چرا که شرممان نباشد ، اين مای ِ
باصطلاح « مجهز » به « آخرين داده های ِ علمی » ، که به يکباره ، کهنه ترين
عباها را برتن کرديم و فريادها برآورديم « يا مرگ، يا جمهوریِ اسلامی » ـ و بسا
بيشتر : « يا مرگ ، يا خمينی » ! ... هرچه تفاله و گُه هست بر سرمان !
خلايق ! خلايق ! ما ( ومن حتی يک ثانيه نبودم ) ، از گوساله ترين گوساله ها
بوديم و خاکمان برسر که خودرا از « انديشمند » ترين انديشمندان دانستيم ؛
بباريد ، بباريد تمام ِ نفرين هايتان را برما که از نالايق ترين ِ نالايق ها
بوديم ـ نه از زندگی ِ خود چيزی فهميديم ونه از تمام ِ بارهائی که بردوش داريد
؛ خرانی بوديم کراوات برگردن ( يعنی بِکشيد مارا ) و درخلوت مفتخر به عبا بر
دوش و بدنبال ِ آويزان کردن ِ عبایِ کهنهِ مان در گوشه ای از اين شب ِ تار ...
مدتهاست که بلد نيستم که تايپ کنم ( نوشتن را فراموش کرده ام ) ، وچه « هنری »
کردم در تايپ ِ اين چند سطر !
دل و دماغ ِ هيچ چيز را ندارم : وقتی که می بينم ، هنوز که هنوز است ، گهُ
کاران ِ ديروز «کُل سرسبد » تارنماها هستند و خوشا به حالشان که لااقل برمرگ ِ
ده ها هزار (و نمی گويم : صدها هزار ) بيگناهان رقم زده اند ...
تمام ِ « تلاشم » را کردم ؛
چرا مرگ به سراغم نمی آيد
تا نبينم
بيش از اين
خفت ها ، خواری ها ...
عزرائيل ، عزرائيل !
فروشندهء هيزم ِ تر نيستم ؛
بسراغم آ !
14
اسفند 82
( سالمرگ ِ مردی عبا به تن و نه مرگ فروش ) / 4
مارس 04 |