xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                  

[عکسها براين نوشته افزوده شده اند ، م.ايل بيگی]

حكایت گذاشتن سنگی بر گوری

مانی شهریر

3/12/90

 

 من صبح‌ها آدم بداخلاقی هستم! چشم‌ام را كه باز می‌كنم، تا صبحانه نخورم و مناسك اول صبح را به انجام نرسانم حالم جا نمی‌آید (از شما چه پنهان گاهی  از این هم بیشتر طول می‌كشد!) چون اغلب اولین نفر هستم كه در خانه ازخواب بیدار می‌شوم سالهاست كه عادت كرده‌ام صبحانه را تنها بخورم. برای همین هم وقتی هنگام آماده كردن صبحانه دور و برم شلوغ باشد و در آشپزخانه‌ی باریك خانه مجبور شوم "حق‌تقدم" دیگر ترددكنندگان را رعایت كنم، كلافه می‌شوم.

سرِ میزِ صبحانه معمولا نگاهی هم به روزنامه‌های دیروز می‌اندازم! چون اغلب فرصت نمی‌كنم روزنامه را در همان روز انتشارش بخوانم! خواندن هم كه چه عرض كنم، معمولا تیترها را رصد می‌كنم. گاهی هم یكی دو جمله اینجا یا یكی دو جمله آنجا ذیل مطلبی را سرسری می‌خوانم. نوعی ادای تكلیف است به آن پانصد ششصد تومانی كه بابت خرید روزنامه پرداخت كرده‌ام.

شنبه صبح هم به عادت معمول، سر میز صبحانه مشغول خواندن روزنامه‌ی پنجشنبه بودم (!!!) رسیدم به ضمیمه‌ی شرق و همینطور كه بی‌هدف ورق می‌زدم این مطلبِ كاوه گوهرین توجه‌ام را جلب كرد. شروع كردم به خواندن و چند خط كه خواندم دیدم نمی‌شود ولش كرد. چایی و نان و پنیر را فراموش كردم و ضمیمه را گرفتم دستم به خواندن. به آخر مطلب كه رسیدم، آنقدر هیجان‌زده شده بودم كه نمی‌دانستم با خودم چكار كنم. دو صفحه‌ی روزنامه را بریدم و بردم گذاشتم كنار كامپیوتر تا یكجوری جیره‌كتابی‌اش كنم.

مطلب را بخوانید تا بعد برایتان توضیح بدهم كه چرا خواندن آن هیجان‌زده‌ام كرد:

(معمولا ترجیح می‌دهم به مطالب الكترونیك مستقیما پیوند بدهم. اما صفحه‌بندی مطلب در وب سایت روزنامه آنقدر چشم‌آزار بود كه ترجیح دادم یكبار دیگر آن را در اینجا برایتان بیاورم. برای مشاهده‌ی اصل مطلب در سایت روزنامه به اینجا مراجعه كنید) :

 

«انسان ماه بهمن...

كاوه ‌گوهرین

(ویژنامه روزنامه شرق، پنجشنبه 27/11/90، صفحه 8 و 9)

  این نوشته به خاطره دوست از دست رفته "جلال فرشی‌احمدی" تقدیم می‌شود.

... روز پنجشنبه، بیست و هشتم اسفندماه1382 سیاوش شاملو زنگ زد و خبر داد كه فردا یعنی جمعه آخر سال قصد دارد سنگ مزار زنده‌یاد احمد شاملو را كه شكسته است، برداشته و سنگ تازه‌ای نصب كند و از من هم خواست كه در این مراسم حاضر باشم. پذیرفتم و چه از این بهتر كه آخرین ساعات سال كهنه را به كنار یاران هم‌قلمی باشی كه دلت سخت تنگ است برای آنان... فردا، بر سر مزار یاران شدیم. از دوستانم،  "جمیل پیامی" و "علی پورمتعلم" هم بودند و علی‌پور كه سینماگر است قرار بود فیلمی هم از مراسم تعویض سنگ تهیه كند. آیدا با شاخه گلی آمده بود و با نگاه پرمهرش انبوه آمدگان را می‌نگریست. به هنگام تعویض سنگ، مقادیری از گل و خاك مزار شاملو، روی مزار همجوار ریخته شد. آیدا با دست‌هایش این خاك و گل را می‌زدود و وقتی به او گفتند كه در پایان كار همه‌جا رفت و روب خواهد شد با لبخند مهربانانه‌ای گفت: ما حق نداریم مزاحم همسایه شاملو باشیم...

 بعد از پایان مراسم، هم این او بود كه تمامی گل‌های نثارشده بر مزار شاملو را با دقت تمام و به تساوی بر گورهای همجوار نهاد. من كناری ایستاده بودم و نگاهم بر خاك بود. فضای مزارستان مرا پرتاب كرد به سال‌هایی دورتر كه به همراه دوست از دست رفته‌ام "جلال فرشی‌احمدی"، در دل تاریكی شب بهشت زهرا، برای تعویض سنگ‌مزار زنده‌نام "خسرو گلسرخی" رفته بودیم و من اینك آن را گزارش می‌كنم تا تو بدانی:

بعد از چاپ نخستین "ای سرزمین من" دفتر اول از شعرهای خسرو، علیرضا رییس‌دانایی مدیر انتشارات نگاه، مبلغی را بابت حق‌التالیف پرداخت و من مانده بودم با این مبلغ چه كنم. در دیداری كه با فرهاد گلسرخی، برادر خسرو در رشت داشتم و آن زمان هنوز مادر خسرو هم زنده بود، پیشنهاد كردم كه این مبلغ را برای تهیه سنگ مزار جدیدی صرف كنیم. مادر خسرو این پیشنهاد را پسندید، اما برادرش فرهاد گفت: اوایل انقلاب، سنگ نفیسی را برای خسرو فراهم كرده بودیم كه امكان نصب‌اش فراهم نشد و این سنگ هم‌اكنون در منزل یكی از دوستان خسرو است كه نقاش است و خانه‌اش را هم نمی‌شناسم اما تو می‌توانی از طریق دوستان اهل قلم او را پیدا كنی و سنگ را از او بگیری، به این‌گونه ما هم راضی‌تر خواهیم بود.

با حیرت پرسیدم مگر دوست خسرو گم شده تا او را پیدا كنم؟ فرهاد گفت: آری تا آنجا كه من می‌دانم همسرش از او جدا شده و به خارج از كشور رفته و دخترش هم بیمار است و وضع مالی خوبی هم ندارد و هیچ‌كس هم از او خبری ندارد.

در بازگشت از رشت، پیگیرانه به جست‌وجوی آن دوست نقاش برآمدم و سرانجام در دیداری با دوست فرزانه "خشایار دیهیمی" دانستم كه دوست نقاش آدرس و تلفن ثابتی ندارد و هرازگاهی به دفتر كار خشایار سر می‌زند. از خشایار خواستم تا در صورت آمدن دوست نقاش شماره تلفن مرا به او دهد و تاكید كند كه با من تماس بگیرد. پس از گذشت حدود یك ماه، روزی تلفن خانه من در زنجان به صدا درآمد. آری دوست نقاش بود كه پیغام مرا از خشایار گرفته بود. چند روز بعد من در تهران بودم و كنار دوست نقاش و پشت میز رستورانی و پس از گپ و گفت آغازین او گفت برای چه دنبال من می‌گشتی؟ ماجرای چاپ "ای سرزمین من" و تصمیم به تعویض سنگ مزار خسرو را گفتم. كتاب را دیده بود. به او گفتم سنگی را كه نزد تو امانت است، می‌خواهم. مرا فرهاد برادر خسرو مامور یافتن تو كرده است. با نگاهی شرمگنانه از اوضاع بد زندگی و بیماری دخترش گفت و اینكه چون قادر به پرداخت اجاره آپارتمانش نیست، مدت‌هاست به آنجا سری هم نزده است و اسباب و اثاثیه‌اش نیز همانجاست و بعد گفت صاحبخانه‌اش یك سرهنگ بازنشسته قبل از انقلاب است و سخت به دنبال اجاره‌های معوقه و سنگ هم در زیرپله همان خانه به پشت افتاده است و رویش لاستیك مستعمل و آجر چیده‌اند. به او گفتم نگران پول نباشد چرا كه حق‌التالیف حاصل از چاپ اول كتاب نزد من است و با پرداخت اجاره‌بهای معوقه، هم اثاثیه او را آزاد می‌كنیم و هم سنگ را. قراری برای سه روز بعد گذاشتیم تا آن دوست بیاید و خانه سرهنگ را بنماید. نگران سنگ بودم مبادا كه آسیب دیده باشد یا اینكه سرهنگ بدقلقی كند و سنگ را تحویل ندهد. روز موعود رسید. اكنون در كوچه‌ای هستیم كه خانه سرهنگ در آن واقع است. دوست نقاش می‌گوید من روی دیدن سرهنگ را ندارم. از سر كوچه خانه را نشان می‌دهم و پشت همین دیوار می‌مانم. حساب و كتاب سرهنگ را كه دادی و سنگ را تحویل گرفتی، همدیگر را پیدا می‌كنیم.

پذیرفتم و با دلهره از او جدا شدم و زنگ در خانه را به صدا درآوردم. صاحبخانه باشی و سرهنگ شاهنشاهی و اجاره‌خانه‌ات را نداده و در رفته باشند... چه شود؟

در آپارتمان تقی كرد و باز شد. مردیو بلندقد با سر و رویی آراسته پیدا شد و مهربانانه پرسید: با چه كسی كار دارید؟

با صدایی لرزان و شرم‌آلود ماجرایئ دوست نقاش و سنگ امانتی را بازگفتم و اینكه آمده‌ام حساب و كتاب معوقه را صاف كنم و سنگ را تحویل بگیرم.

 آتشی عجیب در نگاهش دوید. به تندی دست مرا گرفت و به راهرو كشید و به صدای بلند گفت: خوب نگاه كنید، این سنگ شماست، صحیح و سالم زیر این لاستیك‌هاست 15 سال است (از سال 58 تا 73) این سنگ همچون امانتی در اینجا خفته است من این سنگ را نخواهم داد تا دوست نقاشت خودش بیاید...

با لحنی التماس‌آمیز گفتم: ببینید جناب سرهنگ، تمام اجاره به اضافه دیركرد آن نزد من است و تقدیم خواهد شد؛ فقط سنگ را بدهید تا رفع زحمت كنیم.

جناب سرهنگ برافروخته فریاد زد: مگر من از شما پول خواستم؟ من می‌خواهم به آن دوست هنرمند شما بگویم كه یعنی من آنقدر بی‌وجدان بودم كه وضع او را درك نكنم. من اگر از او اجاره می‌خواستم كه این همه مدت اجاره‌ او به تعویق نمی‌افتاد. من می‌خواهم به او بگویم بامعرفت! این سنگ را گرو نگه داشتم تا روزی بیایی و به تو بگویم كه مرا هرگز نشناخته‌ای...

نمی‌دانستم چه باید بگویم؟ اشك در چشمانم حلقه بسته بود و از پشت آن چهره سرهنگ شاهنشاهی تار و درهم بود.

مرا در آغوش كشید و گفت شوخی كردم، من كتاب خسرو را دیده‌ام نام شما را هم می‌شناسم. چه كار خوبی می‌كنید كه می‌خواهید پس از سال‌ها این سنگ را به جایگاه اصلی‌اش ببرید...

در برابر این مهر او دیدم نمی‌توانم صادق نباشم، گفتم راستش این دوست نقاش در همین پیچ كوچه ایستاده و منتظر من است اما شرم مانع شد كه با شما روبه‌رو شود. خواهش می‌كنم از من نشنیده بگیرید...

این را كه شنید از پله‌ها پایین دوید و طول كوچه را پیمود و در خم كوچه دوست نقاش ما را گرفت. نقاش زبانش را گم كرده بود. جناب سرهنگ در آغوش‌اش گرفت و بوسه‌بارانش كرد.

وای این جهان هنوز زیباست و می‌شود در آن زندگی كرد، تا این قبیل انسان‌ها هستند و تا شقایق هست زندگی باید كرد...

بعد وانتی گرفتیم و به یاری همدیگر سنگ را از راه‌پله به كوچه آوردیم.

جناب سرهنگ شلنگ آب خانه‌اش را بیرون كشید و غبار از سنگ زدود، بعد آن را پشت وانت گذاشتیم و پتویی رویش كشیدیم.

 

جناب سرهنگ دیناری بابت كرایه گذشته و دیركرد آن نگرفت و سنگ را پس از 15سال به ما تحویل داد. خوشحال بودم كه هم دوست نقاش به عظمت روح و بزرگ‌منشی‌اش پی برده و هم من سنگ مزار خسرو را كه الحق سنگ نفیسی بود، به دست آورده‌ام و همین امشب باید به فرهاد در رشت زنگ بزنم و خبر تحویل سنگ را بدهم و بعد قراری بگذاریم برای نصب آن در محل مزار...

... به سیم‌هایی می‌اندیشم كه آن شب صدای مرا با خود از فراز كوه‌ها و جنگل‌ها برد و به فرهاد گلسرخی رساند كه نگران همسر بیمارش بود.

-  فرهاد جان من سنگ خسرو را یافتم، كی می‌توانی به تهران بیایی تا مراسم نصب سنگ را انجام دهیم؟

صدای خسته فرهاد مرا نگران كرد. فرهاد را می‌شناسم. او در برابر هر سختی آنچنان مقاوم است كه باوركردنش مشكل است. او سختی‌های فراوانی را تجربه كرده و سربلند از كوران حوادث بیرون آمده، اما اكنون احساس می‌كنم كه تاب و تحملش همچون كاسه‌ای است سرریز...

- كاوه عزیز، همسرم سخت بیمار است... سرطان... می‌دانم كه او را از دست خواهم داد. نمی‌دانم به دختر كوچكم مریم باید چه جوابی بدهم... اگر می‌توانی دوهفته‌ای كار نصب سنگ را به تعویق بینداز تا من هم بتوانم كنارت باشم. تا 29بهمن‌ سالگرد خسرو هنوز زمان داریم و تا آن وقت من مجالی خواهم یافت تا به تهران بیایم. برای پیگیری معالجه همسرم هم كه شده باید از رشت به تهران بیایم. خواهشم این است كمی صبر كنی...

رویم نشد كه به فرهاد بگویم در این دو هفته مهلتی كه او می‌خواست، من سنگ را كجا نگهداری كنم... در آن سال من به دلایل شغلی ساكن زنجان بودم و نمی‌خواستم حتی از دوست یا فامیل تقاضا كنم كه سنگ‌قبری را به امانت در منزل خود نگهداری كنند...

