند؛ قُتَيبَه صلح كرد و مال بستد، و ورقاء ابن نصر باهلي را بر ايشان امير كرد، و او روي به‌بخارا آورد. … اندر بيكند مردي بود اورا دو دختر بود باجمال. ورقاء ابن نصر هر دو را بيرون آورد. اين‌مرد گفت: «بيكند شهري بزرگ است؛ چرا از همة‌ شهر دو دختر من مي‌گيري؟» ورقاء جواب نداد. مرد بِجَست و كاردي بزد، ورقاء را به ناف اندرآمد وليكن كاري نيامد و كشته نشد. چون خبر به قُتَيبَه رسيد بازگشت، و هركه در بيكند اهل جنگ بود همه را بكشت؛ و آنچه باقي مانده بود بَرده كرد؛ چنانكه اندر بيكند كس نماند، و بيكند خراب شد. پس بيكند سالهاي بسيار خراب بماند. و اهل بيكند بازارگانان بودند و بيشتر به‌بازرگاني رفته بودند به ولايت بلدة‌ چين و جاي ديگر. و چون بازگشتند فرزندان و زنان و اقرباء خويش را طلب كردند و بخريدند از عرب. و باز بيكند را آبادان كردند.

داستان المقنع و ماه نخشب نيز بخشی از اين كتاب است كه خواهيد خواند

 

بخش نخست          بخش دوم            بخش سوم            متن كامل كتاب 

: