کور خوانده ايد ! ... آيا [... مرا ] تنها اين حق است که به به و چهچهه سردهم و انتقادي از هيچکس نکنم تا " دلبرو " ي همه کس باشم ؟! اگر از سلطنت طلبان انتقاد کنم ( قابل ِ انتقاد نيستند ؟ ) ، مي شوم ولايت ِ فقيهي و نوکر ِ بي اختيار ِ آخوندها ؟! اگر از آخوندها و رژيم انتقاد کنم ( قابل ِ انتقاد نيستند ؟ ) ، مي شوم سلطنت طلب و نوکر ِ آمريکا ؟! اگر از حزب ِ توده و اکثريت ( هر دو جناح ِ " چپ " و " راست " اش ) انتقاد کنم ( قابل ِ انتقاد نيستند؟! ) ميشوم ... راستي چه مي شوم ؟ اگر از " اقليت " انتقاد کنم ( قابل ِ انتقاد نيست ؟ ) ، مي شوم " نوکر ِ بورژوازي " ... و راستي ديگر چه ؟ اگر از مجاهدين انتقاد کنم ( قابل ِ انتقاد نيستند ) ، ميشوم ، مزدور ِ رژيم ِ آخوندي و بلندگوي ِ " بي بي سي" ؟ اگر از بعضي از جداشده گان ِ مجاهدين ـ که بند ِ ناف ِ شان به رژيم وصل است ـ انتقاد کنم ( قابل انتقاد نيستند ؟ ) ، مي شوم " مجاهدِ شرمنده " و دلارهاي ِ شان به جيب زن ؟ اگر از مائوئيستها و استالينيستها انتقاد کنم ( قابل ِ انتقاد نيستند ؟ ) ، مي شوم تروتسکيست و اگر از تروتسکيستها انتقاد کنم ( قابل ِ انتقاد نيستند ؟ ) مي شوم مائوئيست و استاليتيست ؟ ... و سرآخر اگر از " تارنما " ها انتقاد کنم مي شوم " ممنوع القلم " ؟ ادامه |
||
تن فروشي
از تن فروشي
از تن فروشي |
باز كن پنجره را... بگو |
بعد ار بيست و سه سال
... " مترقي
" هامان تا کسي مي گفت : |
عجيب دنيائي ساخته ايم ، نازنين ! عجيب دنيائي داريم ، نازنين ! دنيائي که ، هريک ، « فرهنگ ِ " گستردهء" يکزباني ِ » خوذرا داريم ؛ « گسترده » تا بدان پايه که نَگُريزد از « معيار » هاي ِ قابل ِ پذيرش ِ اين ماي ِ بر همه چيز آگاه ! قضاوت هايمان نه بر داده هاي ِ فراگير ، که بر داده هاي ِ تنها « ما» ؛ انسانهائي هستيم که رنگها را بدانگونه مي بينيم که خود خواهيم و نه بدانگونه که هستند ـ که « هستي » از ديدگاهِ مان نه آنست که هست ، بل آن که « بايد باشد» که ما مي خواهيم و در بسياري از موارد با تزويرها و نيرنگها و هريک «صادق » به قضاوت ِ مان ! ... واين ، اما سرآغاز ِ نفي ، حذف ، ناپذيرفتن و دور انداختن ها ... ... واين ، اما که نه « سوء تفاهم » ، که « سوء تعبير » ها ... ... واين ، اما که من مطلق و تو هيچ ... ... واين ، اما يعني هر آنچه برما تاکنون رفته است و پس از اين هم خواهد رفت... ادامه |
||
زادگاهم را چال مي کناعلان دادم به روزنامه ها : هرکس مرا دوست دارد به چهار ديواري ِ انفرادي ام نيآيد که من در اينجا ـ آنجا ؟ هرشب زادگاهم را چال مي کنم و هر صبح با يادش بيدار . |
کَرجي بان ، کَرجي بان ، بنَه اَمي دريايه اَمره ! ( به گيلکي ) به : باصطلاح «دولتمردان ِ » حکومت ِفلاکت بار ِ اسلامي
کَرجي بان ، کَرجي بان ، تي کَرجيه آب بيگيره ايشالا ! تي کله سره کُوفت بيگيره ايشالا ! اَخَه هيچي نَنَه تي کَلَه سره ! تَره گيدي اَخه « کَرجي بان » ! |
يا سکوتت ، يا مرگ !
آسمان آبي ست فقر بي رنگست خشم پُر رنگست .
داده ها اينست : يا سکوتت بايدت يا مرگ با خواري و تسليم !
7 اسفند 84 / 26 فوريه 06 |
... با گذاشتن دلم براي ِ انسانهايش مني که به "خاک " ايمان ندارم و اگر هزار تکه پاره ام کنند ، نه برايِ اضافه کردنِ چندين و چند وجب خاک به آن و نه برايِ پس گرفتن ِ چندين و چند وجب ِ خاکش ، با احدي نخواهم جنگيد . و به هرکسي که براي ِ خود " قوميتي " ، "مليتي " قائل است و خواست از آن جدا شود ( اگر واقعا خواست ِشان اينست) ، خواهم گفت : " بسم الله ! " _ اگر چه بهتر باهم ماندنست ( با داشتن ِ تمام ِ حق و حقوق ) ، تا هزارتکه شدن ... خواهند گفت که " بي وطنم ! " و خود را به " اجني " فروخته ام ! و چه و چه هاي ِ ديگر ... باکم نيست با صراحت ِ تمام بگويم که به وطن به معناي ِ خاک هيچم اعتقاد نيست و اما هرگز خود را به " اجانب " ( جمع مي بندم تا خيالشان راحت شود ! ) نفروخته ام و نخواهم فروخت . آنچه برايم مهم است ، " انسان " است بطور ِ عام و در بهترين رفاه زيستن او _ حال خاکش در هر کجا که مي خواهد باشد ، باشد . اگر خدائي را نمي ساختند تا از او "ضعفاء" اطاعت کنند و قدرتمداران کيف ِ دنيا را ، زايش ِ انسان معنائي پيدا مي کرد : زيستن با يکديگر و گرفتن و دادن و ... ادامه |
||
دريا
کابوسهايمان را نخواهد شست؟ |
... وكفن ، زيرلباسمان ! دارو
ندارمان |
درد !
اينيم و اين
آنچنان گمناميم كه اگر شكنجه و زنداني شويم |
من هم حقوق و هويتِ ملي ام را مي خواهم ! ميگويند که بخاطر ِ آنکه خيلي ار جنبش هاي آزاديخواهانه از شمال ( گيلان و مازندران و آذربايجان ) برخاسته اند ، " رکن ِ دو ارتش ِ رضاخاني " ( جدِ "ساواک")، " جوکهايِ رشتي و ترکي " را ساختند و پراکَنند - شايد . امروز چه قدر دلم مي خواهد که ايکاش برايِ ترکمن ها و بلوچ ها و کردها و... هم "جوک " مي ساختند تا خودم را به آنها - مثل ِ آذربايجاني ها - ، نزديک مي ديدم ! از آنجائي که هميشه در اقليت بودم ، برايم قابلِ درک که نه ، بل قابلِ قبولست ، که اگر اقليت هاي ِ "قومي؟ " ، " ملي؟ " تا به جدائي بروند . آخر با غل و زنجير تا به کنون "نگهِ " شان داشته ايد - اينهمه بس نيست ؟ هيچِ شان نداديد و مي خواهيد که برشما علاقه مند باشند ! به چه حقي ؟! خوشبختانه گيلان و مازندران و آذربايجان - و کمي گرگان و ترکمن صحرا - ، از " موهبتِ الهي " برخودار شدند ، والا بجز سه چهار کارخانه، چايسازي ونساجي و چوبکاري ، چه صنعتي در آنجا براه انداختيد ؟ هيچ ! کردها و بلوچي هايم را بخاطر بي بهره بري از " موهبت الهي " فراموش کرديد . چرا ؟ ترس ِتان ازاين بود که جدائي خواه شوند و ثروتِ تان بر باد ! هيچِ شان نداديد و ميخواهيد که دم از "خاکِ پاکِ ميهن " سردهند ! چه وقيحيد اي " ايران ، فقط ايران " دوستان ! ادامه |
||
980 هزار نفريم ( ماکسيم اِن دب کا )980000 [2] نفريم 980000 گرسنه درهم شکسته گيج و منگ ما کارخانه ها هستيم ما از جنگلها مي آئيم از روستاها از کوچه ها با سوزشي در گلو باپيچاپيچي ِ عضلات ِ معده |
بارشي ست در قلبِ من ( پُل وِرلِن ) ميباردباران در قلبِ منبهمان سان که ميبارد برسر ِشهر ؛ چه هست اين کوفتگيکه رِخنِه مي کند در قلبِ من ؟ [...] بدترين مجازات ندانستن ِ اينست که چرا بي عشق و نفرت قلب ِمن اينچنين آکنده از اندوه ست !
|
خويشاوندانم ( پابلو نرودا ) و من مي گويم : ديروز ، خون ! بيائيد و ببنيد خون ِ جنگ را ! اما اينجا چيز ديگري بود . شليک گلوله ها از پا در نمي آوردند ، من گوش نمي دادم در شب گذر کردن ِ رودخانه اي از سربازان دررو بسوي ِ مرگ . |
اگر آزادي ، " آزاديِ حزب اللهي ِ " چپ و راست است ، من اين آزادي را نمي خواهم . [...]
من ِ خدانشناس ، دو دستم را به آسمان
بردم و گفتم : خدايا ! سپاس که رهبر نخواستم بشوم وهيچ کس هم نخواست که بشوم .
والا مرا تابِ وتوان اين هرگز نبود و نيست که عکسهايِ قد ونيم قدم را درهم جا
ببينم ؛ که ببينم که ملتم ، من ناچيز را به عرش ببرد و قربان صدقه ام برود و
آنچنان در مقابلم اشک بريزد که گويا " مهدي " و " ناجي " هستم ؛ عاجزانه ازمن
بخواهد که اجازهِ اش بدهم که دستم را ببوسد ؛ خودرا به زير ِ پايم بياندازد و
کفشهايِ کثيف ِ واکسي يا نا واکسي ام را ببوسد و ... چه شرمي بالاتر ازاين
برايِ يک انسان که اين چناني هاي ِ اين چنين را " عادي " به خواند ! |
||
569 - خاطرات « مادر جونز » ( با برگردانی : ع.پاشائی و محمد رسولی [م. ايل بيگی] )
1- پيشگفتار ( از : پُل لوژون) 2- نخستين سالها / تراژدی هی مارکت / اعتصاب در ويرجينيا / « ندا به عقل » ويلند 3- پيروزی در آرنوت ( پنسيلوانيا ) / جنگ در ويرجينای غربی / قاضی شريف 4- روزولت دست به دامن جان ميچل می شود / قتل عام در ويرجينيای غربی / راهپيمائی کودکان / امروز « زرد » ها حق ندارن دست به قاطرا بزنن 5- اعتصاب کريپل کريک / کار کودکان / ماير ، هِی وود ، پتی بُن 6- انقلاب مکزيک / زن ها در زندان سرود می خوانند / پيروزی در ويرجينيای غربی / گارد و گاردی ها / فرماندار هانت 7- در زندان های ِ راکفلر / «برای ِ توفان به پا کردن ، احتياج به حق ِ رای نيست » / بازداشتگاهی در ويرجينيای غربی 8- اعتصابِ کارگرانِ فولاد در سالِ 1919 / مبارزه ، شکست ، پيروزی / قرونِ وسطی در ويرجينيایِ غربی / علی رغم ِ رهبران ، به پيش !
|
||
ضمائم : 1- " روز ِ کارگر " ، " کار ِ " اقليت و قضايای ِترجمهء فارسي ِ " خاطرات ِ مادر جونز "
ضمائم : 3- دوشهادت نامه ازجهانِ کارگران («بگذار سخن بگويم » / « مادر جونز» )
|