یاد دوستی افتادم كه خود را خیلی چپ می‌داند. آنقدر چپ كه فكر می‌كنی پسرخاله استالین است. از سبیل‌هایش كه دیگر نگو... هنوز هم از پس سال‌هایی كه از گند آن حزب معلوم‌الحال گذشته است به حضراتی همچون خودش "رفیق" خطاب می‌كند و به طاق ابروی پرپشت برژنف كذایی قسم می‌خورد... و كلی برای آزادی بیان و اندیشه یقه جر می‌دهد. پس دیگر چه باك...؟ گوشی تلفن را برمی‌‌دارم و شماره را می‌گیرم و صدای رفیق! در گوشم می‌پیچد. با كلی معذرت‌خواهی و شرمندگی خواسته‌ام را می‌گویم.

می‌دانم كه همسر و فرزندان او ساكن كشور آلمان هستند و خود رفیق هم شهروند آلمانی است و در سال چهارماه را كنار خانواده‌اش می‌گذراند و مبالغی را كه دولت آلمان به حساب بانكی‌اش واریز كرده برداشت می‌كند و هشت ماه بقیه را در ایران زندگی می‌کند و خانه دوطبقه‌اش هم همیشه خالی است و در حیاط آن حتما جایی برای این سنگ هست كه به پشت بیندازیمش تا كسی حتی نتواند سطرهایی از آن را بخواند...

كاوه جان راستش را بخواهی من حوصله‌ دردسر ندارم. اصولا سری را كه درد نمی‌كند مگر دستمال می‌بندند...؟ و من می‌مانم با پیشانی عرق‌كرده و دستانی لرزان كه نمی‌تواند گوشی را نگه‌ دارد ... به همین راحتی رفیق جا می‌زند و حاضر نمی‌شود كه یك سنگ مزار را برای دو هفته كنار دیوار حیاط خانه خالی‌اش بگذارد ... اما یك سرهنگ آن هم از نوع شاهنشاهی‌اش 15 سال تمام این سنگ را در راه‌‌پله‌ آپارتمانش حفظ می‌كند تا به دوست نقاش ما ثابت كند كه بی‌معرفت نیست و دوستی‌‌ها را پاس می‌دارد ...

ناامیدانه به یكی از دوستان كه با پدر و مادر و برادرش در یك خانه زندگی می‌كند زنگ می‌زنم و ماجرای سنگ را بازمی‌گویم. او كه نه ادعای پسرخالگی استالین را دارد و نه فعال آزادی‌ بیان و اندیشه است و نه دعوی شاعری و نویسندگی دارد با صفایی غیرقابل توصیف می‌پذیرد كه سنگ را برای دو هفته در خانه‌اش نگهداری كند. برای دلداری من می‌گوید: هیچ‌كاری از دستم بر نیاید كار سیمان و ماله را بلدم. حتی روزی كه قصد نصب آن را داری خودم می‌آیم و كارهایش را انجام می‌دهم. مایه‌اش یك كیسه سیمان و یك كیسه ماسه است ...نگران نباش بگذار ما هم در این كار سهمی داشته باشیم ...

دو هفته می‌گذرد و كار فرهاد به سامان نمی‌رسد. بیماری همسرش هر روز سخت‌تر می‌شود. در این مدت چند بار به دفتر بهشت‌زهرا مراجعه كردم تا بتوانم مجوزی بگیرم و به صورت قانونی اجازه نصب سنگ را بگیرم. هر بار به شیوه‌ای دست‌به‌سر شدم و پاسخ روشنی نشنیدم.

در نمی‌دانم چندمین مراجعه به دفتر جوانكی كه مسوول قسمتی بود مرا به كناری كشید و گفت: ببین برادر صدور مجوز كتبی برای تغییر سنگ، در این قطعه برای ما مقدور نیست ... شما بروید در یك روز خلوت یا شب تاریك سنگ‌تان را نصب كنید ... ما هم قضیه را ندید می‌گیریم پس دیگر وقت خودتان و ما را تلف نكنید ...

حرفش به دلم نشست و صداقتش را آفرین گفتم ... تصمیم گرفتم كه چه فرهاد بتواند بیاید یا نتواند در یك شب تاریك كار را تمام كنم. دوست داشتم امسال كه دوستداران خسرو بر سر مزار او و كرامت گرد می‌آیند با این سنگ زیبا روبه‌رو شوند. سنگ كرامت دانشیان سالم و خوانا بود اما سنگ خسرو شكسته و از بین رفته بود ...

دو هفته سپری شد. باز هم سیم‌ها صدای مرا از فراز كوه‌ها و جنگل‌ها به رشت برد و فرهاد خسته این بار رضایت داد كه بی او كار نصب را انجام دهیم.

برای او مقدور نبود كه به تهران بیاید ... به او اطمینان خاطر دادم كه كار را در نهایت دقت و تمیزی انجام دهیم ...

راننده‌ وانت مردی میانسال بود كه با لهجه‌ مشهدی حرف می‌زد. من و جلال به او گفته بودیم كه می‌خواهیم سنگی را ببریم و در بهشت‌زهرا نصب كنیم، اما نگفته بودیم سنگ چه كسی را ... وانت به در خانه جلال رسید. كیسه‌ سیمان و ماسه و ابزار كار را جلال از پیش تدارك دیده بود. وانت آنقدر دنده‌عقب آمد تا اینكه بتوانیم سنگ مرمر سفید سنگین را سه‌نفری و آن هم به سختی در قسمت بار وانت قرار دهیم. عصر یك روز سرد هفتم بهمن ماه ...

