xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr           

                

 

ديگ ها و تابه ها

11/02/08

سابقه: يه آقايي که شمالي نبود و در جوار باغ هم دهاتي مون علي گمجي ويلا داشت با خانمش تصميم مي گيرند يه شب از مرکبات باغ گمجي بدزدند. گمجي درست زماني که آقاي ويلا دار رو درخت بود خانمش رو گير ميندازه و بعداز اندکي صحبت با هم زير يکي از درختها اختلاط مي کنند ( رجوع کنيد به "گمج" در پائين همين صفحه ) . .دو سه روز بعداز اينکه اين قضيه رو برا دوستام تعريف کردم دو تا نامه رسمي بدستم رسيد. يکي با امضاي دادگاه ويژه جرايم مردسالاري و اينکه بايد فلان روز براي اداي پاره اي توضيحات به آنجا مراجعه کنم. شاکي من خانم سروري به نمايندگي از تمام جناحهاي جوامع زنان از چپ افراطي و ميانه تا راست افراطي بود. اسمش رو شنيدم. همولايتي خودمونه ، بچه ها ميگن دختر جوان خوشگل و خوش هيکل و بدعُنقيه. نامه دوم هم از دادگاه ويژه جرايم نژادپرستي بود که در آن به توهين به ملل و اقوام غيرگيلک متهم شده بودم .

دادگاه: مي رفتم سر کار، يه ماشين جلو پام ترمز کرد و دو تا آدم تنومند از ماشين آمدند بيرون و دستامو گرفتند و بزور بردند تو ماشين. چند متري که رفتيم چشمامو بستند و گفتند سرت رو بيانداز پايين. ده دقيقه بعد از ماشين پياده شديم و بعداز گذشتن از يک راهروي بزرگ وارد اتاقي شديم. صداي همهمه که بيشتر زنانه بود مي آمد. چشمامو که باز کردند ديدم روي سن هستم و حدود پانصد نفر تو سالن نشستند. نصف شون زن بودند ونصفه ديگر مرد . خانمها از همه تيپ، چادري و بي چادر ، مانتو با روسري ، بي روسري و بي مانتو. يک خانمي در حاليکه با دست منو نشون داد پشت بلندگو گفت: متهم رديف اول آقاي ناوران. چشمتون روز بد نبينه، بيشتر خانمها هرچه که دم دستشون بود رو پرت مي کردند طرف من و برعليه من شعار ميدادند. يه آقايي اومد جلو و گفت که وکيل من هست. بعد رو به سالن کرد و گفت خانمهايي که سمت راست سالن نشستند راستهاي افراطي هستند. بدبخت شدم . عرق از سر و صورتم سرازير شد. رو پارچه نوشته بودند: سزاي مردسالار جرثقيل يا سنگسار . سمت چپ اونا هم راست هاي کمتر افراطي نشسته بودند که شعارشون بود: درمان زن ستيزي ده ضربه شلاق روزي. وسط هم زنان مياني بودند که جلوي شان يه پارچه سفيد بدون شعار نصب شده بود و يک تيان(ديگ بزرگ) آش نذري درست کرده و مشغول خوردن بودند و گاهي هم به زنان جناحهاي ديگر تعارف مي کردند ولي به مردان نه. وکيلم گفت که اين خانمها تاکتيک و استراتژي خاصي ندارند. بسته به توافقات با جناحهاي چپ يا راست شعارشون رو تعيين مي کنند. ممکنه يه روز ده بار شعارشون عوض بشه. سمت چپ مياني ها زنان چپ کمتر افراطي بودند با شعار: نصف مناصب بالاي دولتي و غير دولتي بايد به زنان محول گردد. و سمت چپ اينها زنان چپ افراطي نشسته بودن و رو پارچه شون نوشته بود: اردوگاه کار اجباري، سزاي مردسالاري . مردها هم پشت سر خانمها نشسته بودند و وکيلم گفت که مردان بصورت انفرادي شرکت مي کنند و حق داشتن فراکسيون و دسته و انجمن ندارند. بالاي سر مردها بالکني با ارتفاع کم بود که حدود چهل تا خانم شيک پوش و با کلاس برخلاف ديگران که رو صندلي نشسته بودند اينها رو مبل لم داده و جلوي هر مبلي يک ميز کوچک قرار داشت که روشون ميوه و ديگر خوراکي ها بود و چندتا پيشخدمت که همه مرد بودند مدام بهشون مي رسيدند. وکيلم گفت ما به شوخي به اينها مي گيم مامانيها، ولي اسم رسميشون هست: انجمن زنان نئوليبرال. روي پلاکاردشون نوشته بود: يک روز در هفته کار رايگان و اجباري در موسسات و شرکتهاي خصوصي بهترين تنيه مردان زن ستيز. کلمه خصوصي رو با حروف درشت و رنگي نوشته بودند

