در حکومت پیشین، در رو در رویی با حکومتیان ـ آنچنان که در این حکومت و همهی حکومتهای بعد از این هم ـ کم نبودهاند کسانی که فنا شدهاند. فدا، در راه باورهایی که داشتند؛ و مهمترین آن باورها، شاید، عدالتخواهی و برای همه یکسانخواستنهایشان. امروز (۲۹ بهمن) سالگشت تیرباران «خسرو گلسرخی» است؛ هماو که رسم «چانه زدن» نمیدانست.
به يادبودِ شورهسالی که بر کرامتِ گل سُرخ، بارانِ تير باريد
مرگ مظلومانهٔ «خسرو گلسرخی» و «کرامت دانشیان» از همان فردای تیربارانشان، در ادبیات معاصر و بهخصوص شعر امروز جای خود را باز کرد و ماندگار شد. سرود «بهاران خجستهباد!» یادگار نام و یادآور خاطرۀ «کرامت دانشیان» شد و «گُلِ سُرخ»، در شعر بعد از بهمن ۱۳۵۲ سمبل «خسرو گلسرخی».
خفته
در باران
سرودهای از خسرو گلسرخی
دستی میان دشنه و دیوار است؛
دستی میان دشنه و دل نیست.
از پلهها
فرود میآیم
اینک بدون پا.
لیلای من همیشه
پُشتِ پنجره میخوابد
و خوب میداند
که من سپیدهدمان
میآیم بدونِ دست
و یارای گشودنِ پنجره
با من نیست.
شنهای کنارِ ساحلِ «عمان»
رنگ نمیبازند،
این گونهی من است
که رنگِ دشتِ سوخته دارد.
وقتی تو را
میانهی دریا
بیپناه میبینم
دستی میانِ دشنه و دل نیست.
خوابیدهای؟
نه؟ بیداری؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی بُرد؟
تا کوچههای خفته در میانهی باران
[و حرفهای نمور فاصلهها را
مشتعل كني؟
تا دو سمت رود] بدانند
که آتش همیشه نمیخوابد به زیر خاکستر.
زیر ریزشِ
رگبارِ تیغِ برهنه
میدانم تو دامنه میخواهی؛
میدانم
تا از کناره بیایی
و پنجرهها را
رو به صبح بگشایی.
من
با سیاهی دو چشم سیاهِ تو
خواهم نوشت
بر هر کرانهی این باغ:
«دستی همیشه منتظر دست دیگر است؛
چشمی همیشه هست که نمیخوابد.»
ترانهٔ
«شقایق» مرثیهای از «اردلان سرفراز» برای «گلسرخی»
شاعر ترانۀ شقایق ـ اردلان سرفراز ـ در پانویس شعری که «به: خسرو گلسرخی، شقایقی که به فرمان باد پرپر شد» مینویسد:
زندهیاد خسرو گلسرخی، شاعر شهید خلق از را از روزگار قلمزنیم (در دفتر یکی از مجلههای هفتگی) میشناختم. با شنیدنِ خبر دستگیری و اعدامش، این ترانه در من آغاز شده و مرهم زمزمههای پنهانی بر زخم بغضی بود که هرگز به شکستن نرسید و نتوانستیم آن را سیر گریه کنیم.
از آنجا که نوشتن و بر زبان آوردنِ بسیاری کلمات و ترکیبات بهدستور ادارۀ نگارش ساواک قدغن شده بود، و مجازاتِ اطاعت نکردن از این فرمان زندان بود و اعدام، به ما اجازه ندادند بهنام «گُل سُرخ» و برای او مرثیه بسازیم.
همچنانکه در متن شعر بارها و بارها دخالت کرده و دست بردند ـ به شهادت فرید زُلاند که بیش از همه برای تصویب این ترانه در تکاپو بود ـ اما هر بار با اعمال زور و تغییراتِ آنها من مقاومتر شده، و بر عقیدۀ خود راسختر همان مفاهیمی را که ممنوع شده بود با کلمات و استعارههای تازهتری نوشته و دوباره برای تصویب عرضه میکردم. مثلا بهجای «گُل سُرخ»، «شقایق»؛ بهجای «زندان»، «گُلخونههای بیکسی» و . . .
بالاخره با هزار عذابِ هراسآلود، ترانهای که میرفت تا سومین اثر جاودانۀ فرید (آهنگ بر روی شعر) باشد، شکل آهنگ گرفت. اما چگونه؟
در آپارتمان صمیمی و کوچکی که او در خیابان کاج داشت همراه با داریوش شبهای بسیاری را کنار پیانو به سحر رساندیم و روی این ترانه با توجه به ویژگیهای صدای داریوش، ملودیهای فرید و پیامی که در شعر نهفته بود کار کردیم که گذاشتن آهنگ بر روی شعر، مثل شعر بر آهنگ نوشتن زحمت و زمان بسیاری میطلبد.
بهر تقدیر، پس از ماهها رنج و زحمت، ثمرۀ اولین همکاری «داریوش» و «فرید»، با تنظیم پُرشکوه «آندارنیک»، بهنام نامی شهید خلق، جاودانه شد. [صفحات ۱۵۹ و ۱۶۰ «از ریشه تا همیشه، گزینۀ سی سال ترانههای اردلان سرفراز»، نشر البرز ـ آلمان]
دلم مثل دلت خونه، شقایق
چشام دریای بارونه، شقایق
مثه مُردن میمونه دل بُریدن
ولی دل بستن آسونه، شقایق
شقایق درد من یکی دو تا نیست
آخه درد من از بیگانهها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق، وای شقایق، گل همیشه عاشق
شقایق اینجا من خیلی غریبم
آخه اینجا کسی عاشق نمیشه
عزای عشق غصهاش جنس کوهه
دلِ ویرون من از جنسِ شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی
تو مُردی و پس از تو عاشقی مُرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
تهِ گُلخونههای بیکسی بُرد
شقایق، وای شقایق، گل همیشه عاشق
دویدیم، دویدیم و دویدیم
به شبهای پُر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر
ولی ما عاقبت از هم بُریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون، نه توی قصهها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی
که سالار تمومِ عاشقایی
شقایق، وای شقایق، گل همیشه عاشق
تا «گل سُرخ شدن» مرثیهای از «ایرج جنتیعطایی» برای «گلسرخی»
چنین روزی (۳۰ بهمنماه) در ۴۹ سال پیش بود که «ایرج جنتیعطایی» ـ ترانهسرای معاصر ـ «تا گُلِ سرخ شدن» را سرود. و آن، فردای روز تیرباران «خسرو گلسرخی» و «کرامت دانشیان» بود.
از دیگر ترانهسرایان معاصر که همراه با «شهیار قنبری» و «اردلان سرفراز»، از پیشگامانِ «ترانهسرایی نوین» و در کنار آهنگسازانی چون «اسفندیار منفردزاده» از اولین پایهگذارانِ «ترانۀ معترض» در ایران هستند، یکی هم «ایرج جنتیعطایی» است.
او نیز که از دوستان و همنشینانِ «خسرو گلسرخی» بود در همان زمان متاثر از از مرگ گلسرخی شعری سرود که با دکلمه و صدای خود او منتشر شد. ایرج جنتیعطایی در بارۀ آشناییاش با خسرو گلسرخی میگوید:
«من با «خسرو» در پیوند با دوستان مطبوعاتی مثل «منوچهر شفیانی» یا «داوری» و دیگران آشنا شدم. در دوران دانشجویی در یک اتاق در خیابان شهباز زندگی میکردم. دوستانی میآمدند و میرفتند. یکی از کسانی که پای ثابت بود و میآمد و در بحثها شرکت میکرد و شبها میماند، «خسرو» بود . . .»
[برگرفته از: «مرا به خانهام ببر: گفتگو و گزینۀ ترانههای ایرج جنتیعطایی بهکوشش یغما گلرویی»، نشر دارینوش، ایران صفحۀ ۵۰ و ۵۱]
تا
گل سرخ شدن
به : ا . ب . “سیاهپوش دوم”
باغبان ،
ـ پیرِ گریانِ شبیخون خورده ـ
گفت:
«بیتو ای غنچه گلسرخِ شهید
همهی گلهایم،
گل حسرت شدهاند.
و نسیم
بوی بیباوری و
تسلیم
بوی تن در دادن
دارد.
خاک
اگر
خاک کرامت باشد،
دهن باغ پُر از
فریاد است.
و درخت
سُرخیِ کینهی گل را
میسراید با
خشم.
کاش
ای
کاش
باز
در باغ،
گلِ سُرخی
بود.»
باغبان،
بر سرِ نعشِ گلِ سرخ
نشست.
گلِ سرخ،
ـ آخرین سُرخگلِ خونآلود،
گلشهیدِ نعرهی باغستان ـ
گلِ سرخ،
ـ تیرباران شدهی
جوخهی
یخ ـ
زیرِ رگبارِ زمستانیِ
شب
خوابِ آزادیِ رویش
میدید.
قلبِ سبزِ گلِ سرخ
با صدایی
خونین
در شبِ باغ
سرود:
«از شب زردِ زمستان
تا سحر
– سحرِ سرخِ بهار ـ
فاصله:
فریاد است.
تا گلِ سرخ شدن
راهی نیست،
میتوانی
گلِ سرخی
باشی.
باغبان
اشکش را
با پر شال چهلتکه
زدود.
۳۰ بهمن ۱۳۵۲
قبل
از اعدام
آخرین سرودهٔ خسرو گلسرخی
دستی میان دشنه و دیوار است؛
دستی میان دشنه و دل نیست.
از پلهها
فرود میآیم
اینک بدون پا.
لیلای من همیشه
پُشتِ پنجره میخوابد
و خوب میداند
که من سپیدهدمان
میآیم بدونِ دست
و یارای گشودنِ پنجره
با من نیست.
شنهای کنارِ ساحلِ «عمان»
رنگ نمیبازند،
این گونهی من است
که رنگِ دشتِ سوخته دارد.
وقتی تو را
میانهی دریا
بیپناه میبینم
دستی میانِ دشنه و دل نیست.
خوابیدهای؟
نه؟ بیداری؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی بُرد؟
تا کوچههای خفته در میانهی باران
[و حرفهای نمور فاصلهها را
مشتعل كني؟
تا دو سمت رود] بدانند
که آتش همیشه نمیخوابد به زیر خاکستر.
زیر ریزشِ
رگبارِ تیغِ برهنه
میدانم تو دامنه میخواهی؛
میدانم
تا از کناره بیایی
و پنجرهها را
رو به صبح بگشایی.
من
با سیاهی دو چشم سیاهِ تو
خواهم نوشت
بر هر کرانهی این باغ:
«دستی همیشه منتظر دست دیگر است؛
چشمی همیشه هست که نمیخوابد.»