راننده با لهجه مشهدی پرسید: چرا این وقت می‌خواین برین بهشت زهرا ... تا بخواین بجنبیم شب شده ...

جلال گفت: برادر، ما با تو طی كرده‌ایم و تو كرایه‌ات را تمام و كمال می‌گیری. نگران شب و روزش نباش ...

 

راننده سری به رضایت تكان داد و پشت

فرمان نشست. من و جلال هم كنارش. برای اینكه دیرتر به بهشت‌زهرا برسیم و

هوا تاریك‌تر شده باشد به راننده گفتم اگر می‌شود كمی آهسته برو ... آخر این سنگ قیمتی است می‌ترسم بشكند و راننده‌ سر به‌راه پذیرفته بود ...

در شب هم بهشت‌زهرا، مثل روز روشن است. خیابان‌های آسفالته با چراغ‌های فراوان و درختانی كه سر به آسمان كشیده‌اند. اما از این روشنی قطعه 33 سهمی نبرده است.

راننده‌ وانت كنار قطعه ایستاد. تا سر مزار خسرو و كرامت راه زیادی بود و امكان نداشت كه ما سه نفر بتوانیم سنگ را تا مكان اصلی حمل كنیم. به راننده گفتم: مبلغی اضافه بگیر و با همین وانت برو تا سر خاك ...

راننده دودل بود، با مهارت از میان قبرها می‌گذشت و گاهی چرخش به بلندی گوری می‌گرفت اما رد می‌شد. در آن ظلمات، نور چراغ‌‌های ماشین قطعه 33 را به‌گونه‌ای وهمناك روشن كرده بود.

 

سرانجام رسیدیم. به راننده گفتیم وانت را جوری پارك كند كه بتوانیم سنگ را با لیز دادن روی سنگ قبلی قرار دهیم. این كار هم به خوبی انجام شد و جلال با پایین‌آوردن كیسه سیمان و ماسه و دبه‌های آب، مشغول فراهم كردن ملات شد.

 

در ذهنم این شعر خسرو جاری شد:

 

 

تو رفتی

شهر در تو سوخت

باغ در تو سوخت

اما دو دست جوانت

بشارت فردا

هر سال سبز می‌شود

و با شاخه‌های زمزمه‌گر در تمام خاك گل می‌دهد

گلی به سرخی خون ...

 

جلال و راننده‌ وانت، مشغول هم زدن سیمان و ماسه بودند كه از میان تاریكی مردی با چراغ‌قوه‌ای در دست و شولایی بر دوش پیدا شد كه فریاد می‌زد:

آهای ... آهای ... چكار می‌كنید ... آهای ...

شاید فكر می‌كرد داریم به دنبال گنج می‌گردیم ...؟

 

ما هم این گنج را بی‌رنج به دست نیاورده‌ بودیم ... برخاستم و به سویش رفتم ...

نور چراغ قوه، مستقیم توی چشمانم بود، دستم را جلوی چشمانم گرفتم مرد با شولایش یك لحظه این مصرع "نیما" را به ذهنم آورد:

"به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ خود را...؟"

به جلال و راننده وانت گفتم كه كارشان را دنبال كنند و بعد با صدای بلند گفتم: خسته نباشی. شما گشت بهشت‌زهرا هستید؟ در پاسخ خنده تلخی كرد و گفت: نه‌بابا، مرده‌ها كه گشت نمی‌خوان ... من از كارگرای اینجام. این وقت شب چراغ ماشین شما را دیدم آمدم ببینم كه چه خبره ...؟

با خونسردی گفتم: ما از شهرستان آمده‌ایم. می‌خواستم سنگ قبر این عزیزمونو كه شكسته عوض كنیم. تو راه ماشین خراب شد و خوردیم به تاریكی ... گفتیم تو نور ماشین كارمونو تمام كنیم و برگردیم شهرستان ...

 

یك لحظه چشمان راننده وانت توی چشمانم افتاد. می‌دانست كه دروغ می‌گویم و می‌خواهم آن مرد را دست به سر كنم ...

پاكت سیگارم را بیرون آوردم. جلال سیگار نمی‌كشید اما به آن مرد شولابردوش و راننده وانت تعارف كردم. هر دو برداشتند. دود سیگار در برابر نور چراغ‌های وانت، همچون مهی غلیظ با باد می‌رفت ...

شولابه‌دوش كه چراغ‌قوه‌اش را خاموش كرده بود، زمزمه كرد: میخواین بیام كمك؟ جلال گفت: نه برادر، دستت درد نكنه. كار ما هم تموم شده. دستامونو كه بشوریم حركت می‌كنیم ....

شولابه‌دوش با اشاره گوشه‌ای را در آن سوی قطعه نشان داد و گفت: اونجا یه شیر آب هست می‌تونید دستاتونو بشورید. بعد خداحافظی كرد و در میان تاریكی ناپدید شد. اما نور چراغ قوه‌اش كه به روی زمین افتاده بود تا لحظاتی روی سنگ‌مزارها چرخ می‌زد ...

جلال از كار خودش راضی بود. راننده وانت هم در سكوت كامل دبه‌های خالی آب و بیل و كلنگ و ماله را پشت وانت انداخت. جلال گفت: باید چند روز دیگه كه سیمان خودش رو گرفت یه آب حسابی بهش بدیم...

بعد بی‌آنكه دست و بالمان را بشوییم سوار شدیم و راننده راه بازگشت را در پیش گرفت، همین كه وارد خیابان آسفالت شدیم، مبلغ مورد توافق را به اضافه دوهزار تومان دیگر روی داشبورد وانت گذاشتم و گفتم: دستت‌ درد نكنه خیلی زحمت كشیدی... ممنون...

 

راننده همان‌طور كه رانندگی می‌كرد اسكناس‌ها را شمرد و دوباره روی داشبورد گذاشت و گفت: آقا ما از ساعت دوونیم، سه با شما هستیم، الان ساعت نزدیك نه‌ونیم شبه...، آخه این انصافه...؟ هزار تومان دیگر روی اسكناس‌ها گذاشتیم. باز هم راننده راضی نشد. جلال گفت: خیلی دندون‌گردی می‌كنی، سه‌هزار تومان بیشتر از مبلغی كه با هم طی كردیم بهت دادیم دیگه چی می‌خوای؟ راننده گفت: آقا به خدا ما زن و بچه داریم. من فكر كردم كارمون زودتر تموم می‌شه اما چند ساعت طول كشید... تازه ما قرار كارگری نداشتیم. من مثه یك كارگر پابه‌پای شما كار كردم... انصافا تو این وقت شب با این پول اصلا یه نفر رو از وسط بهشت‌زهرا تا خونه‌اش می‌برن... دوهزار تومان دیگه بدین دعاگو می‌شم...

دست بردم كه از جیبم پولی درآورم. جلال به پایم زد كه یعنی نه. در گوشش گفتم:

بابا این پول خود خسرو هست و ما كه از جیب خودمون نمیدیم. تازه اینم یك كارگره... خسرو برای اینا رفت جلوی گلوله...

 

جلال گفت: قبول ولی اینم دیگه خیلی دندون‌گردی می‌كنه و بعد خودش یك اسكناس هزار تومانی روی اسكناس‌های روی داشبورد گذاشت و گفت: دیگه نق نزن و بگو بركت... راننده در سكوت اسكناس‌ها را برداشت و در جیب بغلش گذاشت. آشكار بود كه راضی شده است. در حالی كه تبسمی روی لب‌هایش بود گفت: آقا شما كه به مراد دلتون رسیدید و تو این سرما و تاریكی این سنگ قبرو سر جاش گذاشتین، می‌شه من یك سوال بكنم؟ گفتم بگو. حرفت را بزن. و راننده با همان لهجه مشهدی گرمش گفت: می‌شه به من بگین صاحب این سنگ چه نسبتی با شما داشت و چرا به اون كارگر بهشت‌زهرا دروغ گفتین؟

جلال باز هم به پایم زد كه یعنی مبادا چیزی بگویی و من باز هم كنار گوشش نجوا كردم كه اگه این كارگر ندونه پس كی باید بدونه و بعد از راننده پرسیدم: شما سال 1352 و دادگاه خسرو گلسرخی و كرامت دانشیان یادت میاد؟ و او سری تكان داد و گفت: ها... بله... خدابیامرزدشون عجب مردایی بودن!

جلال با خنده گفت: این سنگ همون خسرو گلسرخی بود...

با شنیدن این جمله مرد راننده، چنان پایش را روی پدال ترمز كوبید كه نزدیك بود من و جلال با سر از شیشه مقابل اتومبیل به بیرون پرتاب شویم. جلال فریاد زد چی شد؟

راننده وانت، در را گشود و چمباتمه روی زمین نشست و در حالی كه گریه می‌كرد و به سرش می‌زد گفت: من برای سنگ گلسرخی از شما پول بگیرم... مگه من نامردم؟ بعد اسكناس‌ها را بیرون آورد داخل اتاقك وانت انداخت. من و جلال بهت‌زده به این صحنه می‌نگریستیم و نمی‌دانستیم چه باید بگوییم؟

 

جلال پیاده شد و سر راننده را در آغوش گرفت و گفت: ببین برادر تو كارگری و زن و بچه‌دار، این پول رو ما از جیب خودمون نمی‌دیم تو فكرت راحت باشه... راننده این بار با غیظ گفت: شما می‌خواین ثواب این كارو تنهایی ببرین، نه، پولاتون رو ور‌دارین. من از شما پول نمی‌گیرم...!

هر چه اصرار كردیم كه آقای عزیز، تو كارگری،‌ زحمتكش و عیالواری، این پول حق توست، زیر بار نرفت كه نرفت و تا پول را پس نگرفتیم پشت فرمان ننشست...

دم در منزل جلال كه رسیدیم باز هم تلاش كردیم پول را به او بازگردانیم ولی نتوانستیم، مرد راننده گفت: اگه اجازه بدین بیام داخل منزل یك استكان چایی با شما بخورم. می‌‌خوام به خانواده و فامیل بگم كه با دوستای گلسرخی چایی خوردم و اگه اجازه بدین گاهی خانواده‌‌ام رو سر خاك خسرو و كرامت ببرم... ما نمی‌دونستیم به این كارگر و راننده عیالوار چه بایستی بگوییم...

 

 

 

مگر خسرو مال ما بود. به او گفتم: عزیز جان تو امشب معرفت را در حق ما تمام كردی. بعد از این همه زحمت و مرارت و نصف روز دویدن، پول كه نگرفتی هیچ ما را شرمنده هم كردی و تا اینجا رسوندی. چایی و شام را در خدمتت هستیم...

به گاه خداحافظی، این انسان شریف و راننده زحمتكش دست ما را به گرمی فشرد. ما هم شانه‌هایش را بوسیدیم. تا خم كوچه به دنبال وانتش رفتیم... پرده‌های اشك فرود می‌آمد و صدای خسرو در گوشم بود كه:

 

شب كه می‌آید و می‌كوبد پشت در را به

خودم می‌گویم:

من همین فردا

كاری خواهم كرد

كاری كارستان...

...

و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود

و همه مردم، با فداكاری یك بوتیمار

كار و نان خود را در دریا می‌ریزند

تا كه جشن شفق گستاخ مرا

با زلال خون صادقشان

بر فراز شهر آذین‌ بندند

و به دور نامم مشعل‌‌ها بفروزند

و بگویند: "خسرو" از خود ماست

پیروزی او،

دربست بهروزی ماست...

و در این هنگام است

كه به مادر خواهم گفت:

غیر از آن یخچال و مبل و ماشین

چه نشستی دل غافل، مادر

خوشبختی، خوشحالی این است

كه من و تو

میان قلب پرمهر مردم باشیم

و به دنیا نوری دیگر بخشیم

 

فردا باید به فرهاد زنگ بزنم و گزارش ماجرا را به او بدهم. اصلا شاید به رشت رفتم تا عیادتی هم از همسر بیمارش كرده باشم...

ماجرای من و خسرو و فرهاد و همسر فرهاد و مادرش هنوز تمام نشده است، من همه اینها را خواهم نبشت. برای تو تا كه بدانی   « ...

 

شما را نمی‌دانم، اما من بعد از خواندن مطلب همینطور كه مات و مبهوت جلوی لیوان چای سرد شده و نان خشك شده‌ی صبحانه نشسته بودم سخت هوس كردم تا دوباره این سرود را بشنوم.

می‌پرسید چرا هیجان‌زده شده‌ام؟! راستش فكر هم‌جواری یك سرهنگ شاهنشاهی به مدت پانزده سال با یك سنگ قبر (آنهم سنگ قبر "خسرو گلسرخی") هیجان‌زده‌ام می‌كند! فقط تصور كنید كه سال‌ها، هر روز صبح كه سرهنگ از خواب بیدار می‌شده و تصمیم می‌گرفته از خانه خارج بشود، چشم‌اش در زیر پله به سنگ می‌افتاده. حتی لازم نبوده كه سنگ را در زیر آنهمه آت و آشغالی كه روی آن را گرفته بودند، ببیند. هر روز صبح می‌دانسته كه آن سنگ آنجاست و برای پانزده سال هر روز با آن زندگی می‌كرده. راستی زندگی كردن با یك سنگ قبر چه احساسی دارد؟

انفجارِ احساساتِ راننده‌ی مشهدی هم هیجان‌زده‌ام می‌كند. اینكه بعد از بیست سال راننده یا كارگری اینچنین شخصیتی را به خاطر می‌آورد كه نه برایش به اندازه‌ی جهان پهلوان تختی و دكتر شریعتی سر و صدا شده است و نه اصولا خط و مشی‌اش در این سالها مورد قبول خاص و عام بوده است. با این حال نام‌اش و "داستان‌اش" خاصیتی دارد و از آن بالاتر مرام این مردمِ عجیب و غریب هم معجونی است كه تركیب‌شان با هم آدم را هیجان‌زده می‌كند.

... و این خوب است كه آدم صبح شنبه را با هیجان آغاز كند!

آلن دوباتن، در "پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند" توضیح می‌دهد كه مارسل پروست علاقه عجیبی به خواندن اخبار روزنامه‌ها داشته." به بركت تخیل قوی‌اش، خلاصه یك خبر از زبان او می‌توانست تبدیل به یك رمان كامل كمدی یا تراژدی شود." (صفحه 45 كتاب).

حالا ما هم با مطلبی دو صفحه‌ای در یك ضمیمه‌ی روزنامه روبرو هستیم كه دست‌كم می‌شود یك یا دو رمان كامل از دل آن بیرون آورد. نویسنده‌های دست به قلم كجا دارند به دنبال سوژه برای داستان‌هایشان می‌گردند؟! ای كاش آقای گوهرین الباقی داستان‌هایش از خانواده گلسرخی را هم زودتر برایمان تعریف كند!»

