xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
http://ghazalehalizadeh.blogfa.com
به ياد «غزاله عليزاده»
21 ارديبشتماه سالروز مرگ غزاله عليزاده
از خودم چه بگويم؟ بگذاريد زمان قضاوت کند. در گردونهي سوگهاي طنزآميز زندگي، رسيدهام تا اينجا، به انتظار شوخي هايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان. متحد نيستيم. اگر حرمتگذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم. (غزاله عليزاده) «غزاله عليزاده» در بهمن ماه 1325 در «مشهد» به دنيا آمد. ليسانس علوم سياسي را از دانشگاه تهران گرفت. پس از آن به فرانسه رفت و در دانشگاه «سوربن» پاريس در رشتههاي فلسفه و سينما درس خواند. او کار ادبي خود را از دههي 1340 و با چاپ داستانهايش در مشهد آغاز کرد. نخستين مجموعه داستانش «سفر ناگذشتني» نام دارد که در سال 1356 انتشار يافت. از آثار معروف او ميتوان از رمان دو جلدي«خانهي ادريسيها» و مجموعه داستان «چهاراه» نام برد. آثار ديگر او عبارتند از: دو منظره، تالارها، و شبهاي تهران. کتاب «خانهي ادريسيها» سه سال پس از مرگ غزاله، جايزهي «بيست سال داستاننويسي» را به خود اختصاص داد. يک سال پيش از مرگش به دعوت انجمن ايرانيان «والدو مارن» در جنوب پاريس، به آنجا رفت و به خواندن قسمتي از قصهها و داستانهايش پرداخت. «غزاله عليزاده» يکي از امضاکنندگان بيانيهي 134 نفر بهعنوان «مانويسندهايم» بود. در يک روز جمعه 21 ارديبهشتماه 75 برابر با 10 ماه مه، چند تن از ساکنان محلي در جنگل اطراف رامسر در روستاي «جواهرده» ، جسد او را يافتند که از درختي حلقآويز شده بود. غزاله دو روز پيش از اين حادثه از مشهد به رامسر رفته بود تا آگاهانه به مرگ بپيوندد. در سال 1373 کتاب «چهارراه» او بهعنوان بهترين مجموعهي داستان سال 1373 برگزيده شد. مجلهي ادبي «گردون» در آن زمان با او مصاحبهاي ترتيب داده بود که خواندنياست. با ذکر شمارهي اين نشريه(گردون شمارهي 51، مهرماه 1374)، متن اين مصاحبه را در اينجا ميآورم تا خوانندگان بيشتري با انديشههاي اين زن نويسندهي معاصر آشنا شوند. تعدادي از تيترهاي مطلب بعد اضافه شدهاست. *** ما نسلي بوديم آرمانخواه که به رستگاري اعتقاد داشتيم «غزاله عليزاده» در شرحي که از چاپ اولين اثر خود «سفر ناگذشتني» تا به آن روزي که جايزهي بهترين داستان سال 1373 را دريافت ميکند، در مورد خود و زندگي و انديشههايش چنين ميگويد: «دوازده، سيزده ساله بودم، دنيا را نميشناختم. کي دنيا را ميشناسد؟ اين تودهي بيشکل مدام در حال تغيير را که دور خودش ميپيچد و از يک تاريکي ميرود به طرف تاريکي ديگر. در اين فاصله، ما بيش و کم رؤيا ميبافيم، فکر ميکنيم ميشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مايهي حيرتانگيز از حيوانيت در خود و ديگران را. ما نسلي بوديم آرمانخواه. به رستگاري اعتقاد داشتيم. هيچ تأسفي ندارم. از نگاه خالي نوجوانان فارغ از کابوس و رؤيا، حيرت ميکنم. تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانهي عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است. ما واژههاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي. تکان هر برگ بر شاخه، معناي نهفتهاي داشت. *** اغلب دراز ميکشيدم روي چمن مرطوب و خيره ميشدم به آسمان. پارههاي ابر گذر ميکردند، اشتياق و حيرت نوجواني بيقرار ميدميدم به آسمان. در گلخانه مينشستم، بيوقفه کتاب ميخواندم، نويسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقديس ميستودم. از جهان روزمرگي، تقديس گريخته است و اين بحران جنبهي بومي ندارد. پشت مرزها هم تقديس و آرمانگرايي به انسان پشت کرده و شهرت فصلي، جنسيت و پول گريزنده، اقيانوسهاي عظيم را در حد حوضچههايي تنگ فروکاسته است. يادم ميآيد سال گذشته در پاريس بودم. براي بزرگداشت «ميتران» شب آزادي در فرانسه را بازسازي کرده بودند. «ميتران عضو نهضت مقاومت بود). تانکها از خيابانهاي تاريک عبور ميکردند، بدلهاي افسران نازي و سپاه هيتلر چراغ قوهها را ميانداختند روي جمعيت. دختر جوان به هيئت نعشي بيجان، موهاي بور بلند، دور و بر سر پريشان، بر جبين تانک افتاده بود. جايگزينهاي ملت فرانسه در آن دوران فرياد ميزدند:«فرانسهي آزاد» در تاريخ ملت فرانسه، چنين شبي بايد خيلي ارجمند باشد اما در نگاه جوانان نسل ترقي، هيچ تأثيري ديده نميشد. تاريخ را پشت دودهاي نسيان، گم کرده بودند. «آزادي و فرانسه»، هر دو از فرانسه رفته بود. «ژانپل سارتر»، «آلبرکامو»، «رومن