xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr           

  

                 

سایت فراکسیون کمونیستی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت )

 

 
 مطلبی بمناسبت بزرگداشت یاد و خاطره رفیق امیر پروز پویان
خانه تیمی کوکاکولا


منبع: کار کمونیستی آنلاین
www.kare-online.org

در دور اول کار در روزنامه اطلاعات - سال های أخر دهه 40 - شاهد رویدادهایی بودم که بخشی از تاریخ کشور به شمارمی روند. این رویدادها را سعی می کنم با توجه به حضورم در ماجرا بیطرفانه تشریح کنم.
یکی از این رویدادها ماجرای درگیری پرویزپویان - عضو ارشد فداییان خلق - وتیم او در خانه امن منطقه کوکاکولا با ماموران ساواک است.
من با پرویز پویان، زمان تحصیل در دبیرستان فیوضات مشهد آشنا شده بودم و باید بگویم که درسال سوم وچهارم و پنجم، یعنی سه سال تمام درکنار یکدیگر می نشستیم. نشستن دو همکلاسی درکنار هم در دبیرستان هم نشانه دوستی و رفاقت زیاد است. در واقع چنین هم بود، ما با هم درس می خواندیم، بحث سیاسی می کردیم ودر جلسات سخنرانی مخالفان نظام شاهنشاهی مثل محمد تقی شریعتی و طه احمدزاده شرکت می کردیم. دور ما حلقه دوستانی هم بودند که ویژگی همه آن ها مخالفت با نظام بود. برادر خود من داریوش بهزادی، پرویز خرسند، برادران احمدزاده، برادران الهی و اصغر مصدق از جمله این افراد بودند.
گفتنی است که سال ششم دبیرستان را من و پویان در تهران خواندیم. البته هر یک بنوعی به تهران رفتیم. او که یک بار برای دستگریش به خانه اش مراجعه کرده بودند، ناچار به فرار به تهران شد و من نیز به علت تغییر ماموریت پدرم ناچار شدم به تهران بروم.
در مورد مشکل پویان هم چیزی نمی دانستم. چراکه در اواخر کار قدری از هم دور شده بودیم. علت هم این بود که بعد از انشعاب نهضت آزادی او به نهضت رفته بود و من به عنوان عضو جبهه ملی، درحزب مردم ایران فعالیت می کردم. البته گاهی یکدیگر را می دیدیم، ولی آن همدلی سابق وچود نداشت، چرا که من به او اعتراض می کردم چرا به نهضت آزادی رفته است. به او می گفتم که نهضت با انشعاب باعث ضعیف شدن جبهه ملی شده است و البته او هم دفاع می کرد. در تهران چند بار برای پیدا کردن او به برادرش مراجعه کردم که موفق به دیدارش نشدم. البته یکی دو سال بعد که من دانشجو شده بودم، او را هم که دانشجوی رشته علوم اجتماعی شده بود یافتم و چند باری آنهم برای تنها چند دقیقه باهم احوالپرسی کردیم. پویان که به خاطر اسمش توانسته بود از چنگ ماموران ساواک بطور کامل بگریزد، دیگر آن پویان سابق نبود. مساله رهایی او جالب بود، نام پویان امیرپرویز بود، ولی همه او را پرویز صدا می کردند، ولی در تهران همه به او امیر می گفتند. ساواک به دنبال پرویز پویان بود، نه امیر پویان، همین.
آخرین بار که پرویز را جلوی کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهران دیدم، بعد از سلام و احوالپرسی صورتش را به من نزدیک کرد و آهسته با همان لهجه مشهدیش گفت که آن آدم سابق نیست. شاید می خواست حالیم کند که وارد یک تشکیلات کمونیستی شده است. برای این نوشتم آخرین بار که یکی دوماه بعد از آن تصویر او را با شماری از همرزمانش به عنوان فداییان خلق که در سیاهکل فعالیت کرده بودند، به روزنامه ها دادند که چاپ کنند. در واقع برای دستگیری او جایزه تعیین کرده بودند. این تصاویر را آن روزها داخل اتوبوس ها نیز چسبانده بودند. کسی که از طرف روزنامه این تصاویر را از وزارت اطلاعات آن زمان ( که بعد از انقلاب وزارت ارشاد شد ) تحویل گرفت، من بودم.
ماجرا از این قرار است که یک روز صبح که تازه به روزنامه آمده بودم، سردبیر مرا صدا کرد و گفت به وزارت اطلاعات برو و یک خبر آماده شده را بگیر و بیاور. من می دانستم اینگونه خبرها از قماش تحمیلی هستند و اکثر ان ها متعلق به ساواک. سوار اتومبیل روزنامه شدم به اداره مطبوعات داخلی رفتم. در انجا یک پاکت دستم دادند. در بازگشت داخل جیپ روزنامه آن را گشودم، وقتی چشمم به نام پویان افتاد مثل اینکه دنیا دور سرم چرخید. بقدری عصبانی بودم که در سه راه پارک شهر و در نزدیکی روزنامه که آن زمان اول خیابان خیام بود، بایک استوار شهربانی درگیر شدم و کارم به بازداشت کشید. نکته جالب این بود که مقصر من بودم. ابتدا مرا به اتهام توهین به مامور دولت درهنگام انجام وظیفه بازداشت کرده بودند ولی در آخر کار به خاطر تلفنی که عباس مسعودی به رییس شهربانی زده بود، آن استوار از من پوزش خواست.
با یاد آوری آخرین صحنه یی که پویان را جلوی دانشگاه دیده بودم وچاپ عکس و مشخصات او در روزنامه و ماجرای سیاهکل که جسته و گریخته در باره آن شنیده بودم، اطمینان پیدا کردم که پویان کمونیست شده است. آنهم یک چریک کمونیست.
پرویز را با آن قد کوتاه، کمری که به خاطر فقر غذایی روبه جلو انحنا داشت و درعین لاغری شکمش را برجسته کرده بود، جلوی چشمانم مجسم می کردم ویک کلاشینکوف نیز در عالم خیال به دستش می دادم و در تعجب بودم که این آدم ریز و ضعیف چگونه می تواند یک اسلحه بزرگ حمل کند و در کوه و جنگل بجنگد.
مدتی از این ماجرا گذشته بود و من آن را فراموش کرده بودم، این اطمینان برایم حاصل شده بود که پرویز با زرنگی از چنگ ماموران گریخته است. یک روز صبح که به روزنامه رفتم، خبر شدم که در منطقه کوکاکولا تهران یک خانه تیمی به محاصره ماموران ساواک در آمده است و در یک درگیری سنگین مسلحانه شماری از ساکنان خانه کشته شده اند و شماری نیزکه خود را در معرض دستگیر شدن یافته بودند خودکشی کرده اند. ناگهان آشوبی در دلم برپا شد. یاد پرویز افتادم. با اینکه دبیر سرویس حوادث بودم و باید کسی را برای تهیه خبر می فرستادم، طاقت نیاوردم و خودم با یک عکاس روانه شدم. دربین راه دعا می کردم نام پرویز بین کشتگان نباشد. وقتی به محل رسیدیم کار تمام شده بود ولی ماموران ساواک در آنجا بودند. بابد رفتاری جلوی ما را گرفتند و من به آن ها پرخاش کردم. نزدیک بود درگیری ایجاد شود که رییس پاسگاه ژاندارمری منطقه مرا به کناری کشید و گفت خانه را تا نیمساعت دیگر تحویل آن ها می دهند. او ما را به داخل خواهد برد. بعدا متوجه شدم او که از قبل مرا می شناخت، برای جلوگیری از درگیری من با ساواکیان که حتما منتهی به مشکلاتی می شد این کاررا کرده است. نیمساعتی نگذشته بود که ساواکی ها رفتند. ما هم با رییس پاسگاه رهسپار دیدار خانه شدیم. از خانه های کوچک دوطبقه یی بود که پاگرد پله های آن جلوی خانه است و سراسر شیشه جلوی آن را گرفته است. تمام شیشه ها شکسته بود. مثل اینکه آن را بی هدف گلوله باران کرده باشند. داخل که شدیم دو اتاق کوچک، یک آشپزخانه و یک سرویس در پایین دیدیم و سه اتاق در طبقه بالا. خانه وسایل چندانی نداشت و نشان می داد بطور موقتی منزل عده یی بوده است. در طبقه پایین در جایی آثار بجا مانده از آتش زدن مقداری کاغذ دیده می شد و دیگر هیچ. از رییس پاسگاه ژاندارمری در باره هویت افراد پرسیدم که او نمی دانست. بیرون که آمدم فکری به سرم زد. با همسایگان مصاحبه کنم. آن ها که بهت زده بودند نمی توانستند اطلاعات زیادی به من بدهند. یکی از آن ها از زن و مردی سخن می گفت که روزها با هم به خرید می رفتند. مشخصات مرد به پرویز نمی خورد. یکی دیگر هم از یک روحانی کوتاه قامت صحبت کرد که پرویز روحانی نبود. اندکی آرام گرفتم و به اداره بازگشتم. درروزنامه خبر شدم که در شهربانی یک مصاحبه درباره درگیری کوکاکولا کذاشته اند. بسرعت راهی شهربانی که نزدیک روزنامه بود شدم، مصاحبه را یک مامور اطلاعات شهربانی ویک مامور ساواک اداره می کردند وگفتند که خبرنگاران می توانند از وسایل کشته شدگان دیدن کنند. هیچ چیز از مصاحبه نفهمیدم، فقط در انتظار بودم وسایل و شاید تصاویر آنان را ببینم. لحظه موعود فرارسید، ما را به سالنی بردند که وسایل را روی میز چیده بودند. چند اسلحه، یک دست لباس روحانیت که در کنار آن یک ریش مصنوعی بود در نگاه اول نظرم را جلب کرد. دنبال نشانه یی از پرویز بودم که آرزو می کردم نباشد. لباس روحانیت با ریش مصنوعی و مشخصاتی که مرد همسایه داده بود بد چوری مشکوکم کرده بود. تا اینکه با دیدن یک دفترچه کوچک جیبی ناگهان یکه خوردم. میان آن باز بود وخط پرویز پویان را بوضوح می شد دید. حین ترک کردن محل مصاحبه بودم که شنیدم مامور ساواک می گفت که پویان برای رد گم کردن لباس روحانیت می پوشیده است. بعد از آن سال ها حالا هم هنوز متعجبم که پویان با آن اندام نحیف چگونه کلاشینکوف به دست گرفته بود.