xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

               

  

                    


جلال آل احمدخود نوشت جلال آل احمد :
در خانواده اى روحانى (مسلمان - شيعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و يكى از شوهر خواهرهايم در مسند روحانيت مردند و حالا برادرزاده اى و يك شوهر خواهر ديگر، روحانى اند و اين تازه اول عشق است.كه الباقى خانواده همه مذهبى اند. با تك و توك استثنايى. برگردان اين محيط مذهبى را در« ديد و بازديد» مى شود ديد و در « سه تار» و گله به گله در پرت و پلاهاى ديگر. نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم در سال ۱۳۰۲ بى اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. كه البته هيچ كدامشان كور نبودند. اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند. دو تا شان در همان كودكى سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و يكى ديگر در ۳۵ سالگى به سرطان رفت. كودكيم در نوعى رفاه اشرافى روحانيت گذشت. تا وقتى كه وزارت عدليه « داور» دست گذاشت روى محضرها و پدرم زير بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دكانش را بست و قناعت كرد به اين كه فقط آقاى محل باشد. دبستان را كه تمام كردم ديگر نگذاشت درس بخوانم كه : « برو بازار كاركن » تا بعد ازم جانشينى بسازد و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم كلاس هاى شبانه باز كرده بود كه پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها كار؛ ساعت سازى، بعد سيم كشى برق، بعد چرم فروشى و از اين قبيل و شب ها درس و با درآمد يك سال كار مرتب، الباقى دبيرستان را تمام كردم. بعد هم گاه گدارى سيم كشى هاى متفرقه. بردست « جواد»؛ يكى ديگر از شوهر خواهرهايم كه اينكاره بود. همين جورى ها دبيرستان تمام شد و توشيح « ديپلمه » آمد زير برگه وجودم - در سال ۱۳۲۲- يعنى كه زمان جنگ. به اين ترتيب است كه جوانكى با انگشترى عقيق به دست و سر تراشيده و نزديك به يك متر و هشتاد، از آن محيط مذهبى تحويل داده مى شود به بلبشوى زمان جنگ دوم بين الملل. كه براى ما كشتار را نداشت و خرابى و بمباران را. اما قحطى را داشت و تيفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده قواى اشغال كننده را.جنگ كه تمام شد دانشكده ادبيات (دانشسراى عالى) را تمام كرده بودم. ۱۳۲۵و معلم شدم. ۱۳۲۶در حالى كه از خانواده بريده بودم و با يك كروات و يكدست لباس نيمدار آمريكايى كه خدا عالم است از تن كدام سرباز به جبهه رونده اى كنده بودند تا من بتوانم پاى شمس العماره به ۸۰ تومان بخرمش. سه سال بود كه عضو حزب توده بودم. سال هاى آخر دبيرستان با حرف و سخن هاى احمد كسروى آشنا شدم و مجله « پيمان » و بعد « مرد امروز » و « تفريحات شب » و بعد مجله « دنيا » و مطبوعات حزب توده و... با اين مايه دست فكرى چيزى درست كرده بوديم به اسم « انجمن اصلاح ». كوچه انتظام، اميريه و شب ها در كلاس هايش مجانى فنارسه (فرانسه) درس مى داديم و عربى و آداب سخنرانى و روزنامه ديوارى داشتيم و به قصد وارسى كار احزابى كه همچو قارچ روييده بودند هر كدام مأمور يكى شان بوديم و سركشى مى كرديم به حوزه ها و ميتينگ هاشان و من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالاى پس قلعه و كلك چال مناظره و مجادله داشتيم كه كدامشان خادمند وكدام خائن و چه بايد كرد و از اين قبيل... تا عاقبت تصميم گرفتيم كه دسته جمعى به حزب توده بپيونديم. جز يكى دو تا كه نيامدند و اين اوايل سال ۱۳۲۳. ديگر اعضاى آن انجمن « امير حسين جهانبگلو » بود و « رضا زنجانى » و « هوشيدر » و « عباسى » و « دارابزند » و « علينقى منزوى » و يكى دو تاى ديگر كه يادم نيست. پيش از پيوستن به حزب، جزوه اى ترجمه كرده بودم از عربى به اسم « عزادارى هاى نامشروع » كه سال ۲۲ چاپ شد و يكى دوقران فروختيم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بوديم كه انجمن يك كار انتفاعى هم كرده. نگو كه بازارى هاى مذهبى همه اش را چكى خريده اند و سوزانده. اين را بعدها فهميديم. پيش از آن هم، پرت و پلاهاى ديگرى نوشته بودم در حوزه تجديد نظرهاى مذهبى كه چاپ نشده ماند و رها شد. در حزب توده در عرض چهار سال از صورت يك عضو ساده به عضويت كميته حزبى تهران رسيدم و نمايندگى كنگره و از اين مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در « بشر براى دانشجويان » كه گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه « مردم » كه مدير داخليش بودم و گاهى هم در « رهبر ». نخستين قصه ام در « سخن » درآمد. شماره نوروز ۲۴. كه آن وقت ها زير سايه « صادق هدايت » منتشر مى شد و ناچار همه جماعت ايشان گرايش به چپ داشتند و در اسفند همين سال « ديد و بازديد » را منتشر كردم؛ مجموعه آنچه در « سخن » و « مردم براى روشنفكران » هفتگى درآمده بود. به اعتبار همين پرت و پلاها بود كه از اوايل سال ۲۵ مأمور شدم كه زير نظر طبرى « ماهانه مردم » را راه بيندازم. كه تا هنگام انشعاب، ۱۸ شماره اش را درآوردم. حتى شش ماهى مدير چاپخانه حزب بودم. چاپخانه « شعله ور ». كه پس از شكست « دموكرات فرقه سى » و لطمه اى كه به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه « اپرا » منتقلش كرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همين چاپخانه اى كه در اختيارشان بود « از رنجى كه مى بريم » درآمد. اواسط ۱۳۲۶. حاوى قصه هاى شكست در آن مبارزات و به سبك رئاليسم سوسياليستى! و انشعاب در آغاز ۱۳۲۶ اتفاق افتاد. به دنبال اختلاف نظر جماعتى كه ما بوديم - به رهبرى خليل ملكى - و رهبران حزب كه به علت شكست قضيه آذربايجان، زمينه افكار عمومى حزب ديگر زير پايشان نبود و به همين علت سخت دنباله روى سياست استالينى بودند كه مى ديديم كه به چه مى انجاميد. پس از انشعاب، يك حزب سوسياليست ساختيم كه زيربار اتهامات مطبوعات حزبى كه حتى كمك راديو مسكو را در پس پشت داشتند، تاب چندانى نياورد و منحل شد و ما ناچار شديم به سكوت. در اين دوره سكوت است كه مقدارى ترجمه مى كنم، به قصد فنارسه (فرانسه) يادگرفتن. از « ژيد » و « كامو » و « سارتر » و نيز از « داستايوسكى ». « سه تار » هم مال اين دوره است كه تقديم شده به خليل ملكى. هم در اين دوره است كه زن مى گيرم. وقتى از اجتماع بزرگ دستت كوتاه شد، كوچكش را در چارديوارى خانه اى مى سازى. از خانه پدرى به اجتماع حزب گريختن، از آن به خانه شخصى و زنم سيمين دانشور است كه مى شناسيد. اهل كتاب و قلم و دانشيار رشته زيبايى شناسى و صاحب تأليف ها وترجمه هاى فراوان و در حقيقت نوعى يار و ياور اين قلم كه اگر او نبود چه بسا خزعبلات كه به اين قلم در آمده بود. (و مگر درنيامده؟) از ۱۳۲۹ به اين ور هيچ كارى به اين قلم منتشر نشده است كه سيمين نخستين خواننده و نقادش نباشد و اوضاع همين جورها هست تا قضيه ملى شدن نفت و ظهور جبهه ملى و دكتر مصدق. كه از نو كشيده مى شوم به سياست و از نو سه سال ديگر مبارزه در گرداندن روزنامه هاى « شاهد » و« نيروى سوم » و مجله ماهانه « علم و زندگى » كه مديرش ملكى بود، علاوه بر اين كه عضو كميته نيروى سوم و گرداننده تبليغاتش هستم كه يكى از اركان جبهه ملى بود و باز همين جورهاست تا ارديبهشت ۱۳۳۲ كه به علت اختلاف با ديگر رهبران نيروى سوم، ازشان كناره گرفتم.مى خواستند ناصر وثوقى را اخراج كنند كه از رهبران حزب بود؛ و با همان « بريا » بازى ها. كه ديدم ديگر حالش نيست.

آخر ما به علت همين حقه بازى ها از حزب توده انشعاب كرده بوديم و حالا از نو به سرمان مى آمد.  در همين سال ها است كه « بازگشت از شوروى » ژيد را ترجمه كردم و نيز « دست هاى آلوده » سارتر را و معلوم است هر دو به چه علت.« زن زيادى » هم مال همين سال ها است. آشنايى با « نيما يوشيج » هم مال همين دوره است و نيز شروع به لمس كردن نقاشى. مبارزه اى كه ميان ما از درون جبهه ملى با حزب توده در اين سه سال دنبال شد به گمان من يكى از پربارترين سال هاى نشر فكر و انديشه و نقد بود.بگذريم كه حاصل شكست در آن مبارزه به رسوب خويش پاى محصول كشت همه مان نشست. شكست جبهه ملى وبرد كمپانى ها در قضيه نفت كه از آن به كنايه در « سرگذشت كندوها » گـَپى زده ام - سكوت اجبارى محدودى را پيش آورد كه فرصتى بود براى به جد در خويشتن نگريستن و به جست وجوى علت آن شكست ها به پيرامون خويش دقيق شدن و سفر به دور مملكت و حاصلش « اورازان - تات نشين هاى بلوك زهرا- و جزيزه خارك » كه بعدها مؤسسه تحقيقات اجتماعى وابسته به دانشكده ادبيات به اعتبار آنها ازم خواست كه سلسه نشرياتى را در اين زمينه سرپرستى كنم و اين چنين بود كه تك نگارى (مونو گرافى) ها شد يكى از رشته كارهاى ايشان و گرچه پس از نشر پنج تك نگارى، ايشان را ترك گفتم. چرا كه ديدم مى خواهند از آن تك نگارى ها متاعى بسازند براى عرضه داشت به فرنگى و ناچار هم به معيارهاى او و من اين كاره نبودم چرا كه غَرضم از چنان كارى از نو شناختن خويش بود و ارزيابى مجددى از محيط بومى و هم به معيارهاى خودى. اما به هر صورت اين رشته هنوز هم دنبال مى شود و همين جورى ها بود كه آن جوانك مذهبى از خانواده گريخته و از بلبشوى ناشى از جنگ و آن سياست بازى ها سرسالم به در برده، متوجه تضاد اصلى بنيادهاى سنتى اجتماعى ايرانى ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقى و در واقع به صورت دنبال روى سياسى و اقتصادى از فرنگ و آمريكا دارد مملكت را به سمت مستعمره بودن مى برد و بدلش مى كند به مصرف كننده تنهاى كمپانى ها و چه بى اراده هم. و هم اينها بود كه شد محرك « غرب زدگى » -سال ۱۳۴۱ - كه پيش از آن در « سه مقاله ديگر » تمرينش را كرده بودم. « مدير مدرسه » را پيش از اين ها چاپ كرده بودم- ۱۳۲۷- حاصل انديشه هاى خصوصى و برداشت هاى سريع عاطفى از حوزه بسيار كوچك اما بسيار مؤثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صريح به اوضاع كلى زمانه و همين نوع مسائل استقلال شكن.