گاري»، آندره مالرو» و نسل شاعران و نقاشان توانمند، هنرپيشههاي بزرگ: «سيمون سينيوره»، «ژان گابن»، «ابو مونتان» و ديگران زير سنگهاي غبار گرفته، خفته بودند. تنها يک جوان ژندهپوش مست، همراه با نمايشگران فرياد ميکشيد: «فرانسهي آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گريه ميکردند! «در هواي رؤياي آزادي که از آغاز زندگي، همزاد آنها بودهاست.» جوانان زير بيست سال، خاطرهي قومي ندارند. ديروز را فراموش کردهاند. پنجاه سال پيش که برايشان درهاي است پُرناشدني! انقطاع تاريخي و فرهنگي نسل امروز ما با گذشتهي حتي نزديک، بسيار بيشتر است. جوانان زير بيست سال، خاطرهي قومي ندارند. ديروز را فراموش کردهاند. پنجاه سال پيش که برايشان درهاي است پُر ناشدني، نسيان بدوي انسان. ميخواهم بدانم اگر براي بزرگداشت کسي يا به هر دليلي، پنجاه سال پيش ايران را در خيابانها بازسازي ميکردند، که چنين تصوري بيشک، محال است. چون ما خانههاي قديمي را هم پشت سر هم خراب ميکنيم و بيقوارهترين برجها را جاي آن ميگذاريم. چهرهي شهر ها به سرعت تغيير ميکند، تهران قديم، محو شدهاست، هم صورت ظاهر و هم خاطرهي تاريخيش. پس فرض را بهانه کنيم: «باز سازي ملي شدن صنعت نفت»، روزي که ايران از زير بار استعمار اقتصادي و فرهنگي انگلستان بيرون آمد و ما صاحب اختيار ثروتهاي ملي خود شديم. پرچمهاي انگليس را پايين آوردند و به جاي آنها پرچم ايران را گذاشتند. پيشامدي که در تمام کشورهاي جهان سوم، يگانه بود. در برابر اين بازسازي، واکنش ما چه خواهد بود؟ مجلس شوراي ملي آتش گرفت اما همه از قيمت دلار و طلا حرف زدند، يا به دعواي کوچک محفلي سرگرم شدند. ما طوري رفتار ميکنيم که انگار هيچ گذشتهاي نداريم. هر روز متولد ميشويم، هر شب ميميريم. تغيير طبيعي است اما تا اين حد سر به بيماري ميزند. *** «خليفه عبدالرحمن در زندگي فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همينقدر هم خوشبختي به خودم نديدم». حاشيه رفتم. برگرديم به به تاريخچهي شخصي: «روي دوچرخه ميپريديم، کوچهها را دور ميزديم، فکر ميکرديم به معضلات انساني و هستي. «چنين گفت زرتشتِ» «نيچه» را به تازگي خوانده بودم. تنها جملهاي که از اين کتاب در آن مقطع زندگي به ياد من مانده، اين است: «من زمين را که در آن، کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم». با اين تعبير ميخواست بگويد از راحتي ميگريزد و به پيشواز خطر ميرود. در ماه رمضان، شبهاي احيا را کنار بخاري ديواري بيدار ميماندم و «تهوع» «ژانپل سارتر» را تا سپيدهدم ميخواندم. تناقضي که مجبور بودم با آن کنار بيايم. روزي رگبار شد. زير باران سيلآسا، يکتا پيراهن ايستادم و چشم به افق سربي دوختم. هاي و هوي شيروانيها ذهنم را احاطه کرده بود. دندانهايم، سخت بر هم ميخورد. اساطير يونان باستان را در نظر ميآوردم و جسم حقير فانيام را به جاودانگي پيوند ميدادم. تصميم گرفته بودم براي رسيدن به اين مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه، بيطلب من، پياپي بر سرم باريد. به قول «وهاب» در کتاب «خانهي ادريسيها»: ميوههاي خواندنم، کال و کرمخورده، کمکم ميرسيد. اولين داستان، همان وقت چاپ شد، در روزنامهي خراسان. چند سال بعد آمدم به پايتخت. پشت هم داستان مينوشتم. با نثري ضعيف، ساختاري سست و نقصهاي ديگر. وقتي تصادفاً آنها را جايي ميبينم، جز رگههايي از يک حريق ناپخته، امتياز ديگري از نظر من ندارند. هرچند بيش و کم، شهرتي زودرس برايم آورده بودند. يادم ميآيد روزي در حال کتاب خواندن از خيابان ميگذشتم تا وارد دانشگاه شوم. چند پسر سر راهم سبز شدند. سراپايم را نگاه کردند و گفتند: «ميداني به کي شبيه است؟» *** در گورستان «پرلاشز» چند شاخه گل از خرمن گلهاي مزار «هدايت» قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم چند سال بعد، رفتم فرانسه. ار وقتي يادم ميآيد، بيقرار بودهام. مثل آتشي در اجاق يا هيولايي اسير قفس. ميرفتم لب رود «سن»، معمولاً شبها. آرنجها را ميگذاشتم روي حفاظ پلها و خيره ميشدم به موجها. جاذبهي آب مرا ميکشيد به سمت پايين. دانشکده را به ظاهر، روي سرم ميگذاشتم. شيطنت پشت شيطنت، درگيري با اتباع سفارت، طرفداري از نهضتهاي آزاديبخش، سايهي «ساواک»؛ اما از درون جوشش دل، آرامش نميپذيرفت. احساس غربت، در هر شرايطي تسکينناپذير بود. چه در سرزمين خودم و چه در آن سوي مرزها. روزي گورستان «پرلاشز» را دور ميزدم. از کنار بناهاي يادبود گرد گرفته و تارعنکبوت بسته ميگذشتم، تا به مزار «صادق هدايت» رسيدم. آن وقتها پُر از شمع و گل بود. همان دور و بر، مزار «مارسل پروست» را کشف کردم. تختهسنگي سياه. به نظر من، ناشناخته و قدر نيافته. سنگ را لمس کردم. «باغ کومبزه و کودکي» «مارسل» را به ياد آوردم، منقلب شدم. برگشتم سر مزار «هدايت» و چند شاخه گل از خرمن گلهاي او قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم. راهنما، توريستها را ميچرخاند. براي «پروست» يک جمله گفت: «سال تولد و مرگ و نام کتاب». برگشتم سر آرامگاه «هدايت». معرفي نويسندهي بزرگ ايران، تراژدي بود، شوخي جهان پر از وهم. راهنما براي مسافران توضيح داد: «قبر يک نويسندهي عرب که در فرانسه خودکشي کردهاست». نفرت تسکينناپذير «هدايت» را به ياد آوردم. از خودم چه بگويم؟ بگذاريد زمان قضاوت کند. در گردونهي سوگهاي طنزآميز زندگي، رسيدهام تا اينجا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان متحد نيستيم. اگر حرمتگذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم در مقابل پرسش مصاحبهگر مجلهي ادبي «گردون» که چگونه «غزاله عليزاده» از انتخاب کتاب خود بهعنوان بهترين کتاب سال آگاه شده، او جواب ميدهد: «اقدام و ابتکار شما را براي برگزيدن کتابهاي سال، ارج ميگذارم. ما در خلأ مينويسيم و رابطهي مستقيمي با خوانندگان بيش و کم آثارمان نداريم (در شرايطي که مردم با مضيقهي مادي و معنوي دست و پنجه نرم ميکنند و فاقد تمرکز لازم براي کتاب خواندناند، براي اين ميزان توجه هم بايد از آنان ممنون باشم). بازتاب صداي خود را کم ميشنويم. از مرحلهي نوشتن تا پخش کتاب، انتظار، تعليق، بيتکليفي و مشکلات ديگري را با صبوري تحمل ميکنيم، ولي ماجرا به همينجا ختم نميشود. متحد نيستيم، تنها خودمان را قبول داريم يا دار و دستهي ستايندگان پراغماض را. در برابر آثار همکاران نيز، يا با رگبار انتقاد، جبههگيرانه ميرويم به پيشواز آنها، يا مطلقاً ساکت ميمانيم، که اين دومي، بدتر است. غافليم از اينکه اگر حرمتگذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم. *** «ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگههايي از الماس که در تاريکي ماندهاست. در مقايسهي ادبيات داستاني و سينماي معاصر و اينکه کدام از اين دو پرقوامتر است، «غزاله عليزاده» پاسخ ميدهد که: «ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگههايي از الماس که در تاريکي ماندهاست. ما زنداني زبانيم اما تصوير از هر ديواري ميتواند بيرون بپرد. صفهاي طولاني سينماهاي «شانزهليزه» براي ديدن فيلم «زير درختان زيتون» را از ياد نبريم. فرهنگ معاصر ايران به ياري سينما، دور کرهي کوچک زمين ميگردد. ما سازندگان فرهنگ نوشتاري در سايه ماندهايم. در مصاحبهاي با «کنزابورواوئه»، برندهي جايزهي نوبل، جملهاي خواندم به اين مفهوم: «دهها نويسندهي ديگر در ژاپن هستند که بيش از من شايستگي دريافت اين جايزه را دارند». سرچشمهي واقعبيني و تواضع او از کجاست؟ پيوند با آيين باستاني «ذن بوديسم»، کند و کاو در ژرفاي روح انسان و شناخت جهان، وارستگي از شهوت و خودپرستي؟ به هر حال چنين آدمي با اين خصوصيات، شايستهي صدرنشيني است. *** «غزاله عليزاده» در پاسخ به اين سؤال مصاحبه کننده که دريافت جايزه چه تأثيري در او پديد آوردهاست، ميگويد: اين زبان دلافسردگان است *** ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گستردهتر از رمانهاي معاصر ما در جهان دارند. ضمناً پيشنهادي در حاشيه، شايد هم در متن به يادم آمد. اميدوارم با گستردگي امکانات، قادر بشويد از هر برنده، داستاني ترجمه کنيد، جُنگي فراهم آوريد و آن را بسپاريد به ناشري نامآور. حتي ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گستردهتر از رمانهاي معاصر ما در جهان دارند. کارگردان فيلم «بوف کور» که اهل آمريکاي مرکزي است و به دنياي ذهني «صادق هدايت»، بسيار نزديک، در مصاحبهاي نقل ميکند: «به نظر من کشوري که ميتواند نويسندهاي مثل «هدايت» داشته باشد، حتماً نويسندگان با ارزش ديگري را در ادامهي او پرورش دادهاست. اما ضمن صحبت با اين فرهنگ، مأيوس شدم، چون همه عقيده داشتند «هدايت» در ايران يگانه بود والسلام. شورهزار جاي پروردن هيچ گلي نيست» دوستان ما بسيار کار کردهاند. دست کم نگاه کنيد به بعضي از آثار «ساعدي» يا «بهرام صادقي». براي ترجمهي نوشتههاي معاصر آماده شويد و مردم جهان را از اين سوء تفاهم بيرون آوريد. فکر ميکنم همراهان بسياري خواهيد داشت، از جنبههاي مادي و معنوي.
«غزاله عليزاده» در مورد برنامههاي آيندهي خود، که پرسش مصاحبهگر است ميگويد: « « ادگار آلنپو» داستاني دارد به نام « گرداب مالستروم». راوي حکايت، در ساحلي دور به پيرمرد سپيد مويي برميخورد. او ماجراي دست و پنجه نرم کردن خود را با چرخشهاي مهيب گرداب، براي مخاطب خود نقل ميکند. بعد از پيروزي، موهاي او يکسره سپيد شدهاست. او دنيا را در حالتي برزخي، از دور ميبيند. با سپاس از داوران جايزه و بانيان آن، از گرداب گذر، انتظار برنامهريزي برپايهي جايزه نداشته باشيد. دستاويز من براي ادامهي زندگي، ساختن جهاني است منظم، دنياي رمان يا داستان، به اميد گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بيرون». *** غناي آيندهي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد. آخرين پرسش از «غزالهي عليزاده»، نظر او در بارهي رمان و داستانهاي منتشر شده در دو دههي اخير است و دورنماي ادبيات داستاني ايران (با توجه به تاريخ پرسش)، که چنين پاسخ ميدهد: «در قسمتهاي گذشته، نظرهايم را بيان کردم. دورههاي گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ايران به ياد بياوريد. راهگشايان و ادامه دهندگان اين طريق همواره مجموع بودهاند نه پراکنده. بده بستان، مشاورت و حتي رقابت، کيفيت کارها را غني ميکند. رمان روسي قرن نوزدهم با قلههايي چون «گوگول»، «تولستوي»، «داستايوفسکي»، «تورگينف» و «چخوف» به اوج ميرسد. «فردوسي» از «رودکي» و «شهيد بلخي» نيرو گرفته و همزمان با «فرخي» و «عنصري» و «منوچهري» به سرايش اثر سترگ خود پرداختهاست. شاعران سوررئاليست، نقاشان امپرسيونيست، فيلمسازان عصر طلايي سينما، همه در اين طيف ميگنجند. غناي آيندهي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد. نقل از مجلهي ادبي «گردون»شمارهي 51، مهرماه 1374 *** غزاله عليزاده در مصاحبهاي با راديو فرانسه: غزاله عليزاده در مصاحبهاي که پس از دريافت جايزهي بهترين کتاب داستان سال 1373، با راديو فرانسه داشت، در بارهي نقش ويژهي زنان چنين گفت: «زنان ايراني تجربههاي خارقالعادهاي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزهي من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعهي تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجابآوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تکتک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين شده با ذات زنان را...اما زير بار زورگويي و ظلم نميروند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعهي مردسالار، آنها را وادار به تحقير ميکند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميلههاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را بهعنوان انسان و نه سوژهي صنفي، در جامعه تثبيت کنند.» *** مطلب زير آخرين نوشتار چاپ شده از غزاله عليزاده، پيش از مرگ او است، که درماهنامهي«آدينه»، ويژهي نوروز 75 و در پاسخ به سؤال: «سالي را که گذشت چگونه ارزيابي ميکنيد؟» آمدهاست: رؤياي خانه و کابوس زوال غزاله عليزاده زوال که آغاز ميشود، رؤياها راه به کابوس ميبرند، پاي اعتماد بر گردهي اطمينان فرود ميآيد و از ايمان، غباري ميماند سرگردانِ هوا که بر جاي نمينشيند. خوابها تعبير ندارند و درها نه بر پاشنهي خويش، که بر گِرد خود ميچرخند و راهها به ساماني که بايد، نميرسند و حق، اگر هست، همين حياتِ آخرالزماني است، که نيست، براي آنان که هنوز بادهاي مسمومِ مصرف و تخريب را ميگذرانند. قرني که پيش روست، سالهاست که آغاز شدهاست، مثل جدايي که بسيار پيش از آن که مسجل شود، روي ميدهد؛ اما در زماني صورتِ تثبيت ميپذيرد که ديگر نيرويي براي وصل اصل، نماندهاست. گاهي از بسياري تازگي و شگفتي است که نامي براي ناميدن نيست، گاه از شدت زوال و تباهي. در بياعتباري دورانهاي نام گذار است که همه چيز را ميبايستي از نو تعريف کرد و در اين دورانِ بياعتبار گذار از هزارهاي به هزارهي ديگر، ميراث سنگين اطلاعات بيشمار، غلتيده در مسير درآميختن با اشکال منفي است. همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي. هر سال که ميگذرد، مرزهاي گل و ريحان دوزخ و مرزهاي خارستان بهشت، درهمتر ميروند، اشتباه گرفته ميشوند. «سال به سال، دريغ از پارسال». تنها حکم تکرار شونده در صفهاي خوارو بار و اتوبوسهاي دودزا است که قرار است پس از ابتلاي مردم به بيماريهاي ناشناختهي طاق و جفت، فکري به حال سموم فراوانشان بکنند؛ نوشداروي بعد از مرگ سهراب! ما هميشه دير ميرسيم. رسم داريم که دير برسيم. ملتي ديريايم. به ضيافت فرشتگان نيز اگر دعوت شويم، زماني ميرسيم که بقاياي سرور را، بادهاي مسموم شياطين به اين سو و آن سو ميبرند. بازميگرديم با کاغذهاي شکلات و تهبليطهاي نمايش در جيب و تکههايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياهاي بيخريدار. مردم به يک وعده غذا در رستورانهاي سوگوار، راغبتر پول ميپردازند تا به تجسم رؤياهاي رؤيابينانشان. مقام مقايسه نيست، که در مثل مناقشه نيست. مقايسه، دو سو دارد و ما مردم، يک سو. طاقت ايستادن بر ميان بام، در ما نيست. بايد از يکسو بيافتيم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آنقدر از آن دور افتادهايم که بيتعارف ميشود گفت که ديگر وجود نداريم. کافياست که چند صباحي ديگر به همين منوال بگذرد تا باور کنيم که اصلاً نبودهايم! هفت قرن رفتهاست از زماني که «حافظ» نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آيا خنده دار نيست که امروز، ما، اخلاف او، از کساني که دست بالا با سيصد، چهارصد کلمه اموراتشان را بيدردسر رتق و فتق ميکنند، انتظار داشته باشيم خواناي رؤياهايي باشند که خود به چندين هزار کلمه ياري ميرسانند؟ تعداد اتاقهاي بيقاعدهاي که بساز و بفروشها در ساختمانهاي بدقوارهشان علم مي کنند چندين برابر خانههاي بيحافظهي مغز آنهاست. شور دلالها، معناي زندگي را با حيوانيت سرشت انسان برابر ميکند. در اين جهان – که بد است براي کسي که نداند دنيا چيست – احمقها اولاند. «پينوشه» هنوز هم در ارتش شيلي شلنگ تخته مياندازد. «آلنده» يکتنه برابر ارتش او ايستاد، بيست و دو سال پيش. دکتر «محمد مصدق» چهارده سال در «احمدآباد» زير غبار تبعيد از نفسهايي ميافتاد که با هر آمد و رفت، دنيا را تکان ميداد. دلالهاي خارجي، خانهي ملي او را به باد دادند. مردم در فرار و تبعيد، کليد خانههايشان را در مشت ميفشارند؛ برگشت هميشه هست؛ در مرگ هست که نيست. ميگويند مشکلات مالي، آدم را از پا درميآورد. راه دور نميروم؛ «مادام بواري» پيش روي من است. «فلوبر» ميگفت: «مادام بواري منم». حيوانيت دلالها و بيخيالي عشاق و حماقت شوهر به خودکشياش کشاند. اما «فلوبر» ماند با خانهي شاهانهاي در قلب. من در اين خانهي شاهانه را گچ گرفتهام؛ اما اين خانه ويران نشده است.» ماهنامهي آدينه، ويژهي نوروز 1375
دو تکه لوبیا که همزادند و باید همدیگر را پیدا کنند
کانون زنان ایرانی:با توجه
به تکرار مضمون و موضوع جستجوی عشق در
داستان های غزاله علیزاده به نظر می رسد
که نویسنده خود در دنیایی بی عشق به دنبال
عشق میگشت.
چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم؟
به غزاله علیزاده
صبحگاهان که خفته است جنگل در سرسبزی بهار ریسمان هستی را بر کدامین درخت باید بست تا از آن آونگ شد. مبادا شاخه ای بشکند.
از کتاب _ خورشید من کجاست ـــــــــــــــــــــــ
نگاهی بر رمان "شب های تهران" چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم؟ ـــــــــــــــ
غزاله به روایت غزاله به مناسبت ۲۳ اردیبهشت سالمرگ غزاله علیزاده چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم ،این جمله انتهای رمان (شب های تهران ) غزاله علیزاده است. غزاله علیزاده در رمان خود ـ شبهای تهران ـ نگاهی خاص و دگر گونه به جامعه خود دارد او در این داستان به شرح حالات درونی و روانکاوی افرادی می پردازد که خاستگاه طبقاتی بورژواز و خرده بورژوا را دارا هستند . قهرمانان اصلی داستان یک مرد و دو زن هستند . آنها در درون خود و درگیر با خود غرقه در رفتارهای بورژوا مآ بانه سعی می کنند هر کدام به نحوی خویشتن را بیابند و در این رابطه است که هر کدام از آنها در عین نا توانی دیگری را توانا می پندارد . در صورتی که هیچ یک از آنها توانا نیستند . هیچ کدام از آنها توان در ک مفهوم هستی را ندارند و سوال بزرگ این نوشته این است که :چرا آفریده شده ایم که رنج بکشیم .اما رنج هاییکه اینان می کشند رنجی نیست که از سر گرسنگی و فقر و تضاد طبقاتی باشد رنجی که اینان می برند از جنس دیگری است . ویژه گی خاص غزاله علیزاده در داستان هایش داشتن نگاه و بیان زنانه است. شخصیت های زن در داستانهای او نقش عمده ای دارند و او از بعد روانشناسانه رفتارهای آنان را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است به جرات می توان گفت دغدغه های غزاله علیزاده از نوع روشنفکری آن بوده است. در این کتاب غم نان ـ غم مسکن ـتضاد و فقر چیزهایی است که هیچگاه قهرمانانش به آن توجهی ندارند و اصولا در دنیایی سیر می کنند که این مسائل برایشان اصلا وجود نداشته نگاهی هم به دور و بر خود نمی اندازند و اگر هم چیز هایی از این دست مشاهده کنند به نوعی رمانتیک با آن برخورد نموده اند . شخصیتهای اصلی این داستان کاملا در خود فرو رفته و تنهایند.بهزاد هنر مند نقاشی که رفتارها و کنشش ایده آل می نماید در ابتدامسحور زنی است که سرگشته و گریزان به هیچ کجا تعلق ندارد و سپس نیز با یاد او به زندگی ادامه می دهد . اسیه دختری است که غم تنهایی او را ازکودکی رنج می داده و سپس بدنبال هویت گم شده خود می گردد. نسترن دختری است که میل صعود به طبقه بورژواها را دارد و شیفته بهزاد است. فرزین پسری که به مبارزه روی آورده است و یک بعدی گشته است .... غزاله علیزاده در این رمان زیاد افکار شخصیت ها را باز نمی کند عشق های این رمان از نوع عشق هایی است که چندان انگیزه مشخصی ندارند .چرا نقاش این گونه شیفته اسیه می شود ؟به چه دلیل اسیه به عشق نقاش پاسخ داده و سپس او را رها می کند ؟نسترن به چه دلیلی شیفته نقاش است و چرا نقاش از او گر یزان است ؟شخصیت های داستان همه به نوعی درگیر با خود هستند .در گیر غمهای دور و شاید مبهمشان. به جرات می توان گفت علیزاده نویسنده ای است که فضاهای بورژوازی در داستانهای اوسلطه دارند .حداقل در دو رمان (شبهای..)و (خانه ادریسیها).اما نمی توان نثر او را که نثری محکم و پر سلطه و شیوا و پر کشش است را از نظر دور داشت.تو صیفهای او بسیار دقیق و هنرمندانه است ولی با تمام زیبایی نثر فضای حاکم بر نوشتهای او فضایی تلخ و غم بار است. شاید بتوان او را به نوعی نویسنده ا ی بد بین بشمار آورد.نویسنده ای که به جبر حاکم بر زندگی معتقد است . شخصیت های وی همگی اسیر جبر زندگیند.همگی پیله وار در حصاری که به دور خود تنیده اند به سر می برندو همگی تسلیم آنچیزی هستند که زندگی بر ایشان مقدر کرده .غزاله علیزاده بیشتر به کاوش درون افراد می پردازد تا شرایط بیرونی .او با وجودی که خود زن است قهرما ن اصلی داستان را مرد قرار می دهد .زنان داستان او شخصیتهای متزلزلی دارند تنها ثبات شخصیت از آن زنان مسن و با تجربه ای است که در داستانهایش وجود دارد که خالی از هر گونه دغدغه و چرایی بودن و خالی از هر گونه بیم وامید تنها با کوله باری از تجربه زیستن آرام زندگی را به پیش می برند.مادر بزرگانی که با نوه های خود هستند .نسل پیر و نسل جوان . ___________
غزاله به روایت غزاله به مناسبت ۲۳ اردیبهشت سالمرگ غزاله علیزاده « دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این تودهی بیشکل مدام در حال تغییر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف تاریکی دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایهی حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را..“ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ““ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت”از خودم چه بگویم؟ بگذارید زمان قضاوت کند. در گردونهی سوگهای طنزآمیز زندگی، رسیدهام تا اینجا، به انتظار شوخیهایی که در راه هستند، با بود و نبود انسان.“متحد نیستیم. اگر حرمتگذار یکدیگر باشیم، میتوانیم جهانی شویم …
در آن سالها غزاله علیزاده برای من یک سمبل بود. سمبلی از آرزوها و رویاها… غزاله علیزاده از بیست و سوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۵تا کنون در امامزاده طاهر کرج به خواب ابدی فرو رفته است .او در جنگل های جواهردِه رامسر با مرگی آگاهانه خود را جاودانه کرد و پس از او عرصه ادبیات ایران یکی از مطرحترین چهره های داستان نویسی ایران را برای همیشه به خاطر سپرد. .رضا براهنی در مراسم به خاک سپاری او گفته است: زنی در
اغلب دراز میکشیدم روی چمن مرطوب و خیره میشدم به آسمان. پارههای ابر گذر میکردند، اشتیاق و حیرت نوجوانی بیقرار میدمیدم به آسمان.در ماه رمضان، شبهای احیا را کنار بخاری دیواری بیدار میماندم و «تهوع» «ژانپل سارتر» را تا سپیدهدم میخواندم. تناقضی که مجبور بودم با آن کنار بیایم. در گلخانه مینشستم، بیوقفه کتاب میخواندم، نویسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقدیس میستودم . از جهان روزمرگی، تقدیس گریخته است و این بحران جنبهی بومی ندارد. پشت مرزها هم تقدیس و آرمانگرایی به انسان پشت کرده و شهرت فصلی، جنسیت و پول گریزنده، اقیانوسهای عظیم را در حد حوضچههایی تنگ فروکاسته است.میوههای خواندنم، کال و کرمخورده، کمکم میرسید. اولین داستان، همان وقت چاپ شد، در روزنامهی خراسان. چند سال بعد آمدم به پایتخت. پشت هم داستان مینوشتم. با نثری ضعیف، ساختاری سست و نقصهای دیگر. وقتی تصادفاً آنها را جایی میبینم، جز رگههایی از یک حریق ناپخته، امتیاز دیگری از نظر من ندارند. هرچند بیش و کم، شهرتی زودرس برایم آورده بودند«روی دوچرخه میپریدیم، کوچهها را دور میزدیم، فکر میکردیم به معضلات انسانی و هستی. «چنین گفت زرتشتِ» «نیچه» را به تازگی خوانده بودم. تنها جملهای که از این کتاب در آن مقطع زندگی به یاد من مانده، این است : «من زمین را که در آن، کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم». با این تعبیر میخواست بگوید از راحتی میگریزد و به پیشواز خطر میرود.روزی رگبار شد. زیر باران سیلآسا، یکتا پیراهن ایستادم و چشم به افق سربی دوختم. های و هوی شیروانیها ذهنم را احاطه کرده بود. دندانهایم، سخت بر هم میخورد. اساطیر یونان باستان را در نظر میآوردم و جسم حقیر فانیام را به جاودانگی پیوند میدادم. تصمیم گرفته بودم برای رسیدن به این مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه، بیطلب من، پیاپی بر سرم بارید. به قول «وهاب» در کتاب «خانهی ادریسیها»:«خلیفه عبدالرحمن در زندگی فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همینقدر هم خوشبختی به خودم ندیدم».. چند سال بعد، رفتم فرانسه. ار وقتی یادم میآید، بیقرار بودهام. مثل آتشی در اجاق یا هیولایی اسیر قفس. میرفتم لب رود «سن»، معمولاً شبها. آرنجها را میگذاشتم روی حفاظ پلها و خیره میشدم به موجها. جاذبهی آب مرا میکشید به سمت پایین. دانشکده را به ظاهر، روی سرم میگذاشتم. شیطنت پشت شیطنت، درگیری با اتباع سفارت، طرفداری از نهضتهای آزادیبخش، سایهی «ساواک»؛ اما از درون جوشش دل، آرامش نمیپذیرفت. احساس غربت، در هر شرایطی تسکینناپذیر بود. چه در سرزمین خودم و چه در آن سوی مرزها.روزی گورستان «پرلاشز» را دور میزدم. از کنار بناهای یادبود گرد گرفته و تارعنکبوت بسته میگذشتم، تا به مزار «صادق هدایت» رسیدم. آن وقتها پُر از شمع و گل بود. همان دور و بر، مزار «مارسل پروست» را کشف کردم. تختهسنگی سیاه. به نظر من، ناشناخته و قدر نیافته. سنگ را لمس کردم. «باغ کومبزه و کودکی» «مارسل» را به یاد آوردم، منقلب شدم. برگشتم سر مزار «هدایت» و چند شاخه گل از خرمن گلهای او قرض گرفتم و برای «مارسل پروست» آوردم .راهنما، توریستها را میچرخاند. برای «پروست» یک جمله گفت: «سال تولد و مرگ و نام کتاب». برگشتم سر آرامگاه «هدایت». معرفی نویسندهی بزرگ ایران، تراژدی بود، شوخی جهان پر از وهم. راهنما برای مسافران توضیح داد: «قبر یک نویسندهی عرب که در فرانسه خودکشی کردهاست». نفرت تسکینناپذیر «هدایت» را به یاد آوردم :«به نظر من کشوری که میتواند نویسندهای مثل «هدایت» داشته باشد، حتماً نویسندگان با ارزش دیگری را در ادامهی او پرورش دادهاست. اما ضمن صحبت با این فرهنگ، مأیوس شدم، چون همه عقیده داشتند «هدایت» در ایران یگانه بود والسلام. شورهزار جای پروردن هیچ گلی نیست»دوستان ما بسیار کار کردهاند. دست کم نگاه کنید به بعضی از آثار «ساعدی» یا «بهرام صادقی». .