 

خسته‌تر از همیشه

(مجموعه كامل سروده‌ها)

نوشته: خسرو گلسرخی (Khosrow Golsorkhi) به كوشش: كاوه گوهرین

ناشر: آرویج

سال نشر: 1387 (چاپ سوم)

قیمت: 5000 تومان (با جلد سخت)

تعداد صفحات: 228 صفحه + 17 صفحه تصویر

شابك: 964-7174-54-3

 

كتاب پس از یك "پیش‌سخن"، كتابشناسی گلسرخی و یك مقاله، با این شعر آغاز می‌شود:

> "تا آفتابی دیگر ...

رهروان خسته را احساس خواهم داد

ماه‌های دیگری در آسمان كهنه خواهم كاشت

نورهای تازه‌ای در چشم‌های مات خواهم ریخت

لحظه‌ها را در دو دستم جای خواهم داد

سهره‌ها را از قفس پرواز خواهم داد

چشم‌ها را باز خواهم كرد ...

 

خواب‌ها را در حقیقت روح خواهم داد

دیده‌ها را از پس ظلمت به سوی ماه

خواهم خواند

نغمه‌ها را در زبان چشم خواهم كاشت

گوش‌ها را باز خواهم كرد...

 

آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم كاشت

لحظه‌ها را در دو دستم جای خواهم داد

سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم كرد

 

دستی میان دشنه و دل

(نوشته‌های پراكنده - دفتر اول)

نوشته: خسرو گلسرخی (Khosrow Golsorkhi) به كوشش: كاوه گوهرین

ناشر: آرویج

سال نشر: 1387 (چاپ دوم)

قیمت: 5000 تومان (با جلد سخت)

تعداد صفحات: 288 صفحه

شابك: 978-964-504-097-8

یكی از مقالات كتاب با عنوان "طبقه و تحقیر" با این جملات آغاز می‌شود:

"هنرمند از خصوصیات طبقاتی خود جدا می‌شود: از طبقه فرودست، ما هنرمندی نداریم كه سیر زندگی پرجذبه او را دگرگون نكرده باشد. هنرمند در این جا كسی است كه امكان درس خواندن، كافه نشستن، مطالعه در اتاق‌های دربسته و گرسنه نماندن را دارد، هنرمند در این جا كارگری ساده نیست كه در متن رنج و كوران زیست طبقه‌ای قرار داشته باشد و بتواند به مدد فوران آگاهی طبقاتی، از طبقه‌ای بطور عینی و تجربی حرف بزند.

ما در این جا كارگر هنرمند شده یا هنرمند كارگر شده نداریم. "مدرك تحصیلی" و شهرت، هنرمند را مثل هر آدم ناآگاه دیگر كه به نظام ستمگر خود را نزدیك می‌كند تا از رفاه بهتری برخوردار باشد و با سازشكاری هیچ نقشی را در قبال حقیقت تاریخی ایفا نكند، تسلیم زندگی بی‌دغدغه می‌كند، چه بسیار افرادی كه رنگ باخته‌اند و اعتمادی را كه معمولا مردم به چنین آدم‌هایی دارند نادیده انگاشته و پامال كرده‌اند چون هنرمند از شناسائی روابط پنهان جامعه و اعماق زندگی رنجبران بی‌بهره است ..."

 

من در كجای جهان ایستاده‌ام؟

 

(نوشته‌های پراكنده - دفتر دوم)

نوشته: خسرو گلسرخی (Khosrow Golsorkhi) به كوشش: كاوه گوهرین

ناشر: آرویج

سال نشر: 1387 (چاپ دوم)

قیمت: 5000 تومان (با جلد سخت)

تعداد صفحات: 355 صفحه

شابك: 978-964-504-096-5

یكی از مقالات كتاب با عنوان "كابوسی تب‌آلود و توام با هذیان" با این جملات آغاز می‌شود:

"هوشنگ گلشیری با "شازده احتجاب" پایه‌های شخصیت و سبك مستقل هنری خود را كار گذاشته است. هنوز نمی‌توان گفت كه گلشیری با این اثر در خور توجه خود، سنگ راه شماری در مسیر حركت ادبیات ایران نهاده است، لیكن اگر او با همین آهنگ و در همین سطح به آفرینش هنری خود ادامه دهد، بی‌گمان جای خویش را به عنوان نویسنده‌ای خوب و صمیمی در ادبیات ایران خواهد گشود.

در سراسر این كتاب جوانه‌های استعداد و قریحه‌ای خلاق به چشم می‌خورد كه رو به شكوفائی است. حوادث كتاب مانند كابوسی سهمگین به دور آدم اصلی كتاب "شازده احتجاب" می‌گردد و بر خواننده می‌گذرد.

شازده احتجاب آخرین بازمانده نسلی است كه بوی گوشتهای داغ كرده، تشنجات احتضار، بخار گرم متصاعد از خونی كه تیغ جلاد از رگهای گردن محكوم جوشانده است و تاولهائی كه تازیانه بر تن‌ها می‌نشاند غریزه‌های حیوانیش را سیراب می‌سازد ..."

بالای صفحه

: