xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

                        

ديوار کوتاه هويت قومی!

گاهی بعضی نوشته‌ها را که می‌خوانی نمی‌دانی که پاسخی بايد بدهی به نظرها و نظريه‌های بيان شده در آن يا بايد بگذاری و بگذری. حدس می‌زنم اين هم يکی از همان «زخم‌هايی» باشد که روح آن روشنفکر ناکام را مثل خوره می‌خورد!
باری، سخن از نوشته‌ی داوود مرادی گراوند است که به تذکر رفيقی از رفقای ورگ (اسماعيل عزيز) خواندم‌اش. آن‌چه که می‌نويسم می‌بايد در مقام نقد آن نوشته باشد، ولی از صدقه‌ی سری اتهام‌های جور و ناجوری که جناب مرادی در نوشته‌شان نثار خيلی‌ها کرده‌اند، اين نقد بيشتر شبيه پاسخ‌گويی خواهد بود تا نقد. اين را همين اول کار گفتم که کار به صلح آخر نکشد.


نوشته‌ی داوود مراديان با آن نثر زيبا و شوخ و شنگ‌اش که البته از ميانه‌ی متن به بعد، هرچه بحث جدی‌تر می‌شود از زيبايی و شوخی و شنگی متن هم کاسته می‌گردد، سرشار است از صدور احکام گونه‌گون و نظريه‌پردازی‌های رنگارنگ. نويسنده در يک کلام، به هرچه قوم و قوم‌گرا و قوم‌دوست تاخته است.
اما اين ميانه، من تنها دوست دارم به برخی از نظرها و نظريه‌های جالب‌انگيزناک! اين دوست گرامی بپردازم تا کمی اين بحث را گسترش داده باشم؛
زيباترين بخش اين يادداشت آن‌جاست که می‌نويسد:
«ملی‌گرایی گیل هم به آشوب‌های میرزا کوچک انجامید که اگر نبود مبارزات سگ انگلستان، رضاشاه (و به قول بهار: شغال بیشه مازندران را، نگیرد جز سگ مازندرانی) حالا این دو تکه (گیلان و آذربایجان) از ته‌مانده این بشقاب به گه نشسته هم طعمه دهان جوجه کمونیست‌های به دامان سرمایه‌داری چسبیده بود»

معلوم نیست نگارنده به ياری کدام فن از فنون آهنگری، با يک پاراگراف، ميرزا کوچک و انگليس و رضاخان و کمونيست‌ها و سرمايه‌داری را يک‌جا کوبيده است!
اما تشکيل جمهوری شورايی گيلان توسط ميرزا و ياران‌اش را حرکتی جدايی‌طلبانه ناميدن و جنبش مردمی جنگل را آشوب خواندن، بايد به احتمال زياد ريشه در بی‌مطالعه بودن جناب مرادی در باب نهضت جنگل باشد که ايشان را ارجاع می‌دهم به مطالعه‌ی معتبرترين کتاب پيرامون اين واقعه از نظر دوست و دشمن: «سردار جنگل، ابراهيم فخرايی» و اگر آن را هم قبول ندارند، ارجاع‌شان می‌دهم به «شوروی و نهضت جنگل، مصطفا شعاعيان».
نگارنده‌ی آن يادداشت، پس از آوردن نمونه‌های مختلف از کثافت‌کاری‌ها و خيانت‌ها و رذالت‌های همه‌ی کسانی که در تاريخ ايران به فکر هويت قومی خويش بودند، از آن جمله ميرزا کوچک جنگلی خودمان، به رابطه‌ی مدرنيسم و قوم‌گرايی می‌پردازد و می‌نويسد:
«در واقع مدرنیته (و همه مکاتب مشتق از آن) نه تنها بر ماهیت قوم صحه نمی‌گذارند، بلکه مدام عقل مدرن وجود ارزشی به نام عصبیت قومی را به چالش می‌کشد و تمایز بین دولت-ملت‌ها را تنها تا جایی که منافع ملی تامین شود «نه مرزهای نژادی و قومی و زبانی) به رسمیت می‌شناسد: ‌در واقع در پناه همین یکتایی و در پناه یکتایی‌ای که اسلام (به عنوان ایده‌ئولوژی واحد) به مردم این سرزمین می‌داد تا به حال این مجموعه رنگارنگ از اقوام [مقصود ايران است] در یک قلمرو مانده‌اند.»

عجبا از اين تحليل درخشان که ابتدا ادعايی گزاف مبنی بر صحه نگذاشتن مدرنيته بر «ماهيت قوم» را پيش می‌کشد و ناگهان يک پيش‌وند «عصبيت» به آن می‌افزايد تا بگويد که عقل مدرن «عصبيت قومی» را به چالش می‌کشد.
نکته‌ی باريک‌تر از مو اين‌جاست که همان‌قدر که مليت مفهومی ذهنی ست، يعنی مبتنی بر مرز و پرچم و دولت و... است، تا جايی که اگر تا امروز شهر کابل مربوط به مليت افغان است، در صورت هرگونه اتفاقی و الحاق اين شهر به درون مرزهای ايران، ناگهان این شهر دارای مليت ايرانی خواهد شد و همين حالا هر ايرانی دارای پاسپورت امريکايی، مليت امريکايی نيز دارد، همان‌قدر و همان اندازه قوميت و هويت قومی مفهومی عينی ست. يعنی يک ترک در هر کشوری و با هر پاسپورتی، ترک است. مردم شهر شيراز اگر در داخل مرزهای کشور آنگولا نيز قرار بگيرند، باز فارس‌اند و...
حال چه‌گونه است که مدرنيته‌ی مورد نظر جناب مرادی بر ماهيت چيزی عينی هم‌چون قوميت صحه نگذاشته، پرسشی ست بس بزرگ. و پاسخ من اين است که مدرنيته‌ی مورد نظر جناب مرادی در دسترس نمی‌باشد، لطفن هرگز شماره‌گيری نفرماييد!
و نکته‌ی ديگر که آن هم چندان از مو کلفت‌تر نيست آن است که مدرنيته و عقلانيت مدرن، از اساس با هرگونه عصبيتی سر ناسازگاری دارد. گرچه خود دچار عصبيتی ديگر است که بحث‌اش در اين مقال نمی‌گنجد.
جناب مرادی عزيز که خود نيز در ادامه‌ی استدلال خويش متوجه می‌شود که از مدرنيته و نقدهای اساسی وارد بر آن برای کوبيدن هويت‌خواهی و خواست‌های قومی طرفی نمی‌توان بست، ناگهان با چرخشی تند، دست به دامان يکتايی موجود در اسلام می‌شود و راز اتحاد مردم اين سرزمين تاکنون را در اين ايدئولوژی واحد برمی‌شمرد.
غافل از اين‌که از روی اتفاق بيشتر نزديک به همه‌ی جنگ‌ها و خون‌ريزی‌های تاريخ ايران تا پيش از قاجار، بر سر اختلافات مذهبی بوده و نگارنده جنگی را که ريشه‌ی نژادی و قومی داشته باشد در تاريخ ايران سراغ ندارم. حال چه‌گونه جناب داوودی، اين جنگ هفتاد و دو ملت را عذر می‌نهد و ره افسانه می‌زند، بماند.
اما اگر بخواهيم پاسخی درخور بدهيم، می‌توانيم بگوييم که حق با همين جناب مرادی گراوند است و به واقع اقوام ايران ساليان سال در کنار هم می‌زيستند، بی مشکلی. ولی مشکل از آن‌جا آغازيد که ملت‌سازی پهلوی‌گونه سر گرفت و شد آن‌چه که شد.
نویسنده‌ی محترم آن مقاله در ادامه می‌نويسد:
«در واقع از منظر مدرنیته بشر تنها در چارچوب حقوق بشر می‌تواند صاحب امتیازاتش شود،‌ حقوقی که بدون توجه (یا حتی با انکار) وجود تفاوت‌های قومی و نژادی، برای همه وضعیت و حقوقی یکسان در نظر می‌گیرد. این یعنی در نظام عقلانی مدرن اساساً قومیت (ترک بودن یا لر بودن یا ...) هیچ ارزش یا معنایی ندارد و همه این مفاهیم و ارزش‌ها می‌بایست در یک تلقی واحد از فرهنگ (تلقی عقل‌گرای کانتی یا مثلاً کمون مارکسی) حل و ادغام شوند»

داوود مرادی عزيز، خیلی راحت، تمام دستاورد مدرنيته را در حقوق بشر خلاصه می‌کند و دوباره مدعی انکار تفاوت‌های قومی و نژادی از سوی مدرنيته می‌شود.
پرسش من اين است، آيا قابل پذيرش است که عقلانيت مدرن، امر عينی «تفاوت نژادی و قومی و حتا فرهنگی» را «انکار» کند؟ يعنی عقلانيت مدرن انکار می‌کند که دسته‌ای از انسان‌ها سپيدپوست‌اند و دسته‌ای سياه‌پوست؟ يعنی انکار می‌کند که زبان گيلکی با زبان اسپانيايی تفاوت دارد؟ يعنی انکار می‌کند که نگاه يک عرب به زن با نگاه يک اسلاو به زن تفاوت دارد؟ اگر عقلانيت مدرن مورد نظر جناب مرادی وجود اين تفاوت‌ها را انکار می‌کند، بنده ترجيح می‌دهم نام آن نيست‌درجهان جناب مرادی را «بی‌عقلانيت مدرن» بگذارم.
بنا به قول دانشجويی خودمان، ديکته‌ی پرغلط جناب مرادی را اگر با دست باز تصحيح کنيم، می‌توانيم بگوييم که لابد منظور ايشان اين بوده که مدرنيته اين تفاوت‌ها را منشأ ارزش نمی‌داند و برای همه‌ی ايشان حقوق يکسان قائل است.
که اين ميانه اين واقعيت درست به جنگ خود جناب مرادی خواهد آمد که اگر حقوق بشر که از نظر شما خود ِخود ِ مدرنيته است، برای همه‌ی انسان‌ها با هر تفاوتی و نژادی و قومی و فرهنگی، حقوق يکسان قائل است، آيا همان‌قدر که يک انسان فارسی‌زبان يا انگليسی‌زبان حق دارد که به زبان مادری خويش بنويسد و بخواند و نشريه چاپ کند و جشن‌های فرهنگی خودش را گرامی بدارد، يک انسان ترک يا گيلک يا بلوچ هم حق دارد؟
بد بزنگاهی ست، نه؟!
مرادی گرامی سپس از مدرنيسم عبور کرده و به پسامدرنيته می‌رسد و می‌نویسد:
«در واقع پست‌مدرنیزم مدافع خرده‌فرهنگ‌های مغلوب (یا منحرف) جامعه است، نه مفهومی دمده و از کار افتاده مانند قومیت»

خوب! تا اين‌جا اثبات کرده که نه مدرنيته و نه دين مبين اسلام هيچ سر سازگاری با هويت قومی ندارند و حال ميخ را محکم‌تر می‌کوبد تا مفر پست‌مدرنيسم هم که اين روزها راه دررو ِ خيلی‌ها گشته جواب ندهد.
گرچه برای جامعه‌ی ایران که هنوز سير گذار از سنت به مدرنيته را به تمام طی نکرده، بحث از پسامدرنيسم غريب باشد، اما می‌توان گفت که از روی اتفاق، پست‌مدرنيسم که خود نقدی ست بر مدرنيسم، همان «عقلانيت مدرن» را نيز زير سوال می‌برد و ديگر آن‌که مفهوم «مليت مدرن» را که مبتنی بر دولت-شهر، ارتش مدرن و بوروکراسی کارآمد و مرزهای سياسی مشخص بوده را به تيغ نقد می‌کشد.
نويسنده سپس از چند کشور مدرن و توسعه‌يافته مثال می‌آورد:
«انگلستان با همه تفکیک هویتی سه قوم اصلی شاکله‌اش هیچ‌گاه درگیر چنین مساله نشده، یا آمریکا با تمام تکثر و گونه‌گونی فرهنگ‌های موجود در آن. در این میان بازی قوم‌گرایی تنها ابزاری برای تحریک جوامع غیر غربی به درگیری و تضعیف درونی بوده»

و دست روی نکته‌ی مهمی می‌گذارد. چه می‌شود که در کشوری هم‌چون کانادا چند زبان رسمی داريم و يا در کشوری مثل امريکا همه‌گونه نژاد و قومی داريم و يا در کشور آلمان زبان مردم هر ايالتی با ديگری تفاوت دارد و هر ايالت زبان رسمی خويش را دارد و در همه‌ی اين کشورها، همه با هر زبان و نژادی، خود را کانادايی، امريکايی يا آلمانی می‌دانند؟ چرا ايتاليايی‌های امريکا ادعای جدايی‌طلبی نمی‌کنند؟ چرا اهالی ايالت باواريای آلمان اعلام استقلال نمی‌کنند؟ چرا کسی فرانسوی‌زبانان کانادا را سرکوب نمی‌کند؟
چرا در عوض، در کشورهايی چون کشور ما، هرگاه سخن از هويت قومی می‌شود، از اين طرف حرف جدايی طلبی ست و از آن سو هراس جدايی‌طلبی؟!
رفيق عزيز، داوود مرادی، نمی‌خواهد بپذيرد که نتيجه‌ی جبری تلاش برای احيای هويت قومی، جدايی‌طلبی نيست. به همين دليل است که با بغض و کينه و چنین بی‌شرمانه می‌نويسد:
«چه کسانی از مطرح کردن قومیت و تمایزهای آن و پان هر کوفتیزم منفعت می‌برند:
اول: خیل بلها و حمقا و ساده‌لوحانی که به طور کل همیشه پشت هر اندیشه بشری (به تصادف آماری یا شانس یا ...) می‌شود پیدایشان کرد؛ حتی در دشت‌های افغانستان و اردوگاه‌های طالبان: برای این عده قوم‌گرایی صرفاً گونه‌ای ابزار ارضای ادونچریزم و تخم‌جن‌بازی و شیطنت است؛‌در واقع گونه‌ای اندیشه منحرف که با پناه بردن به آن می‌توان هیجان زندگی را بیشتر کرد.
دوم: خیل فرصت طلبانی که این قوم‌گرایی برایشان فرصت مطرح شدن و ارزش یافتن را فراهم می‌کند: عده‌ای که به رغم تهی بودن مطلق اندیشه و منطق و سوادشان،‌به صرف ارائه نظری مخالف یا رادیکال یا معاند برای خود جذب سیمپات و اتوریته و خشتک و تنبان می‌کنند.
سوم: کسانی که با پناه بردن به قوم گرایی این امکان را می‌یابند تا خود را از هویت جهان سومی کشورشان جدا کنند و با تمسک به قوم متبوعشان به گونه‌ای نشان دهند که از فرهنگ سرزمین مادریشان ایزوله بوده‌اند و تعلقی به محیط جهان سومی آن ندارند: شاهد برای این موضوع را در بین اهالی آذربایجان ایران و ارامنه مقیم ایران می‌شود زیاد دید.
چهارم: اشخاص حقیری که اندیشه کوچک کردن ایران و فراهم کردن مقدمات ظهور و حضور بیگانگان در سر دارند، که شمارشان در این صد سال کاملاً واضح و قابل اعتنا بوده.
پنجم: دون‌ژوان‌هایی که این عرصه برایشان دکان طرح شخصیت و بدن‌نمایی و ... است.»

گذشته از بی‌ادبی سرشار اين ادعا که از بغض و کينه‌ی نگارنده ريشه می‌گيرد، پرسش اين است که چه انگيزه‌ای موجب گشته که «قوميت»، «هويت‌خواهی»، «هويت قومی»، «عقيده‌ی پان»، «نژادپرستی» و ... را که هر يک تعريف و مفهومی جداگانه دارند را يک کاسه کرده و چنين دسته‌بندی بنمايد.
و پرسش ديگر آن است که آيا خود نگارنده که روی مليت ايرانی تکيه می‌کند، جزيی از همين دسته نيست؟ منتها در ابعادی بزرگ‌تر؟ بخوانيد در ابعاد ملی.
داوود مرادی گراوند، در پايان يک «چه بايد کرد» هم تنگ يادداشت خود می‌چسباند و چنين اعلام می‌دارد که:
«چه می‌توان کرد:
الف- نفی هر گونه قوم‌گرایی افراطی، احترام یکسان به تمام اقوام و تاکید بر تمایزات و شباهات آن‌ها، و تلاش در جهت سرکوب کردن و مبارزه ایده‌ئولوژیک با هر چه تلاش در جهت بر هم زدن وضعیت باثبات و مستعمل فرهنگی کشور را دارد.
ب- تاکید بر هویت واحد ملی و انسانی
ج- فراهم آوردن مبنای منطقی و فلسفی لازم جهت رد کردن منقسمان بر مبنای قومیت و نژاد
د- مراجعه به تاریخ
ه- مراجعه به منزل عقل از منازل سلوک و حضور انسان
و- پرده‌گشایی و رونمایی از شخصیت آلوده یا حقیر و نیات پلید قوم‌گرایان افراطی»

ما هم بر همين اساس اعلام می‌داريم! که:
الف- هر چيز افراطی را بايد نفی کرد برادر، چه قوم‌گرايی باشد، چه هرچیز ديگر. اگر قرار بود به تمام اقوام احترام بگذاريد، همان اول همه‌ی هويت‌خواهان را يک‌کاسه نمی‌کرديد و با برچسب تجزيه‌طلب و خائن و ساده‌لوح و فرصت‌طلب و... نمی‌رانديد.
شما خودتان هم آگاهيد که برچسب تجزيه‌طلب در اين مملکت چه پيامد گرانی از سوی هم دولت و هم مردم دارد و با اين حال آنانی را که صادقانه در راه اعتلای فرهنگ و هويت قومی‌شان، به دور از هر سياست‌بازی و دوز و دغلی و تجزيه‌خواهی تلاش می‌کنند در مظان اتهامی قرار داده‌ايد که ممکن است به بهای همه چيزشان تمام شود.
ب- منظور شما را از «وضعيت باثبات و مستعمل فرهنگی کشور» نفهميدم که قصد تلاش برای حفظش را داريد.
ج- مراجعه به کدام تاريخ؟ کدام قرائت از تاريخ؟
د- مراجعه به کدام عقل؟ عقلانيت مدرن؟ عقل اشراقی ايرانی؟ عقل کرم‌خورده‌ی جهان سومی؟ عقل فرصت‌طلب نفت‌آلوده؟

به اميد زندگی بهتر در کنار هم،
با هر نژاد و مذهب و عقيده و زبانی.

لاهيجان/ امين حسن‌پور