انتشار« غرب زدگى » كه مخفيانه انجام گرفت نوعى نقطه عطف بود در كار صاحب اين قلم و يكى از عوارضش اين كه « كيهان ماه » را به توقيف افكندكه اوايل سال ۱۳۴۱براهش انداخته بودم و با اين كه تأمين مالى كمپانى كيهان را پس پشت داشت شش ماه بيشتر دوام نياورد و با اين كه جماعتى ۵۰ نفر از نويسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همكارش بودند دو شماره بيشتر منتشر نشد. چرا كه فصل اول « غرب زدگى » را در شماره اولش چاپ كرده بوديم كه دخالت سانسور و اجبار كندن آن صفحات وديگر قضايا ... كلافگى ناشى از اين سكوت اجبارى مجدد را در سفرهاى چندى كه پس از اين قضيه پيش آمد در كردم. در نيمه آخر سال ۴۱ به اروپا. به مأموريت از طرف وزارت فرهنگ و براى مطالعه در كار نشر كتاب هاى درسى. در فروردين ۴۲ به حج. تابستانش به شوروى. به دعوتى براى شركت در هفتمين كنگره بين المللى مردم شناسى و به آمريكا در تابستان ۴۴. به دعوت سمينار بين المللى و ادبى و سياسى دانشگاه « هاروارد » و حاصل هر كدام از اين سفرها سفرنامه اى كه مال حجش چاپ شد به اسم « خسى در ميقات » و مال روس داشت چاپ مى شد؛ به صورت پاورقى درهفته نامه اى ادبى كه « شاملو » و « رؤيايى » درآوردند كه از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه.گزارش كوتاهى نيز از كنگره مردم شناسى داده ام در « پيام نوين » و نيز گزارش كوتاهى از « هاروارد »، در « جهان نو » كه دكتر « براهنى » در مى آورد و باز چهار شماره بيشتر تحمل دسته ما را نكرد. هم در اين مجله بود كه دو فصل از « خدمت و خيانت روشنفكران » را درآوردم و اين ها مال سال ۱۳۴۵.پيش از اين « ارزيابى شتابزده » را در آورده بودم - سال ۴۳- كه مجموعه ۱۸ مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سياست معاصر كه در تبريز چاپ شد و پيش از آن نيز قصه «نون و القلم» را - سال ۱۳۴۰- كه به سنت قصه گويى شرقى است و در آن چون و چراى شكست نهضت هاى چپ معاصر را براى فرار از مزاحمت سانسور در يك دوره تاريخى گذاشتم و وارسيده. آخرين كارهايى كه كرده ام يكى ترجمه « كرگدن » اوژن يونسكو است - سال ۴۵- و انتشار متن كامل ترجمه « عبور از خط » ارنست يونگر كه به تقرير دكتر محمود هومن براى « كيهان ماه » تهيه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود و همين روزها از چاپ « نفرين زمين » فارغ شده ام كه سرگذشت معلم دهى است در طول ۹ ماه از يك سال و آنچه بر او و اهل ده مى گذرد.به قصد گفتن آخرين حرفها درباره آب و كشت و زمين و لمسى كه وابستگى اقتصادى به كمپانى از آنها كرده و اغتشاشى كه ناچار رخ داده و نيز به قصد ارزيابى ديگرى خلاف اعتقاد عوام سياستمداران و حكومت از قضيه فروش املاك كه به اسم اصلاحات ارضى جايش زده اند.پس از اين بايد« در خدمت و خيانت روشنفكران» را براى چاپ آماده كنم. كه مال سال ۴۳ است و اكنون دستكارى هايى مى خواهد و بعد بايد ترجمه « تشنگى و گشنگى » يونسكو را تمام كنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن « سنگى و گورى » كه قصه اى است درباب عقيم بودن و بعد بپردازم به تمام « نسل جديد» كه قصه ديگرى است از نسل ديگرى كه من خود يكيش ... و مى بينى كه تنها آن بازرگان نيست كه به جزيره كيش شبى ترا به حجره خويش خواند و چه مايه ماليخوليا كه به سرداشت... .                                                               دی ماه ۱۳۴۳
 

بر گرفته از  مجموعه « پنج  داستان » به قلم جلال آل احمد

: