xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

                        

در جستجوی ميهن

[ کاوه اسپندار، يکی از سه مدير سايت شمالی‌ها در اثر اصابت گلوله‌ی تفنگ درگذشت]

گيله مرد، جوان 24 ساله ايرانی در جنگل های دور افتاده آمريکای جنوبی جان خود را ازدست داد. وی که متولد آمريکا بود تنها فرزند يک خانواده ميليونر اهل شمال ايران بود که سالها در آمريکا زندگی می کنند. پدر وی از خان زاده های غرب مازندران و مادرش از خانواده ای متمول از اطراف شهرستان رودسر می باشد. شانزده سال بودم که با او از راه اينترنت و چت آشنا شدم. تو يک شهر زندگی می کرديم. با اينکه دو سال از من کوچکتر بود درمورد همه چيز بيشتر از من می دانست.

خانواده اش بيشر با آمريکاييها و يا ايرانی های "هم کلاس" رفت و آمد داشتند. اما به ابتکار خود دربدر بدنبال دوستان ايرانی و آدمهای معمولی بود.آدمی پر شور، فعال و پر چنب و جوش ، انسان دوست و آرمانگرا و با تمايلات شديد مساوات طلبانه بود. استعدادش در درس، يادگيري، انديشيدن و حل مشکلات بی نظير بود. شايد اگر در شرايط اجتماعی و خانوادگی عادی می بود جزو نوابغ به حساب می آمد. روزهای اول آشنايی مان فارسی را به زحمت حرف می زد و بيشتر کلمات انگليسی بکار می برد. اما چند سال بعداز آشنايی نه تنها فارسی بلکه گيلکی را به راحتی صحبت می کرد.

هفده سالش که شد منزجر از زندگی اشرافی پدر و مادر و ارتباطات شان با آدمهای مشکوک کارشان مدام به دعوا و کشمکش کشيده می شد. دوست داشت ايرانی باشد. به همان اندازه که به دوستان ايرانی اش افزوده می شد شدت اختلافاتش با خانواده بيشتر می شد. نوزده سالش بود که با وجود مخالفت پدر و مادر از طريق مکاتبه در يک دانشگاه سوئد پذيرفته و به آنجا رفت. خسته از سرزدنهای پدر يا مادر بعداز يک سال نمی دانم قانونی يا از طريق پول رشته تحصيل و دانشگاه و نام و نام خانوادگی اش را عوض کرد. آپارتمان بزرگش را پس داد و به يک اتاق دانشجويی که چند نفر با هم زندگی می کردند نقل مکان کرد. ضمن تحصيل با تدريس خصوصی و آموزش دادن گيتار که خوب می نواخت و نظافت در يک مهد کودک امرار معاش می کرد.

همانطور که قبلا گفتم پدر و مادرش بيشتر با آمريکايی ها مراوده داشتند و انگليسی زبان اول در خانواده بود بعد فارسی. در سوئد با چند نفر گيلانی آشنا می شود و شروع می کند به مطالعه تاريخ ايران و بويژه تاريخ گيلان و مازندران. از راه اينترنت با دو نفر، يکی مازندرانی و ديگری گيلانی که همکار همديگر بودند آشنا می شود. دوستی شان آنقدر پيش می رود که تابستان برای سه ماه به ايران می رود. سه هفته اول پاسش را نمی دهند، توهين می شود و کتک هم می خورد اما در مجموع چون آمادگی بدتر از اينها را داشت راضی بود. . از ساری تا انزلی را می بيند و يک ماه را هم در روستاها و کوهستانها بين روستائيان و چوپانان به سر می برد. از صحبتی که بعداز بازگشتش از ايران داشتيم فهميدم که برای هميشه عوض شده. می گفت با کمک دو تا دوست شمالی اش کلی گيلکی ياد گرفته و ازهر معبر و راهی که در گيلان و مازندران رد می شد احساس می کرد درست از همانجا روزگاری مازيار و مردآويج و ديلميان گذشتند. فهميدم که آن دونفر شمالی جای مرا بعنوان دوست شماره يک گرفتند. گرچه از نوجوانی با هم بزرگ شديم و محبت و اعتمادش به من کم نشده بود اما آن دو نفر نسبت به من از ديد او اين امتياز را داشتند که شمالی بودند. تازه گيلک بودنش را کشف کرده بود و معتقد بود زيبا تر از گيلان و مازندران جايی در دنيا نيست. همه چيز شمال را دوست داشت و نمی دانم در لاهيجان چه ديده بود که بعداز آن همه جا خودش را لاهيجانی معرفی می کرد.

مادرش چندبار به من زنگ زد و آدرس او را می خواست که گفتم نميدانم. وقتی برايش تعريف کردم تاکيد کرد که به هيچ وجه نگويم. هرچه اصرار کردم که هرچه باشد پسرشان هستی و از اين حرفها ، که بالاخره عصبانی شد و گفت کسانی که با انجمن بنيادگرايان مسيحی يهودی جنوب آمريکا و امريکن اينترپرايز نشست و برخاست دارند را بعنوان والدين خود قبول ندارد و اين جور دلايل. عليرغم دردسر و کتک خوردن در سفر اول باز هم در تابستان بعد به ايران سفر کرد. وقتی برگشت گفت با دو تا دوست شمالی اش تصميم گرفتند يک مجله درباره ی تاريخ و فرهنگ گيلان و مازندران منتشر کنند. دو روز قبل از بازگشت به سوئد تصميم گرفت سری به يکی از بستگان مادرش بزند. به آنها چيزی درباره ی عوض کردن اسمش نگفت و نگفت که دو روز ديگر عازم سوئد هست، وعده داده بود که باز هم سر بزند. اما اينکار را نکرد. چون می دانست بعداز ديدار اول حتما آنها با والدينش در آمريکا تماس گرفته و جريان را خواهند گفت. به سوئد که آمد ماموران به خانه اقوامش در ايران رفته و از او و خانواده اش پرسيدند. فهميد که ديگر به ايران نمی تواند سفر کند. روحيه اش خراب شد و آنچه را که تازه کشف کرده و به آن عشق می ورزيد يعنی ايران و شمال ايران را از او گرفته بودند. ديگر نمی توانست مجله اش را منتشر کند. نمی خواست دوستان ايرانی اش را که از همه چيز بی خبر بودند را به خطر بياندازد.

دو سال آخر را در سوئد با روحيه بد زندگی کرد. بعد چند ماه پيش با گروههای خيرخواه داوطلب به آمريکای جنوبی رفت تا هم از دست پدر و مادرش که رد او را گرفته بودند دور شود و هم روحيه اش بهتر شود. در آنجا هفته قبل ضمن کار در يک منطقه بوسيله گلوله کشته می شود. عده ای می گويند گروههای قاچاقگر می خواستند آنها را گروگان بگيرند تيراندازی شد و عده ای می گويند در تيراندازی بين پليس و قاچاقگرها اتفاقی تير به او اصابت می کند. اما غم و او بعداز مرگش هم تمام نمی شود. هيچ کشوری مسئوليت شهروندی او را نمی پذيرد. نه آمريکا که متولد آنجاست. نه سوئد که تبعه آنجا شده بود و نه ايران که ريشه اش از آنجاست. چه دنيای مسخره و پرغمی است اين دنيا

دوست هميشگی گيله مرد

م. گازُر

2008.04.03

 

توضيح شمالی ها: نوشته فوق را آقای گازُر حوالی نوروز امسال (1387) برای مان ارسال کرده بود که بعداز تماس با ايشان توافق کرديم که به دلايلی فعلا منتشر نشود. اما مدتی بعد متوجه شديم که حداقل در دو سايت اينترنتی منتشر شده است. با تماس مجدد با آقای گازُر و توافق بر سر تغييراتی جزئی قرار شد در تارنمای شمالی ها درج گردد.