داستانها و
یادداشتهای خالد رسولپور
صفحه اول
ناصرالدینشاه قاجار
بازگشت ادیسه
درآمد:
سال 1871 میلادی است و بعد از پنج ماه گشتوگذار در روسیه، آلمان، بلژیک،
بریتانیا، فرانسه، سوییس، ایتالیا، اتریش و عثمانی، که به قصد " مشاهدهی
ترقیات مادی و معنوی یورپ(اروپا) و آشنایی با حکومتهای مقننه" صورتگرفته،
ناصرالدینشاه قاجار، آخرین روز سفرش را، و هول و هراسهایش از مرگ در یکقدمی
وطن را، مینویسد.
×××
(روز جمعه- دوازدهم رجب سال 1290 هجری قمری)
نزدیک به عید مولود حضرت امیرالمومنین علیابنابیطالب علیهالصلوات والسلام
است. باید به انزلی برویم. صبح برخاستم. هوا بسیار خوب بود. با کمال خوشحالی
میرفتیم. دو- سه فرسنگ به انزلی مانده، همه لباس رسمی پوشیده، مستعد شدیم که
حالا وارد انزلی خواهیمشد.
کمکم ابرهای سیاه از طرف مغرب و جنوب و غیره! بلند شد. دریا بنای انقلاب
گذاشت. باز هم مایوس نبودیم. راندیم تا رسیدیم به لنگرگاه. یک کشتی جنگی روسیه
موسوم به "بخارا" از عاشوراده برای احترام ورود ما آمده بود. با دوربین دیدهشد
که از حرکت امواج بهطوری متزلزل است که بسیار باعث وحشت شد: کشتی بزرگ جنگی که
آنطور حرکتبکند از کشتی ما دیگر چه توقعی است؟ یک کشتی بادبانی تجارتی هم که
آنطرف لنگر انداختهبود، بههمانطور مضطرب بود.
خلاصه رسیدیم به لنگرگاه. کشتی جنگی با هزار صعوبت چند تیر توپی انداخت. برج
انزلی و مردمی که در کناره بودند، همه پیدا بودند؛ لیکن چون کشتی بزرگ، زیاده
از این نمیتواند پیش رفته، وارد انزلی بشود، لابد باید کرجی و کشتی بخار کوچک
مخصوص "ما" که در انزلی است آمده "ما" را به خشکی ببرد و با این طوفان شدید
امکان نداشت. لابد، مایوسن!، از عرشهی کشتی که امکان ایستادن نداشت پایین آمده
رفتیم به اتاق. لباسها را کنده با کمال دلتنگی! تن به قضا داده، نشستیم.
سایرین هم که لباسها و نشانها داشتند همه را در بین ِ کندن، با قی و استفراغ
مخلوطکردند. هر کس در گوشهای افتاد، که قدرت برخاستن نداشت.
دو ساعت به غروب ماندهبود. باران هم به شدت میآمد. امواج دریا بهطوری بود که
ممکن نبود بتوان نگاهکرد. کشتی چنان حرکت میکرد که متصل، سر ِ دکل، از
اینطرف آنطرف به آب میرسید. امواج توی کشتی میریخت و کشتی چنان کج میشد که
چیزی نمیماند که برگردد و ماها به دریا بریزیم. سندلیها و میز و اسباب کشتی،
در هر حرکت روی هم میریخت با صدای مهیب. بدن کشتی از زور امواج صدامیکرد.
چیزی نماندهبود که خرد بشود. از بالا باران شدید، زیر دریا. از شدت حرکت کشتی،
امکان راهرفتن نبود. اضافه بر آن، تختههای کشتی از آب باران و دریا طوری تر
شدهبود که پای آدم به هیچطور بند نمیشد.
آخر سفر فرنگستان، نزدیکی خانهی آدم که برج انزلی در دو قدمی پیداست و شخص به
این حالت شود، و لابد شود که اگر سه روز اینطور بگذرد، لنگر را کشیده، برود
بندر جز یا لنکران. این همه نوکر و غیره! که به انزلی آمدهاند چه بکنند؟ این
نوع خیالات چنان اوضاع را بر من تلخ داشت که حد وصف ندارد و مزاجم قدری منقلب
شد. متصل عرقمیکردم از شدت خیال! و گرما. باد به سینهام میخورد.
سرفهمیکردم. شب و روز هم، ابَدَن، خوابکردن با آن طوفان ممکن نبود. متصل هم
باران شدید میآمد.
(روز شنبه- سیزدهم رجب)
صبح، باز طوفان. و حرکت کشتی بههمانطور، بلکه زیادتر بود. کشتیای هم که
شاهزادهها نشستهبودند از عقب رسیده لنگر انداخت. تا شب، همانطور ابر و
باران و طوفان بود. بهقدر دو ساعت خوابیدم. یکباره قالومقال شد. گفتند کرجی
آمده. برخاسته، دیدم یک کرجی با دوازده نفر داوطلب شده آمدهاند که از "ما"
خبری ببرند به انزلی. دریا هم رو به آرامیاست. خوشحال شدیم. معتمدالملک جواب
کاغذی که به او نوشتهبودند، نوشته، رفتند. ساعتی دیگر که صبح چهاردهم رجب
نزدیک بود، کرجی دیگر آمد.مهدیقلیخان و میرزا عبدالله، خود را انداخته،
رفتند.
صبح شد. چند کرجی دیگر آمد. بعضی هم رفتند. هوا رو به خوبی شد. آب از مرداب،
بنا کرد به دریا آمدن. بالاخره، کشتی بخار "ما" دیدهشد که از مرداب درآمده،
میآید. تا کشتی رسید به نزدیک این کشتی. حالا بسیار مشکل است رفتن از این کشتی
به آن کشتی. قدری دورتر از این نگاهداشتهاند. اول کرجی "ما" را آوردند. به هر
طور بود داخل کشتی شده، راندیم برای کشتی بخار. یکطوری دست "ما" را گرفته،
رفتیم بالای کشتی. آسوده شده، صد هزار مرتبه شکر باریتعالی را کرده، نفسی
کشیدیم!
وارد اسکله شدیم. اشخاصی که از تهران و رشت آمدهبودند، به حضور آمدند. رفتیم
بالای برج( انزلی). شکر خدا را هزار مرتبه کردم.
شب، آتشبازی مفصلی شد و بهراحت خوابیدم.
الحمدللهتعالی!
|