انقطاع تاریخی و فرهنگی نسل امروز ما با گذشتهی حتی نزدیک، بسیار بیشتر است. جوانان زیر بیست سال، خاطرهی قومی ندارند. دیروز را فراموش کردهاند. پنجاه سال پیش که برایشان درهای است پُر ناشدنی، نسیان بدوی انسان. میخواهم بدانم اگر برای بزرگداشت کسی یا به هر دلیلی، پنجاه سال پیش ایران را در خیابانها بازسازی میکردند، که چنین تصوری بیشک، محال است. چون ما خانههای قدیمی را هم پشت سر هم خراب میکنیم و بیقوارهترین برجها را جای آن میگذاریم. چهرهی شهر ها به سرعت تغییر میکند، تهران قدیم، محو شدهاست، هم صورت ظاهر و هم خاطرهی تاریخیش. پس فرض را بهانه کنیم :«باز سازی ملی شدن صنعت نفت»، روزی که ایران از زیر بار استعمار اقتصادی و فرهنگی انگلستان بیرون آمد و ما صاحب اختیار ثروتهای ملی خود شدیم. پرچمهای انگلیس را پایین آوردند و به جای آنها پرچم ایران را گذاشتند. پیشامدی که در تمام کشورهای جهان سوم، یگانه بود. در برابر این بازسازی، واکنش ما چه خواهد بود؟مجلس شورای ملی آتش گرفت اما همه از قیمت دلار و طلا حرف زدند، یا به دعوای کوچک محفلی سرگرم شدند . ما طوری رفتار میکنیم که انگار هیچ گذشتهای نداریم. هر روز متولد میشویم، هر شب میمیریم. تغییر طبیعی است اما تا این حد سر به بیماری میزند.«ادبیات داستانی این دوران، مثل معدنی است با رگههایی از الماس که در تاریکی ماندهاست. ما زندانی زبانیم اما تصویر از هر دیواری میتواند بیرون بپرد. صفهای طولانی سینماهای «شانزهلیزه» برای دیدن فیلم «زیر درختان زیتون» را از یاد نبریم. فرهنگ معاصر ایران به یاری سینما، دور کرهی کوچک زمین میگردد. ما سازندگان فرهنگ نوشتاری در سایه ماندهایم.کارگردان فیلم «بوف کور» که اهل آمریکای مرکزی است و به دنیای ذهنی «صادق هدایت»، بسیار نزدیک، در مصاحبهای نقل میکند برای ترجمهی نوشتههای معاصر آماده شوید و مردم جهان را از این سوء تفاهم بیرون آورید. فکر میکنم همراهان بسیاری خواهید داشت، از جنبههای مادی و معنوی .« « ادگار آلنپو» داستانی دارد به نام « گرداب مالستروم». راوی حکایت، در ساحلی دور به پیرمرد سپید مویی برمیخورد. او ماجرای دست و پنجه نرم کردن خود را با چرخشهای مهیب گرداب، برای مخاطب خود نقل میکند. بعد از پیروزی، موهای او یکسره سپید شدهاست. او دنیا را در حالتی برزخی، از دور میبیند. دستاویز من برای ادامهی زندگی، ساختن جهانی است منظم، دنیای رمان یا داستان، به امید گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بیرون».یادم میآید سال گذشته در پاریس بودم. برای بزرگداشت «میتران» شب آزادی در فرانسه را بازسازی کرده بودند. «میتران عضو نهضت مقاومت بود). تانکها از خیابانهای تاریک عبور میکردند، بدلهای افسران نازی و سپاه هیتلر چراغ قوهها را میانداختند روی جمعیت.دختر جوان به هیئت نعشی بیجان، موهای بور بلند، دور و بر سر پریشان، بر جبین تانک افتاده بود. جایگزینهای ملت فرانسه در آن دوران فریاد میزدند:«فرانسهی آزاد»در تاریخ ملت فرانسه، چنین شبی باید خیلی ارجمند باشد اما در نگاه جوانان نسل ترقی، هیچ تأثیری دیده نمیشد. تاریخ را پشت دودهای نسیان، گم کرده بودند. «آزادی و فرانسه»، هر دو از فرانسه رفته بود. «ژانپل سارتر»، «آلبرکامو»، «رومن گاری»، آندره مالرو» و نسل شاعران و نقاشان توانمند، هنرپیشههای بزرگ: «سیمون سینیوره»، «ژان گابن»، «ابو مونتان» و دیگران زیر سنگهای غبار گرفته، خفته بودند. تنها یک جوان ژندهپوش مست، همراه با نمایشگران فریاد میکشید: «فرانسهی آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گریه میکردند! «در هوای رؤیای آزادی که از آغاز زندگی، همزاد آنها بودهاست.» « دورههای گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ایران به یاد بیاورید. راهگشایان و ادامه دهندگان این طریق همواره مجموع بودهاند نه پراکنده. بده بستان، مشاورت و حتی رقابت، کیفیت کارها را غنی میکند. رمان روسی قرن نوزدهم با قلههایی چون «گوگول»، «تولستوی»، «داستایوفسکی»، «تورگینف» و «چخوف» به اوج میرسد.«فردوسی» از «رودکی» و «شهید بلخی» نیرو گرفته و همزمان با «فرخی» و «عنصری» و «منوچهری» به سرایش اثر سترگ خود پرداختهاست.شاعران سوررئالیست، نقاشان امپرسیونیست، فیلمسازان عصر طلایی سینما، همه در این طیف میگنجند. غنای آیندهی ادبیات داستانی به همبستگی عمیق اصحاب آن بستگی دارد
غزاله علیزاده پس از دوبار خودکشی ناموفق مستند "غزاله علیزاده" کلید میخوردپگاه آهنگرانی بازیگر سینما كه چندماهی است از سینما فاصله گرفته و در جشنواره فیلم فجر نیز در هیچ فیلمی حضور نداشت، در حال ساخت مستندی درباره زندگی غزاله علیزاده است. این فیلم قرار
است به ابعاد مختلف زندگی غزاله علیزاده
داستاننویس ایرانی بپردازد. |