پرسيدم پس هيئت منصفه کو؟ گفت: همين پانصد نفر شاکي خودشون هم نقش هيئت منصفه رو بازي مي کنند. تو دلم گفتم بازم جاي شکره که نصفشون مردند. اگه بتونم نود درصد راي مردان و يازده درصد راي زنان را بدست بيارم شايد به سلامت از اين معرکه در رم. داشتم به خودم وعده مي دادم که آقاي وکيل اضافه کرد: ضمنا راي مردان يک سوم راي زنان هست. يعني هر سه راي مردان به اندازه يک راي زنان هست و بازپرس حق وتو داره. مي خواستم بپرسم بازپرس کيه که بلندگو اعلام کرد: خانم سروري نماينده ، سخنگو، وکيل و سرور تمام انجمنهاي زنان و بازپرس جلسه دادگاه امروز وارد مي شوند . اينو که گفت تمام زنها بلند شدند و شروع کردند به شعار دادن: دشمن مردي سروري، ياور مايي سروري، ليدر مايي سروري. نمي دونم چرا به جاي رهبر مي گفتند ليدر. رهبر مگه چه عيب داره. تازه فارسي هم هست. ده دقيقه اي زنان شعار دادند و هنوز سروري وارد سالن نشده بود. بالاخره در باز شد و وارد شد. بچه ها حق داشتند خيلي خوش هيکله. رو به جمعيت لبخندي بر لب دستهاشو بالا برد و يه چيزايي زير لب مي گفت. راست افراطي ها و چپ افراطي ها مشت هاشون گره کرده و بالا برده و شعار مي دادند. راست کمتر افراطي بشکن ميزد و شعار مي داد و چپ کمتر افراطي ضمن شعار دادن مي رقصيد. مياني ها به دور و برشون نگاه کرده و از آنها تقليد مي کردند. خانم هاي ماماني براي اينکه صداشون خراب نشه زنگوله هايي تو دستشون بود و صدا مي دادند. مردان هم مثل بره ساکت نشسته بودند. بالاخره خانم سروري جماعت را ساکت کرد و از ازشون بخاطر اعتمادي که به او دارند تشکر کرد. بعد رفت پيش قاضي که يک خانم مسني بود دو سه دقيقه با او صحبت کرد و آخر سر آمد طرف من و وکيلم. دو سه قدمي ما که رسيد هنوز لبخند مي زد. خداي من اين دختر چقدر قشنگه. به ما که رسيد لبخندش به اخم تبديل شد. به چشماش که نگاه کردم وحشت برم داشت. نگاهش شمشير داشت و آماده دريدنم.. خيلي رسمي و خشک با من و وکيلم دست داد و دادگاه رسما کارش را شروع کرد

سروري کلي منو با سئوالاتش پيچاند. خيلي زبله. البته منم کم نمي آوردم . از همه چيز و همه کس پرسيد، سياست، جامعه، خانواده، زن و مرد و... که نميخوام با تعريف اونا سرتون را درد بيارم . اما بعضي سئوالاتش بچگانه بنظر مي آمد. پرسيد: پيش مياد که از دست خانمها عصباني بشيد!؟ خيلي چيزا به ذهنم رسيد که جرات نداشتم بگم. گفتم: کم پيش مياد. گفت: يکي شو بگو. گفتم مثلا وقتي خانمها موقع رانندگي راه بندون درست مي کنند يا تو خيابونهاي تنگ وقتي ميخوان پارک کنند ده دقيقه اي خيابون بسته ميشه. چندنفر از خانمها شروع کردند به شعار و فحش دادن به من. پرسيد: آيا هيچوقت در کارهاي خانه به خانمها کمک مي کني؟ گفتم از بچگي هميشه به مادرم کمک ميکردم، هنوز هم وقتي گيلان ميرم ظرفها رو من ميشورم. البته فقط بشقاب و قاشق چنگال. آخه تا مي خوام ديگ يا تابه رو بشورم مادرم ميگه لازم نيست پسر جان توشون آب بريز بعدا خودم ميشورم. اينو که گفتم يکي از جمع چپ افراطي داد زد: مفت خور. همه زدند زير خنده. گفتم گاهي غذاهايي مثل تخم مرغ آب پز و نيمرو را درست مي کنم و تقريبا هميشه بادزدن کباب و جوجه کباب به عهده منه، اما مادرم نمي ذاره گوشت رو تکه کنم، ميگه ريز يا درشت در ميارم. اصلا خانم هاي عزيز و دوست داشتني! من از بچگي در کار حمايت از زنان بودم. کلاس سه که بودم مادرم عصر پنجشنبه ها مي رفت تو يه مدرسه به خانم هاي بيسواد روستاهاي اطراف ما خواندن و نوشتن يادشون مي داد، هميشه همراش مي رفتم و کمکش مي کردم. فقط يک بار که گيس بانو زن حاج تراب که به خسيس بودن معروف بودند وقتي مي خواست اسمشو براي بار اول بنويسه بجاي گيس نوشت پيس يعني خسيس. من و دوسه تا از خانمها خنده مون گرفت. مادرم منو از کلاس بيرون کرد. البته خنده ام اختياري نبود. اصلا اونموقع نميدونستم که پيس يعني خسيس. قصد زن ستيزي يا مرد سالاري نداشتم. هيچوقت به دخترها متلک نميگم، اوايل نوجواني چندبار گفتم، يه روز يه دختره خوابوند تو گوشم و از آن موقع فهميدم متلک کار درستي نيست. يکي از خانمها گفت حقت بود بي حيا ي بي آبرو. گفتم: مخالف داشتن حرمسرا، چند همسري و صيغه هستم. يکي از خانمهاي راست افراطي داد زد" کفر نگو بي دين! از خانمهاي ماماني يکي گفت: همينجوري که نميشه مخالفت کرد، بايد ديد صيغه از نظر اقتصادي چه تاثيري بر جامعه داره ، اگر عرضه زنان بيش از تقاضا باشه عيبي نداره. ادامه دادم: خيلي طرفدار حقوق زنان هستم. بچه که بودم هميشه ناراحت مي شدم وقتي زن همسايه مون رو مي ديدم بچه شو کول کرده و سبزيکاري مي کرد و بعدش بايد غذا درست مي کرد و کهنه بچه رو با آب سرد مي شست و تازه بعضي روزها مي رفت کار نظافت و شسشوي خونه يکي دوتا خانواده ثروتمند رو هم انجام مي داد، يعني کلفتي مي کرد. باز يکي از خانمهاي ماماني پريد وسط حرفم: خيلي هم دلش بخواد. اصلا جامعه بايد از اون خانواده هاي متول ممنون باشه که براي عده اي کار درست مي کنند. تازه در جامعه آزاد اين بازاره که همه چيزو تعيين مي کنه و آدم هاي تنبل و نالايق فقير مي مونند. گفتم اگر دستگير نميشدم همين امروز قرار بود تو وبلاگم درباره ي خواهر همکارم که شوهر آشغالش مدام کتک ميزنه بنويسم . دوتا پسر کوچک دارند، چندبار دادگاه رفتند، مرتيکه با يه زن ديگه زندگي مي کنه و بچه ها رو نميذاره مادرشون رو ببينند ، تلاقم نميده. دادگاه هم هميشه طرف مردک رو مي گيره، اگه آزاد بشم يارو رو با اسم و آدرس افشا مي کنم. يکي از خانمها پرسيد وبلاگ چيه؟ چندتا خانم از جمع مياني ها خنديدند و يکيش گفت چيز خيلي خوبيه، ريسکش از ديگر فعاليتها کمتره و اگه آدم شانس داشته باشه ميتونه معروف هم بشه. خيلي ها چندتا کتاب دارند کسي نمي شناسدشون اما عده اي پنج تا مطلب ده سطري تو وبلاگشون نوشتند و معروف شدند. بعدش فکر کردم يه چيزي بگم که حداقل يازده درصد راي ضروري را از خانمها بدست بيارم. مي خواستم بگم طرفدار تقسيم پنجاه درصدي مناصب دولتي و غير دولتي به خانمها هستم، اما شعارچپهاي غير افراطي هم همين بود. بهتر ديدم دست بالا را بگيرم و گفتم پنجاه و يک درصد شغل هاي بالا بايد به زنان داده بشه. از تو جمع زنان گفتند: خر خودتي! عوام فريب! شارلاتان!. قاضي که تقريبا ساکت بود خنده اش گرفت و گفت: کاسه داغ تر از آش شدي ناوران، بسه، ديگه ادامه نده

خانم سروري با اخم پرسيد: روابط زناشوي تان چطوره؟ گفتم متاسفانه هنوز سعادت تشکيل خانواده نصيبم نشده و مجردم. يکي داد زد: از زير بار مسئوليت فرار ميکني ديگه! يکي ديگه گفت: خدا نصيب هيچ زني نکنه. لابد الواتي مي کني مرتيکه هرزه ! کي به تو زن ميده ! اما متوجه شدم که خانم سروري بعداز اينکه گفتم مجردم اخماش کم کم باز شده و چهره اش شاد تر شد و ديگه سئوالهاي سخت نمي کرد و زيبايي چهره و بويژه چشمانش آشکارتر شد. يکي نيست به اين خانم بگه اخم اصلا بهت نمياد! بعداز دو سه تا سئوال راحت رفت پيش قاضي و دوباره اومد رو سن و گفت ده دقيقه استراحت و بعد فقط هيئت منصفه و من براي تعيين مجازات در سالن جمع مي شويم. سالن شلوغ شد و هرکس از قبل حکمش را صادر مي کرد و با صداي بلند ميگفت. راستهاي افراطي ديگه رو سنگسار نمي کوبيدند و به جرثقيل قانع شدند. راستهاي کمتر افراطي به پنج ضربه شلاق در روز تخفيف دادند. چپ هاي افراطي از کار اجباري در اردوگاه به يک ماه کار در مناطق بد آب و هوا و فقيرنشين و چپ هاي غير افراطي به هفته اي يک روز فعاليتهاي خيرخواهانه بين مردم محروم قانع شدند. ماماني هاي نئوليبرال نظرشون بود که من بايد به مدت يک سال به کار نظافت و گماشتگي در خانه و ويلاي کساني که ويلا و خانه بزرگ دارند محکوم شوم. مياني ها در حاليکه تند تند آش نذري شون رو مي خوردند فعلا ساکت بودند و نمي خواستند پيشنهادي بدند و بعد در اقليت بمونند. مواظب جناحهاي ديگر بودند تا ببينند سر چي توافق مي کنند که اينها هم امضاشونو بگذارند پاش. باز جاي شکرش بود که همه جناحها اندکي کوتاه اومده بودند. البته همانطور که وکيلم گفت خانم سروري حق وتو داره

استراحت و جلسه هيئت منصفه يک ساعتي طول مي کشيد. مرا بردند تو يک اتاق مبلمان شده و درش رو هم از پشت قفل کردند. دوسه دقيقه اي که اونجا نشستم يه دفعه از بيرون صداي جيغ و داد شنيدم. دريچه کوچکي که روي در بود رو کنار زدم ديدم چندتا آدم قوي هيکل علي گمجي و دخترش و ويلا دار و زنش رو با زور مي برند به طرف ديگه راهرو. بعدا فهميدم گمجي رو به اتهام گرفتن حق سکوت، البته نه نقدي بلکه جنسي و همچنين مسکوت گذاشتن ارتکاب عمل سرقت توسط ويلادار و زنش دستگير کردند. دخترش را به اتهام مسکوت گذاشتن عمل اقدام به تجاوز دستگير کرده بودند. ويلادار به جرم هاي اقدام به تجاوز و سرقت و همچنين عمل شنيع و جنايي درجه اول و زن ستيزانه و مردسالارانه يعني تنها گذاشتن همسر خويش در تاريکي شب در باغ گمجي دستگير شده بود. زن ويلادار به جرم سرقت و پرداخت حق سکوت ، نه از نوع نقدي بلکه جنسي دستگير شده بود

ناگهان در دوباره باز شد و چندتا خانم آمدند تو و منو بردند تو يه اتاقکي که بنطر مي آمد ظرفشور خونه باشه پامو با زنجير بستند به لوله پايين سينگ ظرفشويي و چندتا ديگ و تابه رو نشونم دادند و گفتند بشور. تابه ها زياد وقت نمي گرفتند اما ديگ ها شستنشون خيلي سخت بود. مثل اينکه همه شون ته ديگ دوست داشتند. برنج سوخته حسابي به ديگ چسبيده بود . چند تا ديگ رو که شستم نوک انگشتام زخم شدند. لامذهبا حداقل توش آب نريخته بودند که کمي نرم شه. ديگها رو که شستم از دريچه اي که درست بالاي سرم بود از طبقه بالا يه خانمي گفت" بگير! بدون اينکه لحظه اي صبر کنه ديگ رو ول کرد. اگه نميگرفتمش مي خورد به ملاجم. بايد سريع مي شستم و ديگ بعدي رو از بالا مي گرفتم. يه خانمي هم پايين بود و ديگها رو وارسي مي کرد و اگه خوب شسته نشده بود دوباره مي گذاشت جلوم. دو سه ساعتي مثل ماشين ديگ مي شستم. تمام انگشتانم خوني شده بودند. ياد ترش تره هاي خوشمزه مادرم افتادم که مي ريختم رو ته ديگ و مي خوردم. عهدکردم اگه آزاد بشم هرگز ته ديگ نخورم. يکي از ديگها بدجوري سوخته بود و ته ديگه در نمي رفت، تازه داشتم آبش مي کشيدم که خانم بالايي گفت: بگير. تا بجنبم ديگ گنده اي از اون بالا خورد به سرم. از خواب پريدم. خدارو شکر که همه اش خواب بود. صداي چرخيدن کليد توي قفل در را شنيدم. خانم سروري اومد تو و در رو دوباره قفل کرد و آمد پيشم و بدون مقدمه بغلم کرد و لبش رو گذاشت رو لبم ، چه بوسه اي! دو سه دقيقه اي همديگه رو بوسيديم. پيش خودم گفتم اگه دلت اينو مي خواست خوب همون اولش بهم مي گفتي و اينهمه منو به دردسر نمينداختي. اما ناگهان از من جدا شد و سيلي محکمي خوابوند تو گوشم.به نظر مي آمد شخصيتش از مجموعه اي کاراکترهاي متضاد همديگه تشکيل شده، مثل پيروانش که جمع اضداد بودند. گفت: بوسيدمت بخاطر اينکه اتهام نارواي زن ستيزي را به تو زدم و سيلي بخاطر اين بود که با اين بوسه به خودت وعده هاي بيخودي ندي. ضمنا نتونستم همه رو قانع کنم که بيگناهي، لذا به روزي دو ساعت کار خيرخواهانه زير سرپرستي من محکوم شدي و کارت از فردا شروع مي شه، بعدش هم رفت. خدايا تو اين يک ماه بيشتر بوسه نصيبم خواهد شد يا سيلي؟

 

گَمَج Gamaj

27/01/08

اپيزود يکم

ميرزا حسين خان مشيرالدوله سپهسالار اعظم و صدراعظم ناصرالدين شاه چون آدم اروپا ديده اي بود قبل از مسافرت ناصرالدينشاه به اروپا کلاس درس و اتيکت براي رجالي که قرار بود ناصرالدنشاه را در سفر همراهي کنند گذاشته بود تا رسوايي ببار نياورند. روزي در کلاس درس از ملتزمين ركاب پرسيد آيا مي دانيد گمج چيست؟ همه گفتند نمي دانيم گمج چيست. آيا جسم است يا انسان يا نام محلى؟ يكى از حاضرين گفت من اين نام را در گيلان شنيده ام. مشيرالدوله گفت، مرحبا بر تو، به شما سفارش و تاكيد مي كنم وقتى در مهمانيهاى امپراتور و امپراتريس روسيه يا امپراتور قيصر آلمان و همسرشان يا در مهمانى علياحضرت ملكه ويكتوريا يا پادشاه ايتاليا ، آرشيدوك روسى لهستان يا پادشاه هلند شما را به مهمانى شام دعوت كردند، پس از صرف شام خميازه نكشيد و اگر عادت به خميازه كردن داريد، اين كار را آهسته انجام دهيد و دست جلوى دهان يا دستمالى جلوى دهان نگه داريد. حال آمديم نتوانستيد ازخميازه كشيدن خوددارى كنيد، شما را به تاج قبله عالم قسم مي دهم دهانتان را مثل گمج يعنى ديگ سفالى رشتى كه بسيار بزرگ است و آن را براى پختن فسنجان و باقلا قاتوق و ترش تره و ديگر غذاهاى رشتى به كار مي برند و مي گويند با خورش مطبوخ در يك گمج مي توان تا بيست نفر را سير كرد، باز و گشاد و عميق نكنيد. بديهى است دهانتان را مانند گاله خيار يا تغار ماست يا آش رشته هم باز نخواهيد كرد، معقول و مودب و آهسته زير دستمال خميازه تان را رد كنيد و نگذاريد مهمانان بى ادب فرنگى به شما بخندند.

بيچاره مشيرالدوله درسهايش بزودي فراموش شد و رجال مربوطه چه رسواييها و مسخرگي ها که ببار نياوردند. سيف الدوله كه سفير ايران در روسيه بود در يكى از مهمانيهاى تزار كه در آن چند پادشاه و امير و گراندوگ و بارون و سفراى كشورهاى اروپايى حضور داشتند پيشخدمت بعداز شام با يک سيني بزرگ با بستنيهاي رنگ و وارنگ آمدجلويش. سيف الدوله که نميدانست کدامشان خوشمزه تره، انگشت سبابه را فرو ميکرد تويشان و همه رو اول امتحان کرد. امير بهادر جنگ ضمن گرفتن بوسه هاى آبدار و طولانى از دست امپراتريس روسيه ، به زبان تركى و گاهى فارسى با امپراتريس احوالپرسى كرده و حال پدر و مادر و برادران و خواهران و عمه ها و خاله ها و دايى هايش را مي پرسيد. به ملتزمين ركاب توصيه شده بود كه دست امپراتريس ها و ملكه ها را كه براى بوسيدن جلو مي آورند،, بايد بسيار كوتاه و بصورت تماس با دستكش باشد نه بوسيدن به معناى واقعى. بعضى از رجال عليرغم نصايحى كه به آنان شده بود، به محض ديدن امپراتريس روسيه كه او را خورشيد كلاه مي خواندند(همسر تزار الكساندر دوم) يا ملكه ويكتوريا پادشاه انگلستان، دست امپراتريس را گرفته يك بوسه طولانى يكى دو دقيقه اى از آن مي ربودند، و گاهى هم با لبهاى چرب از غذا كه دستكش سفيد را آلوده مي كرد. فکرش را بکنيد که همين بي بته ها ي بي حيا زنان حرمسراهايشان مثل برده و زنداني زندگي کرده و هيچ مذکري را اجازه رويت روي شان نبود

اپيزود دوم

يه هم محلي داريم به اسم علي گمجي، در واقع نام خانوادگي اش يه چيز ديگه هست که من نميدونم، اما همه علي گمجي صداش مي کنن. فقيرترين آدم ده مون هست، يکي دو جريب بيشتر باغ پرتقال نداره. پسرش دو ساله بود که زنش مريض شد و فوت کرد. يه دختر دور و بر هجده سال هم داره. کار اصلي اش فروش ظروف سفالي از جمله گمج هست. البته تو مغازه اش پشمک، آب نبات، نخودچي و بادام زميني هم ميشه خريد. تا ده سال پيش تو ده ما اگر عروسي بود همه مردم ده مي رفتند. کارت دعوت و اين جور چيزا رسم نبود. هنوز هم تو خيلي دهاتها اين رسم هست. حتي اگه کسي با خانواده عروس يا داماد قهر باشه عروسي رو از دست نميده. آن روز آشتي مي کنند. بچه که بوديم اگه تو زمستونا عروسي بود چون باغات ده کاملا خلوت مي شد چندنفري از بچه هاي هم سن و سال مي رفتيم تو باغ پرتقال مردم و چيب هامون رو پر مي کرديم و مي رفتيم مي داديم به علي گمجي و اون هم بجاش به ما آب نبات يا نخودچي مي داد. پرتقالها رو بعدا جعبه مي زد و مي برد شنبه بازار رامسر يا پنجشنبه بازار کلاچاي مي فروخت.

تو باغ علي گمجي يه درخت از خانواده مرکبات هست که ميوه اش اندازه هندوانه ميشه، نمي شد خورد، در واقع بيشترش پوسته، چيز قشنگ و خوشبويي هست. هم جوار باغ علي گمجي يه آقايي که شمالي نيست ويلا داره. طرف هوس کرده بود يکي از اين ميوه ها رو داشته باشه. هرچي خواهش و تمنا مي کرد علي گمجي نمي داد. حق هم داشت. همه توي ده ما دوست دارند يکي از اون رو داشته باشند. اگه به يارو مي داد يه ده رو دلخور مي کرد. اون مرتيکه عوضي ويلا دارکه زن و بچه هم داره بعدها بند کرد به دختر علي گمجي که همسن دخترش هست .لابد جوک رشتي زياد شنيده بود و اينکه شماليها بي بخارند و دختراشون خوش دست و اينجور مزخرفات. يه روز که دختر گمجي با دولچه (ابريق) مي رفت آب بياره يارو جاي خلوتي کمين مي کنه و تا دختره مي رسه مي پره جلو که بغلش کنه و ... دختر با ابريق مي کوبه رو شانه مردک. طرف بيهوش ميشه و کارش به بيمارستان مي کشه. دختر هم که ترسيده بود در ميره و تا چند ماه به کسي چيزي نميگه.

چند ماهي مي گذره و عيد ميشه. ويلا داره با زنش تعطيلات نوروز رو آمدند شمال . علي گمجي که بعدها جريان دخترش با يارو رو شنيده بود تصميم داشت يه بلايي سرش بياره. شب ها از پنجره اش ويلاي طرف رو نگاه مي کرد و فکر مي کرد چه بکنه. تا اينکه يه شب ديد يه چراغ دستي خاموش و روشن ميشه و از سمت ويلا به باغش نزديک ميشه. کمي بيشتر که نگاه کرد به نظرش رسيد چراغ دار تو باغش هست. حدس زد يارو خيال داره مرکبات هندونه اي اش رو بدزده. تصميم گرفت يه گمج رو برداره و بره بکوبه تو سرش . نزديکاي درخت که رسيد ديد صداي پچ و پچ مياد، خيلي آروم رفت جلوتر. حدود دو متري صدا که رسيد پشت درختي قايم شد، قايم هم نمي شد تاريک بود و نمي ديدند. يکي از صداها زنانه بود. زن ويلا داره بود. يارو به زنش گفت اگه صدايي شنيدي يا شک کردي کسي داره مياد با چراغ فقط يک بار علامت بده و رفت که بره بالاي درخت. بيچاره علي گمجي تو نقشه اش زنه نبود. لحظه اي فکر کرد و بعد گمج رو گذاشت رو زمين و آروم رفت طرف خانم. صداي نفسش رو مي شنيد . آهسته گفت: همسايه تو باغ من چه مي کنيد؟ زن که هول شده و ترسيده بود گفت واي... گمجي گفت ساکت! الان همسايه هارو صدا ميزنم و آبروتون رو مي برم. زن با حالت گريه و تضرع گفت ببخشيد علي آقا هرچقدر خواستيد بهتون مي دم. گمجي گفت: من که بهتون گفته بودم فروشي نيستند. ويلا دار که رو درخت بود آهسته از زنش پرسيد: چيزي گفتي؟ علي گمجي يواش به زن گفت: بگو نه چيزي نيست. زن همين رو به شوهرش گفت و بعد دست گمجي رو گرفت و مي خواست چيزي بگه که علي گمجي که چند سالي بعداز مرگ عيالش دستش به هيچ مونثي نخورده بود کنترل رو از دست داد و زن رو بغل کرد و گفت بريم کمي اونور تر . زن هم بغلش کرد و گفت يواش تر علي آقا، شوهرم مي شنوه. بعد خطاب به شوهرش گفت: يه صدايي شنيدم، تکون نخور، تا با چراغ علامت ندادم همانجا باش. علي گمجي و زن ويلادار چند متري از اونجا دور ميشن و گمجي کتش رو در مياره و رو زمين پهن ميکنه و بعله... فرداش يه دونه از اون ميوه ها رو مي چينه و با يک گمج مي ره منزل ويلا دار و بهشون عيدي مي ده

گمج شناسي: گمج همانطور که مشيرالدوله گفت ظرفي بزرگ وسفالي است که در گيلان و مازندران در آن غذا درست مي کنند. و همچنين به آدمهايي که ساده اند و با دنياي پيشرفته و زندگي شهري کمتر آشنا هستند مي گويند طرف گمجه